کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصتم تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_یکم
تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکردم ...
اصلا انتظار همچین خبری رو نداشتم ...
خدایا کمکم کن یه راهی بهم نشون بده ...من امادگیشو ندارم ....
مامان داشت دنبالم میگشت که پیدام کرد ...
نشست کنارم...دید که دارم گریه میکنم منو بغل کرد و گفت
دختر گلم چرا ناراحت شدی
این که گریه نداره خوشگلم ...
داری به سلامتی مامان میشی
با صدای لرزون گفتم مامان من نمیخوام ....
من تنهایی نمیتونم ... اخه چجوری بدونه پدر بزرگش کنم خیلی سخته مامااان😭😭😭
گریه نکن عزیزم شاید قسمت این بوده
شاید سرنوشتت اینجوری نوشته شده که تو از کسی که دوستش داشتی از عشقت از عباست یه یادگاری برات بمونه که همیشه یاد اون مرحومو تو زندگی و قلبت زنده نگه داره ...
حرفت درسته مامان من از این بابت خوشحالم اما ناراحتیه من یه چیز دیگست .😭😭😭
خب بگووو فرزانه تا بدونم از چی میترسی ..
مامان یادته بهت گفتم عباس از زینب خواسته بود که من و با خانواده شهدا اشنا کنه...
اره خوب یادمه...خب!!!
من و زینب برای بچه ها ی شهدا کادو خریدیم تا خوشحالشون کنیم
بین اونا یه پسره ۴ـ۵ساله بود که هنوز خبر نداشت باباش شهید شده 😭
مادرشم نمیدونست چه جوری به پسرش بگه که قلبش نشکنه
مامااان ، اون پسر بچه هنوزم چشم انتظار باباش نشسته تا بلکه یه روزی برگرده....😭😭😭😭
حالا من فردا روز وقتی بچم به دنیا اومدو
سراغ باباشو گرفت چی بگم
اونجوری تو حسرت مهر پدریش میمونه ...
مامان دستی رو سرم کشید و گفت
دخترم اصلا غصه نخور من همیشه کنارتم بهت قول میدم که باهم بزرگش کنیم حالا دیگه اشکاتو پاک کن بریم یه ابی به صورتت بزن تا بریم خونه
اون روز اونجوری برام گذشت ...
از محل کارم چند روزی مرخصی گرفتم تا یه خرده اوضاع روحیم بهتر بشه
یه وقتم برای سونوگرافی گرفتیم تا از وضعیت بچه بیشتر مطلع بشیم ...
تو سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه بعده ۶ـ۷نفر منشی صدام زد بلند شدمو رفتم تو اتاق
خودمو اماده کردم و دراز کشیدم
دکتر شروع کرد به انجام سونو
که یه دفعه صدای تپش قلب فضای اتاق و گرفت
دکتر ـ خب خانمی اینم از صدای قلب کوچولوتون... ماشاالله سالمه سالمه هیچ مشکلیم نداره...
خانم دکتر چند وقتشه ؟؟؟
اوووم الان بهتون میگم تقریبا ۲ماه و ۲۰ـ۲۵ روزشه ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_یکم تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_دوم
دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم
یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم
انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد
مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟
با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا.
الهی مامان بزرگ فداش بشه ...
ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉
خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم
😊😊😊
افرین دخترم اینجوری خوبه
با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ...
رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت
فرزانه خانم شما بیرون بودین
تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد
جدی حاج خانم ؟؟
بله دخترم صداش واضح میومد
باشه ممنون 😊
درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ...
مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟
اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ...
خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟
نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ...
گوشی رو از کیفم در اوردم
ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه
فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده ..
باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم
اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ...
باشه هرطور که خودت صلاح میدونی...
شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ...
زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی
😰😰😰😰
خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه
😅😅😅
زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟
هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟
به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟
اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم
تمیز کاری میکنیم ...
خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون
؟؟؟؟؟
اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود
دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست...
اها باشه سلام برسون ...
دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار...
زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ...
مامان محسن رفته سوریه ..
جدی زینب بهت گفت ؟
اره ..
خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ...
فرزانه ـ الهی امین ...
زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن
زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست
الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی
کنم الان میام ...
کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ...
عه این چیه دیگههه ...
نامه رو برداشتم روش و خوندم ...
وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰
واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ...
بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم ....
مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ...
پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟.
ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭
مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود
اخه من چطور یادم رفت ...
😭😭😭😭😭
الان ۲ماه گذشته ...
خاک بر سر گیجم کنم ...
خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه ....
اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟
نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه...
حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم ....
پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه...
شاید خواست خدا بوده ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_دوم دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_سوم
بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی سجادم تسبیح رو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن ...
📿📿📿📿
در اخر هم دستمو گرفتم بالا و از ته دلم دعا کردم خیلی دلم گرفته بود کاش تهران بودم میرفتم سر مزار عباس باهاش
دردو دل میکردم بهش خبر بابا شدنشو میدادم ولی افسوس که راه دوره ... تو همین خیالات بودم که تلفن خونه زنگ زد
☎️☎️☎️☎️
اما کسی گوشی رو جواب نمیداد
عه مگه مامان نیست پاشدم رفتم تو پذیرایی تا خواستم گوشی رو بردارم قطع شد ..
مااماان ... مااامااان ...
یعنی مامان کجا رفته قبل نماز که خونه بود ...
در باز شد و مامان اومد خونه ..
سلام مامان کجا بودی ؟؟
دخترم برای شام قرمه سبزی گذاشتم بوش تو کل ساختمون پیچیده بود ... با خودم گفتم اینجوری که نمیشه شاید پایینی ها یه وقت دلشون بخواد یه بشقابم برای اونا کشیدم بردم بنده خداها خیلی خوشحال شدن چقدرم ازم تشکر کردن ...
راستی فرزانه مگه کارم داشتی ؟؟
مامان تو اتاق داشتم دعا میکردم که تلفن زنگ خورد فکر کردم خونه ای جواب میدی
بعد که دیدم خبری نشد خودم بلند شدم ... تا خواستم گوشی رو بردارم که قطع شد...
خب ندیدی از کجاست کی بوده؟؟؟
چرا دیدم بازم خونه زینب اینا
خیر باشه زینب که ظهر با تو حرف زد!!! دخترم یه زنگ بزن دلم شور افتاد ...
شروع کردم به شماره گرفتن ...
احمد اقا گوشی رو برداشت
الوو سلام باباجون...
به به سلام عروس گلم دختر خوبم
چطوری باباجان ...مامانت خوبه ...خودت خوبی؟؟؟
ممنون بابا خوبیم به خوبیتون ...شماها چیکار میکنید
هی شکر خدا دخترم ما هم میگذرونیم
اما دلمون برات تنگ شده چند روزی پاشو بیا اینجا ...
خب منم دلتنگتونم ان شاالله سر فرصت برنامه میچینم میام
راستی بابا شما چند دقیقه پیش زنگ زده بودین اومدم جواب بدم قطع شد؟؟.؟؟
والا دخترم من خبر ندارم تازه از بیرون اومدم گوشی یه لحظه ...
پشت خط منتظر موندم چند ثانیه بعدش زینب گوشی رو جواب داد
الو سلام فرزانه...
سلام ابجی زنگ زده بودی ؟؟
اره زنگ زدم یه کار خیلی مهم باهات دارم
فرزاااانه... جانم بگوو حرفت و
من واقعا شرمندم یه سهل انگاری در حقت کردم الانم دارم از ناراحتی و دق میکنم ...
خب چی شده دختر راحت حرفت و بزن
فرزانه اون روز داداشم موقع اعزام بهم یه پاکت نامه داد ازم خواست که اگه یه وقت خبر شهادتش اومد اون نامه رو بهت بدم ...زینب زد زیر گریه
وااای فرزانه خیلی شرمندم من یادم رفت نامه رو بهت بدم 😭😭😭
نامه ... از طرف عباس ... برای من 😢
توش چی نوشته زینب ؟؟
نمیدونم چون ازم خواست که خودت بازش کنی حالا چیکار میکنی فرزانه
میتونی بیای ...
