eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ بدون رد و بدل شدن حرفی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت: _ا... ا.. الو سلام صدای نگران پدرش بلند شد: _چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه، خانم خانما کجا تشریف بردن سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: _من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام... پدرش به وسط حرفش دوید و گفت: _کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟! سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم. پدرش با فریاد گفت: _لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت. سحر با من و من گفت: _میام دیگه.. خودم میام پدرش عصبانی تر فریادش بلندتر شد و گفت: _میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟! سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمیدانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا، مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت.. سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت: _دربست.. تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود... گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از آنطرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد: 🔥_الو...سحر سحر آب دهانش را قورت داد و‌ گفت: _سلام جوالیا، حالتون چطوره؟ جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت: 🔥_ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم... سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: _ببخشید مشکلی پیش اومده بود.. جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت: 🔥_مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟ _آره، حل شد... جولیا نفس راحتی کشید و‌گفت: 🔥_دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه، اینجا جا دارن وگرنه... سحر پرید وسط حرفش و‌گفت: _بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم 🔥_خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم،تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند، اما خودت هرگز شرکت نکن، فهمیدی!!! ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ... سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت: _متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟! جولیا خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمیذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد و صدا قطع شد.. سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد. خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش، کنارش ترمز کرد. سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود، اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یکدفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد. سحر سلام کرد و میخواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود، به خود آمد:... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ گوشی زنگ خورد و اسم پدر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ پدر با لحنی حاکی از تعجب،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: _ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟ کو‌ چادرت دختر؟ این چه وضع پوششت هست سحر؟؟ سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت: _س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون... و با زدن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست. پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه میکرد گفت: _خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سر و وضعت اینطوریه؟؟ سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد: _راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده، قبول کردم... سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد: _دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن... سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش، قرمز و قرمزتر میشد..سحر ادامه داد: _پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود. بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه، خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..‌ پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت، تند تند نفس میکشید، محکم روی فرمان ماشین زد و گفت: _لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زنهایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قارقار میکنن، بگو چیتون کمه؟ بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکر ها..