کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 62
به معاملهای فکر میکنم که قرار است با آن جان و زندگیام را نجات دهم. هاجر میخواهد فلش را بگیرد که دستم را عقب میبرم.
-هم پول، هم امنیتم.
هاجر لبخند میزند و من معنی لبخندش را نمیفهمم. شاید به سادگیام خندیده و به این فکر میکند که درآوردن بقیه این اطلاعات از چنگ یک دختر تنها کار سختی نیست. به هرحال با همان لبخند، فلش را میگیرد و داخل جیبش میگذارد.
-ممنون.
من هم لبخند بیرنگی میزنم و هاجر را بدرقه میکنم. با رفتن هاجر، سکوت خانه مثل بهمن روی سرم میریزد و مدفونم میکند. الان است که خفه شوم.
دانیال دیگر برنمیگردد.
انتظار دو هفته به ابد تبدیل شد؛ و این خانه همیشه سوت و کور خواهد ماند.
دانیال بیچاره.
نقشه کشیده بود که اینجا با من در آرامش زندگی کند. شاید میخواست قاتل بودن را کنار بگذارد و یک مرد معمولی باشد؛ حتی شاید یک مرد درستکار. حالا ردپایش همهجای خانه به چشم میآید. توی آشپزخانه دارد غذا میپزد. روی مبل لم داده و با لپتاپش کار میکند. پلهها را بالا میرود و صدایم میزند.
جزءبهجزء حرفها و رفتارهایش در ذهنم مرور میشوند؛ شوخطبعیاش. زرنگیاش. حتی بدجنسیاش. همه اینها همراه او مُردهاند. حتی نمیدانم جنازهاش کجاست و چطور دفن میشود. اعتراف میکنم دلم برایش تنگ شده؛ ولی نه چون دوستش داشتم. فقط به او عادت کرده بودم.
خانه را زیر و رو میکنم؛ نمیدانم چرا. از سر دلتنگی ست شاید. تمام چیزهایی که اثر انگشت دانیال روی آن است را از نظر میگذارنم. خوراکیهایی که خریده تا یک ماه نیاز به خرید نداشته باشم، لباسهایش و مدارک هویتیای که برایم جعل کرده.
او دیگر نیست.
و دیگر هم برنمیگردد.
حالا با وسایل و خاطراتش باید چکار کنم؟
وقتی مادر را از دست دادم، حتی فرصت نکردم از دست دادن را بفهمم. غماش در سیلاب وحشت جنگ گم شد. از دست دادن عباس را اصلا نفهمیدم. پدرخوانده و مادرخواندهام را با کینه و خشم از دست دادم و برایشان غمگین نشدم. مادر عباس را وقتی از دست دادم که فاطمه مثل مادر کنارم بود.
ولی حالا کسی را ندارم، همهچیز بیش از حد آرام است و من حتی نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. حالم ترکیبی از انزجار و دلتنگی ست: دانیال یک آدمکش حرفهای بود و درعین حال تنها موجود زنده در این دنیا بود که من را دوست داشت؛ این را راست میگفت. گرفتگی خفیفی در گلویم هست که شاید همان بغض باشد؛ ولی انقدر کوچک است که نه میشکند نه از بین میرود. فقط هست و دانیال را به من یادآوری میکند؛ این که دانیال دیگر برنمیگردد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 63
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. چند هفته است که برف نباریده. نزدیک بهار است. در ایران باید نوروز باشد. این را هم میدانم که یک ماه دیگر تا طلوع خورشید مانده است. یک ماه دیگر شب تمام میشود، و بعد خورشید تا ماه ژوئیه غروب نمیکند. حتی نیمهشبها هم خورشید در آسمان است.
راستش دلم برای خورشید تنگ شده است. خورشید اینجا سرش را به زور کمی از افق بالاتر میآورد، دستی تکان میدهد و میرود. دلم خورشیدِ درخشان و قدرتمند لبنان را میخواهد که نمیشد نگاهش کرد و زیر پرتوهای داغش آب میشدی، و هوای مدیترانهای لبنان را.
شفق دارد آن بالا میرقصد. سبز، صورتی، آبی. دانیال آن شفق آبی ست که نزدیک به زمین شناور شده و دور خودش میچرخد. رقصیدن را کمی بلد بود، یک بار وقتی لبنان بودیم، موقع مستی به طور ناشیانهای رقصید و آواز خواند؛ ولی در آواز خواندن هم استعداد آنچنانی نداشت. حالا آن بالا دارد میرقصد، همچنان مستانه و ناشیانه. همانجایی که عباس هم هست. شفقهای سبز شبیه عباسند. نجیب و آرام.