رفتم تو فکر... والا نمیدونم اخه سر کار میرم شاید صاحب کارم اجازه نده
زینب ـ خب پس چه جوری میخوای بخونیش ؟؟؟
اووووووم اهااان زینب جان یه کاری کن من ادرس خونه رو با پیام بهت میفرستم برام پستش کن میتونی؟؟.
اره .. اره ...چراکه نه فردا این کارو انجام میدم ...
دستت درد نکنه ...
منو که بخشیدی فرزااانه اره؟؟؟
من مگه ازت دلخور شدم که بخوام ببخشمت دیوونه .... دیگه هم الکی خودتو ناراحت نکن....کاری نداری ....
زینب ـ نه ابجی جون ....به مامان سلام برسون
چشم عزیزم بزرگیتو خدا حافظ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_سوم بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی سجادم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_چهارم
گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس برام نامه گذاشته بود...!!!!!!!
مامان ـ نامه ی چی؟؟
خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟
چطور الان خبرشوو دادن؟؟
زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته
امروز تو خونه تکونی پیداش کرده...
مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟
چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته
والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟
نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه...
چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره...
یه بوی عمیقی کشیدم ...
وااااای عجب بویی میاد ...
خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋
چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم
بزن بریم مامان جونم ...
غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂
زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید
من که صبح زود رفتم سرکار...
مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت
تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام
بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ...
سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ...
صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ...
رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ...
سلامت باشی دخترگلم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟
نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ...
باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ...
ببین از طرفه زینبه ...
جدی ؟!!
کوو مامان کجاس ؟
گذاشتمش رو اپن برو بردارش ...
با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ...
مامان میشه اول خودم تنها بخونم ...
باشه دخترم...
رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم
💌💌💌💌
قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ...
تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم
😭😭😭😭
بنام خالق عشق و زیبایی❣
بنام خالق هست و نیست
سلام علیکم.
بار الهی . به من بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی
همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم
مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم
خوشبخت و خوشحالت
کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری
شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت
درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه
💕💕💕💕
و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق
دوستدار همیشگی تو عباس
یا علی
ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭
خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم
😭😭😭😭
مامان متوجه صدای گریه هام شد اما
سراغم نیومد خواست که تنها باشم
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_چهارم گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_پنجم
بعد از گریه که اروم شدم
نامه رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
💌💌💌💌
مامان تو اشپزخونه مشغول اشپزی بود ...
رفتم کنارشو تکیه دادم به کابینت اما مامان چیزی نمیگفت هردو ساکت بودیم تا این که خودم این سکوتو شکستم...
اروم گفتم مامان ،
نمیخوای بپرسی عباس برام چی نوشته ؟؟؟
مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت دخترم اگه دوست داری بهم بگوو اگرم نه که اشکالی نداره....
پس بزار برات بخونم نامه رو باز کردم با صدای لرزان شروع کردم به خوندن
مامان هم خیره شده بود به من و فقط گوش میکرد اما مشخص بود که
ناراحت شده اخه چشماش پره اشک شده بود ...
نامه که تموم شد یه قطره اشک از گوشه چشم مامان سرازیر شد
خدا رحمتش کنه حتی بعد مرگشم به فکر توعه... روحت شاد عباس جان
درسته مامان عباس مثل یه فرشته بود در جلد ادم که اومد تو زندگیمو رفت
😔😔😔😔
دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم ناراحت نشی!!
چی مامان جان؟؟
دخترم با دیدن این نامه و خوندنش حالا بهت ثابت شد که حرفای محسن درست بود ...بنده خدا محسن و بی جهت ناراحتش کردی ...
درسته ولی مامان منم بی تقصیر بودم خب اون لحظه از وصیت نامه خبری نبود اگه الانشم پیدا نمیشد شاید بازم رو حرفم میموندم
بگذریم فرزانه حالا که فهمیدی تصمیمت چیه ؟؟
نمیخوای به وصیت عباس عمل کنی و به پیشنهاده محسن جواب مثبت بدی؟؟
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم نه مامان ....😔😔😔
اخه چرا دخترم ولی خود عباس اینو خواسته تازه شم تو خودت به محسن گفتی که من بدون سند نمیتونم قبول کنم یعنی میخوای به همین راحتی زیرش بزنی گناهه اگه به وصیت عباس عمل نکنی؟؟؟
مامان تو فکر میکنی من دلم نمیخواد به حرف عباسم احترام بزارم
خدا شاهده دوست دارم به وصیت عمل کنم تا روح عباسو شاد کنم اما این وسط یه مشکلی هست؟؟؟
خب چه مشکلی؟؟؟
مامان متوجه هستی که من از عباس باردارم شاید محسن با این شرایط قبول نکنه از طرفیم اونروز ناراحت از در خونه راهیش کردم ... نه مامان مطمئنم که نمی پذیره...
😢😢😢
فرزانه جان اگه محسن به گفته عباس قبلا عاشقت بوده و اگرم مثل عباس باشه با این موضوع منطقی برخورد میکنه....
الهی مامان قربونت بشه برو سراغش باهاش حرف بزن .... مامان جان ، اگه به فکر خودت نیستی حداقل به اینده بچه ات فکر کن...
حرفای مامان رو پذیرفتم. بهتره از روی عقل پیش برم نه احساس ...
باشه مامان بهش میگم ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_پنجم بعد از گریه که اروم شدم نامه رو برداشتم و از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_ششم
مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم
☹️☹️☹️☹️
خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر..
ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ...
حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟.
رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ...
مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم
الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره
اینجوری بهتر نیست دخترم ...
اره خیلی خوبه ...
گوشی رو برداشتمو زنگ زدم
بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و سفارش کردم .
زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده
اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ...
بفرمایید اقا اینم از چایی...
دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ...
نوش جونت...
ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم
عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟
بفرما گوش میدم ...
ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊
عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه...
اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ...
عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید
😄😄😄😄
حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟
غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی
هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ...
لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟
اون دختر گل زینبه!!
دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊
خانم به به!! به این انتخاب، عالیه😊
فقط مونده نظر محسن ...
تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو
الو سلام مامان ، چطوری ؟؟.
بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟
سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم
تو چطوری پسرم ؟؟
شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما
محسن جان کی قراره بیای ؟؟.
راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم
چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم
نه پسرم فقط مراقب خودت باش
چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ...
محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن ....
جانم چی شده مامان ؟؟.
پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت .
باشه مامان زنگ میزنم
فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ
به سلامت پسرم ....
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_ششم مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوری
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_هفتم
حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد...
مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم...
گوشی رو برداشتم..
الووو..... سلام....بفرمایید....
الوو سلام دختر عموو... محسنم !!
بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟
شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم ..
محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم
فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید..
امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!
بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم...
بله بفرمایید من گوش میدم ..
پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم
خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔
نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ...
خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم
بله یادمه...
یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ...
محسن ـ بله درسته...
متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم
وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰
خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید
اقا محسن شما هنوزم ...
محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد...
بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ...
ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈
وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥
محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊
فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست...
الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد....
الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!!
الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳روزه دیگه بر میگردم
مزاحمتون میشم باهم حرف .....
🔇🔇🔇🔇🔇🔇
یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد
😞😞😞😞
یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم
اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ...
😰😰😰😰😰😰
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_هفتم حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_شصت_هشتم
اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔
مامان اومد خونه وااای مردم از گرمااا چقدر هواا گرمه...
سلام مامان ..خسته نباشی😊
سلام دخترم سلامت باشی
بدو فرزانه یه لیوان اب خنک برام بیار که هلاک شدم از تشنگی..😫😫😫
باشه الان میارم مامان خریدارو بده ببرم ...
نه.. نه ..نه ... اصلا دست نزن
سنگینه نمیشه که تو با این حالت بلند کنی بزار خودم بر میدارم ....
واااا مامان فقط یه بسته نون و ۳ـ۴ کیلو میوه ست دیگه 😅😅😅😅
دختر مثل اینکه تو بارداری باید مراعات کنی ...حالا بجای جروبحث برو اب بیار ...
یه لیوان اب برای مامان اوردم
مامان که داشت اب میخورد گفتم مامان محسن زنگ زد
جدی دخترم خیر باشه بهش گفتی؟؟؟
اره همشو بهش گفتم اونم قبول کرد گفت من یه قولی به دوستم دادم تا اخرشم روش می مونم ...
