eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان گل و گلاب کانال شب شد و ادامه رمان پارت 51 الی 70 نوش نگاه با محبتتون 📚گامهای عاشقی👣💞 ✍🏻بانو فاطمه 🔖قسمت:161 پارت 1 الی 20 خدمت حضورتون https://eitaa.com/Dastanyapand/71803 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/72030 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/72131 پارت 51 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/72368 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت50 چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد ۳ روز دیگه حرکت میکردن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 ... ✍🏻بانو فاطمه قسمت51 از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم - سلام خانم منصوری : سلام عزیزم - خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور خانم منصوری: نه ،چطور؟ - آخه میخواستم منم بیام خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست - باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات ( لبخند بی جونی زدم ) : باشه از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود همه مشغول کاری بودن با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن هاشمی هم پشت میز نشسته بود وارد اتاق شدم - سلام همه یکی یکی سلام کردن هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟ - میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟ یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟ - خودم هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم دادم به هاشمی وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم با بغض بهش نگاه کردم و گفتم - لطفا یه کاری کنین منم بیام بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد سارا بود - کجایی سارا؟ سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم - باشه از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم - سلام امیر: سلام سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟ - نه ،گفتن پر شده سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد - اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت - امیر جان منو ببر خونه بی بی امیر : باشه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 #ادامه_دارد... ✍🏻بانو فاطمه قسمت51 از پله ها یکی دو تا پایین او
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت52 رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گفت: آیه میخوای منم بیام تنها نمونی؟ از حرفش متوجه شدم از امیر دلخور شده امیر خندید و گفت: شما لطفا من و از تنهایی دربیار از ماشین پیاده شدم به چهره سارا نگاه کردم خندم گرفت چند تقه به شیشه زدم ،سارا شیشه رو پایین آورد به امیر نگاه کردم: امیر جان ،سارا پفک هندی و لواشک خیلی دوست داره امیر :با شه چشم سارا رو بوسیدمو رفتم سمت خونه بی بی زنگ در و زدم بعد چند لحظه در باز شد و وارد حیاط شدم به حیاط نگاه کردم چقدر خاطره داخل این حیاط دارم دورتا دور حیاط درخت بود که همه شون شکوفه زده بودن چشمم به تاب وسط حیاط افتاد تابی که چند سال پیش امیر و رضا واسه منو معصومه درست کرده بودن همیشه هم واسه اول سوار شدن تاب منو معصومه دعوامون میشد رضا هم همیشه میومد معصومه رو با کلی وعده شکلات و چیپس و ‌پفک ،قانع میکرد که من اول سوار شم چه طور میتونم باور کنم که همه ی این کارا به خاطر حس برادرانه اش بوده باشه با صدای بی بی جون ،از خاطراتم بیرون اومدم - جانم بی بی بی بی: آیه جان ،بیا خونه سرما میخوری - چشم الان میام ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت52 رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت53 وارد خونه شدم بی بی داخل آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود رفتم نزدیکش صورتش بوسیدم - سلام بی بی جون بی بی: سلام مادر خسته نباشی - قربونتون برم بی بی : برو لباست و عوض کن بیا - چشم رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم رفتم سمت آشپز خونه کنار سفره نشستم بی بی غذا رو داخل دیس کشید و گذاشت روی سفره بعد از خوردن غذا ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم بی بی هم رو به روم نشسته بود و مشغول خوندن قرآن بود احساس میکردم زیر چشمی داره منو نگاه میکنه انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ... کتابمو بستم و رفتم کنارش،سرمو گذاشتم روی پاهاش و چشمامو بستم - بی بی جون اگه حرفی میخواین بزنین من میشنوم بی بی هم قرآن شو بست و موهامو نوازش میکرد ... بی بی: همیشه فکر میکردم تو و رضا کنار هم چقدر خوشبخت میشین ،اما نمیدونستم که دنیای رضا چقدر فاصله داره با دنیای تو ،آیه جان از رضا دلخور نباش،رضا راست میگفت تقصیر ما بزرگتر ها بود ما خودمون بریدیمو دوختیم براتون ،دریغ از اینکه حتی یک بار نظرتونو بپرسیم ،هر چند من از چشمهای تو دوست داشتن و میدیدم ،ولی فکر نمیکردم رضا آیه جان ،ببخش مارو ،به خاطر کاری که با دلت کردیم ببخش خیلی سعی کردم اشک نریزم ولی نشد ،از پشت پلکهای بسته اشکام سرازیر شد همونجور که چشمام بسته بود گفتم : بی بی جون من از کسی دلخور نیستم جز خودم،تقصیر دل خودم بود که زود دلباخته شده بود بلند شدمو سمت اتاقم رفتم... در و بستم و روی تخت دراز کشیدم... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت53 وارد خونه شدم بی بی داخل آشپز خونه مشغول غذا درست کردن ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت54 با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم بلند شدمو رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنار زدم دیدم سارا روی تاب نشسته و امیر داره تابش میده سارا هم هی التماس میکنه میگه: امیر تو رو خدا ،آروم تر امیر میخوام بیام پایین صدای جیغ و خنده سارا کل خونه رو پر کرده بود پالتمو پوشیدم شال بافتیمو سرم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون ... بی بی در حال صبحانه آماده کردن بود سلام کردمو رفتم سمت سینک ظرفشویی دست و صورتمو شستم - بی بی ،امیر و سارا کی اومدن ؟ بی بی: یه ساعتی میشه ،دیدن که تو خوابیدی رفتن داخل حیاط از خونه رفتم بیرون کفشمو پوشیدم رفتم سمتشون سارا با دیدنم جیغ میکشید و التماس میکرد سارا: آیه تو رو خدا بیا منو نجات بده از دست داداشت امیر میخندید و چیزی نمیگفت - امیر جان ،کشتن سارا راه های دیگه ای هم داره هاا سارا: ( با صدای بلندی که همراه جیغ بود گفت)خیلی بد جنسی آیه امیرم اومد کنارم و کم کم تاب ایستاد ،سارا هم به محض پیاده شدن از تاب یه چوب برداشت و دنبال امیر کرد خندم گرفت ،چقدر دلم برای شیطنتای خودمون تنگ شده بود بعد از اینکه سارا حسابی از خجالت امیر در اومد با هم رفتیم داخل خونه صبحانه خوردیم سارا: آیه لباس بپوش بریم بیرون - نه حوصله ندارم سارا: عه حوصله ندارم چیه،میخوایم بریم شهربازی ،خوش میگذره امیر: مگه دست خودشه نیاد ،میبریمش... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت54 با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم بلند شدمو رفتم سم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت55 بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو همراهشون رفتم ماشین و نزدیک شهربازی، پارکینگ گذاشتیم و حرکت کردیم سمت شهربازی من و سارا هم مثل بچه کوچیکا دست امیرو گرفتیم تا گم نشیم اول رفتیم سمت آب میوه فروشی امیر: چی میخورین؟ سارا: من شیر موز بستنی - آخه تو این سرما اینا چیه ؟ من چیزی نمیخورم ... سارا: اه ،آیه چقدر پاستوریزه ای تو ،یه بار که اشکال نداره - بابا از سردی سنگ کوب میکنی میمیری ،این داداشمون پول دوباره خواستگاری رفتن و نداره بیخیال شین... سارا: زبونت لال شه ،من یه عالم آرزو دارم ،هنوز نوه نتیجه امو ندیدم... (امیر یه گوشه ایستاده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشت و به ما میخندید) امیر: بس کنین بابا ،آیه واسه تو آش رشته میخرم ،واسه خودم طالبی بستنی ،واسه سارا هم شیر موز بستنی ... سارا: قبوله - منم قبوله بیرون آبمیوه فروشی چند تا میز صندلی بود منو سارا رفتیم سمت یکی از میز صندلی ها نشستیم بعد از چند دقیقه امیر با یه کاسه آش رشته و یه لیوان بزرگ طالبی بستنی و یه لیوان بزرگ شیر موز بستنی برگشت با دیدن لیوان های بزرگ چشماام از کاسه در اومد - یعنی میخواین بخورین همه شو؟ سارا: چیه ،دلت میخواد؟ - نخیر ،به خاطر خودتون میگم ،مغزتون از سرما یخ میزنه بدبختااا نمیدونم خدا داشت عقل و تقصیم میکرد شما دوتا کجا بودین امیر: من در حال مخ زدن سارا بودم سارا: منم داشتم به حرفاش گوش میکردم آش و برداشتم مشغول خوردن شدم زیر چشمی به امیرو سارا نگاه میکردم ،یه بستنی میخوردن و چشماشونو می بستن ،یعنی این دوتا یه پدیده نایاب بودن.... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت55 بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو همراهشون رفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 ... ✍🏻بانو فاطمه قسمت 56 سارا: آیه میخوری یه کم ،خوشمزه استااا امیر: فکر کن آیه شیر موز بخوره ،قیافه بعدش دیدنیه - هه هه هه ،،بیمزه سارا: چرا مگه چی میشه؟ امیر : کهیر میزنه سارا: وااا ،باز به ما میگه دیونه ،،دختر تو اعجوبه ای،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش باشی - فعلا که من اولیشم امیر : آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم - اره خیلی بد جنس بودی سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید... سارا: واای خدااا ،خدا رو شکر من به هیچی حساسیت ندارم - ولی لذت بخش ترش این بود که امیر تا صبح بالای سرم بیدار بود و نوازشم میکرد امیر : زود باشین بخورین بریم بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی شهر بازی همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ،حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه بخوام سوار بشم سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟ - یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟ سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا - وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه... نمیخواد سوار بشین سارا: ولی من میخوام سوار بشم ،امیر بیا باهم سوار بشیم امیر : تا حالا سوار شدی؟ سارا: نه ،ولی به نظر نمیاد ترس داشته باشه - چی؟ خانومووو،سوار نشدی تا حالا ژست سوپر من گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوار نشین سارا: امیر به حرفش گوش نده برو بلیط بخر امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام سارا: باشه عزیزم - عزیزمو درد ،سارا یه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات میکنم سارا: اوه اوه ،خواهر شوهر بازیت گل کرده. ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 #ادامه_دارد... ✍🏻بانو فاطمه قسمت 56 سارا: آیه میخوری یه کم ،خوش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت 57 بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،از یه طرف هم هر چی سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن نوبت سوار شدن بچه ها رسید تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم از جام بلند شدم و رفتم نزدیکتر ببینم سارا و امیر در چه حالن چشم به سارا افتاد مثل ابر هوا گریه میکردو جیغ میکشید از دیدنش خندم گرفت . امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش جیغ بکشه گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا بعد از چند دقیقه که ایستاد رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیر بیچاره هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه رفتم نزدیکشون - سارا جان خوش گذشت سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم - ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه پایین ،،وااااییی چقدر نذر کرده بود اون بالا... سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین -بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم سمت خونه بی بی... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت 57 بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت58 توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم - سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره ... سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی... سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون.... - عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنند ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟ - خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم - سارا سوار این شده حالش بد شده بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه - بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن... بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟ - نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر. ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت58 توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت59 از خستگی زیاد خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود - الو & سلام خانم هدایتی - سلام بفرمایید & هاشمی هستم - خوب هستین ببخشید نشناختم & شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ،گفتم بهتون خبر بدم اگه دوست داشتین فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشیم تا حرکت کنیم ( زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد ) هاشمی: الو خانم هدایتی ،میشنوین .الووو... - بله بله ،میشنوم هاشمی: پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین - چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار - خدا نگهدار تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ،وایی خدایا شکرت بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر و مرتب گذاشتم داخل کوله رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت با صدای خواب آلود گفت: بله - الو امیر بیداری ؟ امیر: ولا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟ - امیر من فردا میخوام برم راهیان نور ،صبح زودتر بیدار شو منو ببر دانشگاه امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟ - الان گفتم که صبح زود بیدار شی امیر: باشه چشم - شب بخیر امیر: شب تو هم بخیر ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت59 از خستگی زیاد خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت60 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت60 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 فسمت61 امیر: آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟ - اینقدر تن تن شد که وقت نشد ،جنابعالی رو که صد بار صدات کردم بیدار شدی ،باشه بعدا واسه مامان زنگ میزنم امیر: آیه چیزی نمیخوای واسه تو راهت بخری بخوری؟ -نه چیزی نمیخوام امیر دست کرد تو جیبش و یه کارت بیرون آورد و گرفت سمت من امیر: بیا بگیر شاید نیازت بشه - نمیخوام داخل کارت خودم پول هست امیر: اره میدونم جناب عالی پولدارین ،حالا اینم داشته باش شاید شاید نیازت بشه - اگه پول کم آوردم بهت میگم برام واریز کنی ،شماره کارتمم که ماشالله حفظی امیرخندید: باشه یه دفعه یکی از پشت سر امیر و صدا زد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود ،که می اومد سمت ما امیر: سلام آقا سید ،شما هم میرین؟ - سلام هاشمی: سلام ،اره امیر: التماس دعا داریماااا هاشمی : چشم - امیر جان من برم اگه کاری نداری امیر: نه قربونت برم ،فقط زنگ بزن از خودت گزارش بده خندیدم و گفتم چشم امیر بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و رفتم سمت اتوبوس خواهران خانم منصوری دم در اتوبوس ایستاده بود منو دید اومد سمتم منصوری: سلام آیه جان خوبی؟ - سلام منصوری: ببین دقیقه نود چه طور طلبیده شدی - اره خدا رو شکر ،بچه ها اومدن؟ منصوری: اره اتوبوس خواهران همه اومدن اتوبوس برادران چند نفر نیومدن - آها منصوری: برو سوارشو - چشم ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 فسمت61 امیر: آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟ - اینقدر تن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت62 از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود چشمم به نامه ها افتاد همه بچه ها جایی نشسته بودن که اسمشون روی نامه بود پشت صندلی راننده جایی دو نفر خالی بود ،نمیدونستم جای من اینجاست یا نه یه دفعه یه نفر صدام زد برگشتم هاشمی بود یه نامه توی دستش بود هاشمی: این مال شماست ،میتونین همینجا پشت صندلی راننده بشینین نامه رو ازش گرفتم ،باورم نمیشد ،اسم فرستنده جاوید الاثر ابراهیم هادی بود ،گیرنده آیه هدایتی اشک از چشمام جاری شد ،نمیدونستم چی بگم ، به هاشمی نگاه کردم ،متوجه تعجبم شده بود هاشمی: ببخشید اینو خودم درست کردم ،دلم نمیخواست شما که واسه همه نامه نوشتین بدون نامه راهی سرزمین عشق بشین - خیلی ممنونم ،بابت همه چی هاشمی: خواهش میکنم کاری نکردم،بفرمایید بشینین منم برم ببینم بچها ی اون اتوبوس اومدن یا نه سر جای خودم نشستم بعد از ده دقیقه خانم منصوری هم آمد کنارم نشست منصوری: بلاخره بچه ها اومدن ،چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم منم لبخندی زدمو چیزی نگفتم بعد از یه مدت راننده به همراه یه جوون سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم که بعد متوجه شدم اون جوون شاگرد راننده است از نگاه های شاگرد راننده متنفر بودم، هی برمیگشت و به دخترا نگاه میکرد و میخندید بعضی از دخترا هم که مشخص بود برای تفریح اومده بودن صدای خنده های بچه ها باعث میشد شاگرد راننده بیشتر نگاهشون کنه چند باری خانم منصوری به بچه ها تذکر داد ولی تذکر ها بی اثر بود یه دفعه دیدم که خانم منصوری گوشیشو درآورد و شروع به پیام دادن کرد بعد از ده دقیقه از راننده خواست که نگه داره متوجه شدم اتوبوس جلویی برادران هم ایستاده بود... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت62 از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود چشمم به نامه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت63 یه دفعه در اتوبوس باز شد و هاشمی وارد اتوبوس شد متوجه شدم خانم منصوری ماجرا رو به هاشمی گزارش داده توی دلم گفتم حتمن الان پوست این راننده شاگرده رو میکنه ولی با دیدن لبخند روی لبش تعجب کردم رو به راننده شاگرد گفت: داداش یه کم اونطرف تر میری منم بشینم راننده شاگرد هم چیزی نگفت و هاشمی در اتوبوس و بست و کنارش نشست هاشمی: برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا ،امام زمان صلوات. همه شروع کردن به صلوات فرستادن با اومدن هاشمی کمی سکوت حکم فرما شده بود منم از داخل کوله ام مفاتیح کوچیکمو بیرون آوردم و مشغول خوندن شدم دوباره هم همه و خنده بچه ها بلند شد ، چهره عصبانی هاشمی رو میدیدم گفتم الاناست که بلند شه یه چیزی به بچه ها بگه وقتی که خواست بلند شه یه فکری به ذهنم رسید زودتر از هاشمی بلند شدم و رو به بچه ها ایستادم یه نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن - سلام بچه ها ،میشه یه لحظه سکوت کنین تا صدام به همه برسه ؟ کم کم سکوت حکم فرما شد -بچه ها نامه هایی که پشت صندلیتون بود و برداشتین؟ همه با صدای بلند گفتن: بله - خوب دقت کردین به اسم گیرنده و فرستنده اش ،فرستنده اش اسم یه شهیده ،گیرنده اش هم اسم شماست داخل این نامه وصیت نامه شهیده میشه تک تک شما نامه خودتونو باز کنید و بلند بخونید ،که شهید شما چه وصیتی کرده؟ دوباره هم همه بچه ها بلند شد انگار خوششون اومده بود - بچه ها اینجوری با هم نگفتم بخونیدااااا ،تک تک ،از همین جلو شروع میکنیم سرمو چرخوندم سمت یه دختر چادری که داشت به نامه اش نگاه میکرد - عزیزم میشه شما نامه اتونو بخونین؟ دختر همونجوری که نشسته بود نامه اشو باز کرد و شروع کرد به خوندن با خوندن وصیت نامه ها کم کم همه آروم شدن تو چهره بعضی هاشون غم دیده میشد بعد از خوندن تمام وصیت نامه همه سکوت کردن و چیزی نگفتن لبخند زدمو گفتم: خوب حالا دیگه میتونیم بگیم که واقعا شهدا ما رو خواستن که بریم پیششون یکی از دختر ها که انتها نشسته بود گفت: شما نخوندین نامه خودتونو برگشتم از داخل کوله ام نامه امو بیرون آوردم - فرستنده نامه شهید جاوید الاثر ابراهیم هادی...گیرنده آیه هدایتی نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت63 یه دفعه در اتوبوس باز شد و هاشمی وارد اتوبوس شد متوجه شدم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت64 🍁وصیت نامه شهید هادی🍁 بسم رب الشهداء و الصديقين خدايا تو را گواه مي‌گيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايش‌ها قرار دهم.  اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري. خدايا هر چند از شكستگي‌هاي متعدد استخوان‌هايم رنج مي‌برم،‌ ولي اهميتي نمي‌دادم؛ به خاطر اين‌كه من در اين مدت چه نشانه‌هايي از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هايي كه خالصانه و در اين راه گام نهاده‌اند، ديده‌ام.  خدايا،‌ اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نمي‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش كنم ولي همين قدر مي‌دانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو مي‌شتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و مي‌كنم.  خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است كه اگر تكه‌تكه‌ام كنند و يا زير سخت‌ترين شكنجه‌ها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.  و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر مي‌دهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد.  ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آن‌چنان كه خداوند، اسلام و امام مي‌خواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نمي‌شود.  والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته ✍🏻ابراهيم هادي‌پور ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت64 🍁وصیت نامه شهید هادی🍁 بسم رب الشهداء و الصديقين خدايا تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت65 با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد بعد از تمام شدن وصیت نامه برگشتم و نشستم روی صندلیم منصوری: خدا خیرت بده آیه از بیخوابی سرم داشت منفجر میشد چفیه رو گذاشتم روی صورتمو خوابیدم با صدای خانم منصوری بیدار شدم منصوری: آیه پاشو وقت ،نماز و ناهاره - چشم به دور و برم نگاه کردم همه رفته بودن ،چفیه رو گذاشتم روی صندلی ،چادرمو روی سرم مرتب کردم از اتوبوس بیرون رفتم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم سمت نماز خانه ،بیشتر دختر ها داخل نماز خونه مشغول نماز خوندن بودن ،بعد از خوندن نماز رفتیم سمت رستوران منصوری با دیدنم دست بلند کرد که رفتم کنارش نشستم و بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم توی راه هاشمی از داخل جیبش یه فلش بیرون آورد داد به شاگرد راننده که بزنه به ضبط بعد از پلی شدن،صدای مداحی بلند شد با شنیدن صدای مداحی تمام خاطره هام زنده شدن بغض داشت خفم میکرد از داخل کیفم هندزفری رو برداشتن زدم به گوشی قرآن داخل گوشیمو پلی کردم و مشغول گوش دادن به قرآن شدم شاید کمی آروم شه این دل نا آرومم یه دفعه صدای زنگ گوشیمو شنیدم اخ اخ مامان بود ،اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم - سلام مامان: سلام آیه جان خوبی؟ - ممنونم ،خودت خوبی ،بابا خوبه؟ مامان: همه خوبیم،دختر تو نباید یه خبر میدادی که داری میری سفر؟ یعنی اینقدر از من و بابات دلخور بودی؟ - این چه حرفیه میزنین ،همه چی یه دفعه ای شد امیر شاهده! مامان: باشه قبول میکنم ،آیه مواظب خودت باش ، غذاهاتو بخور،لباس گرم بپوش مریض نشی - چشم مامان: چشمت بی بلا ،رسیدین خبر بده - باشه حتما ،کاره دیگه ای ندارین؟ مامان: نه عزیزم ،خدا نگهدار - خدا نگهدار ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت65 با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد بعد از تمام شدن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 ... ✍🏻بانو فاطمه قسمت66 بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد منصوری: آیه تو بدون رضایت نامه اومدی؟ - هاا،،یعنی چی؟ منصوری: واسه اومدن به این سفر باید رضایت نامه می آوردی - اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد ،اصلا یادم رفت منصوری خندید و گفت: مشخصه که پارتیت خیلی گردن کلفته متوجه شدم منظور حرفش هاشمی بود چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن ادامه قرآن شدم دوباره گوشیم زنگ خورد سارا بود - سلاام سارا: یعنی تو نباید یه خداحافظی با من میکردی؟ - جناب عالی که در حالت اغما بودین،الان حالت چه طوره؟. سارا: خوبم - میگم سارا فیلمت و گذاشتم داخل پیجم نمیدونی چقدر لایک خورده سارا: وااااییی خداااا آبرومم رفت... زلیل نشی تو دختر ،ایشاالله رفتی پات بره رو مین تیکه تیکه بشی از حرفش خندم گرفت، با صدای خندم هاشمی و راننده شاگرد برگشتن منو نگاه میکردن راننده شاگرد با دیدنم خندید هاشمی هم که خنده شو دید عصبانی شد و نگام کرد - واییی سارا گندت بزنن ،بعدأ باهات تماس میگیرم تماس قطع کردمو به هاشمی که با چهره درهم رفته نگاهم میکرد نگاه میکردم از خجالت داشتم تبخیر میشدم چفیه رو گرفتم گذاشتم روی صورتم خودمو زدم به خواب. .. ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 #ادامه_دارد... ✍🏻بانو فاطمه قسمت66 بعد از قطع تماس منصوری یه نگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت67 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم جمعیت زیادی از شهر های دیگه اومده بودن آقای هاشمی با یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم راوی ما به این سفره ، بچه ها رو جمع کرد آقای هاشمی : بچه ها حاج احمد یکی از رزمندگان جنگه ،البته جانباز هم هستن ،قراره این چند روزی که با هم هستیم حاج احمد برامون تعریف کنه قدم به قدم این جا چه اتفاقی افتاده لطفا از گروه جدا نشین تا مشکلی برای کسی پش نیاد بعد همه با هم ،هم قدم شدیم حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن ،اینکه قدم به قدمی که راه میریم جای پای شهداست میگفت هیچ چیز اینجا دست خورده نیست همه چیز مثل همون دوره بود فقط حال و هوای الان با گذشته فرق کرده نمیدونستم درباره چی صحبت میکنه ،حال و هوای اون موقع رو نمیدونم ولی حال و هوای اینجا غرق سکوت و بوی تنهایی میده کمی از شهدا صحبت کرده بود حیران و سر گردون بودم بعد از مدتی دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه و شوش رفتیم بعد برای خواب به یه حسینیه رفتیم صبح زود بیدار شدیم و راهیه فتح المبین شدیم وقتی به فتح المبین رسیدم دیگه پاهام دست خودم نبود انگار گمشده ای داشتم و میگشتم ولی چیزی پیدا نمیکردم این سر درگمی دیوانه ام کرده بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه حال و هوای منو دارن با روضه خوندن حاج احمد تیر خلاصی بود به قلب همه ما روی زمین خاکی نشستیم و دنبال بهونه میگشتم تا بغضم بشکنه احساس شرمندگی داشت خفم میکرد چفیه ای که روی چادرم بود و گذاشتم روی سرمو بغضمو شکستم... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت67 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از ات
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن. .. ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت پنجاهم از حال رفتم ... مامانم ترسید بغلم کرد خاک بر سرم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت پنجاه یکمم یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد برای یه سری اموزش ها تو نجف بودن ... شنیدن صداش ارومم کرد با خونسردی باهاش حرف زدم دیگه گریه ای نبود اخر حرفا بهش گفتم عباس خیالت راحت من بالاخره معنی صبرو فهمیدم ... زیاد نمیتونست حرف بزنه فقط یک کلام گفت احسنت خیلی خوشحالم کردی خانمی تقریبا یه ماهی از رفتنش میگذشت .... هوا ابری بود ... از پنجره بیرون و نگاه میکردم زینب بیا ببین اسمون چه جوری شده !!، زینب ـ اره خیلی گرفته است فرزانهـ دقیقا مثل من ...منم دلم یه جوری شده زینب ... تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم احمد اقا بود سلام باباجون ... خوب هستین ممنون شکر ماهم خوبیم ... چشم میایم ....خدانگدار ... زینب ـ بابا بود؟ چی میگفت؟ هیچی گفت برا شام بیاید اینجا زینب ـ باشه پس بیا اماده بشیم زود بریم به مامان هم کمک کنیم ... رفتیم خونه مامان و عمو اینا هم بودن محسنم که اونجا بود ... سلام چییی شددده ... محسن خوش اومدی ... کی اومدی عباس کجاست ... نکنه اون مونده .. امان از دسته عباس ... ترسید بیاد نزارم دیگه بره 😄😄😄 محسن ـ فرزانه ... عباس قراره فردا بیاد دیگه هم نمیره برای همیشه میاد ... همه ساکت بودن و اشفته چیییییی...وای خداجونم ..مامان شنیدی عباسم داره میاد پسر عمو با خبرت خیلی خوشحالم کردی ... پس طاقت دوری نداشت ... همه زدن زیر گریه ... اروم نگاهشون کردم ... مگه اومدن عباس گریه داره ... نکنه اشکه شوقه... محسن ـ فرزانه عباس شهید شده ...😢😢😢 چییی....عباس ... عباس من شهید شده ... تو که گفتی داره فردا میاد ؟؟؟ محسن ـ اره داره میاد اما میارنش دارن پیکر شهیدشو میارن 😭😭 شرمنده دختر عموو که زیر قولم زدم ...نتونستم مراقبش باشم ... واقعا شکه شده بودم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم فقط ماتم برده بود که چجوری داشتن گریه میکردن ... خدایااا من چم شده چرا ناله و شیون نمیکنم چرااااا؟؟!!! بدونه اینکه چیزی بگم اروم از اتاق رفتم بیرون ... وضو گرفتم ... شروع کردم به نماز خوندن ... رو به قبله در حالی که تسبیح دستم بود زیر لب ذکر میگفتم 📿📿📿📿📿 همه نگرانم بودن از طرفیم تعجب کرده بودن که چرا چنین رفتاری از خودم نشون دادن ... چرا گریه نمیکردم .... انقدر رو به قبله ذکر گفتمو و نمازو قران خوندم که صبح شد .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت پنجاه یکمم یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد برای یه سری اموز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_دوم پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن... 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن ...... کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن .. صدای صلوات و گریه بلند شد عباس و اوردن ... پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ... همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن... یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود... مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ... زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ... که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون... با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ... شوهرش مرده سفید پوشیده... این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار... گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست... عباسم خوش اومدی اقایی صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ... 