‌.. و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت: _خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟ سحر شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده، جلوت نشستم. آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت: _دیگه حق نداری تا این سر و صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!! سحر آه کوتاهی کشید و گفت: _خوب تقصیر من چیه بابا؟! من چه اشتباهی کردم هاا؟! صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد: _چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی.... آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرامتر گفت: _همین که گفتم، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی... سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه «تا وقتی مسولیتت با منه»... این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ پدر با لحنی حاکی از تع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰ پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود میگفت: "بی شک نجات از دست پلیس، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید‌.." بالاخره بعد از گذشت نیمساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند. چراغ تیر برق سر کوچه، مثل همیشه پت پت میکرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانه‌شان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست. ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود. سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت: _بابا، ماشین را داخل نمیاری؟! پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد. سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد. برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است. سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت: _خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟! پدر همانطور که کفشهایش را درمی‌آورد گفت: _برو داخل هوا سوز داره، بزار برسیم بعد سیم جین کن... مادر آهسته سرش را پایین آورد تو‌ گوش سحر گفت: _عمه مهری و پسر عمه‌ت، آقا جواد اینجان، روسریت را درست کن... سحر اوفی کرد و گفت: _به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟ احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟! مادرش زهر چشمی گرفت و گفت: _صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟! پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت و‌ گفت: _به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین، این دختر زبر و زرنگی ست و در همین حین،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه میکرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت: _دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران... در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت: _باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین و‌ گفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه... جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده،بریده گفت: _چرا این شکلی شدین سحر خانم؟! پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبلهای راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند،میکرد، گفت: _سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره... سحر که دختر محجبه و متینی هست، همیشه هم چادر سرشه و... پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتیست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپزخونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت: _حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم، گلویی تازه کنید... همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت: _منم برم لباسام را عوض کنم.... عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نگفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه میکرد گفت: _برو سحر جان... و این سحرجان گفتن، با اون حرکات عمه مهری، خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده... سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم میدانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه، پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت60 -یع
نوبتی هم باشه نوبت ادامه پارت گذاری این رمان زیبا و دوست داشتنی هست 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
نوبتی هم باشه نوبت ادامه پارت گذاری این رمان زیبا و دوست داشتنی هست 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگشت‌هاش را کنده بود... دلم پیچ می‌خورد اما حفظ ظاهر می‌کنم. نباید دلم برایش بسوزد. خود دانیال هم همین بلاها را سر مردم می‌آورد. گیر یکی مثل خودش افتاده بیچاره. بالاخره باید یک جایی تقاص پس می‌داد. هاجر می‌گوید: کشتن دانیال حتما تسویه حساب سازمانی بوده. ولی این که چرا سراغ تو اومدن عجیبه. از اون عجیب‌تر اینه که پشتیبان قاتل تو رو پیدا نکردیم، انگار اصلا کسی همراهش نبوده. -مطمئنید اونی که خواسته منو بکشه با قاتل دانیال هماهنگ بوده؟ هاجر ابرو بالا می‌دهد. می‌گویم: خیلی بهش فکر کردم. تا قبل از این که بگید دانیال مُرده، فکر می‌کردم دانیال جای منو بهشون گفته. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا باید برای کشتن من هزینه کنن؟ من نه اطلاعات مهمی دارم، نه کار زیادی از دستم برمیاد، نه نیروی رسمیشون بودم. حتی اگه شما دستگیرم کنید هم چیز مهمی نمی‌دونم که لو دادنش برای اونا خطر داشته باشه. تلاش برای کشتن من خیلی احمقانه ست. -فکر نمی‌کنی برای پیدا کردن هارد دانیال بوده؟ -اگه این‌طور بود نباید قاتل یه راست می‌اومد که منو بکشه. باید حداقل قبلش ازم می‌پرسید اون هارد کجاست، ولی اصلا شبیه کسی نبود که بخواد دنبال چیزی بگرده. اصلا چطور می‌تونستن بفهمن اون هارد دست منه؟ هاجر دستش را زیر چانه می‌زند و به روبه‌رو خیره می‌شود. آرام زمزمه می‌کند: شایدم از اول پیش‌فرض ما اشتباه بوده... و کم‌کم صدایش بلندتر می‌شود. -اصلا چرا ما فکر کردیم این دوتا حتما به هم ربط دارن؟ -شاید بخاطر حدس من که همون روز بهتون گفتم فکر می‌کنم اون عامل موساد باشه... خب من اون شب مغزم درست کار نمی‌کرد، تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که موساد بزرگ‌ترین خطر برای منه. ولی هرجور فکر می‌کنم با عقل جور درنمیاد. هاجر با انگشت شصت و اشاره، شقیقه‌هاش را فشار می‌دهد. -هوم. باید بیشتر فکر کنم. -من چکار کنم؟ - تا جایی که ما فهمیدیم تحت نظر نیستی، ولی احتیاط کن. با کسی که در ارتباط نیستی؟ -نه. برمی‌خیزد و سرش را تکان می‌دهد. -خوبه. به لپ‌تاپ اشاره می‌کنم. -اینا چی؟ -درباره اینام فکر می‌کنم. می‌تونی یه کپی‌ش رو بهم بدی؟ فلشم را از داخل جیب ژاکتم درمی‌آورم و کف دستش می‌گذارم. می‌گویم: حدس می‌زدم اینو بگید، این فقط یکم محتوای هارده. بقیه‌ش رو رایگان بهتون نمی‌دم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 62 به معامله‌ای فکر می‌کنم که قرار است با آن جان و زندگی‌ام را نجات دهم. هاجر می‌خواهد فلش را بگیرد که دستم را عقب می‌برم. -هم پول، هم امنیتم. هاجر لبخند می‌زند و من معنی لبخندش را نمی‌فهمم. شاید به سادگی‌ام خندیده و به این فکر می‌کند که درآوردن بقیه این اطلاعات از چنگ یک دختر تنها کار سختی نیست. به هرحال با همان لبخند، فلش را می‌گیرد و داخل جیبش می‌گذارد. -ممنون. من هم لبخند بی‌رنگی می‌زنم و هاجر را بدرقه می‌کنم. با رفتن هاجر، سکوت خانه مثل بهمن روی سرم می‌ریزد و مدفونم می‌کند. الان است که خفه شوم. دانیال دیگر برنمی‌گردد. انتظار دو هفته به ابد تبدیل شد؛ و این خانه همیشه سوت و کور خواهد ماند. دانیال بیچاره. نقشه کشیده بود که اینجا با من در آرامش زندگی کند. شاید می‌خواست قاتل بودن را کنار بگذارد و یک مرد معمولی باشد؛ حتی شاید یک مرد درستکار. حالا ردپایش همه‌جای خانه به چشم می‌آید. توی آشپزخانه دارد غذا می‌پزد. روی مبل لم داده و با لپ‌تاپش کار می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رود و صدایم می‌زند. جزءبه‌جزء حرف‌ها و رفتارهایش در ذهنم مرور می‌شوند؛ شوخ‌طبعی‌اش. زرنگی‌اش. حتی بدجنسی‌اش. همه این‌ها همراه او مُرده‌اند. حتی نمی‌دانم جنازه‌اش کجاست و چطور دفن می‌شود. اعتراف می‌کنم دلم برایش تنگ شده؛ ولی نه چون دوستش داشتم. فقط به او عادت کرده بودم. خانه را زیر و رو می‌کنم؛ نمی‌دانم چرا. از سر دلتنگی ست شاید. تمام چیزهایی که اثر انگشت دانیال روی آن است را از نظر می‌گذارنم. خوراکی‌هایی که خریده تا یک ماه نیاز به خرید نداشته باشم، لباس‌هایش و مدارک هویتی‌ای که برایم جعل کرده. او دیگر نیست. و دیگر هم برنمی‌گردد. حالا با وسایل و خاطراتش باید چکار کنم؟ وقتی مادر را از دست دادم، حتی فرصت نکردم از دست دادن را بفهمم. غم‌اش در سیلاب وحشت جنگ گم شد. از دست دادن عباس را اصلا نفهمیدم. پدرخوانده و مادرخوانده‌ام را با کینه و خشم از دست دادم و برایشان غمگین نشدم. مادر عباس را وقتی از دست دادم که فاطمه مثل مادر کنارم بود. ولی حالا کسی را ندارم، همه‌چیز بیش از حد آرام است و من حتی نمی‌دانم باید چه احساسی داشته باشم. حالم ترکیبی از انزجار و دلتنگی ست: دانیال یک آدم‌کش حرفه‌ای بود و درعین حال تنها موجود زنده در این دنیا بود که من را دوست داشت؛ این را راست می‌گفت. گرفتگی خفیفی در گلویم هست که شاید همان بغض باشد؛ ولی انقدر کوچک است که نه می‌شکند نه از بین می‌رود. فقط هست و دانیال را به من یادآوری می‌کند؛ این که دانیال دیگر برنمی‌گردد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. چند هفته است که برف نباریده. نزدیک بهار است. در ایران باید نوروز باشد. این را هم می‌دانم که یک ماه دیگر تا طلوع خورشید مانده است. یک ماه دیگر شب تمام می‌شود، و بعد خورشید تا ماه ژوئیه غروب نمی‌کند. حتی نیمه‌شب‌ها هم خورشید در آسمان است. راستش دلم برای خورشید تنگ شده است. خورشید اینجا سرش را به زور کمی از افق بالاتر می‌آورد، دستی تکان می‌دهد و می‌رود. دلم خورشیدِ درخشان و قدرتمند لبنان را می‌خواهد که نمی‌شد نگاهش کرد و زیر پرتوهای داغش آب می‌شدی، و هوای مدیترانه‌ای لبنان را. شفق دارد آن بالا می‌رقصد. سبز، صورتی، آبی. دانیال آن شفق آبی ست که نزدیک به زمین شناور شده و دور خودش می‌چرخد. رقصیدن را کمی بلد بود، یک بار وقتی لبنان بودیم، موقع مستی به طور ناشیانه‌ای رقصید و آواز خواند؛ ولی در آواز خواندن هم استعداد آنچنانی نداشت. حالا آن بالا دارد می‌رقصد، همچنان مستانه و ناشیانه. همان‌جایی که عباس هم هست. شفق‌های سبز شبیه عباسند. نجیب و آرام. از کجا معلوم هاجر راست گفته باشد؟ چرا انقدر راحت باورش کردم؟ شاید هم زنده باشد و هاجر برای این که من طرفشان بروم این دروغ را گفته. و من هیچ راهی برای فهمیدنش ندارم، بجز انتظار کشیدن. انتظار بهتر از ناامیدی ست. روی تخت دراز می‌کشم و هلوکیتی‌ام را بغل می‌کنم. چشم‌هام را می‌بندم و به این فکر می‌کنم که الان دانیال رفته پیش عباس. با عقل جور درنمی‌آید. خیلی بی‌معنی ست زندگی، اگر یک قاتلی مثل دانیال همان‌جایی برود که عباس مهربان من بود. اگر اینجوری باشد که دیگر خوب و بد بودن معنی ندارد. عدالت و مجازات چه می‌شود؟ شاید هم نابود شده. همه آن‌ها که می‌میرند نابود می‌شوند. آن وقت بازهم همه‌چیز بی‌معنی ست. باز هم آخرش دانیال و عباس برابر می‌شوند. و من نمی‌خواهم اینطور باشد. دوست دارم بهشت و جهنم را باور کنم. *** -زرت! سلمان لب‌هاش را برهم فشار می‌داد و لپ‌هایش پر از باد شده بودند. آرام خرخر می‌کرد و سرخ شده بود. مسعود بهت زده به صفحه تبلت نگاه می‌کرد، هاجر هم صورتش را با دست پوشانده بود. سلمان دیگر دوام نیاورد. ناگهان نفس حبس شده‌اش آزاد شد، ترکید. صدای قاه‌قاه خنده‌اش خانه را برداشت و روی شکم خم شد. هاجر یک نفس عمیق کشید و از جا بلند شد. مسعود دندان‌قروچه رفت و به سلمان نگاه کرد که داشت از خنده غش می‌کرد. سلمان میان خنده‌هایش بریده‌بریده گفت: نگا کن... اسکل... کی... شده بودیم... سعی کرد صاف بنشیند و خنده‌اش را کنترل کند. هاجر بی‌توجه به خنده سلمان، از مسعود پرسید: یعنی الان سلما سفیده؟ مسعود سرش را تکان داد و دستی به سر کچلش کشید. خبرچینش توی پلیس دانمارک گفته بود کسی که به سلما حمله کرده چند وقت است به جرم قتل و سرقت تحت تعقیب است. یک شکارچی تنها که توی سرزمین کم‌جمعیت گرینلند می‌چرخد و آدم‌های تنها را با چکش شکار می‌کند، بیشتر پیرزن‌ها و پیرمردهای تنها را. غارت می‌کند و می‌کشد. توی زمستان‌های کشنده گرینلند، تنهایی خطرناک‌تر از سرماست و اینوئیت‌ها همیشه بر اساس همین قانون زندگی کرده‌اند؛ قاتل هم دنبال آن‌هایی می‌گشته که این قانون را زیر پا گذاشته باشند، از جمله سلما. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 64 سلمان هنوز داشت می‌خندید و مسعود هنوز داشت به سر کچلش دست می‌کشید و هاجر هنوز داشت قدم می‌زد. -خوب شد یارو آدم موساد نبودا... وگرنه خیلی برا موساد افت داشت! سلمان این را گفت و دوباره زد زیر خنده. مسعود به صندلی تکیه داد و دست به سینه سلمان را نگاه کرد. سلمان میان خنده‌هاش گفت: بدبخت فکر نمی‌کرد دختره تفنگ داشته باشه. سگ تو شانسش! و از شدت خنده به خودش پیچید. سرخ هم نه، کبود شده بود صورتش. دیگر صدای قهقهه‌اش درنمی‌آمد. یک دستش را به میز تکیه داده بود که نیفتد و آرام شکمش را می‌مالید. مسعود گفت: تموم شد؟ صدای خشک و خشنش، خنده را بر صورت سلمان خشک کرد. سلمان تازه انگار متوجه هاجر و مسعود شده بود که با چهره‌های بی‌تفاوتشان نگاهش می‌کردند. کمی خودش را جمع کرد و صاف نشست. هنوز ردپای خنده روی صورتش بود. گفت: خیلی سخت می‌گیرین زندگیو! بازهم ریزریز خندید. هاجر به زمین خیره شد و زیر لب گفت: خانم صابری خدابیامرز همیشه می‌گفت خودتو توی پیش‌فرض‌هات گیر ننداز. مسعود خواست بحث را عوض کند. به هاجر گفت: پس سلما سفیده. خودش هم نمی‌دانست این جمله خبری ست یا پرسشی. تا جایی که آن‌ها می‌دانستند سفید بود. هاجر گفت: مرحله بعدی چیه؟ مسعود یک دور سرش را دور گردن چرخاند و صدای مهره‌های گردنش درآمد. هاجر به خودش پاسخ داد: قرار بود بهش یه فرصت بدیم تا کارشو جبران کنه. سلمان گیج و سردرگم نگاهش را بین هاجر و مسعود چرخاند. -چکار کرده که باید جبران کنه؟ می‌شه دقیقا بگین واسه چی چندماهه علاف این بنده خدا شدیم؟ مسعود و هاجر هردو سلمان را نادیده گرفتند و مسعود گفت: من می‌خواستم ببینم توی همکاری با موساد تا کجا پیش رفته. راستش برنامه‌م این بود که دوجانبه‌ش کنم؛ ولی با شرایطی که پیش اومده، مطمئن نیستم دیگه بتونه کارشو با موساد ادامه بده. -زکی! یارو خودش آدم اسرائیله؟ باز هم کسی به حرف سلمان توجه نکرد. سلمان حرصش گرفته بود و سر جایش بی‌قراری می‌کرد. هاجر گفت: الان سفیده، ولی برای موساد مهره سوخته ست. بعید می‌دونم دیگه بخوان ازش استفاده کنن. مسعود دستانش را پشت سر بی‌مویش گذاشت و به هم قلاب کرد. اخم‌هایش درهم رفتند و آرام گفت: یعنی این‌همه وقت گذاشتم برای هیچی؟ -نه دقیقا. هاجر این را گفت، فلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و بالا گرفت. -اینو سلما بهم داد. -چی هست؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 64 سلما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلمان کلافه از انبوه مجهولات، دستی میان موهایش کشید و از جا بلند شد. -ای بابا من رفتم بخوابم. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین؛ البته اگه دلتون خواست! باز هم هاجر و مسعود خود را به نشنیدن زدند. هاجر پشت میز نشست و لپ‌تاپ را پیش کشید. فلش را به لپ‌تاپ وصل کرد و گفت: فقط یکمشو دیدم. سلما گفت دانیال همه چیزهایی که توی زمان خدمتش درباره مقامات اسرائیلی فهمیده بوده رو جمع کرده. یه جورایی مثل یه دفتر خاطرات. اینطور که سلما گفته، اینی که دست منه یه کپی از یک دهم اصل اطلاعاته. فکر کنم می‌خواد باهامون معامله کنه. ولی اول باید ببینیم چقدر ارزش دارن و واقعی هستن یا نه. *** -ما باید همه محتوای اون هارد رو بررسی کنیم. هاجر این را می‌گوید و یک بیسکوییت از ظرف مقابلش برمی‌دارد. مقابلش پشت میز نشسته‌ام و سعی دارم لکه ریزی را با نوک ناخن از روی میز جدا کنم. لجبازانه سرم را بالا می‌اندازم. -نچ. گفته بودم اونو رایگان بهتون نمی‌دم. خوب می‌دانم الان کسی که در موضع ضعف است، منم. هاجر می‌تواند به راحتی بکشدم و حتی اگر هارد را در هفت‌‌تا سوراخ پنهان کرده باشم هم بالاخره پیدایش می‌کند. اخم‌هایش را درهم می‌کشد و با دهان پر از بیسکوییت می‌گوید: چرا باید بابت چیزی پول بدیم که نمی‌دونیم چیه؟ از کجا معلوم اطلاعاتش سوخته نباشن؟ خودم را با لکه مشغول نگه می‌دارم و می‌گویم: اون دیگه مشکل شماست. هاجر دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و با انگشت اشاره، خرده‌های بیسکوییت را از دور لبش پاک می‌کند. -نه عزیزم، خودتم می‌دونی که دقیقا مشکل توئه. می‌تونیم اینجا رهات کنیم و بذاریم خودت یه فکری برای خودت بکنی. می‌تونیمم به هم اعتماد کنیم و هردو سود ببریم. ظاهرم را نمی‌بازم. -شماها به من اعتماد ندارین، من چطور بهتون اعتماد کنم؟ ساکت می‌شود. از سکوتش استفاده می‌کنم و ادامه می‌دهم: اصلا از کجا معلوم که درباره دانیال راست گفته باشید؟ شاید هنوز زنده باشه. شایدم خودتون کشته باشیدش. هاجر خیلی جدی به چشمانم خیره می‌شود، طوری که می‌ترسم. -آخه چرا باید بهت دروغ بگیم؟ سریع می‌گویم: چون... اما کلمه کم می‌آورم. نمی‌دانم چرا. لکه‌ی روی میز پاک می‌شود. هاجر می‌پرد وسط حرفم: خودتم می‌دونی که نه اطلاعات مهمی داری، نه جایگاه خاصی. یه مهره سوخته‌ای. چرا باید وقتمونو تلف کنیم و بهت دروغ بگیم؟ صدای خرد شدن استخوان‌هام را با این حرفش می‌شنوم. من واقعا هیچ‌کس نیستم، هیچ‌کس. من یک دختر بدبخت جنگ‌زده سوری‌ام که هیچ اهمیتی ندارد برای هیچ‌کس. چه در جنگ سوریه می‌مردم، چه الان، چیزی از دنیا کم نمی‌شود. آب از آب تکان نمی‌خورد. یک نفر برایش مهم بود زنده ماندن من، که خودش مُرد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 66 من الان خود هیچ‌کسم. حتی همان هم نیستم... کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم می‌دواند و قورتش می‌دهم. سرم را بالا می‌گیرم که اشک‌هایم نریزند و می‌گویم: باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین. منتظر می‌شوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقه‌ام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید: خیلی خب. خداحافظ. برمی‌خیزد، روی پاشنه پا می‌چرخد و از خانه خارج می‌شود، انقدر آرام که انگارنه‌انگار دعوا کرده‌ایم. حتی در را به هم نمی‌کوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار می‌شود. چشمم به میز می‌افتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است. * -یعنی تموم؟ هاجر خندید. -نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم. بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد. -ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمی‌شه زیر قولمون بزنیم. * بهار اینجا فقط کمی از زمستان‌های لبنان گرم‌تر است. برف‌ها دارند آب می‌شوند و روز کمی طولانی‌تر شده است. یک صبح یکشنبه‌ی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کرده‌ام به رفتن به کلیسا. اول می‌خواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بی‌خیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم. هرچه باشد ایرانی‌ها قبلا یک بار من را نجات داده‌اند. الان هم که زورشان می‌رسد بلایی سرم نیاورده‌اند. بهتر است خوش‌بین باشم. کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه می‌آید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا می‌شوم و هوای گرمش حالم را بهتر می‌کند. کلاه از سر برمی‌دارم و روسری‌ام را روی سرم مرتب می‌کنم. سه مرتبه صلیب بر سینه می‌کشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکت‌ها می‌گذارم. پدرخوانده‌ام وقتی به کلیسا می‌رفتیم می‌گفت: وقتی وارد کلیسا می‌شی یادت باشه تمام قدیس‌ها و حضرت مسیح دارن نگاهت می‌کنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن. سی نفری روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و به موعظه کشیش گوش می‌دهند. سعی می‌کنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار می‌کند، به سمت نیمکت‌ها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر می‌گردم. روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش می‌نشینم؛ ولی هیچ‌کدام سلام نمی‌کنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمی‌دهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیک‌ترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه. شال‌گردنم را طوری می‌کشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام می‌گویم: بهش فکر کردم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 66 من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 هاجر ساکت است. من ادامه می‌دهم: بهتون اعتماد می‌کنم و هارد رو می‌دم، ولی علاوه‌بر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم می‌خوام. هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه می‌کند که انگار واقعا دارد به او گوش می‌دهد، نه به من. سکوتش را که می‌بینم، آرام می‌گویم: باید بذارید خودمم کمک‌تون کنم. زیرچشمی به