مامان خیلی خوشحال شد
بیا دخترم اینم از این ان شاالله خوشبخت بشی ...
با ناراحتی گفتم مامان یه مشکلی هست شاید جور نشه
چی !! چه مشکلی فرزانه تورو خدا الکلی تو ذوقم نزن ...
مامان اخرای حرفم تا خواستم بهش بگم باردارم خطا خراب شد .... شاید با فهمیدنش پا پس بکشه....
مامان ـ چی بگم ... ناراحت نباش فقط توکل کن بخدا هرچی قسمت باشه همون میشه...زن عموو بدونه اینکه منتظر اومدن محسن باشه جلوتر به خونه زینب اینا زنگ میزنه ....
زینب گوشی رو بر میداره ....
الوو سلام ...
الوو سلام زینب جان خوبی دخترم ..
شمایین لیلا خانم ..ممنون شماها چطورین ؟
شکر خدا عزیزم ماهم میگذرونیم ...
با مامان کار دارین ؟؟!!
اره دخترم اگه خونست بی زحمت گوشی رو بهشون بده ....
معصومه خانم ـ الوو سلام لیلا خانم
حاله شما چطوره ؟؟ اقا ناصرو بچه ها خوبن؟؟
ممنون حاج خانم اوناهم خوبن سلام میرسون..
معصومه خانم ـ سلامت باشن😊
از اقا محسن چه خبر حالشون خوبه؟؟
ممنون اونام خوبه بخاطر شرایط دیر به دیر زنگ میزنه و میاد...
معصومه خانم ـ ان شاالله خدا حفظش کنه موفق باشن و پیروز..
ان شاالله... حاج خانم راستش بخاطر موضوعی مزاحمتون شدم...
شما مراحمید بفرمایید...
راستش تصمیم گرفتم برای محسنم زن بگیرم فقط دنبال یه دختر خوب میگردم ... هرچی فکر کردم دیدم به خوبی و پاکی دختر شما کسی رو پیدا نکردم ... اگه اجازه بدید یه روز خدمت برسیم ...
والا چی بگم شما لطف دارین . قدمتون رو چشم .
پس معصومه خانم قبل اومدن باهاتون هماهنگ میکنم به احمد اقا هم سلام برسونید...
چشم بزرگیتونو میرسونم ....
زینب ـ مامان چی میگفت:
دخترم قراره بیان خاستگاریت ...
چی خاستگاریه من !!
برای کی؟؟؟
برای پسرش محسن ....
گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم...
زینب باید با باباتم حرف بزنم ببینم چی میگه ...
حالا نظر خودت چیه دخترم ...
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم حرفی ندارم هرچی که خودتون صلاح بدونین ...
مامان ـ ای کلک پس تو هم خوشت میاد😉😉😉
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_شصت_هشتم اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
🌱 قسمت شصت نهم
زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت
بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از سوریه برگشت . زن عمو با دیدنش کلی ذوق کرد براش اسپند دود کردو دور سرش میچرخوند ...
محسن ـ چی شده مامان این سری انگار خیلی خوشحالتر از روزای دیگه ای ؟😄
نه عزیزم روزایه قبلم همین جور بودم😌
محسن دستشو انداخت گردن مامانشو گفت :
اگه من مامانمو نشناسم که دیگه باید برم بمییرم لیلااا خانم بگووو چه خبره ؟؟؟
زن عمو با خنده یه نگاه به محسن انداخت ... دستشو گرفت و برد نشوند روی مبل خودشم نشست بغل دستش
زن عمو نمیدونست از کجا و چجوری قضیه خاستگاری رو بگه...
محسن ـ مامان خانم خجالت نکش راحت حرفتو بزن
آااااااااااااا اینم از این چشامو بستم که خجالت نکشی پس بگووو حاج خانم 😌😌😌
زن عمو صورت محسن و بوسید و گفت قربون پسرم بشم من.... من حرف میزنم تو فقط گوش کن...
چشم قربان من سراپا گوشم
ببین محسن جان پسرم الان تو
۲۴ـ ۲۵ سالته دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی و یه زن خوب بگیری به نظره من پسر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره اینجوری زودتر وارد زندگی میشه .
محسن با شنیدن این حرف مامانش کلی ذوق کرد چشاشو بازکردو گفت حتماااا به حرفتون عمل میکنم ...
جدی پسرم من تازه داشتم مقدمه چینی میکردم انگاری خودتم تو فکرش بودی
خب پس دیگه همه چی تمومه من امشب یه زنگ به معصومه خانم میزنم و یه قرار برای خاستگاری میزارم ....
محسنم بی خبر از همه جا فکرد میکرد که مامانش از قضیه فرزانه باخبر شده و منظورش خاستگاری از فرزانه ست
😍
پسرم ان شاالله خوشبخت بشین زینب واقعا دختر خوب و مومنیه حتما کنارش یه زندگی خوب و شروع میکنی...
با این تیکه اخر حرف زن عمو محسن خشکش زدو تو ذوقش خورد ...😳
چی !!! مامان چی گفتی!!!
زینب!!! ما قراره بریم خاستگاریه زینب ؟؟!!😳
معلومه پسرم خب میخواستی خاستگاری کی بریم معصومه خانم فقط یه دختر داره اونم زینبه دیگه😃
خدا نکشتت محسن عجب
شوخی میکنی تو😂
محسن با عصبانیت از جاش بلند شد مامان چی میگی
شوخی چیه من جدی گفتم
شما زنگ زدین از طرف من از زینب خاستگاری کردین؟؟؟
😧😧😧
خب اره مگه چی شده؟؟؟
مادرم من که اسم نبردم زینب و میخوام ... خواهشن الان زنگ بزنید همه چی رو تموم کنید بگید اشتباه شده ....
عه یعنی چی مگه زینب چشه اون خواهر دوست صمیمیته
خواهره عباسه تو چرا مخالفی مگه از پاکی و حیای این دختر بی خبری؟؟؟؟
😢😢😢
مادرمن .... من کاری به این چیزا ندارم فقط نمیخوام کاش قبل قول و قرار گذاشتن با من مشورت میکردی
اخه پسرم ...
اخه نداره مامان خواهش میکنم هر جور شده به هر بهونه ای که میتونی فقط این قرارو بهم بزن ....
محسن حسابی داغ کرده بود
🤯🤯🤯
چی فکر میکردو چی شد
رفت اتاقشو درم بست ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من 🌱 قسمت شصت نهم زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت بعد گ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_هفتادم
امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم
تلفن خونه زنگ خورد زینب بود
باهم سلام و علیک کردیم
مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟
مامان زینبه....
سلام برسون بهش دخترم ...
باشه ...زینب مامان سلام میرسونه
سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟
هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم
بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم
تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟
چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم
انگار مورد پسند بابا نبودن ....
اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊
عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟
اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه
صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍
خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟
زینب ـ خودت حدس بزن..
عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁
خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊
فرزانه ـ گفتی کیه؟؟
مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮
شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧
الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟
چرا حرف نمیزنی ؟؟
اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم
مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️
زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه
کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔
ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ...
فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ
باشه برو به سلامت خدا حافظ
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه...
نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود
که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد
مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری
نه حواسم هست ...
فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟
نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب
پیاز چشامو میسوزونه😢😢
مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت
فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی
این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ...
زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟
گریم بیشتر شد 😭😭😭
مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم
از اینکه خودمو کوچیک کردم ....
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت50 صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون مید
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆☄
🔥☄🔥☄🔥☄
خب ادامه رمان خدمت شما
پارت 51 الی 70
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71749
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/71840
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/72052
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/72174
پارت 51 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/72410
کلیه رمانهای کانال بدون نام نویسنده حرام شرعی است.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت50 صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون مید
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 51
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
با گرد کردن چشمانم، تظاهر میکنم به تعجب؛ هرچند تعجب ندارد. من حتی نگران بودم که همایش بعد از آن حمله تروریستی ناکام کلا لغو شود. منتظری ادامه میدهد: بجای نیمه شعبان، افتاد دهم رمضان. بیست و چهارم آذر. وفات حضرت خدیجه.
زیر لب تکرار میکنم: بیست و چهارم آذر.