از کجا معلوم هاجر راست گفته باشد؟ چرا انقدر راحت باورش کردم؟
شاید هم زنده باشد و هاجر برای این که من طرفشان بروم این دروغ را گفته. و من هیچ راهی برای فهمیدنش ندارم، بجز انتظار کشیدن. انتظار بهتر از ناامیدی ست.
روی تخت دراز میکشم و هلوکیتیام را بغل میکنم. چشمهام را میبندم و به این فکر میکنم که الان دانیال رفته پیش عباس. با عقل جور درنمیآید. خیلی بیمعنی ست زندگی، اگر یک قاتلی مثل دانیال همانجایی برود که عباس مهربان من بود. اگر اینجوری باشد که دیگر خوب و بد بودن معنی ندارد. عدالت و مجازات چه میشود؟
شاید هم نابود شده. همه آنها که میمیرند نابود میشوند. آن وقت بازهم همهچیز بیمعنی ست. باز هم آخرش دانیال و عباس برابر میشوند. و من نمیخواهم اینطور باشد.
دوست دارم بهشت و جهنم را باور کنم.
***
-زرت!
سلمان لبهاش را برهم فشار میداد و لپهایش پر از باد شده بودند. آرام خرخر میکرد و سرخ شده بود. مسعود بهت زده به صفحه تبلت نگاه میکرد، هاجر هم صورتش را با دست پوشانده بود. سلمان دیگر دوام نیاورد. ناگهان نفس حبس شدهاش آزاد شد، ترکید. صدای قاهقاه خندهاش خانه را برداشت و روی شکم خم شد. هاجر یک نفس عمیق کشید و از جا بلند شد. مسعود دندانقروچه رفت و به سلمان نگاه کرد که داشت از خنده غش میکرد. سلمان میان خندههایش بریدهبریده گفت: نگا کن... اسکل... کی... شده بودیم...
سعی کرد صاف بنشیند و خندهاش را کنترل کند. هاجر بیتوجه به خنده سلمان، از مسعود پرسید: یعنی الان سلما سفیده؟
مسعود سرش را تکان داد و دستی به سر کچلش کشید. خبرچینش توی پلیس دانمارک گفته بود کسی که به سلما حمله کرده چند وقت است به جرم قتل و سرقت تحت تعقیب است. یک شکارچی تنها که توی سرزمین کمجمعیت گرینلند میچرخد و آدمهای تنها را با چکش شکار میکند، بیشتر پیرزنها و پیرمردهای تنها را. غارت میکند و میکشد. توی زمستانهای کشنده گرینلند، تنهایی خطرناکتر از سرماست و اینوئیتها همیشه بر اساس همین قانون زندگی کردهاند؛ قاتل هم دنبال آنهایی میگشته که این قانون را زیر پا گذاشته باشند، از جمله سلما.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 64
سلمان هنوز داشت میخندید و مسعود هنوز داشت به سر کچلش دست میکشید و هاجر هنوز داشت قدم میزد.
-خوب شد یارو آدم موساد نبودا... وگرنه خیلی برا موساد افت داشت!
سلمان این را گفت و دوباره زد زیر خنده. مسعود به صندلی تکیه داد و دست به سینه سلمان را نگاه کرد.
سلمان میان خندههاش گفت: بدبخت فکر نمیکرد دختره تفنگ داشته باشه. سگ تو شانسش!
و از شدت خنده به خودش پیچید. سرخ هم نه، کبود شده بود صورتش. دیگر صدای قهقههاش درنمیآمد. یک دستش را به میز تکیه داده بود که نیفتد و آرام شکمش را میمالید. مسعود گفت: تموم شد؟
صدای خشک و خشنش، خنده را بر صورت سلمان خشک کرد. سلمان تازه انگار متوجه هاجر و مسعود شده بود که با چهرههای بیتفاوتشان نگاهش میکردند. کمی خودش را جمع کرد و صاف نشست. هنوز ردپای خنده روی صورتش بود. گفت: خیلی سخت میگیرین زندگیو!
بازهم ریزریز خندید. هاجر به زمین خیره شد و زیر لب گفت: خانم صابری خدابیامرز همیشه میگفت خودتو توی پیشفرضهات گیر ننداز.
مسعود خواست بحث را عوض کند. به هاجر گفت: پس سلما سفیده.
خودش هم نمیدانست این جمله خبری ست یا پرسشی. تا جایی که آنها میدانستند سفید بود. هاجر گفت: مرحله بعدی چیه؟
مسعود یک دور سرش را دور گردن چرخاند و صدای مهرههای گردنش درآمد. هاجر به خودش پاسخ داد: قرار بود بهش یه فرصت بدیم تا کارشو جبران کنه.