هاجر نگاه می‌کنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه می‌کند؛ اما می‌دانم ذهنش مشغول حلاجی حرف‌های من است. منتظر می‌مانم و میان کلمات کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را می‌فهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب می‌چرخد. ذهنم سمت دانیال می‌رود. در دل به خدا می‌گویم: مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمی‌دونم اینجایی یا نه و نمی‌دونم می‌شنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و می‌شنوی، لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم می‌خواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربون‌تر برخورد کن. احساس می‌کنم فرشته‌ها از این دعایم خنده‌شان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا می‌گویم: می‌دونم آدم بی‌نهایت مزخرفی بود و می‌دونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمی‌کردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلی‌های دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمی‌کنم. خودت حتما می‌دونی باهاش چکار کنی. بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را می‌بندم و به پدرخوانده و مادرخوانده‌ام فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچ‌کس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آن‌ها مُرده‌‌اند. -خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت. هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه می‌کنم: چی شد پس؟ بالاخره ماسک هاجر کمی تکان می‌خورد؛ چون یک نفس عمیق می‌کشد و صدایش را به سختی می‌شنوم. - تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی. - می‌خوام برگردم توی بازی. -دست من و تو نیست. فکر کردی بچه‌بازیه؟ -همین که گفتم. می‌خوام کمک کنم. -قرار این نبود. پول و امنیت می‌خواستی که بهت می‌دیم. -همکاری کردنم از اون دوتا مهم‌تره. هاجر یک نفس بلند و عمیق می‌کشد و بازهم ماسکش تکان می‌خورد. -من در این زمینه تصمیم‌گیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 ها
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 68 -من در این زمینه تصمیم‌گیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم. -بعدش؟ -میام خونه‌ت و بهت می‌گم. دستانم را درهم قلاب می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با منجی واقعی‌ام حرف می‌زنم. - عباس، خواهش می‌کنم رفیقاتو راضی کن. *** اول هاجر وارد می‌شود و بعد از سلامی نصفه‌نیمه، می‌گوید: یه نفر دیگه‌م هست. قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را می‌شنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم می‌افتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکی‌شان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمی‌کند. اگر می‌توانست زودتر انجامش می‌داد. مسعود را می‌بینم که از راهروی ورودی خانه بیرون می‌آید. نگاه کوتاهی به من می‌اندازد و سریع چشمان سبزش را به زمین می‌دوزد. ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت گردنم و دنبال چیزی می‌گردم که سرم را با آن بپوشانم. شال ریزبافت سپیدی که روی شانه انداخته بودم، به دادم می‌رسد و با آن موهام را می‌پوشانم. مسعود برایم یک‌جورهایی ادامه عباس است و می‌دانم که عباس هم اگر بود، نگاهم نمی‌کرد. کمی از خودم خجالت می‌کشم؛ اما صدایم را با سرفه‌ای ساختگی صاف می‌کنم و می‌گویم: سلام. بفرمایید بشینید. با دست به مبل‌های توی سالن اشاره می‌کنم؛ اما نه هاجر نه مسعود، هیچ‌کدام نمی‌نشینند. هردو کنار مبل‌ها می‌ایستند و مسعود می‌گوید: داری اعصابمونو خورد می‌کنی. تصمیم گرفته‌ام ازشان نترسم و حتی اگر واقعا ترسیدم هم به روی خودم نیاورم. پس وارد آشپزخانه می‌شوم و با آرامشِ یک زن خانه‌دار و هنرمند، چای درست می‌کنم. می‌گویم: اگه اعصابتونو خورد کنم منو می‌کشید؟ مسعود نفس عمیق و کلافه‌ای می‌کشد. به این حالش و به این که توانسته‌ام تحت فشار بگذارمش ریز می‌خندم. با آن صدای زمخت و توبیخ‌گرش غر می‌زند: اگه تا الان باهات راه اومدیم، به حرمت همکار شهیدمون بوده. ولی این به این معنی نیست که می‌تونی ماها رو معطل خودت کنی. چای‌ساز را از آب پر می‌کنم و معترضانه و حق به جانب می‌گویم: من؟ من اصلا همچین قصدی ندارم. می‌خوام بهتون کمک کنم. زیرچشمی نگاهشان می‌کنم. هاجر روی دسته یکی از مبل‌ها نشسته است، دست به سینه و سربه‌زیر و با اخم‌های درهم. اینطور که معلوم است، من امروز فقط با مسعود طرفم و هاجر دیگر زورش به من نمی‌رسد؛ و این می‌تواند نشانه خوبی باشد. مسعود می‌گوید: تو گفتی پول و امنیت، ما گفتیم باشه. این شرط جدید رو از قوطی کدوم عطاری پیدا کردی؟ شانه بالا می‌اندازم و می‌گذارم آب در چای‌ساز جوش بیاید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 68 -من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه بالا می‌اندازم و می‌گذارم آب در چای‌ساز جوش بیاید. -خیلی درباره‌ش فکر کردم. راستش احساس می‌کنم اگه بعد اون‌همه بلایی که اسرائیلی‌ها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی می‌تونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره. مسعود زیر لب غرغر می‌کند، شاید دارد به خودش فحش می‌دهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشته‌اند. می‌گوید: خاله‌بازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمی‌تونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی. در فر را باز می‌کنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه می‌پیچد. پختن این‌ها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزه‌اند. با دستگیره، سینی فر را بیرون می‌آورم و می‌گویم: شما از کجا می‌دونین من کاری نمی‌تونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو می‌بره هوا. مسعود خشمگین می‌خندد. -برای همینه که می‌گم نه، چون فکر کردی توی نیم‌وجبی می‌تونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینی‌پزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد. سینی فر را روی کابینت‌ها می‌گذارم و صبر می‌کنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره می‌شوم و آخرین ضربه را می‌زنم. -ولی من فکر می‌کنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمی‌کرد. ضربه‌ام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جری‌تر می‌شود. -اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدی‌تر از من باهات مخالفت می‌کرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور می‌تونست جلوت رو می‌گرفت. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من اما جواب دیگری در آستین دارم. -برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار می‌کرد و پشتم می‌ایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟ بیسکوییت‌ها را از سینی فر جدا می‌کنم و به مسعودِ ساکت نگاه می‌کنم تا اثر سخنرانی حماسی‌ام را روی چهره‌اش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی می‌ترکم که بفهمم چی توی سرش می‌گذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن می‌شود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند می‌کند و فقط یک کلمه می‌گوید: نه! وا می‌روم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب می‌زنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون می‌دوم و خودم را به مسعود می‌رسانم. مقابلش می‌ایستم و می‌گویم: من می‌دونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط می‌خوام به اندازه خودم کمک کنم. قول می‌دم به دردتون بخورم. قول می‌دم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش می‌کنم. شما رو به عباس قسم می‌دم! جمله آخر را نمی‌دانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیه‌ای به من خیره می‌شود و بعد نگاهش را می‌دزدد. هاجر دارد لبش را می‌گزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود می‌شنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا می‌آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمتم در هوا تکان می‌دهد. -اگه کوچک‌ترین تمرد و بی‌نظمی‌ای توی کارت باشه، کنار می‌ذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمان‌بازی و بلندپروازی‌های بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمی‌دونم دقیقا به درد چه چیزهایی می‌خوری و چطور می‌تونی کمکم کنی؟ لبخندی فاتحانه می‌زنم و می‌گویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعه‌المصطفی درس می‌خونه... -جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانی‌ها. این را مسعود با بی‌حوصلگی می‌گوید و روی مبل رها می‌شود. هاجر و من با دهان باز نگاهش می‌کنیم. مسعود می‌گوید: فکر کردی ما الکی حقوق می‌گیریم؟ -از کی فهمیدید؟ - تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
「🪻」 سرِ ارادت ما و آستانِ حضرت دوست که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌷🌿 یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی خسته ام زین عشق، دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو … من نیستم گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود مرد راهم باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 آسان‌ترین راه قدردانی، یک تشکر ساده است. به شرطی که خالص و صمیمانه باشد! ✍ اگه نمی‌تونی به زبون بیاری، روی کاغذ برای همسرت بنویس..یک جمله بنویس ممنون که دیروز مریض بودم هوامو داشتی همون طور که وقتی بهت توهین میکنه زود جوش میاری و میخای خودتو خالی کنی و اعتراض میکنی... خوبی همسرت رو هم با سرعت بهش یادور نکنه پشت گوش بندازی و بگی نیازی نبود تشکر کنم
🌙*99 روز مانده به رمضان*🌙 🔸*اللَّهُمَّ بَلِّغْنا رَمَضَانَ وَ بَارِكْ لَنَا فِيهِ* 🔸*الهی مارا به رمضان برسان وبرکتش رانصیبمان کن.*