😭😭😭😭😭 با لبخندی که به عباس میزدم گفتم میدونید ارزوی عباس چی بود... شهااااادت.... 🥀🥀🥀🥀 همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ... دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ... از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست مردها تابوت و بلند کردن از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ... اصلا یه قطره اشکم از چشمام نریخت همش چشمم به کبوتر بود . 🕊🕊🕊🕊🕊 تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خروارها خاک سرد دفن شد خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ... گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ... یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد 🕊🕊🕊🕊🕊 سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_دوم پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن... 🏴🏴
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_سوم اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم اونروز رفتم خونه عمو اینا محسنم هنوز نرفته بود سوریه... خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد خوش اومدی فرزانه جان ممنون زن عمو جون زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟ هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر نمیاد... درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟ نه دخترم الانه که پیداش بشه بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم محسنم جواب داد و خوش امد گفت زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره بیا یه لحظه بشین ... چشم مادر اومد و نشست در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ... راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما. تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن .. لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش گفت میرم از اونجا براشون اب میارم گفتم نه خطرناکه نرو عباس مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ... محسن بین حرفاش سکوت کرد منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین محسنم که بغض گرفته بود گفت: موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭 عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭 .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_سوم اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_چهارم محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو گفت: شرمنده من با اجازتون مرخص میشم باید تا جایی برم کار دارم 😢😢😢 بلند شدو رفت بیرون اشکام رو گونه هام سر میخورد و میریخت رو چادرم به زن عمو گفتم : هرچی فکر میکنم هنوز عباس و خوب نشناخته بودم عباس تو چه گوهری بودی فقط حیف زن عمو سعادتشو نداشتم بیشتر پیش این شیرمرد زندگی کنم زن عمو اهی کشید و گفت چی میگی دخترم تو خیلی خوشبختی که همسر همچین مردی شدی همیشه شجاعتش مهره افتخاری روی پیشونیه توعه حرفای زن عمو بهم حس غرور میداد ... خب زن عمو ببخش مزاحم شدم شمارو هم ناراحت کردم دیگه باید برم کجااا خب بمون شام یه لقمه نون وپنیری دور هم میخوریم ممنون زن عمو جون اخه به زینب قول دادم باهم بریم بیرون ... باشه عزیزم هر طور راحتی بهمون زیاد سر بزن خوشحال میشیم ..ـ باشه حتما شماهم بیاین اونطرفا به عموهم سلام برسونید خدانگهدار بزرگیتو میرسونم دخترم برو به سلامت... قرار بود با زینب برای فرزندان یه سری از مدافعین که باهاشون دیدار داشتیم یه چیزایی بخریم که خوشحال بشن ... وارد یه مغازه شدیم و چندتا اسباب بازی و کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر خریدیم اوردیم خونه با سلیقه کادو پیچ کردیم ... نوبت به نوبت به خونه ها سر میزدیم و به بچه ها کادو میدادیم واای که چقدر لذت بخش بود اون لحظه ای که بچه ها با لبخندون و چشمانی که از خوشحالی برق میزد کادو رو از دستمون میگرفتن ... 🎁🛍🎁🛍 به اخرین خونه رسیدیم در زدیم یه پسر بچه ۴ـ۵ساله درو باز کرد اومد جلوی در سلام داد بعد صدای مادرش اومد که پسرم کیه پشت در...؟؟؟ یه نگاه به پشته سرش انداخت مامان دوتا خانم هستن ... مامانش اومد جلو در سلام احوال پرسی کردیم مارو شناخت اخه با ایشونم دیدار داشتیم نشسم رو پاهامو به پسره گفتم کوچولو اسمت چیه .. بالحن بچگونش گفت اسمم محمده... با لبخند گفتم ای جانم چه اسم قشنگی داری اقا محمد .. کادو رو از زینب گرفتمو دادم دستش خوشحال شدو گفت اینو بابام فرستاده یه دفعه بغضم گرفت و حاله هممون گرفته شد ... گرفتمش بغلم و با بغض گفتم اره خاله جوون این و بابات فرستاده ... پسره گفت پس چرا خودش نیومد رو به مامانشم کردو ناراحت گفت مامان چرا بابا نیومده مگه باهام قهره ...؟؟ من که قول دادم پسره خوبی باشم ..😢😢 مامانش یه دستی رو موهاش کشیدو گفت نه پسرم چرا قهره کنه فقط خیلی کار داشت از خاله ها خواست که کادوتو بیارن من دیگه نتونستم طاقت بیارم خدا خافظی کردم فرزانه هم پشت سرم اومد .... فرزانه ـ چقدر سخته با یه بچه بیوه شدن چجوری میخواد به پسرش بگه باباش شهید شده خدایااا هنوز نمیدونه باباش مرده 😭😭😭😭 تو کوچه به دیوار تکیه دادمو نشستم غم خودمو یادم رفته بود اما با دیدن این صحنه بدجوری بهم ریختم حالم که بهتر شد پاشدیم رفتیم خونه ... دو روز دیگه چهلم عباس بود قرار شد یه مراسم مختصر قران خوانی براش بگیریم و بجای هزینه اضافی که اکثرن تو مراسم ختم میزارن ما اونو به یه خیریه کمک کنیم و همین کارو هم کردیم ... شب بعد از تموم شدن مراسم که همه جمع بودن اعلام کردم که میخوام برم مشهد ... اونجا تقاضایه خادمی بدم و همونجا بمونم .... از مامانمم خواستم که همراهم بیاد .... مامان هم قبول کرد خانواده عباس هیچ مخالفتی نکردن ... به کمک یکی از دوستان بسیجی زینب که اهل مشهد اما ساکن تهران بود یه خونه ی نقلی جور کردیم . .