eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 12 ه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 13 می‌خواهد از اتاق بیرون برود که دوباره با جیغ بلندم، اتاق را روی سرم می‌گذارم. -وایسا! تا توضیح ندی حق نداری جایی بری! سریع خودم را به تخت می‌رسانم و سلاح را از زیر بالش برمی‌دارم. خشابش پر است. آن را به سمت دانیال می‌گیرم و می‌گویم: بیا بشین اینجا! و با چشم به صندلی پشت میز تحریر اشاره می‌کنم. لبخند ملیح دانیال طوری ست که انگار یک بچه با تفنگ اسباب‌بازی‌اش او را تهدید کرده. دستانش را هم طوری بالا می‌برد که انگار می‌خواهد با آن بچه هم‌بازی شود و دل به دلش بدهد. وقتی قدم برمی‌دارد، می‌توانم بفهمم که انگار کمی لنگ می‌زند. روی صندلی می‌نشیند و باز هم می‌خندد. -زور گفتنت دوست‌داشتنیه، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تهدید مسلحانه انقدر جذابت کنه!... راستی، می‌دونستی تفنگت رو حالت ضامنه؟ با انگشت لرزان، سلاح را از حالت ضامن خارج می‌کنم. خجالت‌آور است. دوست دارم یک طوری بزنم توی صورت دانیال که دیگر نتواند به من پوزخند بزند. همچنان سلاح را به سمتش می‌گیرم و چشم‌غره می‌روم. -زود باش حرف بزن. -باشه باشه... ببین، من چند روز قبل از اجرای عملیات اومدم ایران، چون قرار بود وقتی کارت تموم شد خودم از مرز خارجت کنم. انگار که چیزی به سرم کوبیده باشند، منگ می‌شوم. عملیات را، فاطمه و آوید و افرا را یادم نبود... کلام دانیال را قطع می‌کنم. -عملیات چی شد؟ شانه‌هاش را با بی‌تفاوتی بالا می‌اندازد. -هیچی. -یعنی چی هیچی؟ -یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مامور سایه‌ت هم خبری نیست. نفس آسوده‌ای می‌کشم؛ آن مرگ دردناک سراغ فاطمه و آوید نیامده. لبخند بر لبم می‌نشیند و دستم در گرفتن سلاح شل می‌شود. دانیال ادامه می‌دهد: ممکنه مامور سایه دستگیر شده باشه؛ که در این صورت ممکنه تحت تعقیب نیروهای امنیتی ایران باشی. حالم ترکیبی از شادی و ترس می‌شود. دوباره سلاح را محکم در دست می‌گیرم و می‌پرسم: اینجا کجاست؟ هنوز توی ایرانیم؟ ترکیه ست؟ یونان؟ یا اسرائیل؟ دانیال می‌زند زیر خنده. بلند، قاه‌قاه. تفنگ را تکان می‌دهم و داد می‌زنم: جواب منو بده! دانیال میان خنده‌اش از جا برمی‌خیزد. لوله تفنگم دنبالش کشیده می‌شود. پشت پنجره می‌ایستد و پرده را کنار می‌زند. با دست بخار را از شیشه پاک می‌کند و با اشاره من را هم دعوت می‌کند که پشت پنجره بروم. با تردید، چند قدم به سوی پنجره برمی‌دارم و به منظره مقابلمان چشم می‌دوزم: هوای گرگ و میش و خیابان برف گرفته. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 13 می‌
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 14 نگاه دانیال اما به آسمان است. بی‌توجه به لوله تفنگی که سرش را نشانه رفته و بی‌توجه به من که خشمگین و مضطربم، با چشم به آسمان اشاره می‌کند: نگاه کن... ایناهاش... داره شروع می‌شه. -چی؟ چرا درست حرف نمی‌زنی؟ نگاهم میان او و آسمان می‌چرخد؛ می‌ترسم از غفلتم استفاده کند و تفنگ را از دستم بگیرد. در آسمان بالای سرمان، بالای ابرها، یک تکه نور سبزرنگ کوچک، عمود بر زمین، آرام تکان می‌خورد و بزرگ می‌شود. خطوط سبز و رقصان، انگار که یک پرده حریر سبز در آسمان آویزان شده باشد و با باد تکان بخورد. هیچ‌وقت در عمرم چنین آتش‌بازی زیبایی ندیده بودم؛ و این آتش‌بازی نیست. بیشتر خم می‌شوم تا نورها را از پشت سقف شیروانی خانه‌ها بهتر ببینم. -اینا چی‌اند؟ می‌دانم چه هستند؛ اما نمی‌توانم باور کنم. چند بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست می‌بینم؛ روی زمین دنبال منبع نور می‌گردم. دانیال می‌گوید: بالا رو نگاه کن! آسمان دارد از رقص نورهای رنگی پر می‌شود. مثل دریا آرام و با وقار موج می‌خورند و گاه رنگ عوض می‌کنند؛ بنفش، صورتی، آبی کم‌رنگ، سبزآبی... دانیال با شیفتگی به آسمان خیره شده. -مردم اینجا معتقدن اینا ارواحن که دارن توی آسمون می‌رقصن. آرام زمزمه می‌کنم: این شفقه...؟ دانیال لبخند می‌زند. شفق یعنی ما نزدیک قطبیم. ناباورانه می‌پرسم: ما کاناداییم؟ -نه. -آلاسکا؟ -نه! -اسکاندیناوی؟ -نه. -ایسلند؟ -نه. بی‌صبرانه جیغ می‌زنم: پس کجا؟ دانیال با نیش باز و حالتی فاتحانه می‌گوید: جایی که دست هیچکس بهمون نمی‌رسه؛ گرینلند. طول می‌کشد تا کلمه گرینلند را در ذهنم پیدا کنم و یادم بیاید کجاست. دانیال نگاه از پنجره برمی‌دارد و راست می‌ایستد. -اینجا تقریبا آخر زمینه، نزدیک‌ترین منطقه مسکونی به قطب. دهانم باز می‌ماند و سلاح را کمی پایین می‌آورم. دوباره به شفق نگاه می‌کنم تا باورم بشود. دانیال قدمی جلو می‌آید و دستش را به سمت تفنگ دراز می‌کند.‌.. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 14 ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 15 -دیگه می‌تونی بذاریش سر جاش، هوم؟ عقب می‌روم و دوباره تفنگ را محکم می‌گیرم. دستم می‌لرزد. -نه! هنوز بهت اعتماد نکردم. کاش دست دیگرم سالم بود و می‌توانستم سلاح را دو دستی بگیرم. دانیال بی‌توجه به سلاح، به سوی در می‌رود. باشه، تا هر وقت حالشو داشتی می‌تونی بگیریش سمتم، فقط مواظب باش دستت اشتباهی روی ماشه نره؛ چون مطمئنم دوست نداری قبل از این که همه‌چیز رو بهت بگم بمیرم. از اتاق خارج می‌شود و پشت سرش می‌روم. در راهروی طبقه بالای یک خانه ویلایی هستیم. یک راهروی نه چندان بلند با یک اتاق دیگر و حمام و دستشویی، و راه‌پله‌ای که احتمالا به اتاق زیرشیروانی می‌رسد. دانیال از پله‌ها پایین می‌رود. خانه چندان بزرگ نیست. یک هال دارد و یک آشپزخانه، با اسباب و اثاثیه‌ای مختصر و ساده. رنگ غالب دیوارها و زمین و وسایل خانه، قهوه‌ای روشن یا کرمی ست و پارکت و کاغذ دیواری‌ها طرح چوب دارند. روی هم رفته، جای دنجی به نظر می‌رسد. می‌پرسم: اینجا خونه کیه؟ -خونه تو. وارد آشپزخانه می‌شود. چند پاکت خرید روی میز آشپزخانه‌اند. خریدها را از پاکت‌شان در می‌آورد و در کابینت‌ها و یخچال جا می‌دهد. -رفته بودم یکم خوراکی بخرم. حدس می‌زدم دیگه باید بهوش بیای. نگران بودم که نیروهای موساد یا ایران، تا اینجا دنبالمون اومده باشن و وقتی نیستم بیان سراغت. در رو قفل کردم و محض احتیاط اسلحه رو گذاشتم زیر بالش که اگه لازم شد بتونی از خودت دفاع کنی. پس آنقدرها که دانیال ادعا می‌کند جایمان امن نیست. هنوز در خطرم و تحت تعقیب دو سرویس امنیتی. اعصابم خرد شده از اطلاعات قطره‌چکانی‌اش. -وایسا ببینم، این یعنی تو هم از موساد جدا شدی؟ دانیال با بی‌تفاوتی سرش را تکان می‌دهد. -آره. و ممکنه تحت تعقیب باشم. -چرا جدا شدی؟ -خیلی وقت بود که می‌خواستم این کار رو بکنم؛ ولی تو جراتش رو بهم دادی. کلافه می‌شوم. -می‌شه درست توضیح بدی؟ اصلا اینجا خونه کیه؟ دانیال در یکی از کابینت‌ها را باز می‌کند و پوشه‌ای از آن بیرون می‌آورد. پوشه را مقابلم روی اپن می‌گذارد. -بازش کن. نمی‌توانم این کار را با یک دست آتل‌بسته گرفته انجام بدهم و اسلحه هم در دست دیگرم است. دانیال که تعللم را می‌بیند، در دورترین نقطه آشپزخانه نسبت به من می‌ایستد و دستانش را بالا می‌برد. -می‌تونی برای چند ثانیه از اون تفنگ دل بکنی. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 15 -د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید نیمه شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 16 سلاح را روی اپن می‌گذارم و به زحمت پوشه را باز می‌کنم. یک نگاهم به دانیال است و یک نگاهم به شناسنامه و گذرنامه و مدارک هویتی داخل پوشه. شناسنامه و گذرنامه هردو نشان دولت انگلستان را دارند. گذرنامه را باز می‌کنم. عکس خودم را با اندکی تغییر می‌بینم و با اسم و مشخصاتی غریب. اخم می‌کنم. دانیال می‌گوید: این هویت جدیدته. برات یه هویت جدید جعل کردم. از حالا به بعد تو یه دختر بریتانیایی هستی که این خونه رو از پدربزرگ مرحومش به ارث برده و حالا که خانواده‌ش رو توی یه حادثه از دست داده، تصمیم گرفته بریتانیا رو ترک کنه و ساکن گرینلند بشه. حیرت‌زده و گیج، به نام جدیدم و مدارک هویتی‌ام نگاه می‌کنم. -چطور تونستی این کار رو بکنی؟ دانیال باد به غبغب می‌اندازد و با لحن خودپسندانه همیشگی‌اش می‌گوید: به یکم نفوذ، رشوه، مهارت جعل مدرک و قدرت داستان‌پردازی نیاز داشت. -و مقادیر زیادی بدجنسی که تو داری. مغرورانه سر تکان می‌دهد. سلاح را به سمتش می‌گیرم و دوباره نام جدیدم را می‌خوانم. -آرورا؟ -یعنی شفق. با یکی از دستانش عدد سه را نشان می‌دهد. -توی گرینلند مردم سه دسته‌ن: بومی‌های اینوئیت، مهاجرهای غالبا اروپایی، و پولدارهای سابقه‌داری که می‌خوان یه زندگی آروم و مخفی داشته باشن. -ما دسته سومیم؟ -دقیقا. تا وقتی حرفم رو گوش کنی کسی پیدامون نمی‌کنه. می‌خواهم بپرسم پس انتقام چه می‌شود؟ اما حرفم را می‌خورم. انتقام کار شخصی من است؛ ربطی به دانیال ندارد. فعلا باید بفهمم این مدت چه در دنیا گذشته است. -من چقدر بی‌هوش بودم؟ -یه هفته‌ای می‌شه. -اصلا چطوری منو آوردی اینجا؟ -اگه بی‌خیال اون اسلحه شی و غلافش کنی، همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. نمی‌توانم. انگشتانم به سلاح چسبیده‌اند. منتظرم هرآن دانیال به سمتم حمله‌ور شود یا یک گله مامور به خانه بریزند. انقدر خنجر از پشت خورده‌ام و انقدر زیر پایم خالی شده است که نتوانم به دانیال اعتماد کنم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید نیمه شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 16 س
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 17 دانیال تردید و بی‌اعتمادی را از چشمانم می‌خواند و می‌گوید: بهت حق می‌دم اعتماد نکنی؛ ولی یکم فکر کن! تو یه مهره سوخته‌ای. عملیات رو انجام ندادی و احتمالا لو رفتی. موساد هیچ برنامه‌ای بجز کشتن کسی مثل تو نداره. برای کشتنت هم لازم نبود این‌همه بدبختی بکشم و از ایران خارجت کنم. می‌تونستم توی بیمارستان بکشمت. پس اگه الان اینجا پیش منی یعنی من قرار نیست بلایی سرت بیارم. خب؟ چاره‌ای ندارم حرف‌های منطقی‌اش را بپذیرم. تفنگ را آرام پایین می‌آورم و آن را روی اپن می‌گذارم. دانیال وسایل پختن ناهار را آماده می‌کند و می‌گوید: الان شرایط هردوی ما مثل همه. هردو تحت تعقیب موساد و اطلاعات ایرانیم. پس بهتره به هم اعتماد کنیم و هوای همو داشته باشیم. قبوله؟ نفس عمیقی می‌کشم. -باشه. پشت میز آشپزخانه می‌نشینم و به آشپزی کردن دانیال خیره می‌شوم. -چرا می‌لنگی؟ دانیال متوقف می‌شود. بدون این که برگردد، آرام می‌گوید: یه آسیب کوچیکه، خوردم زمین. و سریع به کارش ادامه می‌دهد تا به من بفهماند دوست ندارد درباره‌اش حرف بزند. پاستا را داخل یک قابلمه می‌ریزد و می‌گوید: هوای اینجا طوریه که اگه ساعت نداشته باشی روز و شب رو قاطی می‌کنی. از اول زمستون تا نزدیک بهار، بیشتر بیست و چهار ساعت شبه. خورشید یه لحظه میاد و میره. تابستونشم نزدیک سه چهار ماه خورشید دائم تو آسمونه. -منو چطوری آوردی تا اینجا؟ در حالی که مواد سس پاستا را از یچخال بیرون می‌گذارد و در ماهیتابه با هم مخلوط می‌کند، می‌گوید: به سختی. دندان بر هم فشار می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم. -دانیال! قاه‌قاه می‌خندد. -باشه باشه... راستش فکر همه‌چیز رو کرده بودم، بجز این که تصادف کنی. با تصادفت برنامه‌هام رو بهم ریختی. وقتی تصادف کردی، اولین کاری که انجام دادم این بود که خودم برسونمت بیمارستان و بمب رو از توی کیفت دربیارم تا بهت شک نکنن. مرحله دوم، این بود که توی بیمارستان از دور مواظبت باشم؛ طوری که هیچکس منو نبینه. شانس آوردم که آسیب جدی ندیدی. ولی اونجا بود که فهمیدم مامور حذفت اومده بیمارستان و می‌خواد بی‌سروصدا کارتو تموم کنه. فقط دو سه ساعت از بستری شدنت گذشته بود که سر رسید. -چطوری انقدر سریع فهمید؟ -چون وقتی یکی تصادف می‌کنه، از بیمارستان به نزدیک‌ترین عضو خانواده‌ش که در دسترس باشه زنگ می‌زنن. نمی‌فهمم. دانیال در سکوت به کارش ادامه می‌دهد تا من ارتباط معنایی میان جملاتش را کشف کنم. ناگاه فریاد می‌کشم: آرسن!؟ -اوهوم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 17 دا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 18 دست سالمم را روی دهانم می‌گذارم. هنوز نمی‌فهمم. آرسن بی‌دست‌وپایی که من می‌شناختم اصلا عقلش به درک مسائل پیچیده عالم جاسوسی قد نمی‌داد. -داری شوخی می‌کنی؟ -می‌دونم خیلی خنگ به نظر میاد ولی در باطن یه شیطان تمام‌عیاره. از میان دندان‌های بهم فشرده‌ام می‌غرم: پسره آب‌زیرکاه! دانیال بی‌توجه به خشم من می‌گوید: مامور بود که هربار چکت کنه تا مطمئن بشه تحت نظر نیستی و مشکلی وجود نداره. شب قبل عملیات هم اومد پیشت تا مطمئن بشه عملیات رو انجام می‌دی. -چطور مطمئن شده بود؟ دانیال پوزخندی شیطانی می‌زند. -لازم نبود حرف بزنی. می‌گفت از رفتارت پیدا بود می‌خوای باهاش خداحافظی کنی. حالا راستشو بگو، واقعا می‌خواستی اونا رو بکشی؟ دست سالمم را میان موهایم می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم. -نمی‌دونم. -نمی‌دونی؟ یک دسته از موهایم را در مشت می‌گیرم. -چندنفر از دوستام اونجا بودن. نمی‌خواستم بکشمشون. ولی خب چاره‌ای نداشتم. نمی‌خواستم بمیرم. دانیال سرش را تکان می‌دهد. -تصمیمت عاقلانه بود. باید این کار رو انجام می‌دادی. فقط اون تصادف لعنتی همه‌چیز رو خراب کرد. نفسم را با خشم بیرون می‌دهم. انتظار آدم شدن از کسی مثل دانیال واقعا انتظار زیادی ست؛ هرچند من هم بهتر از او نیستم. من هم یک قاتل بالقوه‌ام. سرم را بلند می‌کنم و می‌پرسم: آرسن رو چکار کردی؟ - یه طوری سرشو گرم کردم و از شرش خلاص شدم. به هرحال مهم نیست. گذاشتمت توی کاور جنازه و با بدبختی از بیمارستان آوردمت بیرون و طبق برنامه قبلی از مرز خارجت کردم؛ با این تفاوت که تو بیهوش بودی و پوستم کنده شد. می‌خندد. -فکر نمی‌کردم انقدر سنگین باشی. پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و سرم را به سمت دیگری برمی‌گردانم. دانیال ادامه می‌دهد: از قبل برنامه فرارمون رو چیده بودم. یکم تغییرش دادم. مجبور شدم با دارو بیهوش نگهت دارم و توی تابوت بذارمت. برای هردومون هویت جعل کردم، بعدم ادای یه مردِ عاشقِ داغدیده رو درآوردم که می‌خواد آخرین خواسته همسر مرحومش رو برآورده کنه و اونو به شفق و مادر دریاها بسپاره. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 18 د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 19 قهقهه می‌زند. -یه طوری تابوتت رو بغل کرده بودم و گریه می‌کردم که خودمم باورم شده بود زنم مُرده و وصیت کرده توی گرینلند خاکش کنم. بالاخره من هم می‌خندم و برایش دست می‌زنم. -تو مارمولک‌ترین مارمولک دنیایی. دانیال کامل روبه من برمی‌گردد و تمام‌قد تعظیم می‌کند. یک دستش را مثل بازیگران تئاتر می‌گشاید و می‌گوید: خواهش می‌کنم. من متعلق به شمام. بوی آویشن پاستا خانه را برداشته و معده‌ام به سروصدا افتاده است. به پنجره آشپزخانه خیره می‌شوم. از پشت یک لایه بخار نازک، می‌توان خیابان برف‌گرفته را دید و هوای گرگ و میش را. می‌پرسم: اینجا واقعا جامون امنه؟ دانیال پاستاها را در ظرف می‌کشد و بشقاب‌ها را مقابل خودم و خودش روی میز می‌گذارد. قبل از این که روی صندلی بنشیند، دو دستش را روی میز می‌گذارد و به سمت من خم می‌شود. -من جایی نمی‌خوابم که زیرم آب بره. اینجا مطمئن‌ترین جاییه که می‌تونستیم بیایم. تا وقتی احتیاط کنیم مشکلی پیش نمیاد. حواسم به همه‌چی هست. پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و چند بار سرش را تکان می‌دهد. -بهم اعتماد کن. چاره‌ای ندارم و او این بیچارگی را از چشمانم می‌خواند. می‌نشیند و به غذا اشاره می‌کند. -سرد نشه...! *** گالیا آرام و پشت سر هم، با نوک خودکار به میزش ضربه