از جا بلند میشود و خاک چادرش را میتکاند: خبرت میکنم. فعلا مزاحمت نمیشم.
-از دیدنتون خوشحال شدم. اگه جسارتی کردم ببخشید.
لبخند میزند؛ ولی حس میکنم هنوز دلخور است. دنبال حرفی میگردم که اثر افاضات قبلیام را بشوید و ببرد: راستی...
منتظری که داشت عقبعقب میرفت، متوقف میشود: بله؟
میمانم چه بگویم. صدای نازک دختر کوچک منتظری، حواسش را پرت میکند؛ دخترک به سمت منتظری میدود: مامانی...
خودش را به پاهای منتظری میچسباند و منتظری سرش را خم میکند: جانم مامان؟
مهلت پیدا میکنم فکرم را به کار بیندازم. و چشمم میخورد به تصویر مطهره؛ روی تختهشاسی. یادم میافتد که فاطمه با عنوان شهید از مطهره یاد میکرد؛ ولی نمیدانم چطور شهید شده. خب همین هم غنیمت است.
منتظری مقابل دخترش زانو زده و لباسش را مرتب میکند. نگاهم روی دخترک میماند. از وقتی که من مادرم را از دست دادم هم کوچکتر است. باید دلم برایش بسوزد؟ نه. دنیا و سیاستمدارهایش هیچوقت بچهها را در معادلاتشان حساب نمیکنند؛ همانطور که من و هزاران کودک سوری، هیچ جایی در معادلات جهانی نداشتیم و این دختر هم محکوم است که میان چرخدندههای جهان بیرحم امروز، له شود. شاید هم مثل من، شانس بیاورد و یکی مثل عباس، پیدا شود که نجاتش بدهد؛ دنیا هنوز از مهربانهای سادهدلی مثل عباس خالی نشده.
سکوتم که طولانی میشود، منتظری میگوید: چیزی میخواستی بگی؟
نگاهم را از دختر منتظری برمیدارم و آب دهانم را قورت میدهم: چی؟ آره... یه شهید خانم هست که میخواستم بهتون معرفی کنم. البته شاید بشناسیدش.
چشمان منتظری برق میزنند. ادامه میدهم: مثل این که همسر عباس هم چند سال قبل خودش شهید شده. یه سرچ کردم، چیز زیادی ازش پیدا نشد. اگه بخواید مشخصاتش رو براتون بفرستم.
دخترک آرام چادر منتظری را میکشد؛ خسته شده. منتظری دست دخترش را میگیرد و به من میگوید: آره آره... حتما بفرست... میسپارم بررسی کنن.
دختر آرام مینالد: مامان!
منتظری دختر را بغل میگیرد، با عجله خداحافظی میکند و به سمت خانوادهاش میرود. کمی گردن میکشم تا چهره همسر منتظری را ببینم؛ اما بین شاخههای درختان کاج و سرو پنهان شده.
حتی دانیال هم فکرش را نمیکرد چنین ماموریتی به من محول شود؛ یا شاید نمیخواست. نمیدانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریتهای پرخطری باز نکند. به هرحال، دانیال نه میتوانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوقهایش حرف بزند. افسرهای متساوا با هیچکس شوخی ندارند.
دوباره مشغول میشوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛ از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست.
-چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همینطوری میموند. ولی میدونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم ذبح میشد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار میشد؟ یعنی توی تمام زندگیم از کل محبتهای توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید میمرد؟ چرا خانوادهم ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبختترینم؟ چرا نمیتونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمیتونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین اینهمه آدم، چرا من؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 51 چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت52
صورتم خیس اشک شده. من با گریه بیگانه بودم. این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشههای شکنندهی قلبم و هربار، از میان ترکِ آن شیشههای شکننده، بخشی از وجودم بیرون میچکد، اشک میشود و فرو میریزد.
با عباس حرف میزنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساختهام: تو زندهای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. نمیفهمم چرا همه میگن زندهای؛ آخه چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو میگرفتی. تو آدم خوبی بودی. میتونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم. الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، میخواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم میاومد... شاید کمکم میکردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمیمردی، میاومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی...
دانیال همیشه میگفت: این که یه نفر بین سپاهیها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمیشه که همهشون همینقدر خوب باشن. تو خوششانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات میکرد، درجا کشته بودت.
اینها آخرین تلاشهای دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دِینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچوقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف میزدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم.
این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شدهام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم.
همراهم را درمیآورم و برای دانیال پیام میدهم: یه کاری باید برام انجام بدی.
یک... دو... سه...
...
ده. دینگ!
فقط علامت سوال میفرستد. در دل میگویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟
در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال میکنم. مینویسم: میخوام بفهمم این چطوری کشته شده.
ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟
-میدونستی که میکنم.
-داری میری توی دهن شیر.
- اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی.
ده...
بیست...
سی...
حتما مُرده که جواب نمیدهد.
چهل...
پنجاه...
پنجاه و هشت: دقیقا چی میخوای؟
بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر میزنم: جونت درآد.
مینویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط میشه. میخوام بفهمم چرا مُرده.
-باشه.
باید محکمکاری کنم؛ پس مینویسم: دنیال...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت52 صورتم خیس اشک شده. من با گریه بیگانه بودم. این جادوی مادر عباس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت53
دو ثانیه نشده مینویسد: جانم!
-اگه باهام روراست نباشی، حتما میکشمت.
-با ما به از این باش که با خلق جهانی.
قیافهاش الان دیدنی ست و حیف که نمیبینمش.
همراهم را داخل کیفم میاندازم؛ قبل از این که دانیال برایم بهانه بتراشد و بگوید دسترسی ندارم و نمیشود و...
حس میکنم نگاه عباس روی سرم سنگینی میکند؛ انگار دقیقا به من خیره است. سرم را تکان میدهم: بیخیال دختر. اون مُرده.
و باز هم سنگینی نگاهش... لعنتی. انگار دارد با چشمانش سرزنشم میکند. میگویم: اینطوری نگاهم نکن. تقصیر خودته که نجاتم دادی.
و باز هم همان نگاه سرزنشگر. به خودم میخندم. چقدر زود به جنونِ منتظری و آوید و امثالشان دچار شدم. جنون بدی نیست. راستش ته دلم، دوست دارم آوید راست بگوید. دوست دارم زنده باشد. مثل یک مسکّن است برای دلتنگیهای شدید.
به ساعت نگاه میکنم. چیزی تا چهار نمانده؛ قرارم با مسعود و دوستان عباس. تختهشاسی و نقاشیها را جمع میکنم و داخل کیفم میگذارم. از جا بلند میشوم و خاک لباسم را میتکانم. گردن میکشم و اطرافم را نگاه میکنم به امید پیدا کردن مسعود و دوستش. نیستند.
پاهایم خواب رفتهاند. قدم میزنم که خوابشان بپرد. صدای کلفت و سنگین مسعود را از پشت سرم میشنوم: سلام.
برمیگردم. پاهایم به شدت سوزنسوزن میشوند و الان است که زمین بخورم. به روی خودم نمیآورم. رو به مسعود و دو مردِ همراهش، لبخند میزنم: سلام، روز بخیر.
یکیشان مردی ست نزدیک پنجاه سالگی، عینکی، بدون ریش و با سبیلی کمپشت. برخلاف مسعود، هیکلش چندان روی فرم نیست؛ کمی چاق است. و دیگری، فقط کمی جوانتر و لاغرتر و البته ریش هم دارد، با اثری از شکستگی بالای ابروی سمت راستش. هردو سربهزیر، سلام میکنند. به مسعود میگویم: معرفی نمیکنید؟
-گفتی دوتا از دوستاش رو پیدا کنم، که پیدا کردم.
مرد چاق لبخند میزند: من امیدم. شما باید سلما خانم باشی نه؟
از این که من را به اسم قبلیام میشناسند چندشم میشود.
-الان آریلم. سلما اسمی بود که یه هیولای داعشی روی من گذاشت. دوستش ندارم.
ابروهای امید بالا میروند: بله... ببخشید. ایشون هم آقا کمیل هستن.
و اشاره میکند به مرد جوانتر که نشسته بالای قبر و فاتحه میخواند. قیافهاش طوری ست که انگار به زور آمده و دوست دارد زود فرار کند.