سلمان گیج و سردرگم نگاهش را بین هاجر و مسعود چرخاند.
-چکار کرده که باید جبران کنه؟ میشه دقیقا بگین واسه چی چندماهه علاف این بنده خدا شدیم؟
مسعود و هاجر هردو سلمان را نادیده گرفتند و مسعود گفت: من میخواستم ببینم توی همکاری با موساد تا کجا پیش رفته. راستش برنامهم این بود که دوجانبهش کنم؛ ولی با شرایطی که پیش اومده، مطمئن نیستم دیگه بتونه کارشو با موساد ادامه بده.
-زکی! یارو خودش آدم اسرائیله؟
باز هم کسی به حرف سلمان توجه نکرد. سلمان حرصش گرفته بود و سر جایش بیقراری میکرد. هاجر گفت: الان سفیده، ولی برای موساد مهره سوخته ست. بعید میدونم دیگه بخوان ازش استفاده کنن.
مسعود دستانش را پشت سر بیمویش گذاشت و به هم قلاب کرد. اخمهایش درهم رفتند و آرام گفت: یعنی اینهمه وقت گذاشتم برای هیچی؟
-نه دقیقا.
هاجر این را گفت، فلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و بالا گرفت.
-اینو سلما بهم داد.
-چی هست؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 64 سلما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 65
سلمان کلافه از انبوه مجهولات، دستی میان موهایش کشید و از جا بلند شد.
-ای بابا من رفتم بخوابم. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین؛ البته اگه دلتون خواست!
باز هم هاجر و مسعود خود را به نشنیدن زدند. هاجر پشت میز نشست و لپتاپ را پیش کشید. فلش را به لپتاپ وصل کرد و گفت: فقط یکمشو دیدم. سلما گفت دانیال همه چیزهایی که توی زمان خدمتش درباره مقامات اسرائیلی فهمیده بوده رو جمع کرده. یه جورایی مثل یه دفتر خاطرات. اینطور که سلما گفته، اینی که دست منه یه کپی از یک دهم اصل اطلاعاته. فکر کنم میخواد باهامون معامله کنه. ولی اول باید ببینیم چقدر ارزش دارن و واقعی هستن یا نه.
***
-ما باید همه محتوای اون هارد رو بررسی کنیم.
هاجر این را میگوید و یک بیسکوییت از ظرف مقابلش برمیدارد. مقابلش پشت میز نشستهام و سعی دارم لکه ریزی را با نوک ناخن از روی میز جدا کنم. لجبازانه سرم را بالا میاندازم.
-نچ. گفته بودم اونو رایگان بهتون نمیدم.
خوب میدانم الان کسی که در موضع ضعف است، منم. هاجر میتواند به راحتی بکشدم و حتی اگر هارد را در هفتتا سوراخ پنهان کرده باشم هم بالاخره پیدایش میکند. اخمهایش را درهم میکشد و با دهان پر از بیسکوییت میگوید: چرا باید بابت چیزی پول بدیم که نمیدونیم چیه؟ از کجا معلوم اطلاعاتش سوخته نباشن؟
خودم را با لکه مشغول نگه میدارم و میگویم: اون دیگه مشکل شماست.
هاجر دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه میدهد و با انگشت اشاره، خردههای بیسکوییت را از دور لبش پاک میکند.
-نه عزیزم، خودتم میدونی که دقیقا مشکل توئه. میتونیم اینجا رهات کنیم و بذاریم خودت یه فکری برای خودت بکنی. میتونیمم به هم اعتماد کنیم و هردو سود ببریم.
ظاهرم را نمیبازم.
-شماها به من اعتماد ندارین، من چطور بهتون اعتماد کنم؟
ساکت میشود. از سکوتش استفاده میکنم و ادامه میدهم: اصلا از کجا معلوم که درباره دانیال راست گفته باشید؟ شاید هنوز زنده باشه. شایدم خودتون کشته باشیدش.
هاجر خیلی جدی به چشمانم خیره میشود، طوری که میترسم.
-آخه چرا باید بهت دروغ بگیم؟
سریع میگویم: چون...
اما کلمه کم میآورم. نمیدانم چرا. لکهی روی میز پاک میشود. هاجر میپرد وسط حرفم: خودتم میدونی که نه اطلاعات مهمی داری، نه جایگاه خاصی. یه مهره سوختهای. چرا باید وقتمونو تلف کنیم و بهت دروغ بگیم؟
صدای خرد شدن استخوانهام را با این حرفش میشنوم. من واقعا هیچکس نیستم، هیچکس.