می‌زد. دست دیگر را زیر چانه زده و به تصاویر روی نمایشگر لپ‌تاپ خیره بود. تصویر جنازه رونن و دو محافظش، در کنار تصویر جسد سوخته دانیال داخل ماشین. عکس دانیال و ماشین سوخته‌اش را یکی از عواملشان در آذربایجان برایش فرستاده و مرگ دانیال را تایید کرده بود. مطمئن بود با چشمان خودش دیده که خودروی دانیال ته دره سقوط کرده و منفجر شده است، و عامل طبق نقشه صبر کرده بود تا خودرو کاملا بسوزد و بعد به نیروهای امدادی زنگ بزند. طوری سوخته بود که پزشکی قانونی حتی نتوانسته بود هویت جسد را تشخیص دهد و هیچ مدرک هویتی‌ای باقی نمانده بود؛ همانطور که گالیا می‌خواست. دانیال باید می‌مُرد، همراه هرچه که همراهش داشت. باید وقتی عوامل ایران به دانیال می‌رسیدند که هیچ‌چیز جز خاکستری به درد نخور از او باقی نمانده باشد. این سزای هر ماموری بود که کدهای ژنتیکی‌اش لو برود. دانیال در آخرین ماموریتش زخمی شده بود و نمونه خونش در صحنه قتل مانده بود؛ پس باید از صفحه روزگار محو می‌شد. گالیا کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد. آن روز که خبر مرگ دانیال رسید، بعد از مدت‌ها توانسته بود یک نفس راحت از سر آسودگی بکشد و حالا همان نفس در سینه‌اش حبس شده بود. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 19 قهق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 20 خودکار را با شتاب روی میز رها کرد. برخورد نوک خودکار روی کاغذی که روی میز بود، آن را پر از نقاط آبی کرده بود. گالیا پوشه‌ای را روی لپ‌تاپش باز کرد. چند فایل اکسل، پرینت‌های حساب و اسناد و گزارش‌های مالی. یکی از فایل‌ها را باز کرد. لازم نبود اعداد و ارقام را بخواند. تک‌تک فایل‌ها داشتند فریاد می‌زدند که گالیا، حدود پانصد و شصت میلیون شِکِل از بودجه سازمان را در عرض پنج سال اختلاس کرده است؛ چیزی حدود صد و پنجاه میلیون دلار امریکا. گالیا حلقه نقره‌ای کلفتی که در انگشت اشاره‌اش بود را چندبار درآورد و سر جایش برگرداند. دندان برهم فشرد. این‌ها کار او نبود. نه این که دستش کج نباشد، ولی نمی‌خواست رزومه کاری‌اش را خراب کند و در چند قدمی رسیدن به ریاست، به دردسر بیفتد. یک نفر اما دقیقا می‌خواست گالیا به ریاست نرسد. برایش مدرک‌سازی کرده بود، شاید هم چندنفر این کار را انجام داده بودند. گالیا پوشه را بست و در ذهنش تمام کسانی که با آن‌ها کینه داشت را ردیف کرد. دانیال. چشمانش را بست و برهم فشار داد. چندبار با خودش تکرار کرد: اون مُرده. صدای دیگری در سرش گفت: اون می‌دونست. اون می‌دونست تو آمی رو کشتی. -نه نمی‌دونست. نمی‌دونست. نمی‌دونست. میان موهای بلندش چنگ زد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و دندان بر هم فشار داد. باید رد پولِ دزدیده شده را می‌زد، قبل از این که کسی بفهمد. قبل از این که در دوقدمی رسیدن به قله سقوط کند. *** پزشک دستش را زیر چانه زده و تصویر سه‌بعدی ام.آر.آی سرم را روی مانیتور می‌چرخاند. روی تخت معاینه نشسته‌ام و بجای تصویر، به حالت چهره پزشک نگاه می‌کنم بلکه چیزی بفهمم. دانیال کنارم ایستاده و دستم را در دستش می‌فشارد. نمی‌دانم این فشار بخاطر اضطراب است یا برای دلگرمی دادن به من؛ اما از نوک انگشتانش نگرانی در جانم تزریق می‌شود. دانیال با چهره‌ای که در آن نگرانی موج می‌زند، به تصویر ام.آر.آی خیره است و با این که چیزی از آن نمی‌فهمد، دنبال یک نشانه برای امیدواری می‌گردد. هیچ‌وقت اینطوری ندیده بودمش. صدایش می‌لرزد. -مشکلی هست دکتر؟ پزشک سوال دانیال را نشنیده می‌گیرد و همچنان به تصویر ام.آر.آی خیره است. نمی‌دانم مغز کج و کوله من چه چیز جذابی برای دیدن دارد که پزشک از آن دل نمی‌کَنَد؟ دانیال به من نگاه می‌کند و لبخندِ لرزانی می‌زند. -نترس. نمی‌ترسم؛ حداقل به اندازه دانیال مضطرب نیستم. من از دم مرگ برگشته‌ام. بالاخره پزشک یک نفس عمیق می‌کشد و به سخن می‌آید. -ضربه‌ای که به سرت خورده سطحی بوده و خوب شده. خوشبختانه مشکلی نداری.