مسعود بیحوصله میگوید: خب، اینم از دوستای عباس. هرچی میخواستی بپرسی بپرس.
کمیل از جا بلند میشود و نوبت امید است که بنشیند، با نوک انگشت به قبر عباس بزند و فاتحه بخواند. انتظار دارد مثلا با این کارش چه اتفاقی بیفتد؟ عباس از توی قبر صدایش را بشنود؟
از جا بلند میشود و دستانش را با زدن به هم، میتکاند: کاش عباس بود و میدید چقدر بزرگ شدی.
-از من حرفی زده بود؟
کمیل دست به سینه بالای قبر میایستد؛ با چهرهای درهم. انگار چیزی آزارش میدهد؛ یک حسی مثل عذاب وجدان. میگوید: نه. خیلی اهل حرف زدن نبود.
امید تکمیل میکند: نقاشیتو به دیوار اتاق کارش زده بود. من حس میکنم تو رو مثل دخترِ نداشتهش میدید.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت53 دو ثانیه نشده مینویسد: جانم! -اگه باهام روراست نباشی، حتما م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 54
من واقعا آدم اشتباهی را انتخاب نکرده بودم؛ اگر سرنوشت بیرحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمیکشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ میشود و حسرت پدری که هیچوقت نداشتهام را میخورم. بغضم را قورت میدهم. کاش اصلا به زندگیام نیامده بود؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. میگویم: شمام توی سوریه همراهش بودین؟
امید میگوید: نه؛ ولی کمیل باهاش بوده. تعریف کن کمیل.
کمیل به زمین خیره میشود، چندبار حلقهاش را از دست درمیآورد و دوباره دست میکند، دستی به ریشهایش میکشد: فقط یه مدت کوتاه باهاش بودم. چون تجربه نداشتم مواقع خطر خیلی میترسیدم؛ عباس خودش که نمیترسید هیچ، کمک میکرد ترسم بریزه. خیلی شجاع بود...
امید میگوید: ولی توی سوریه با یکی از بچههای مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه.
جلوی خودم را میگیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همانجایی که من بودم، حرم نداشت. اگر میخواستند از حرمهای مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش میماندند. دیرالزور چکار میکردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامیاش در سوریه، رنگ تقدس زده.
میپرسم: اصلا چرا اومد سوریه؟
-چون نمیتونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه.
-چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟
امید، رو به افق یک لبخند ژکوند میزند: حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده.
ترجیح میدهم این بحث بیفایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... به حال من چه فرقی میکند؟
امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمیتوانست بدبختی مردم را ببیند. نمیتوانست ببیند یک دخترک دارد جیغ میکشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین میدود. نمیتوانست ببیند دخترک دارد میلرزد و گریه میکند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد.
میگویم: چطور کشته...
ابروهای کمیل کمی به هم نزدیک میشوند. جملهام را اصلاح میکنم: چطور شهید شد؟
امید دست به سینه روبهروی قبر میایستد: موقع کار آدم جدیای بود، منم زیاد سربهسرش میذاشتم. بنده خدا هیچی نمیگفت. بار آخری که بهم زنگ زد، خواب بودم. کلی بهش بد و بیراه گفتم که بیدارم کرده. کاش توی مکالمه آخر کمتر فحشش میدادم و بیشتر صداشو میشنیدم.
از بیتوجهیاش لجم میگیرد. سماجت میکنم: نگفتید... چطور شهید شد؟
امید خیره به تصویر عباس، میگوید: من اگه جای تو بودم، میپرسیدم چطور زندگی کرد؟
-چه ربطی داره؟
بالاخره نگاهم میکند: زندگی آدم، نوع مرگش رو مشخص میکنه. هرکسی لیاقت مرگِ به این قشنگی رو نداره.
سعی میکنم به جملات قصارش نخندم. مرگ هرطور که باشد، قشنگ نیست. نابودی اصلا قشنگ نیست. این را من میفهمم که از کودکی برای زندگی جنگیدهام. باز هم روی سوالم اصرار میکنم: من الان میخوام بدونم چطوری شهید شد؟
امید که فهمیده نمیتواند مرا بپیچاند، با چشم به کمیل اشاره میکند: کمیل تا همون شب شهادت همراهش بود. از اون بپرس.
کمیل که میبیند نگاه من به سمتش چرخیده، میان موهایش دست میبرد و خودش را جمع میکند. سوالم را اینبار از او میپرسم. کمیل آه میکشد: مسعود بهت نگفته؟
- نگفته که خواستم شما رو ببینم
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 54 من واقعا آدم اشتباهی را انتخاب نکرده بودم؛ اگر سرنوشت بیرحم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 55
کمیل نگاهی به دور و برش میاندازد و دوباره یک نفس عمیق میکشد. میگوید: موقع شهادت من پیشش نبودم. وقتی تنها بود، از پشت سر با چاقو زدنش.
-کیا؟
کمیل باز هم چنگ میزند به موهایش؛ نگاهش را اینسو و آنسو میچرخاند و میگوید: اغتشاشگرها دیگه.
کلمه «اغتشاشگر» را نمیفهمم؛ اما ذهنم را لینک میکند به حرفهای قبلی مسعود و ماجرای مرکز خورشید. گیج میشوم: این که گفتید یه گروه خاصن؟ قبلا هم مشابه این کلمه رو شنیدم...
امید یک لبخند تلخ میزند: نه. منظورمون کسایی بودن که سال نود و شیش، به اسم اعتراض ناامنی ایجاد میکردن. اول با شعار مطالبه اقتصادی سعی میکردن مردم رو با خودشون همراه کنن، ولی بعد شروع میکردن به تخریب و آشوب.
ابروهایم را بیشتر به هم نزدیک میکنم و از کمیل میپرسم: فهمیدم... ولی چرا عباس رو کشتن؟
کمیل روی ریشها دست میکشد و دوباره میان موهایش پنجه میاندازد؛ عصبیتر از قبل. امید به دادش میرسد: خیلی از نیروهای حافظ امنیت، همینطوری شهید شدن. کافی بود به یه نفر مشکوک بشن که بسیجیه. میریختن سرش و کارش تموم بود.
مسعود دست در جیب، پشت به ما میکند و از قبر - یا شاید خاطره شهادت عباس - دور میشود. بیرحمانه سوال دیگری میپرسم: عباس رو چندنفر کشتن؟
کمیل نگاه معناداری به امید میاندازد؛ که معنایش را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل آرام زمزمه میکند: دو نفر.
نیشخند میزنم: یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمیاومد.
چهره کمیل بیشتر در هم جمع میشود. انگار دارند شکنجهاش میدهند. نگاهش را از چشمانم میدزدد: گفتم که، از پشت زدن. درضمن...
حرفش را با یک نفس عمیق، قورت میدهد و میچرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل میآید: وقتی میگیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کساییاند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم.
-یعنی یه گروه تروریستی بودن؟
کمیل یک لحظه برمیگردد، و باز هم نگاههایی میان کمیل و امید رد و بدل میشود که معنایشان را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل دوباره روی میچرخاند. امید میگوید: نه دقیقا. ولی از خارج هدایت میشدن و آموزش میدیدن.
دارم کمکم میرسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه میدهم: دقیقا از کجا؟
امید چند لحظه سکوت میکند و دست میکشد به چانه بیمویش. لبانش را روی هم فشار میدهد و میگوید: رسانههای بیگانه دیگه. دربارهشون تحقیق کنی میفهمی.
پر واضح است که طفره میرود؛ بیش از این نمیتوانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد پاییز، دور تنم حلقه میزند و از سرما خودم را بغل میکنم. آفتاب مایلتر شده و بیرنگتر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه میدهد. میپرسم: قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟
کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را پایین انداخته. یکی از ریگهای روی زمین را با ضربه کفش، شوت میکند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار میکشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی میگیرد. امید یک نگاه به کمیل میاندازد که نمیخواهد حرف بزند و خودش جوابم را میدهد: بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن.
مسعود برمیگردد و دست میزند سر شانه امید: دیگه باید بریم.
امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند میزند: باشه... حتما...