من یک دختر بدبخت جنگزده سوریام که هیچ اهمیتی ندارد برای هیچکس. چه در جنگ سوریه میمردم، چه الان، چیزی از دنیا کم نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد. یک نفر برایش مهم بود زنده ماندن من، که خودش مُرد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 66
من الان خود هیچکسم. حتی همان هم نیستم...
کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم میدواند و قورتش میدهم. سرم را بالا میگیرم که اشکهایم نریزند و میگویم: باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین.
منتظر میشوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقهام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچکدام از این کارها را نمیکند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم میکند و میگوید: خیلی خب. خداحافظ.
برمیخیزد، روی پاشنه پا میچرخد و از خانه خارج میشود، انقدر آرام که انگارنهانگار دعوا کردهایم. حتی در را به هم نمیکوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار میشود. چشمم به میز میافتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است.
*
-یعنی تموم؟
هاجر خندید.
-نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم.
بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد.
-ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمیشه زیر قولمون بزنیم.
*
بهار اینجا فقط کمی از زمستانهای لبنان گرمتر است. برفها دارند آب میشوند و روز کمی طولانیتر شده است. یک صبح یکشنبهی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کردهام به رفتن به کلیسا.
اول میخواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم. هرچه باشد ایرانیها قبلا یک بار من را نجات دادهاند. الان هم که زورشان میرسد بلایی سرم نیاوردهاند. بهتر است خوشبین باشم.
کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه میآید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا میشوم و هوای گرمش حالم را بهتر میکند. کلاه از سر برمیدارم و روسریام را روی سرم مرتب میکنم. سه مرتبه صلیب بر سینه میکشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکتها میگذارم.
پدرخواندهام وقتی به کلیسا میرفتیم میگفت: وقتی وارد کلیسا میشی یادت باشه تمام قدیسها و حضرت مسیح دارن نگاهت میکنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن.
سی نفری روی نیمکتها نشستهاند و به موعظه کشیش گوش میدهند. سعی میکنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار میکند، به سمت نیمکتها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر میگردم.
روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش مینشینم؛ ولی هیچکدام سلام نمیکنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمیدهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیکترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه.
شالگردنم را طوری میکشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام میگویم: بهش فکر کردم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 66 من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 67
هاجر ساکت است. من ادامه میدهم: بهتون اعتماد میکنم و هارد رو میدم، ولی علاوهبر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم میخوام.
هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه میکند که انگار واقعا دارد به او گوش میدهد، نه به من. سکوتش را که میبینم، آرام میگویم: باید بذارید خودمم کمکتون کنم.
زیرچشمی به هاجر نگاه میکنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه میکند؛ اما میدانم ذهنش مشغول حلاجی حرفهای من است. منتظر میمانم و میان کلمات کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را میفهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب میچرخد. ذهنم سمت دانیال میرود. در دل به خدا میگویم: مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمیدونم اینجایی یا نه و نمیدونم میشنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و میشنوی، لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم میخواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربونتر برخورد کن.
احساس میکنم فرشتهها از این دعایم خندهشان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا میگویم: میدونم آدم بینهایت مزخرفی بود و میدونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمیکردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلیهای دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمیکنم. خودت حتما میدونی باهاش چکار کنی.
بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را میبندم و به پدرخوانده و مادرخواندهام فکر میکنم. دلم میخواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچکس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آنها مُردهاند.
-خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت.
هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه میکنم: چی شد پس؟
بالاخره ماسک هاجر کمی تکان میخورد؛ چون یک نفس عمیق میکشد و صدایش را به سختی میشنوم.
- تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی.
- میخوام برگردم توی بازی.
-دست من و تو نیست. فکر کردی بچهبازیه؟
-همین که گفتم. میخوام کمک کنم.
-قرار این نبود. پول و امنیت میخواستی که بهت میدیم.
-همکاری کردنم از اون دوتا مهمتره.
هاجر یک نفس بلند و عمیق میکشد و بازهم ماسکش تکان میخورد.
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 ها
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 68
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
-بعدش؟
-میام خونهت و بهت میگم.
دستانم را درهم قلاب میکنم و چشمانم را میبندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با منجی واقعیام حرف میزنم.
- عباس، خواهش میکنم رفیقاتو راضی کن.
***
اول هاجر وارد میشود و بعد از سلامی نصفهنیمه، میگوید: یه نفر دیگهم هست.
قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم میافتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکیشان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمیکند. اگر میتوانست زودتر انجامش میداد.