به چهره ناباور من و دانیال نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 20 خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 21 -بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر می‌کردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوش‌شانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانواده‌ت متاسفم. برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمده‌ام. دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوری که حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم. دانیال دست بر سینه می‌گذارد و نفس حبس شده‌اش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون می‌ریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره می‌کند و رو به من می‌گوید: خیلی نگرانش کردی! نمی‌دانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمی‌دانم باید چه بگویم. فقط بی‌حرکت سر جایم می‌نشینم و پلک می‌زنم. دانیال می‌پرسد: پس دیگه مشکلی نداره؟ -نه. خیالت راحت. دانیال تشکر می‌کند و درحالی که با دقت به توصیه‌های پزشک گوش می‌دهد، کمکم می‌کند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامت‌مان در گرینلند می‌گذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کم‌تر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب می‌شود. با دانیال از مطب بیرون می‌آییم. گودت‌هاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستان‌های اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانه‌هایی اکثراً ویلایی و شیروانی‌دار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمان‌های بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمان‌هایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا می‌شوند. هوا بی‌نهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگی‌ای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب. کریسمس است و شهر را چراغانی کرده‌اند. مردم بی‌توجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمده‌اند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی می‌فهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازی‌ها و جشن‌ها و نمایش‌های محلی داغ است. مردم به در خانه‌شان حلقه‌های گل مصنوعی و مجسمه‌های کوچکی به نام توپیلاک چسبانده‌اند و خانه را با چراغانی تزئین کرده‌اند. مقابل مغازه‌ها، رستوران‌ها و کافه‌ها شلوغ است و مردمِ چشم‌بادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم می‌زنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیره‌ایم که انگار باورمان نمی‌شود در چنین دنیای بی‌رحمی هنوز می‌توان خوشحال بود. واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟ -دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 21 -ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 22 دانیال این را می‌پرسد و روبه‌رویم می‌ایستد. از پیشنهادش بدم نمی‌آید؛ اما کمی تردید می‌کنم. -خطرناک نیست؟ -نه نترس. چشمک می‌زند. با خودم قرار گذاشته‌ام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان له‌تر می‌شود و من از فشردن برف با پایم لذت می‌برم. دانیال کمی جلوتر می‌رود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمی‌دانم کجاست. برف نرمی آرام می‌بارد. باد سرد باعث می‌شود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم. شهر کوچک است و ماشین کم. هیچ‌وقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگ‌هایی که به خانه‌هاشان زده‌اند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفته‌اند. زیر لب می‌گویم: اینجا خیلی قشنگه! دانیال نمی‌شنود. صدای هوهوی باد و گفت‌وگوی مردم، گوش‌هامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا می‌آید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برف‌گرفته‌ای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیک‌تر می‌شویم و صدای سرود را هم می‌توان شنید. دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کرده‌اند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخ‌پوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیت‌ها، بومی‌های گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور می‌کند که دوست دارد؛ آنطور که فکر می‌کند هر آدمی باید باشد. دانیال اما دستم را می‌کشد و از مقابل کلیسا عبور می‌کنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هم‌اندازه کلیسا می‌بینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدی‌شکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم می‌گوید: مسلمون‌های دانمارکی که دولت دانمارک اذیت‌شون می‌کنه، میان اینجا. در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن می‌آید. یادم می‌افتد ماه رمضان است و مسلمان‌ها بیشتر از همیشه قرآن می‌خوانند. یاد ایران می‌افتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند می‌کنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم. دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم. کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمه‌ویرانی می‌رسیم که مردم دورش را گرفته‌اند. از بقیه خانه‌ها بزرگ‌تر است؛ اما فرسوده و شکسته و آسیب‌دیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستاده‌اند و به دیوارهاش سنگ می‌زنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمی‌توانم بخوانمش. دانیال می‌ایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که می‌روند و می‌آیند، می‌توان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت می‌کند و می‌رود. آن‌سوی خیابان، روبه‌روی خانه، روی تخته‌سنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم می‌زند. -این... این... -قاسم سلیمانیه. چهره دانیال کمی درهم می‌رود. می‌پرسم: قضیه چیه دانیال؟ دانیال نگاه از خانه برمی‌دارد و رو به من می‌کند. -یادت نیست؟ ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 22 دا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 23 با کمی فکر یادش می‌افتم. من آن موقع چهارده ساله بودم. کریسمس بود؛ اما ناگاه خبری در دنیا پیچید که در لبنان همه کریسمس را از یاد بردند؛ خبری که برای مردم لبنان هزاران بار بهتر از کریسمس بود: ترامپ کشته شد. در بعبدای مسیحی‌نشین حتی، مردم ریخته بودند توی خیابان، شیرینی پخش می‌کردند، آواز می‌خواندند، دست می‌زدند، درحالی که عکس قاسم سلیمانی را سر دست گرفته بودند می‌رقصیدند و پرچم امریکا و تصویر ترامپ زیر پاهاشان لگدکوب می‌شد. دانیال به خانه اشاره می‌کند. -ترامپ توی حیاط اون خونه کشته شد. دست‌هاش را مقابل دهانش می‌گیرد و ها می‌کند. بعد ادامه می‌دهد: اواخر عمرش دیوونه شده بود. می‌ترسید بکشنش. به هیچ‌کس اعتماد نداشت. می‌گفت هیچ‌کدوم از سرویس‌های امنیتی نمی‌تونن امنیتش رو تامین کنن. آخرش بی‌سروصدا اومد اینجا و دورش رو پر محافظ کرد، یه سالی هم اینجا بود ولی آخرش یه پهپاد ایرانی کارشو ساخت. سرش را پایین می‌اندازد و می‌خندد؛ نمی‌دانم به چی. شاید به خودش که آمده اینجا و فکر می‌کند دست کسی بهمان نمی‌رسد. می‌پرسم: چرا به خونه‌ش سنگ می‌زنن؟ -بومی‌های اینجا ازش متنفرن. می‌گن اون یه شیطانه. معتقدن اگه موقع سال نو به خونه‌ش سنگ بزنن، ارواح طبیعت سال خوبی رو براشون می‌سازن. -چرا می‌گن شیطانه؟ -اولا قبلا چندبار خواسته گرینلند رو به عنوان جزیره شخصی بخره. دوما، شبکه‌های ماهواره‌ای ایرانی اینجا خیلی طرفدار دارن. مردم اینجا قاسم سلیمانی رو مثل یه اسطوره می‌پرستن. معلومه که قاتلش رو شیطان می‌دونن. باز هم می‌خندد؛ با حالتی آمیخته از خشم و تمسخر. من اما ته دلم از این که نام قاسم سلیمانی تا قطبی‌ترین منطقه تمدن بشری کشیده شده است ناراحت نیستم. قاسم سلیمانی و عباس برای من یکی‌اند. انگار خود عباس تا اینجا دنبالم آمده تا مواظبم باشد. عباس تنها نقطه روشن گذشته من است. دانیال می‌خواهد به راهش ادامه دهد؛ اما من می‌ایستم تا تصویر قاسم سلیمانی را بهتر ببینم. با لبخندی مهربان و غرورآمیز به رهگذران و خانه نیمه‌ویران نگاه می‌کند و همین لبخند کافی ست برای این که ثابت کند چه کسی پیروز شده. دانیال برمی‌گردد و صدایم می‌زند. -بیا دیگه! دوباره دنبال دانیال راه می‌افتم. تندتر قدم برمی‌دارد؛ انگار که دیرش شده باشد. وارد جاده‌ای ساحلی می‌شویم و چند دقیقه بعد، به ساحلی سنگی و برف‌گرفته می‌رسیم. دانیال از کافه‌ای که کنار جاده است، دو فلاسک قهوه می‌گیرد و دعوتم می‌کند نزدیک ساحل، روی یک نیمکت بنشینیم. -اینجا رویایی‌ترین قسمت این شهره. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 23 با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 24 به دریا اشاره می‌کند. زیر نور ستاره‌ها و چراغ‌های کریسمس، مجسمه‌ای برنزی می‌درخشد. مجسمه زنی با موهای بلند که با وقار و شکوه، میان یک خرس قطبی، شیر دریایی، نهنگ و چند ماهی دیگر نشسته است و پسری موهایش را شانه می‌کند. طوری دورش را گرفته‌اند که فقط سر و گردنش پیدا باشد. -اون مادر دریاست، مردم بومی بهش می‌گن سدنا. از اسطوره‌های باستانی اینجاست. آب دریا بالا آمده و تکه‌های یخ و موج‌ها دور مادر دریا می‌چرخند. مغرورانه مانند ملکه‌ای که بر دریا فرمان می‌راند، بر تختش تکیه زده و انگار امواج دریا هریک چین‌های دامنش هستند. دانیال می‌گوید: ارزش دیدن داشت مگه نه؟ - خیلی باشکوهه... شبیه مادر عباس است. باشکوه و تماشایی. مادر عباس را تصور می‌کنم که بجای سدنا نشسته، لبخندی مادرانه بر لب دارد و روسری‌ای آبی‌رنگ مثل دریا سرش کرده. روسری و دامنش امتداد دارند تا دریا و در دریا محو می‌شوند. عباس هم شبیه دریاست یا دریا شبیه عباس است. دور مادرش می‌چرخد و با امواجش نوازشش می‌کند. دستم را دور فلاسک قهوه می‌پیچم تا گرم شود و زیر لب می‌گویم: مثل مامان عباسه... دانیال آه پرسوزی می‌کشد و بخار غلیظی از بینی و دهانش بیرون می‌آید؛ مثل یک اژدها. -قرار بود گذشته رو فراموش کنیم، مگه نه؟ -دوست ندارم قسمتای قشنگش یادم بره. دانیال با حالتی عاقل‌اندرسفیه نگاهم می‌کند. می‌گویم: تو هم اگه مامان عباس رو دیده بودی می‌فهمیدی که چقدر فوق‌العاده بود. یه آدم واقعی بود. از خود عباس هم بهتر بود. دانیال نفسی از سر بی‌حوصلگی می‌کشد و دستانش را بالا می‌برد: باشه قبوله، من تسلیمم. تا وقتی اینجوری ازش یاد کنی فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. و من منظور مستتر در کلامش را می‌فهمم؛ این که حق ندارم به انتقام فکر کنم. حق ندارم به این فکر کنم که چه کسی عباس را کشت و چرا. البته این که من به چه چیزی فکر می‌کنم، ربطی به دانیال ندارد. من به انتقام فکر می‌کنم. به این که قاتل عباس هنوز تاوان نداده و باید تاوان بدهد. دانیال یک قلپ از قهوه‌اش می‌نوشد و با چشم به بالای سرش اشاره می‌کند: آسمون اینجا خیلی قشنگه، چون آلودگی نوری کمه می‌تونی راحت ستاره‌ها رو ببینی؛ البته اگه هوا ابری نباشه. با انگشت اشاره‌اش، خطی از ستارگان را در آسمان نشانم می‌دهد. ستارگان در یک صف نورانی دور هم جمع شده‌اند و اطرافشان را هاله‌ای شیری‌رنگ گرفته است. انگار آسمان مثل انار شکاف خورده است و ستارگان مثل دانه‌های انار، از شکافش بیرون ریخته‌اند. کهکشان انقدر نزدیک است که حس می‌کنم اگر چند قدم جلوتر بروم، می‌توانم ستاره‌ها را در آغوش بگیرم. -اگه استخدام موساد نمی‌شدم، حتما ستاره‌شناس می‌شدم. دانیال این را می‌گوید و جرعه دیگری قهوه می‌نوشد. در خودم جمع می‌شوم. زندگی ما زیباتر می‌شد اگر موساد و نقشه‌های خودخواهانه‌اش نبود. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