کمیل ضربه محکمتری به ریگ جلوی پایش میزند و ناگهان به سمتمان میچرخد. انگشت اشارهاش را به سوی ما میگیرد و تکان میدهد: عباس رو فقط اون دونفر نکشتن...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 55 کمیل نگاهی به دور و برش میاندازد و دوباره یک نفس عمیق میکش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 56
لبانش را جمع میکند و کلامش را فرو میدهد. دستش هم مشت میشود و به جیبش برمیگردد. برای شنیدن ادامه حرفش بیتابی میکنم: پس چی؟
امید به زور میخندد و به من میگوید: شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت میکنه.
بیتوجه به امید، کمیل را نگاه میکنم: کیا کشتنش؟
امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را میگیرد و تندتند خم و راست میشود: خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو...
کمیل را همراه خودش میکشد و بازویش را فشار میدهد. دوست دارم امید را خفه کنم. کمیل بازویش را از دست امید بیرون میکشد و آرام میگوید: منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست.
بچه نیستم؛ میفهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت میکند و من هم به مودبانهترین شکل ممکن، لبخند میزنم: ممنونم که اومدید. از دیدنتون خوشحال شدم.
مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی میکنند و میروند. باز هم با قبر عباس تنها میشوم.
-خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتلهای تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزشدیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس میزنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمیدادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهانکاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن...
خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش میکنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم میگیرد و به حماقت خودم میخندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زندهای، چرا از قاتلت انتقام نمیگیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلمها هم قدرت نداری؟
کیفم را از کنار قبر برمیدارم؛ تختهشاسی را هم. نیمنگاهی به قبر عباس میاندازم و به سمت در قبرستان راه کج میکنم.
***
سردش بود. مثل مارگزیدهها به خودش میپیچید و در گلستان شهدا قدم میزد. هرچه دور خودش میچرخید، هرچه میان قبرها میگشت، هرچه قرآن میخواند، هرچه اشک میریخت آرام نمیگرفت. دلش در هم پیچیده بود و اسید معدهاش داشت دیواره معده را میخورد، میخورد و میخورد و میرسید به کبد و ریه و قلب... به قلب رسیده بود. داشت از درون متلاشی میشد.
پانزده سال بود که کمیل داشت خودش را از درون میخورد. احساس خفگی میکرد. هر وقت میتوانست، میآمد سر مزار عباس و وقتی مطمئن میشد کسی نگاهش نمیکند، زمین را چنگ میزد و صدای هقهقش بلند میشد. این کار معمولا تا دفعه بعدی که به مزار سر بزند، آرام نگهش میداشت؛ آرام هم نه... فقط میتوانست سرپا بماند. اینبار اما، نه گریه و نه هیچ چیز دیگر آرامش نمیکرد. انگار یک پریشانی بزرگتر به جانش افتاده بود.
اوایل شروع کارش، او را به عباس سپرده بودند که چم و خم کار را یاد بگیرد. یاد گرفته بود ترسها و تردیدها و ناآگاهیهایش را به عباس نشان دهد تا گرهشان را باز کند. بعد از عباس، مثل یک بچه بیسرپرست شده بود. نه؛ واقعا بیسرپرست شده بود.
پشت کمرش، جای یک زخم کهنهی خنجر، بازهم به گزگز افتاده بود. زیاد این اتفاق میافتاد و اینبار از همه بدتر بود. آن زخم کهنه را همان شبی برداشت که عباس شهید شد. داشت پشت سر عباس میرفت؛ بدون این که عباس بداند. ترس به جانش افتاده بود و میخواست به ترس غلبه کند؛ میخواست مثل عباس باشد که ترسهایش را برمیداشت و به دل طوفان میزد، به کانون طوفان که میرسید، ترس را به گردباد میسپرد و بعد، خودش میماند و طوفانی که به سلامت از آن میگذشت. از عباس یاد گرفته بود که جز این، راهی برای شجاع بودن نیست.
آن شب کمیل بیش از همیشه ترسیده بود؛ نه برای خودش که برای جان عباس. ترسش را زیر بغل زد و به دل طوفان رفت؛ به آشوب و بلوایی که خیابان را گرفته بود. بدون این که به عباس بگوید، پشت سر عباس با فاصله میرفت.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 56 لبانش را جمع میکند و کلامش را فرو میدهد. دستش هم مشت میشو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 57
نمیدانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط میدانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند.
میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال میکرد. آدمها را کنار میزد که از عباس جا نماند. میدانست اگر عباس ببیندش، نمیگذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدمها را میشکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار میشد؛ داشت در جمعیت گم میشد؛ دور و دورتر... و کمیل بیحال و بیحالتر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بیهوشی شد. هم ترسهایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند.
پانزده سال بود که خودش را سرزنش میکرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم میدانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینهاش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها میکرد، سمت آریل میرفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما.
آریل پیچیدهتر از آن به نظر میرسید که نشان میداد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را میترساند. ترس...
میخواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند.
***
صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق میآید، اجازه نمیدهد درست بشنوم آوید چه میگوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب میآورد و لبخند میزند. مردد میگویم: یعنی با هم...
چشمغره میرود و آرام میگوید: هیس!
و مردمک چشمانش را کج میکند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام میگویم: اگه بمب هم بترکه، نمیشنوه.
آوید میخندد و بازویم را میگیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون...
از اتاق بیرونم میکشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کردهاند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغتر و پر جنبوجوشتر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباسهای رنگی و شاد پوشیدهاند و اینسو و آنسو میدوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد میشوند، برای آوید دست تکان میدهند و همزمان بلند میگویند: مخلص آوید خانوم!
آوید برایشان دست بلند میکند: ما مخلصتریم!
-از شهیدت چه خبر؟
آوید صدایش را میبرد بالا و به دونفری که حالا دورتر شدهاند، میگوید: خیلی دمش گرمه!
-مثل خودت.
و میروند. اخم میکنم: شهیدت؟
چشمان آوید میدرخشند: بهت نگفتم؟
-چیو؟
آوید هیجانزدهتر از قبل، مثل بچهها جست و خیز میکند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم.
-به تو؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 57 نمیدانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 58
بادی به غبغب میاندازد و میگوید: آره، مگه نمیدونی؟ منم باهاشون همکاری میکنم برای تکمیل پرونده خانمهای شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه.
چه دل خجستهای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول میکرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ میگویم: پس درست چی؟
آوید با بیخیالی شانه بالا میاندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه.
چشمک میزند. میگویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟
مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را میگیرد: وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهمها میخواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن.
-ضابط قضایی یعنی چی؟
-همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابهجایی متهم.
تکیه میدهد به دیوار و دست به سینه، آه میکشد: بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده.
زیر لب میگویم: عباس از منم بدشانستر بوده.
-من اسم اینا رو نمیذارم شانس. همهچیز حساب و کتاب داره.
-من ترجیح میدم فکر کنم شانسه؛ چون نمیدونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم.
آوید دستش را میگذارد روی شانهام.
-به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه...
بغض راه گلویم را میبندد. پوزخند میزنم: هه! تو نمیدونی چقدر بدبختی کشیدم.
ساعدش را میگیرم تا دستش را از روی شانهام بردارم، اما مقاومت میکند و میگوید: وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا...
دست به سینه و بیحوصلهتر از قبل، مقابلش میایستم.
- خب بگو!
-توی نقاشیای که از مامان افرا میکشی، باباش رو هم بکش. سهتاشونو با هم بکش.
-خب اینو که شنیدم. ولی نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنم؟
آوید چشمانش را طوری گرد میکند که انگار بدیهیترین سوال دنیا را پرسیدهام: خب مگه نمیخوای با هم آشتی کنن؟
- به من چه؟
چشمان آوید گردتر میشوند: آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هماتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه.
-خودش نمیخواد.
-میخواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره.
هر دو دستش را روی شانههایم میگذارد: تو بکش، من برات جبران میکنم. خدا خیرت بده.
لبم را کج میکنم و شانه بالا میاندازم: باشه... ضرری نداره.
مشت آرامی به بازویم میزند: دمت گرم. بریم تو اتاق.
قدم به اتاق که میگذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان میکند: چیو ازم قایم میکنین؟
تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار میبندم، بیخیال پشت میزم مینشینم و میگویم: هیچی.
-پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 58 بادی به غبغب میاندازد و میگوید: آره، مگه نمیدونی؟ منم باها
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 59
قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید میگوید: هیچی، میخواستیم حواست پرت نشه. فردا توی خونه مادر عباس جشن نیمه شعبانه، میخواستیم بریم. منم باید باهاشون یه قرار مصاحبه بذارم.