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤برای دوستی که از ۶۵ سالگی عبور کرده و به سمت ۷۵ می رود نوشتم که چه نوع تغییراتی در خود احساس می کند؟.... او برای من این مطلب را فرستاد: 1. پس از محبت به پدر و مادرم، خواهر و برادرم، همسرم، فرزندانم و دوستانم، اکنون شروع به دوست داشتن خودم کرده‌ام 2. متوجه شده‌ام که «اطلس» نیستم که دنیا را روی شانه‌هایم حمل نمایم. من تنها انسانی هستم مثل بقیه انسان‌ها! 3. من از چانه زنی با فروشندگان سبزی و میوه دست کشیده‌ام. چند سکه بیشتر مرا ورشکسته نمیکند اما ممکن است به فردی کمک کند که برخی از هزینه‌های زندگیش را کم کند ، یا بتواند کیف و کفشی برای مدرسه دختر یا پسرش بخرد 4. من یک انعام بزرگ به پیشخدمت می‌دهم. پول اضافی ممکن است لبخندی بر لبان او بیاورد. او برای امرار معاش بسیار زحمت می‌کشد 5. من به هیچ سالمندی نمی‌گویم که آنها قبلاً آن داستان را بارها و بارها برای من گفته‌اند . این موضوع باعث می‌شود که آنها در خط خاطرات‌شان قدم بزنند و گذشته خود را مرور کنند! 6. من یاد گرفته‌ام که افراد را حتی زمانی که می‌دانم اشتباه می‌کنند اصلاح نکنم.مسئولیت کامل کردن همه افراد بر عهده من نیست. آرامش با ارزش‌تر از کمال است 7. من آزادانه و سخاوتمندانه به دیگران احترام می‌گذارم و از ایشان تعریف می‌کنم.  تعریف نه تنها برای گیرنده، بلکه برای من نیز باعث تقویت روحیه می‌شود.و یک نکته کوچک؛ اگر کسی از شما تعریف کرد؛ هرگز و هرگز آن را رد نکنید، فقط بگویید "متشکرم" 8. من یاد گرفته‌ام که در مورد چروک یا خال روی پیراهنم ناراحت نباشم.شخصیت بلندتر از ظاهر صحبت می کند. 9. از افرادی که برای من ارزش کمی قائل می‌شوند دوری می‌گزینم ، زیرا ممکن است که آنها ارزش من را ندانند، اما من قدر خود را خوب می‌دانم. 10. دیگر یاد گرفته‌ام که از احساساتم خجالت نکشم.  این احساسات من است که از من انسانی می‌سازد که هستم 11.آموخته‌ام که بهتر است خود را از برخی رابطه‌ها کنار بکشم، تا مجبور نباشم آنها را قطع نمایم....هرچند که می‌دانم؛ منیت، مرا از خود دور نگه می‌دارد، در حالی که با داشتن روابط با دیگران، هرگز تنها نخواهم بود. 12.یاد گرفته‌ام که هر روزم را طوری زندگی کنم که انگار آخرین روز است. چراکه شاید هم آخرین روزم باشد! 13. بالاخره من کاری را انجام می دهم که خوشحالم می کند. چراکه من مسئول خوشبختی خودم هستم و آن را به خود مدیون هستم... نهایتاً؛ خوشحالی یک انتخاب است.   💢شما هم می توانید در هر زمانی شاد باشید، فقط انتخاب کنید که باشید! چرا باید صبر کنیم تا 60 یا 70 یا 80 ساله شویم، چرا در هر مرحله و سنی نمی‌توانیم این را تمرین کنیم💢 این شعر روی جایی دیدم خوشم اومد براتون خوندم! من به شخصه از این بیت خوشم اومد🤩 از شروع این جهان مرد از پی زن می‌دوید از پی مردان دویدن را ، زلیخا باب کرد... 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
🔻 ۱۰۰ روزِ گران مدعیان اصلاحات چه پاسخی دارند؟! 🔹️بسیاری از اقدامات ۱۰۰ روزه دولت چهاردهم در حوزه اقتصاد به نفع یک اقلیت بسیار کوچک و پرسروصدا و به زیان اکثریت مردم بوده و دولتی که قرار بود صدای بی‌صدایان باشد با تحمیل گرانی‌ها، همان صداهای ضعیف را هم نشنید. 🔹️افزایش ۴۰ تا ۶۶ درصدی قیمت نان، ۳۰ درصدی لبنیات، ۳۸ درصدی تعرفه برق، ۳۰ درصدی بلیت قطار، ۱۵ تا ۳۵ درصدی خودرو، تعرفه گاز، قطع برق به بهانه‌های دروغ و برملا شده، افزایش نرخ ارز با دستکاری دولتی نرخ نیما، قیمت میوه و صیفی جات و... و ارائه لایحه بودجه ۱۴۰۴ که ابعاد تورمی در پی خواهد داشت؛ 🔹️در کنار آزادسازی واردات گوشی‌های لوکس آمریکایی (آیفون)، بنزین سوپر، کاهش سه میلیارد دلاری ارز واردات کالاهای اساسی، افزایش دو هزار هزار میلیارد تومانی بودجه شرکت‌های دولتی، بازگرداندن حق مأموریت ارزی مدیران دولتی و... نشان می‌دهد اقدامات اقتصادی این دولت که مدعیان اصلاحات تا عمق آن مهره‌چینی کرده‌اند، در خدمت طبقه اشرافی و بر ضد محرومان و طبقه متوسط است. 🔹️وقت برخی اعضای دولت در ۱۰۰ روز، صرف حاشیه‌سازی شده است. زیر سؤال بردن سامانه هوشمندسازی عرضه آرد و نان که موجب صرفه‌جویی یک میلیون و ۵۰۰ هزار تن آرد، ۷۵ هزار میلیارد تومان یارانه و جلوگیری از قاچاق شده بود یکی از عملکردهای سازمان برنامه و بودجه است. زیر سؤال بردن آمار مسکن‌های در حال ساخت و تحویل داده شده دولت سیزدهم از سوی وزیر راه و شهرسازی و برخی معاونان او، سرگرم کردن مردم با بحث فیلترینگ و FATF از سوی وزیران اقتصاد، ارتباطات و تعداد دیگری از اعضای دولت و...، صرفاً حاشیه‌سازی و بازی کردن با روان مردم بوده است. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
✍️ امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند: 💠 در حضور هفت گروه ، ٧ کار را مخفی کن تا گردی : 1️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ... 2️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ ازﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ نگو... 3️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ... 4️⃣ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن... 5️⃣ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ از ﺁﺯﺍﺩیت نگو... 6️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪ نگو... 7️⃣ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ یتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ... 📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام مؤمنی 💢 ۵ خاصیت شگفت انگیزِ ذکرِ استغفار! 🔸کوتاه و شنیدنی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نَشتیِ ابتذال به خانه‌ها ⭕️ سخنگوی هیئت‌رئیسه مجلس: در بعضی از تولیدات نمایش خانگی شاهد یک ول‌انگاری هستیم که بعضاً به‌دنبال مخدوش‌کردن کانون خانواده است.