eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📝🌻 📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻 📚رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست وهشتم دیگه حرفت چیه؟! بب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📝🌻 📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻 📚رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی قسمت بیست ونهم همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه! بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن! درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش... بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون... توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم... ولی از تو فکرم رد شد آخه...‌کدوم کار... از چی شروع کنم؟! همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن! حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...! اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره! خوب پس چه بهتر! همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم! برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم! حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره! رسیدم خونه... کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم... فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم. کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟! برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه! همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن! آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی! از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟! میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن! از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ... حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل... بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم... بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ... حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود... با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم... اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب! و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد.... الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد! ولی مهم شروع کردن بود... صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد.... ... ✍🏻سیده زهرا بهادر ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆📝🌻
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📝🌻 📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻 📚رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست ونهم همینطور که داشتم حر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📝🌻 📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻📝🌻 📚رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی قسمت سی ام اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم. محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم.... بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم! مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر! محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام ! جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود! محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری! چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی! و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب! واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک! اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی! چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه... میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد! بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم.... راست می گفت آسون نبود این مسیر .‌..! اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم! ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد! حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم! همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان! من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم! در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ... هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم.... چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضی‌ها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بی‌بصیرتی است.  وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بى‌بصیرت و بدون روشن‌بینى که دوست را نمى‌شناسد، دشمن را نمى‌شناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند. ⭕️پایان⭕️ ✍🏻سیده زهرا بهادر ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆📝🌻
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسم
شبتون خوش و مهدوی ادامه رمان رو شروع میکنیم 👇🏻👇🏻👇🏻 پارت 11 الی 30 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 11 بی‌حوصلگی از رفتار گالیا می‌بارید. چهره مربعی و استخوانی‌اش درهم رفته و با چشمان ریز و طلبکارش به مئیر خیره بود. یک طره از موهایش را پشت گوشش انداخت و در دل گفت: داره خرفت می‌شه... معلوم نیست برای چی تا الان نگهش داشتن. خرفت بودن مئیر به خودی خود چیز بدی نبود؛ اگر گالیا می‌توانست توانایی و برتری‌اش را ثابت کند. صدای مئیر لرزید. -کار کی بوده؟ گالیا دست به سینه زد: نمی‌دونیم. فکر می‌کردیم کار ایرانی‌ها باشه، ولی در با کلید باز شده. محافظ‌ها هم مقاومت نکردن. ممکنه یکی از خودمون باشه. چشمان مئیر گرد شد و مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید: مطمئنی کار ایرانیا نیست؟ -آره... اون‌ها هم نمی‌دونن کی بوده. -از کجا می‌دونی؟ -صحنه قتل دستکاری شده. یکی قبل ما اومده توی خونه و همه‌چیو بررسی کرده. حتی از زیر ناخن یکی از محافظ‌ها نمونه‌برداشته. -چرا؟ -اون محافظ وقتی داشته خفه می‌شده، به قاتل چنگ زده. ممکنه دی‌ان‌ای قاتل زیر ناخنش مونده باشه و اون کسی که نمونه زیر ناخن رو برداشته، حتما یکی از عوامل ایران بوده. شاید اونام می‌خواستن رونن رو بکشن. بعید نیست. -دوربینا چی؟ -برق رفته بوده. ممکنه اینم کار قاتل باشه. داریم بیشتر بررسی می‌کنیم. مئیر سرش را در دست گرفت و فشار داد. شرم‌آور بود. *** باید از روشن شدن شرایطم خوشحال باشم یا از رسیدن کسی که مرا زندانی کرده ناراحت؟ کسی که اسلحه دارد... کسی که من را خوب می‌شناسد... دانیال! شاید دانیال باشد... یا شاید دانیال من را تا اینجا آورده و تحویل رفقایش در موساد داده. از جا بلند می‌شوم و مثل مرغ سرکنده، دنبال یک وسیله دفاعی می‌گردم؛ چیزی غیر از آن سلاح کمری. یکی از کتاب‌های سنگین و جلد سخت کتابخانه را برمی‌دارم؛ بی‌نوایان ویکتور هوگو. از این بهتر نمی‌شد. خودم را می‌چسبانم به دیوار کنار در و کتاب را با دست سالمم بالا می‌گیرم. تخته‌های چوبی زیر پای آن ناشناس ناله می‌کنند. صدای پایش کم‌کم بلندتر می‌شود و بلندتر؛ نزدیک و نزدیک‌تر. ضربان قلب من هم بالاتر می‌رود. به پشت در می‌رسد و صدای پایش قطع می‌شود. کلید را می‌چرخاند و در با صدای تیک آرامی باز می‌شود. غریزه بقایم داد می‌کشد: بزنش! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 11 ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 12 هل دادن در توسط او همزمان می‌شود با بالا رفتن کتاب در دست من و بعد، فرود آمدنش روی سر کسی که وارد شده. ناله بلندی سر می‌دهد، روی در می‌افتد و همراه در، محکم به دیوار می‌خورد. پخش زمین می‌شود، دستش را بر سرش می‌گذارد و به خودش می‌پیچد. کتاب را مثل یک سلاح در دستانم می‌فشارم و نتیجه هنرنمایی‌ام را نگاه می‌کنم. دانیال است! سرش را بالا می‌گیرد و با چهره‌ای درهم رفته از درد می‌گوید: چته؟ چرا اینطوری می‌کنی؟ می‌خواهد برخیزد، اما کتاب را به سمتش می‌گیرم و داد می‌زنم: تکون نخور. دانیال در واکنش به تهدید بچگانه من، دستانش را بالا می‌گیرد و می‌خندد. -باشه... باشه... خوبه تفنگ رو برنداشتی، وگرنه مُرده بودم! یک قدم از او فاصله می‌گیرم و نیم‌نگاهی به بیرون اتاق می‌اندازم. فکر کنم یک خانه ویلایی ست. چشمانم را ریز می‌کنم و دانیال را به رگبار سوالاتم می‌بندم. -اینجا کجاست؟ چکارم داری؟ کسی بیرونه؟ چرا منو آوردی اینجا؟ -همه‌چیزو برات توضیح می‌دم. بذار بلند شم... دستش را روی زمین ستون می‌کند تا برخیزد؛ اما جیغ من او را سر جای خودش نگه می‌دارد. -سر جات بمون! دستم تیر می‌کشد. با دست سالمم، دست شکسته‌ام را می‌گیرم و تلاش می‌کنم درد در چهره‌ام منعکس نشود. نفس می‌زنم و می‌پرسم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ -چون چاره‌ای نداری. -یعنی چی؟ -یعنی برای موساد سوختی و دلیلی نداره بذارن زنده بمونی. دستانم یخ می‌کنند و گلویم خشک می‌شود. من جلوی یک رابط سازمانی موساد ایستاده‌ام، درحالی که یک مهره سوخته و محکوم به مرگم. پاهایم انگار که تسلیم مرگ شده باشند، شل می‌شوند و وزنم را روی دیوار پشت سرم می‌اندازم تا زمین نخورم. دانیال با دیدن ضعف من، از جا بلند می‌شود و همچنان دستانش را بالا می‌گیرد. - نترس. من نمی‌خوام بکشمت. -جای من بودی باور می‌کردی؟ آرام دستش را جلو می‌آورد تا کتاب را از من بگیرد؛ اما دوباره جیغ می‌زنم: جلو نیا! دوباره چند قدم عقب‌نشینی می‌کند و می‌گوید: اگه می‌خواستم بکشمت زودتر از اینا این کارو می‌کردم. من اصلا مامور کشتن تو نبودم و نیستم. -پس چی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟ دانیال در چارچوب در می‌ایستد و می‌گوید: اینجا خونه توئه و لازم نیست بترسی. صبر کن غذا رو آماده کنم، همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 12 ه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 13 می‌خواهد از اتاق بیرون برود که دوباره با جیغ بلندم، اتاق را روی سرم می‌گذارم. -وایسا! تا توضیح ندی حق نداری جایی بری! سریع خودم را به تخت می‌رسانم و سلاح را از زیر بالش برمی‌دارم. خشابش پر است. آن را به سمت دانیال می‌گیرم و می‌گویم: بیا بشین اینجا! و با چشم به صندلی پشت میز تحریر اشاره می‌کنم. لبخند ملیح دانیال طوری ست که انگار یک بچه با تفنگ اسباب‌بازی‌اش او را تهدید کرده. دستانش را هم طوری بالا می‌برد که انگار می‌خواهد با آن بچه هم‌بازی شود و دل به دلش بدهد. وقتی قدم برمی‌دارد، می‌توانم بفهمم که انگار کمی لنگ می‌زند. روی صندلی می‌نشیند و باز هم می‌خندد. -زور گفتنت دوست‌داشتنیه، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تهدید مسلحانه انقدر جذابت کنه!... راستی، می‌دونستی تفنگت رو حالت ضامنه؟ با انگشت لرزان، سلاح را از حالت ضامن خارج می‌کنم. خجالت‌آور است. دوست دارم یک طوری بزنم توی صورت دانیال که دیگر نتواند به من پوزخند بزند. همچنان سلاح را به سمتش می‌گیرم و چشم‌غره می‌روم. -زود باش حرف بزن. -باشه باشه... ببین، من چند روز قبل از اجرای عملیات اومدم ایران، چون قرار بود وقتی کارت تموم شد خودم از مرز خارجت کنم. انگار که چیزی به سرم کوبیده باشند، منگ می‌شوم. عملیات را، فاطمه و آوید و افرا را یادم نبود... کلام دانیال را قطع می‌کنم. -عملیات چی شد؟ شانه‌هاش را با بی‌تفاوتی بالا می‌اندازد. -هیچی. -یعنی چی هیچی؟ -یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مامور سایه‌ت هم خبری نیست. نفس آسوده‌ای می‌کشم؛ آن مرگ دردناک سراغ فاطمه و آوید نیامده. لبخند بر لبم می‌نشیند و دستم در گرفتن سلاح شل می‌شود. دانیال ادامه می‌دهد: ممکنه مامور سایه دستگیر شده باشه؛ که در این صورت ممکنه تحت تعقیب نیروهای امنیتی ایران باشی. حالم ترکیبی از شادی و ترس می‌شود. دوباره سلاح را محکم در دست می‌گیرم و می‌پرسم: اینجا کجاست؟ هنوز توی ایرانیم؟ ترکیه ست؟ یونان؟ یا اسرائیل؟ دانیال می‌زند زیر خنده. بلند، قاه‌قاه. تفنگ را تکان می‌دهم و داد می‌زنم: جواب منو بده! دانیال میان خنده‌اش از جا برمی‌خیزد. لوله تفنگم دنبالش کشیده می‌شود. پشت پنجره می‌ایستد و پرده را کنار می‌زند. با دست بخار را از شیشه پاک می‌کند و با اشاره من را هم دعوت می‌کند که پشت پنجره بروم. با تردید، چند قدم به سوی پنجره برمی‌دارم و به منظره مقابلمان چشم می‌دوزم: هوای گرگ و میش و خیابان برف گرفته. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 13 می‌
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 14 نگاه دانیال اما به آسمان است. بی‌توجه به لوله تفنگی که سرش را نشانه رفته و بی‌توجه به من که خشمگین و مضطربم، با چشم به آسمان اشاره می‌کند: نگاه کن... ایناهاش... داره شروع می‌شه. -چی؟ چرا درست حرف نمی‌زنی؟ نگاهم میان او و آسمان می‌چرخد؛ می‌ترسم از غفلتم استفاده کند و تفنگ را از دستم بگیرد. در آسمان بالای سرمان، بالای ابرها، یک تکه نور سبزرنگ کوچک، عمود بر زمین، آرام تکان می‌خورد و بزرگ می‌شود. خطوط سبز و رقصان، انگار که یک پرده حریر سبز در آسمان آویزان شده باشد و با باد تکان بخورد. هیچ‌وقت در عمرم چنین آتش‌بازی زیبایی ندیده بودم؛ و این آتش‌بازی نیست. بیشتر خم می‌شوم تا نورها را از پشت سقف شیروانی خانه‌ها بهتر ببینم. -اینا چی‌اند؟ می‌دانم چه هستند؛ اما نمی‌توانم باور کنم. چند بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست می‌بینم؛ روی زمین دنبال منبع نور می‌گردم. دانیال می‌گوید: بالا رو نگاه کن! آسمان دارد از رقص نورهای رنگی پر می‌شود. مثل دریا آرام و با وقار موج می‌خورند و گاه رنگ عوض می‌کنند؛ بنفش، صورتی، آبی کم‌رنگ، سبزآبی... دانیال با شیفتگی به آسمان خیره شده. -مردم اینجا معتقدن اینا ارواحن که دارن توی آسمون می‌رقصن. آرام زمزمه می‌کنم: این شفقه...؟ دانیال لبخند می‌زند. شفق یعنی ما نزدیک قطبیم. ناباورانه می‌پرسم: ما کاناداییم؟ -نه. -آلاسکا؟ -نه! -اسکاندیناوی؟ -نه. -ایسلند؟ -نه. بی‌صبرانه جیغ می‌زنم: پس کجا؟ دانیال با نیش باز و حالتی فاتحانه می‌گوید: جایی که دست هیچکس بهمون نمی‌رسه؛ گرینلند. طول می‌کشد تا کلمه گرینلند را در ذهنم پیدا کنم و یادم بیاید کجاست. دانیال نگاه از پنجره برمی‌دارد و راست می‌ایستد. -اینجا تقریبا آخر زمینه، نزدیک‌ترین منطقه مسکونی به قطب. دهانم باز می‌ماند و سلاح را کمی پایین می‌آورم. دوباره به شفق نگاه می‌کنم تا باورم بشود. دانیال قدمی جلو می‌آید و دستش را به سمت تفنگ دراز می‌کند.‌.. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 14 ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 15 -دیگه می‌تونی بذاریش سر جاش، هوم؟ عقب می‌روم و دوباره تفنگ را محکم می‌گیرم. دستم می‌لرزد. -نه! هنوز بهت اعتماد نکردم. کاش دست دیگرم سالم بود و می‌توانستم سلاح را دو دستی بگیرم. دانیال بی‌توجه به سلاح، به سوی در می‌رود. باشه، تا هر وقت حالشو داشتی می‌تونی بگیریش سمتم، فقط مواظب باش دستت اشتباهی روی ماشه نره؛ چون مطمئنم دوست نداری قبل از این که همه‌چیز رو بهت بگم بمیرم. از اتاق خارج می‌شود و پشت سرش می‌روم. در راهروی طبقه بالای یک خانه ویلایی هستیم. یک راهروی نه چندان بلند با یک اتاق دیگر و حمام و دستشویی، و راه‌پله‌ای که احتمالا به اتاق زیرشیروانی می‌رسد. دانیال از پله‌ها پایین می‌رود. خانه چندان بزرگ نیست. یک هال دارد و یک آشپزخانه، با اسباب و اثاثیه‌ای مختصر و ساده. رنگ غالب دیوارها و زمین و وسایل خانه، قهوه‌ای روشن یا کرمی ست و پارکت و کاغذ دیواری‌ها طرح چوب دارند. روی هم رفته، جای دنجی به نظر می‌رسد. می‌پرسم: اینجا خونه کیه؟ -خونه تو. وارد آشپزخانه می‌شود. چند پاکت خرید روی میز آشپزخانه‌اند. خریدها را از پاکت‌شان در می‌آورد و در کابینت‌ها و یخچال جا می‌دهد. -رفته بودم یکم خوراکی بخرم. حدس می‌زدم دیگه باید بهوش بیای. نگران بودم که نیروهای موساد یا ایران، تا اینجا دنبالمون اومده باشن و وقتی نیستم بیان سراغت. در رو قفل کردم و محض احتیاط اسلحه رو گذاشتم زیر بالش که اگه لازم شد بتونی از خودت دفاع کنی. پس آنقدرها که دانیال ادعا می‌کند جایمان امن نیست. هنوز در خطرم و تحت تعقیب دو سرویس امنیتی. اعصابم خرد شده از اطلاعات قطره‌چکانی‌اش. -وایسا ببینم، این یعنی تو هم از موساد جدا شدی؟ دانیال با بی‌تفاوتی سرش را تکان می‌دهد. -آره. و ممکنه تحت تعقیب باشم. -چرا جدا شدی؟ -خیلی وقت بود که می‌خواستم این کار رو بکنم؛ ولی تو جراتش رو بهم دادی. کلافه می‌شوم. -می‌شه درست توضیح بدی؟ اصلا اینجا خونه کیه؟ دانیال در یکی از کابینت‌ها را باز می‌کند و پوشه‌ای از آن بیرون می‌آورد. پوشه را مقابلم روی اپن می‌گذارد. -بازش کن. نمی‌توانم این کار را با یک دست آتل‌بسته گرفته انجام بدهم و اسلحه هم در دست دیگرم است. دانیال که تعللم را می‌بیند، در دورترین نقطه آشپزخانه نسبت به من می‌ایستد و دستانش را بالا می‌برد. -می‌تونی برای چند ثانیه از اون تفنگ دل بکنی. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 15 -د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید نیمه شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 16 سلاح را روی اپن می‌گذارم و به زحمت پوشه را باز می‌کنم. یک نگاهم به دانیال است و یک نگاهم به شناسنامه و گذرنامه و مدارک هویتی داخل پوشه. شناسنامه و گذرنامه هردو نشان دولت انگلستان را دارند. گذرنامه را باز می‌کنم. عکس خودم را با اندکی تغییر می‌بینم و با اسم و مشخصاتی غریب. اخم می‌کنم. دانیال می‌گوید: این هویت جدیدته. برات یه هویت جدید جعل کردم. از حالا به بعد تو یه دختر بریتانیایی هستی که این خونه رو از پدربزرگ مرحومش به ارث برده و حالا که خانواده‌ش رو توی یه حادثه از دست داده، تصمیم گرفته بریتانیا رو ترک کنه و ساکن گرینلند بشه. حیرت‌زده و گیج، به نام جدیدم و مدارک هویتی‌ام نگاه می‌کنم. -چطور تونستی این کار رو بکنی؟ دانیال باد به غبغب می‌اندازد و با لحن خودپسندانه همیشگی‌اش می‌گوید: به یکم نفوذ، رشوه، مهارت جعل مدرک و قدرت داستان‌پردازی نیاز داشت. -و مقادیر زیادی بدجنسی که تو داری. مغرورانه سر تکان می‌دهد. سلاح را به سمتش می‌گیرم و دوباره نام جدیدم را می‌خوانم. -آرورا؟ -یعنی شفق. با یکی از دستانش عدد سه را نشان می‌دهد. -توی گرینلند مردم سه دسته‌ن: بومی‌های اینوئیت، مهاجرهای غالبا اروپایی، و پولدارهای سابقه‌داری که می‌خوان یه زندگی آروم و مخفی داشته باشن. -ما دسته سومیم؟ -دقیقا. تا وقتی حرفم رو گوش کنی کسی پیدامون نمی‌کنه. می‌خواهم بپرسم پس انتقام چه می‌شود؟ اما حرفم را می‌خورم. انتقام کار شخصی من است؛ ربطی به دانیال ندارد. فعلا باید بفهمم این مدت چه در دنیا گذشته است. -من چقدر بی‌هوش بودم؟ -یه هفته‌ای می‌شه. -اصلا چطوری منو آوردی اینجا؟ -اگه بی‌خیال اون اسلحه شی و غلافش کنی، همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. نمی‌توانم. انگشتانم به سلاح چسبیده‌اند. منتظرم هرآن دانیال به سمتم حمله‌ور شود یا یک گله مامور به خانه بریزند. انقدر خنجر از پشت خورده‌ام و انقدر زیر پایم خالی شده است که نتوانم به دانیال اعتماد کنم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید نیمه شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 16 س
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 17 دانیال تردید و بی‌اعتمادی را از چشمانم می‌خواند و می‌گوید: بهت حق می‌دم اعتماد نکنی؛ ولی یکم فکر کن! تو یه مهره سوخته‌ای. عملیات رو انجام ندادی و احتمالا لو رفتی. موساد هیچ برنامه‌ای بجز کشتن کسی مثل تو نداره. برای کشتنت هم لازم نبود این‌همه بدبختی بکشم و از ایران خارجت کنم. می‌تونستم توی بیمارستان بکشمت. پس اگه الان اینجا پیش منی یعنی من قرار نیست بلایی سرت بیارم. خب؟ چاره‌ای ندارم حرف‌های منطقی‌اش را بپذیرم. تفنگ را آرام پایین می‌آورم و آن را روی اپن می‌گذارم. دانیال وسایل پختن ناهار را آماده می‌کند و می‌گوید: الان شرایط هردوی ما مثل همه. هردو تحت تعقیب موساد و اطلاعات ایرانیم. پس بهتره به هم اعتماد کنیم و هوای همو داشته باشیم. قبوله؟ نفس عمیقی می‌کشم. -باشه. پشت میز آشپزخانه می‌نشینم و به آشپزی کردن دانیال خیره می‌شوم. -چرا می‌لنگی؟ دانیال متوقف می‌شود. بدون این که برگردد، آرام می‌گوید: یه آسیب کوچیکه، خوردم زمین. و سریع به کارش ادامه می‌دهد تا به من بفهماند دوست ندارد درباره‌اش حرف بزند. پاستا را داخل یک قابلمه می‌ریزد و می‌گوید: هوای اینجا طوریه که اگه ساعت نداشته باشی روز و شب رو قاطی می‌کنی. از اول زمستون تا نزدیک بهار، بیشتر بیست و چهار ساعت شبه. خورشید یه لحظه میاد و میره. تابستونشم نزدیک سه چهار ماه خورشید دائم تو آسمونه. -منو چطوری آوردی تا اینجا؟ در حالی که مواد سس پاستا را از یچخال بیرون می‌گذارد و در ماهیتابه با هم مخلوط می‌کند، می‌گوید: به سختی. دندان بر هم فشار می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم. -دانیال! قاه‌قاه می‌خندد. -باشه باشه... راستش فکر همه‌چیز رو کرده بودم، بجز این که تصادف کنی. با تصادفت برنامه‌هام رو بهم ریختی. وقتی تصادف کردی، اولین کاری که انجام دادم این بود که خودم برسونمت بیمارستان و بمب رو از توی کیفت دربیارم تا بهت شک نکنن. مرحله دوم، این بود که توی بیمارستان از دور مواظبت باشم؛ طوری که هیچکس منو نبینه. شانس آوردم که آسیب جدی ندیدی. ولی اونجا بود که فهمیدم مامور حذفت اومده بیمارستان و می‌خواد بی‌سروصدا کارتو تموم کنه. فقط دو سه ساعت از بستری شدنت گذشته بود که سر رسید. -چطوری انقدر سریع فهمید؟ -چون وقتی یکی تصادف می‌کنه، از بیمارستان به نزدیک‌ترین عضو خانواده‌ش که در دسترس باشه زنگ می‌زنن. نمی‌فهمم. دانیال در سکوت به کارش ادامه می‌دهد تا من ارتباط معنایی میان جملاتش را کشف کنم. ناگاه فریاد می‌کشم: آرسن!؟ -اوهوم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