مسعود را میبینم که از راهروی ورودی خانه بیرون میآید. نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع چشمان سبزش را به زمین میدوزد. ناخودآگاه دستم میرود به سمت گردنم و دنبال چیزی میگردم که سرم را با آن بپوشانم. شال ریزبافت سپیدی که روی شانه انداخته بودم، به دادم میرسد و با آن موهام را میپوشانم. مسعود برایم یکجورهایی ادامه عباس است و میدانم که عباس هم اگر بود، نگاهم نمیکرد. کمی از خودم خجالت میکشم؛ اما صدایم را با سرفهای ساختگی صاف میکنم و میگویم: سلام. بفرمایید بشینید.
با دست به مبلهای توی سالن اشاره میکنم؛ اما نه هاجر نه مسعود، هیچکدام نمینشینند. هردو کنار مبلها میایستند و مسعود میگوید: داری اعصابمونو خورد میکنی.
تصمیم گرفتهام ازشان نترسم و حتی اگر واقعا ترسیدم هم به روی خودم نیاورم. پس وارد آشپزخانه میشوم و با آرامشِ یک زن خانهدار و هنرمند، چای درست میکنم. میگویم: اگه اعصابتونو خورد کنم منو میکشید؟
مسعود نفس عمیق و کلافهای میکشد. به این حالش و به این که توانستهام تحت فشار بگذارمش ریز میخندم. با آن صدای زمخت و توبیخگرش غر میزند: اگه تا الان باهات راه اومدیم، به حرمت همکار شهیدمون بوده. ولی این به این معنی نیست که میتونی ماها رو معطل خودت کنی.
چایساز را از آب پر میکنم و معترضانه و حق به جانب میگویم: من؟ من اصلا همچین قصدی ندارم. میخوام بهتون کمک کنم.
زیرچشمی نگاهشان میکنم. هاجر روی دسته یکی از مبلها نشسته است، دست به سینه و سربهزیر و با اخمهای درهم. اینطور که معلوم است، من امروز فقط با مسعود طرفم و هاجر دیگر زورش به من نمیرسد؛ و این میتواند نشانه خوبی باشد. مسعود میگوید: تو گفتی پول و امنیت، ما گفتیم باشه. این شرط جدید رو از قوطی کدوم عطاری پیدا کردی؟
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 68 -من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 69
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
-خیلی دربارهش فکر کردم. راستش احساس میکنم اگه بعد اونهمه بلایی که اسرائیلیها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی میتونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره.
مسعود زیر لب غرغر میکند، شاید دارد به خودش فحش میدهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشتهاند. میگوید: خالهبازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمیتونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی.
در فر را باز میکنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه میپیچد. پختن اینها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزهاند. با دستگیره، سینی فر را بیرون میآورم و میگویم: شما از کجا میدونین من کاری نمیتونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو میبره هوا.
مسعود خشمگین میخندد.
-برای همینه که میگم نه، چون فکر کردی توی نیموجبی میتونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینیپزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد.
سینی فر را روی کابینتها میگذارم و صبر میکنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره میشوم و آخرین ضربه را میزنم.
-ولی من فکر میکنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمیکرد.
ضربهام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جریتر میشود.
-اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدیتر از من باهات مخالفت میکرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور میتونست جلوت رو میگرفت.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 70
من اما جواب دیگری در آستین دارم.
-برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار میکرد و پشتم میایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟
بیسکوییتها را از سینی فر جدا میکنم و به مسعودِ ساکت نگاه میکنم تا اثر سخنرانی حماسیام را روی چهرهاش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی میترکم که بفهمم چی توی سرش میگذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن میشود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند میکند و فقط یک کلمه میگوید: نه!
وا میروم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب میزنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون میدوم و خودم را به مسعود میرسانم. مقابلش میایستم و میگویم: من میدونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط میخوام به اندازه خودم کمک کنم. قول میدم به دردتون بخورم. قول میدم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش میکنم. شما رو به عباس قسم میدم!
جمله آخر را نمیدانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیهای به من خیره میشود و بعد نگاهش را میدزدد. هاجر دارد لبش را میگزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود میشنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا میآورد و انگشت اشارهاش را به سمتم در هوا تکان میدهد.
-اگه کوچکترین تمرد و بینظمیای توی کارت باشه، کنار میذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمانبازی و بلندپروازیهای بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمیدونم دقیقا به درد چه چیزهایی میخوری و چطور میتونی کمکم کنی؟
لبخندی فاتحانه میزنم و میگویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعهالمصطفی درس میخونه...
-جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانیها.
این را مسعود با بیحوصلگی میگوید و روی مبل رها میشود. هاجر و من با دهان باز نگاهش میکنیم. مسعود میگوید: فکر کردی ما الکی حقوق میگیریم؟
-از کی فهمیدید؟
- تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