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_چهارم محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_پنجم با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر قصد فروش خونه هارو نداشتیم چون امکان داشت یه روز دوباره برگردیم ... 🏠🏠🏠 رفتم اتاق کشو رو باز کردم ساعت و انگشترو تسبیح عباس و برداشتم بوشون کردم بوی عطر عباس و میداد دوباره داخل کشو رو دیدم عطری که عباس همیشه موقع نماز خوندن میزد اونجا بود عطرو برداشتم چشامو بستم و بوش میکردم یاد اون روزی افتادم که برای ماه عسل رفته بودیم مشهد واای یادش بخیر اینو من برای عباس خریدم چقدر بوشو دوست داشت یادمه میگفت فرزانه هر موقع اینو میزنم انگار تو حرم امام رضا دارم نماز میخونم هر وقت یاد خاطراتم با عباس می یوفتم گریم میگیره 😭😭😭 بلند شدم رفتم سراغ کمد پیراهن عباس و برداشتم دوباره با نگاه کردن بهش یاد خاطره ی دیگه ای افتادم این همون لباسی بود که منو مامان برای تشکر به عباس هدیه داده بودیم خیلی نو مونده بود اخه فقط یه دوبار پوشیده بود یه بار شب خاستگاری بار دیگه هم ماه عسلمون همیشه بهش گله میکردم که عباس چرا نمی پوشیش به خدا دلخور میشم نکنه بدت میاد... 👕👕👕 اونم با خنده میگفت کی گفته من بدم میاد انقدر که دوسش دارم دلم نمیاد بپوشم کهنه بشه اخه اینو فرشته زندگیم برام خریده 😄😄😄😄 وسایل و از اتاق برداشتم و بردم گذاشتم تو ساک فردا قرار بود صبح خیلی زود حرکت کنیم فرزانه مامان جون اگه کاری نداری من برم یه سر مزار میخوام با عباس خداخافظی کنم نه کاری ندارم برو به سلامت دخترم ... ✋✋✋ بین راه تو مزار دخترکی رو دیدم که گل میفروشه رفتم سمتش و چند شاخه گل رز سفیدو قرمز خریدم .... 🌹🌹🌹🌹 رسیدم سر مزار عباس نشستم دستمو کشیدم رو سنگ قبرش عباس سلام من اومدم ... اومدم برای خداحافظی ... ازم نمیپرسی کجا میخوام برم... بزار خودم بهت بگم دارم میرم‌ شهد مامانم همراهم میاد عباس میخوام خادم بشم یادته یه بار بهت میگفتم چقدر دوست دارم .... با گریه گفتم عباس ازم دلخور نمیشی میخوام برم اگه دیگه اخر هفته ها نیام پیشت 😢😢 عوضش تو حرم همش یادت میکنم عباس تو هم برام دعا کن ... اقای من یه چیز دیگه امروز یه بار دیگه بهت افتخار میکنم شنیدم که چجوری با شجاعت شهید شدی هرگز فراموشت نمیکنم و همیشه دلتنگتم به امید روزی که دوباره به هم برسیم فقط دعا کن زودتر این اتفاق بیفته... سنگ قبرو با گلای پر پر شده پوشوندم بعد فرستادن فاتحه تا خواستم از جام بلند بشم دوباره همون کبوترو دیدم اومد و نشست رو سنگ مزار عباس بازم همون جور نگاهم کرد اروم دستمو دراز کردم سمتشو گرفتمش .... کنار صورتم نگهش داشتم یه ارامشی بهم میداد بوسش کردم و دوباره گذاشتمش رو سنگ .... بلند شدمو رفتم ... تا از مزار خارج بشم کبوتر دنبالم پرواز میکرد انگار اومده بود بدرقم کنه ... چندین بار شنیده بودم که میگن شهدا زنده هستن مطمئن بودم که این کبوتر همون عباسه .... تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بودم ، ماشین اومدو سوار شدم نشستم کنار پنجره و با ناراحتی مزارو نگاه میکردم که با حرکت اتوبوس از نظرم دور شد تو ایستگاه دوم مسافران جدید سوار شدن یه خانم مانتویی اومد روبه روی من نشست که یه عینک دودی هم به چشمش زده بود ... 😎😎😎😎 به نظر خیلی اشنا می یومد اما کجا دیده بودمش ... بعده یه خورده فکر بالاخره یادم اومد.... .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_پنجم با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من 🌱 قسمت_پنجاه_ششم اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ... سرش و چرخوند سمت من کاملا از پشت شیشه عینک مشخص بود که به من خیره شده 😎😎😎😎 عینکشو در اورد و گفت فرزااانه توییییی؟؟ سلام بله خودم خوبی اعظم خانم ... ممنون دخترم شما چطورین ؟؟ مامانت چیکار میکنه؟ شکر خدا ماهم خوبیم میگذرونیم .... سحر چطوره خوبه ؟؟ اهی کشیدو سرشو اروم تکون داد نه اصلا خوب نیست روز به روز بدتر میشه اما خوب شدن نداره... چرا؟؟؟ مگه چیزیش شده؟؟. جاشو با بغل دستیه من عوض کردو گفت نپرس دخترم سحر بعد ازدواج با شاهین فکر میکرد خوشبخت شده اما اینطور نبود فرزانه ـ چطور ؟؟؟ اعظم خانم ـ اینجا نمیشه صحبت کرد الانه که ماشین به ایستگاه اخر برسه بهتره بریم یه جای مناسب از اتوبوس پیاده شدیم رفتیم تو یه فضای سبز روی نیمکت نشستیم اعظم خانم شروع کرد به تعریف کردن فرزانه جان خودت که متوجه ازدواج ناگهانی سحرو شاهین شدی ... بعد ازدواج مشکلات شروع شد اخه اعظم خانم تو مراسم عروسی به نظر میومد که خیلی عاشق هم هستن و میشد خوشبختی رو تو چهره شون دید.... هییییییی دخترم کدوم خوشبختی کدوم عشق همه ساختگی بود اون شب حتی شاهین بعد نامردیی که در حق سحر کرده بود حاضر نبود تاوان اشتباهشو به گردن بگیره به زور حکم قاضی مجبور شد روز عروسی فقط جلو مهمونا تظاهر به خوشبختی میکردن ... دقیقا از فردای عروسی مشکلات شروع شد شاهین اصلا به سحر اهمیت نمیداد مدام بیرون از خونه بود گاهی اصلا نمی یومد ... زمانیم که می یومد واویلا بود.. همش به سحر گیر الکی میداد به بهونه های مختلف با سحر دعوا و بحث میکرد حتی گاهی کار به کتک کاری هم میکشید ... یه روز اومد خونه به زور تمام طلاهای سحرو با یه خرده پولی که تو خونه بود با خودش برد تا یه مدت طولانی غیبش زد اما دوباره سروکلش پیداشد ... منم با تعجب و تأسف فقط گوش میدادم اعظم خانم با گریه گفت خدا ازش نگذره وقتی که برگشت دست یه دختر تو دستش بود با پرویی تمام گفت دوست دخترمه سحر ازمون پذیرایی کن سحر دیگه طاقت نیاورد باهاشون درگیر شد دختره گذاشت رفت اما شاهین تا میتونست سحرو کتک زد فرزانه جان این حالا کار خوبش بود یه روز اون بی غیرت چندتا از دوستاشو اورده بود خونه ... دوستاش قصد اذیت کردن سحرو داشتن بخاطر مشروبی که خورده بودن تو حال خودشون نبودن اگه من دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد... خاله الان سحر کجاست؟؟ بعد چی شد؟؟ همین طور که اشکاشو پاک میکرد گفت بمیرم برای دخترم بعد اون همه اذیت و ازار الان دچار مشکل عصبی شدید شده و تحت درمانه به هر زوری که بود از شاهین شکایت کردیم و با تأیید پزشک قانونی محکوم به چندسال حبس شده و قاضی با توجه به شرایط حکم طلاق و صادر کرد این بود ماجرای بدبختی ما ببخش سرتو درد اوردم خواهش میکنم امیدوارم سحر زودتر خوب بشه خب دخترم تو چی ازدواج کردی ؟؟ بله . ۵ ماه بعد ازدواجم شوهرم شهید شد، به طور خلاصه ماجرایه خودمو بهش گفتم بعد تموم شدن حرفام گفت فرزانه تو سربلند شدی اما سحر من بدبخت و سر افکنده .... دیگه داشت هوا تاریک میشد خاله اعظم ان شاالله که سحر خوب میشه منم خیلی دیرم شده باید برم به سحر سلام برسونید... چشم فرزانه جان توهم به مامان سلام برسون بزرگیتونو میرسونم .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من 🌱 قسمت_پنجاه_ششم اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ... سرش و چ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_هفتم خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده 😨😢😩 عه پس کووو گوشی ؟؟ با دقت همه جارو دیدم نبود وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه احتمالا تو خونه جا گذاشتم ... رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد من و که دید سریع اومد طرفم نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟ مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ... ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ... مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ... اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ... راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ... نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ... همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود... سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته اره حق با توعه مامان 😔😔 شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب . مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد . لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊 چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ... ما خداحافظی کردیمو رفتیم بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم . .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_هفتم خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_پنجاه_هشتم برای زیارت و نماز ظهر رفتیم حرم گوشه به گوشه حرم منو یاده عباس مینداخت یاد روز ماه عسلمون 🕌🕌🕌🕌 با مامان بعد نماز یه دل سیر زیارت کردیم برای خادمی به دفتر ثبت نام خدام مراجعه کردم کلی ادم درخواست داده بودن منم خواستم ثبت نام کنم اما شرایط خاصی داشت مدرک لیسانس میخواست که من نداشتم اخه من بعده گرفتنه دیپلمم با عباس ازدواج کردم و دیگه ادامه ندادم عباس چندبار بهم پیشنهاد داد که برو سراغ ادامه تحصیلت اما قبول نکردم حالا هم پشیمون بودم تو بازارچه یه چرخی زدیم و یه سری مواد غذایی و خوردنی خریدیم هنوز ساکمو باز نکرده بودم وسایل خودمو چیدم تو کمد عکس عباسم بردم زدم تو پذیرایی که همیشه جلو چشمم باشه هنوز موفق نشده بودم کار مناسبی پیدا کنم چندین جا رفتم اما مورد قبولم نبود یکی از اشناهایه نزدیک صاحب خونمون یه تولیدی لباس داشت ازم خواست اونجا هم یه سری بزنم شرایط خاصی نداشت پس قبول کردم حقوقشم خداروشکر بد نبود بازم بهتر از هر چیه ... 🍱🍱🍱🍱 بین راه یه جعبه شیرینی بابت استخدامم خریدم تا از صاحب خونه تشکر کنم رفتم بالا جلوی در ورودی خونه یه جفت کفش مردونه بود... 👞👞 یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم رفتم تو ... محسن پسر عموم بود سلام اقا محسن خوش اومدین ...😊 سلام ممنون دختر عمو شما خوب هستین .... ممنون چه خبر ؟ شروع کردیم به حال احوال پرسی ... محسن یکم خجالتی بود پیشونیش عرق کرده بود ... مامان از اشپزخونه چایی به دست اومد بیرون ...سلام مامان سلام دخترم خوش اومدی 💐💐💐 ممنون ... فرزانه محسن برای کاری اومده ... با تعجب گفتم چه کاری ... مامان رو به محسن کردو گفت : محسن جان زن عمو بهتره خودت بگی چشم ... فرزانه ـ خیر باشه اقا محسن چیزی شده ...اتفاقی افتاده ... سرشو انداخت پایین بازم عرق کرده بود با یه مکث گفت : راستشو بخواین ... راستش تو سوریه عباس قبل شهادتش باهام مفصل حرف زد میگفت که فرزانه نتونست در کنار من زیاد طعم خوش زندگی رو بچشه ...اون لیاقتش بیشتر از ایناست من خودم مطمئنم که شهید میشم فقط ازت یه درخواستی دارم .. پرسیدم چی عباس جان ..ـگفت فرزانه خیلی جوونه براش سخته که تو این سن بیوه بشه ممکنه برای یه زنه جوون بیوه مشکلاتی سر راهش قرار بگیره ... ازت میخوام بعد شهادتم ... 🌹🌹🌹 محسن ادامه نداد رنگش سرخ شده بود صورتش از خجالت خیس عرق شده بود سرشو گرفته بود پایین و تسبیحی که دستش بودو محکم فشار میداد... گفتم : اقا محسن حالتون خوبه ..؟!! بله چیزی نیست ... فرزانه ـ میشه ادامه بدین عباس بعد شهادتش چه درخواستی از شما داشت؟؟؟ مامانم که از قبل خبر داشت و از این میترسید که چه عکس العملی از خودم نشون بدم ... محسن با دستمال عرق پیشونیشو پاک کردو گفت : ازم خواست که همدم و مونس شما بشم ... 🙂😊😅😅 بااین حرف محسن متعجب شدم .. چی..؟؟؟ متوجه منظورتون نشدم میشه واضح تر بگین بله منظورم اینه که میخوام طبق وصیت عباس ازتون خاستگاری کنم بدون هیچ فکرو معطلی از جام بلند شدمو گفتم جواب من منفیه من هرگز نمیتونم قبول کنم ... مامان گفت دخترم یه کم فکر کن این وصیت خود عباسه ؟؟. مامان من به وصیت عباس احترام میزارم .... پسر عمو شما وصیت نامه رو همراهتون اوردین ؟؟ محسن ـ راسشتو بخواین این وصیت کتبی نبود عباس تو حرفاش اینو بهم زد .... فرزانه ـ من واقعا شرمندم ازم لطفا دلخور نشین ولی قبولش برام سخته ... اما فرزانه خانم قسم میخورم دروغی در کار نیست تمامش حرفای خود عباس بدون کم زیاد کردن بود که گفتم من به نظر شوهرم احترام میزارم و عمل میکنم اما درک کنید کاش این وصیت کتبی بود ... 📝📝📝 محسن کمی ناراحت شد و اروم گفت باشه من نمیتونم شمارو مجبور کنم ولی شاهد باشین که من به حرف اون مرحوم عمل کردم دیگه باید برم منم دیگه نمیدونستم چی بگم ... مامان ـ عه محسن جان کجا بمون دیگه چیزی تا شام نمونده کجا میخوای بری پسرم ... 😔😞😔 ممنون زن عمو مزاحم نمیشم قراره برم خونه یکی از هم رزمام که مشهدی هستن بهشون قول دادم ... .... ✍🏻انارگل برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️