افرا چینی به پیشانیاش میدهد: برای مصاحبه درباره مطهره؟
-آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن.
افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید میچرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا میچربد. نقاشی عباس و مطهره را میگذارم مقابلم و به آوید میگویم: پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم.
حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخهایش از میان موهای فرفریاش بیرون بزنند. خودش را نمیبازد: باشه. ساعت ده و نیم.
البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شدهی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم... راستش تکتک سلولهایم دارند فریاد میکشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب میکنند؛ مثل معتادها. بدنم درد میکند انگار و دوست دارم یکبار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و میان موهایم دست بکشد، با همان انگشتان زبر و رنج دیدهاش. هیچجای دنیا، کنار هیچکس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس.
آوید نگاهی به ساعت میاندازد، هفت شب است. دست به کمر میزند: خب، پاشید ببینم. جشن طبقه پایین رو که برای عمه من نگرفتن.
افرا کتابش را میبندد و از جا بلند میشود. موهای خرمایی بلندش را باز میکند و همانطور که برس میکشد، میگوید: صبر کن... الان میام.
چشمانم چهارتا میشوند. این افرای خودمان است؟ انتظار داشتم مثل همیشه، بدون این که نگاهمان کند با غرور همیشگیاش بگوید: «من درس دارم، شما برید.»؛ نه این که اینطور برای جشن آماده شود!
وسایل نقاشیام را برمیدارم و روی تخت مینشینم. جیغ آوید بلند میشود: تو چرا نشستی؟ پاشو ببینم.
-من؟ من چرا بیام؟
-چون تولد امام زمانته!
-من مسلمون نیستم.
آوید مچم را میگیرد و بلندم میکند. خندهکنان میگوید: آدم که هستی، دیگه با من بحث نکن.
با دست دیگرش، دست افرا را میگیرد و میکشد: بسه دیگه، به خدا خوشگلی.
هردومان را از اتاق میکشد بیرون و من میدانم که نمیتوانم حریف آوید بشوم. صدای آهنگی از بلندگوهای راهرو پخش میشود، آهنگی آشنا که یادم نیست آن را کجا شنیدهام. آوید مثل بچهها ذوق میکند و به افرا میگوید: اِ! سلام فرماندهس! یادته؟
افرا طوری میخندد که دندانهاش پیدا میشوند. هیچوقت ندیده بودم اینطور بخندد. میگوید: آره، یادش بخیر.
تازه یادم میافتد آهنگ را کجا شنیدهام. این آهنگ چند سال پیش انقدر معروف شد که در لبنان هم نسخه عربیاش را دائم میخواندند؛ در مدرسهها، جشنها و مراسمهای ملی. نسخه عربیاش سلام یا مهدی بود که تا چندین ماه فضای مجازی را هم پر کرده بود.
-وقتی کلاس پنجم بودم با بچههای مدرسهمون این سرود رو توی میدون امام حسین(ع) اجرا کردیم. انقدر گروه سرودمون خوب بود که همش میرفتیم اینور و اونور سرود بخونیم.
این را آوید میگوید و با افرا، زیر لب با سرود همخوانی میکنند؛ و خیلیهای دیگر. این سرود خاطره مشترکشان از دوران کودکی ست؛ خاطرهای شیرین. این را از نشاطشان موقع خواندن سرود میتوانم بفهمم. وقتی سرود را میخوانند، انگار دوباره کودک میشوند.
جشن امشب با همیشه فرق دارد. در عمرم چنین جشنی شرکت نکرده بودم. انقدر شیرینی و شربت خوردیم و دست زدیم و جیغ و هورا کشیدهایم که جانی برایمان نمانده؛ تنها چیزی که الان در وجودمان هست، یک نشاط است که نمیدانم از کجا آمده. حداقل برای من یکی قابل توجیه نیست؛ چون اصلا اعتقادی به امام مسلمانان ندارم و فقط در جشن شرکت کردم که حال و هوایم عوض شود.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 59 قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید میگوید: هیچی، میخواستیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 60
کشانکشان به اتاق برمیگردیم و افرا دوباره به حالت قبلیاش برمیگردد؛ پشت میز تحریر مینشیند و کتابش را باز میکند. کمکم داشتم نگرانش میشدم؛ ولی حالا خیالم راحت شد که هنوز سالم است!
آوید یکی از کتابهای درسیاش را برمیدارد و روی تختش دراز میکشد و من، تصمیم گرفتهام هرطور شده امشب نقاشی را تمام کنم.
دوتا از دوستان الکیخوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز میشوند و البته صدای قهقههشان زودتر از خودشان میآید. افرا چشم از جزوههایش برمیدارد و بهشان چشمغره میرود؛ اما نمیبینندش. هیچکس افرا را نمیبیند؛ یا شاید نادیدهاش میگیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمیدانم. شاید خودش هم اینطوری راحتتر است.
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش مینشیند: چتونه؟
-میخوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟
آوید کتاب قطورش را بالا میگیرد و نشانشان میدهد: درس دارم. متوجهی؟ درس!
-بیا دیگه. بدون تو حال نمیده. شب عیده!
آوید از جا بلند میشود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا میدهد: ادامه بدی با همین میزنم تو سرتا...
گلهمند و التماسآمیز، با هم میگویند: آویـــــد!
آوید کتابش را بالا میآورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد میکند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچآیوی! برو که درس دارم.
-اینایی که گفتی چیاند؟
-درد بیدرمون.
-اوه چقدر خشن!
و میزنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو میشود و میخندد: برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم.
دوستانش با لب و لوچه آویزان، میروند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم از در اتاقمان دور نشدهاند که دوباره صدای خندهشان بلند میشود. آوید دوباره روی تختش میخزد. بالش قرمز مخملیاش را زیر آرنجش میگذارد و کله فرفری و پفدارش را توی کتاب میبرد. من هم به سیاهقلم عباس و مطهره برمیگردم.
به مطهره حسودیام میشود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوششانسی عباس را بالا کشیده.
افرا، کتاب و دفترش را میبندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، میرود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و میدانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همینطور هم میشود. مثل یک شاهزاده، پتو را تا زیر چانهاش میکشد، کف دستانش را زیر سرش میگذارد و میگوید: با چراغ روشن خوابم نمیبره.
آوید سرش را بالا میآورد و به افرا و من نگاه میکند. میگویم: اینجا دونفر میخوان بیدار بمونن.
-و من میخوام بخوابم.
افرا این را طلبکارانه میگوید و پتو را روی سرش میکشد. آوید لب میگزد که: ناراحتش کردی.
-دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست.
آوید باز هم ابرو بالا میدهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمیگوید؛ اما آوید چراغ را خاموش میکند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن میکند و میگوید: اینطوری بهتره!
او به درس خواندن ادامه میدهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب میخواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهمتر از آن، در انتظار یک پیامم.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 60 کشانکشان به اتاق برمیگردیم و افرا دوباره به حالت قبلیاش ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 61
چشمانم گرم میشوند. مطهره از داخل عکس نگاهم میکند... دارد میخندد، بلند. دارد چیزی به عباس میگوید که درست نمیشنوم...
-خوابت نبره دختر!
و ضربه محکمی به شانهام میخورد. آوید است. سرم را از روی نقاشی بلند میکنم و خواب از چشمم میپرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش: تو هم میخوری؟ بیدار نگهت میداره.
دست میکشم روی چشمانم و خمیازه میکشم: نه ممنون.
ساعت را نگاه میکنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی میشوم. آوید هم دوباره سراغ درس و کتابش برمیگردد؛ و هردومان حسرت افرا را میخوریم.
با سایهروشن چهره عباس و مطهره بازی میکنم؛ میان خواب و بیداری. پلکهایم روی هم میروند و بازشان میکنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید به دست مادر عباس برسد...
هوا سرد است. تاریک است همهجا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهمانگیز که دارد پرده گوشهایم را پاره میکند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را میبینم. باید بروم؛ نمیدانم به کجا. فقط حس میکنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد میلرزد.
چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه میرود. مردی بلند بالا که در عمق وجودم میدانم عباس است، هرچند صورتش را ندیدهام. صدایش میزنم، جواب نمیدهد. اصلا نمیشنود. تندتر میدوم، نمیرسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین میخورم.
حس وقتی را پیدا میکنم که داشتم در کوچه، پابرهنه میدویدم از ترس و هیچکس صدایم را نمیشنید. سرم را بلند میکنم. کسی را که به سمت عباس میدود نمیبینم. ریزجثهتر از عباس است. میخواهم صدایشان بزنم، نمیشنوند. برق چاقو را در دستش میبینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمیرسد. جیغ میکشم... بلند...
-آریل! چی شده؟
چشم باز میکنم. عباس و مطهره دارند میخندند. سر بالا میآورم و آوید را میبینم که شانهام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است. میگوید: خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت میشی.
-خواب بودم؟
-آره.
نفس عمیقی میکشم. کابوسهای قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد. آوید میپرسد: مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی...
-نه... باید اینو کامل کنم.
به نقاشی اشاره میکنم. آوید چند لحظه به عباس و مطهره خیره میشود: وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم: من اصلا دلم نمیخواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم.
آوید کمر راست میکند و دوباره سراغ کتابش میرود: منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبتمون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم.
فکر مرگ عصبیام میکند. دستم را در هوا تکان میدهم: ول کن اصلا. از مردن حرف نزن.
آوید میخندد: باشه، نقاشیتو بکش.
دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم در خوابی که دیدم مانده. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمیدانم. واضحتر از آن بود که خواب باشد و عجیبتر از آن که واقعیت بخوانمش. هیچوقت عباس را اینطوری در خوابهایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور میکردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟
-باید باور کنم زندهای؟ میخوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرفهای امید و کمیله.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 61 چشمانم گرم میشوند. مطهره از داخل عکس نگاهم میکند... دارد م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 62
عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. انگار میخواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست.
-شاید. همین که من بهش فکر میکنم یعنی زنده ست، توی قلب من.
این را در دل میگویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه میدهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی میتواند باشد؟
-نمیدونم میدونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمیتونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچکس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه...
تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. میخواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند میشود: دینگ!
گرمای خواب از چشمم میپرد. نقاشی را کنار میگذارم و وارد ایمیلم میشوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم.
زیر لب غر میزنم: لعنت به خودت و درسترسیت.
-چی؟
این را آوید میگوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمیدارد و کله فرفریاش روی کتاب و دفتر میچرخد. میگویم: هیچی...
رمز فایل را میشکنم و بازش میکنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز میکشم، عروسک گربهام را در آغوش میگیرم و عکسها را میبینم؛ عکسهایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی بیهوش روی تخت بیمارستان، با ظاهری ژولیده و پانسمانهایی خونین. شاید در سوریه زخمی شده...
عکسها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویهای پنهانی گرفته شدهاند. عباس تحت نظر بوده؛ تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟
دو سوال آخر مثل کرم شروع میکنند به خوردن مغزم. عباس رازهایی فراتر از یک نیروی عادی سپاه داشته. تکانی به سرم میدهم و یک دور دیگر عکسها را میبینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همانطور که بار اول دیدمش؛ خاکآلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگیناپذیر.
میروم سراغ عکسهای بعدی؛ و ای کاش نمیرفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شدهاند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینهام حبس میشود. نگاهی به آوید و افرا میاندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی زیر پتو میخزم و عروسکم را محکم بغل میکنم.
عکسها پیوستاند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، روی زمین دراز کشیده، کنار یک جوی آب باریک. با لباسها و بدنی پر از خون. دستانش به دو سوی بدنش بازند و سلاح هنوز در دست راستش مانده؛ یک سلاح کمری.
یک مرد بالای سرش نشسته و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، روی آسفالت کوچه راه باز کرده و در جوی آبی که کنارش هست ریخته. یک کوچه تاریک، مثل همانجایی که در خواب دیدم...
قلبم تیر میکشد و در خودم جمع میشوم. اشک تا پشت سد پلکهایم بالا میآید و تصویر عباس را تار میکند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم. آستین در دهان میگذارم، عروسک را محکم فشار میدهم و به خودم میپیچم تا صدای گریهام بلند نشود. کاش اصلا این عکسها را نمیدیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود.
گزارش پزشکی قانونی ایران را باز میکنم.
«مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه در اثر اصابت جسم سخت برنده عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دندهها و سینهاش مانده. عمق ضربهها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته...»
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 62 عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم میکند.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 63
چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمیکردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمیآمدم. صفحه گوشی را میبندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هقهق گریهام را با آستینی که در دهان گذاشتهام خفه میکنم.
-آریل... حالت خوبه آجی؟
صدای آوید را از بالای سرم میشنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمیخواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم.
جوابش را نمیدهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی میکند و گریهام بند نمیآید. تمام بدبختیهایم جلوی چشمم آمدهاند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریدهاند. سرم دارد از درد میترکد. صدای قدمهای آوید را میشنوم که دارد از تخت دور میشود.
انگار پدر داعشیام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه میشوم. سرم نبض میزند و بیشتر تیر میکشد. الان تمام میشود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمیتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت میکنم و پتو از صورتم کنار میرود. صدایم درنمیآید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم.
آوید، بهتزده برمیگردد به سمتم: چی شده؟ آریل...
اکسیژن به مغزم نمیرسد. دارم واقعا خفه میشوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم میبندم و منتظر همآغوشی با مرگ میشوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه میکنند. دست مرگ نمیتواند انقدر گرم باشد...
-آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست...
کمکم راه نفسم باز میشود و از لبه پرتگاه برمیگردم. چشم باز میکنم و آوید را میبینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همانقدر که ناگهانی میآید، ناگهانی هم میرود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر میکند و مقابلم میگیرد: بخور آجی. تموم شد.
حس میکنم تمام رمق و توانم را از دست دادهام. دوباره گریه را از سر میگیرم؛ نمیدانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو...
سکوت میکنم و فقط بلندتر هق میزنم. آوید میگوید: خب اگه میخوای هم نگو...
محکمتر در آغوشش میفشاردم. کاش میتوانستم آنچه دیدهام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا میتوانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کردهام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شدهام. حالا دیگر نمیتوانم برگردم و باید زندگیام را قمار کنم.
خوب که گریه میکنم و آوید نازم را میکشد، از آغوشش بیرون میآیم و اشکهایم را پاک میکنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم...
آوید یک دستمال کاغذی دستم میدهد و دستش را روی زانویم میفشارد: میدونم. آدم یه وقتایی بیدلیل دلش میگیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر...
شانههایم را میگیرد و توی رختخواب میخواباندم. عروسک را در آغوشم میگذارد و پتو را مرتب میکند: بخواب عزیزم.
***
شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندیهای جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی
تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را میسوزاند. سرش گیج میرفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را میزد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو میشنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتشنشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچکس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجلهای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازهها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته میآمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت میجوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانههاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 63 چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قات
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 64
چشمان سلمان دودو میزد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود...
مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همهچیز واضحتر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود میشناخت. امین دوباره شانههای سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا...
بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج میرفت، گلویش هنوز میسوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن میشد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخههاشان هربار به شکلی درمیآمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقیماندههای تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفسزنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده...
سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست...
سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد.
-پیداش میکنم.
سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیمشان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینهاش هنوز از هجوم دود میسوخت و جلوی سرفههایش را میگرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوتهها دور پایش میپیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند میکرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچکترین صدا و حرکتی. قلبش شعلهور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمیشد دارد دنبال قاتل مهندس میگردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟
اثر شوک در ذهنش کمرنگ میشد و حادثه را به یاد میآورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیستها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه میچرخید و سرش درد میکرد برای بازسازی شهرها.
سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه میداد بیایند. باید سر مهندس داد میکشید. باید اجازه میداد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دلآزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغالهاش را از ماشین جزغالهترش بیرون بکشند.
ردیف طولانی فحشها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بیشرفو رو بگیری بچه بابات نیستی.
تق.
آهنگ صدای جیرجیرکها بهم ریخت. شاخهای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبندهای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمیشد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرکها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر.
خشخش.
شاخهای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی میکرد و جز سایههای مبهم، چیزی نمیدید. بیصدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه.
و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه!
خشخشی دیگر. اینبار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت میدوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بیشرفشه.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