کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ سحر برای چندمین بار گوشی ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۳ و ۴
از راهپله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش میداد. سحر نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوها را ببلعد و بر سرعت قدمهایش افزود. وارد کافیشاپ شد و به محض وارد شدن، هووی جمع پیش رویش به هوا رفت. سحر که چهرههای آشنای دوستانش را میدید خوشحال شد
و همانطور که با سرش با همه سلام و علیک میکرد به طرف دوستش رها رفت. رها که به جای صندلی، روی میز نشسته بود، با دیدن سحر با یک حرکت از روی میز پایین پرید و گفت:
_اوه مادمازل هنوز هم تشریف نمیآوردید.
سحر کنار رها ایستاد و همانطور که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت:
_سخت نگیر، هنوز که همه بچهها نیومدن..
رها دست سحر را در دستانش گرفت و گفت:
_این چه طرز لباس پوشیدنه؟ انگار نمیدونی کجا میخواییم بریم و چکار میخوایم بکنیم، یکی ببینتت فکر میکنه میری مجلس عزا، خوب دختر خوب حداقل یه رژی چیزی میزدی
سحر خودش را به رها نزدیکتر کرد و گفت:
_آهسته تر خوب، مگه نمیدونی مامانم مثل نگهبان در زندون مدام میپایتم، تازه مجبور نشدم با چادر بیام هنر کردم.
تا این حرف از دهان سحر بیرون آند،رها خنده ی بلندی کرد و گفت:
_خدای من!! در نظر بگیر با چادر چاقول بیای شعار زن، زندگی، آزادی بدی وااای مردم از خنده...
سحر ویشگونی از پای رها گرفت و گفت:
_ساکت باش بیا بریم اونجا من پشتم به جمع باشه یه کم خوشگل کنم
و با این حرف به انتهای کافیشاپ که خیلی در دید نبود رفت و رها هم رو به روش نشست، سحر کیف آرایشی اش را از داخل کوله اش بیرون آورد و مشغول رنگامیزی صورتش شد. یک ربع بعد که جمعشون کامل شده بود، همه دخترها شال و روسری از سرشان درآوردند و به بیرون از کافی شاپ رفتند...
هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند. سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد. سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت میکرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید.
یک لحظه یکهای خورد و باورش نمیشد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند میکند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم میخورد و الان نمیداند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود...
سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت:
🔥_به به خانم خوشگلارو باش! زنهایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیباییهای خودشان را پنهان کنند؟آخر این چه اعتقادات مزخرفی است...
سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد. سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او میگفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر میکرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند،
در صورتی مدتی که سحر با جولیا درارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت:
"🔥مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما میشود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد."
سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباسهای پوشیده، میتواند پاک و مقدس بماند. در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت:
🔥_به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر میکنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گردهمایی میرویم.
با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ از راهپله که پایین میرفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۵ و ۶
سحر وارد پیادهرو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس #گناه، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس میکرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از #اعتماد والدینش سواستفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود.
هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت میکرد. برای گریز از این نگاهها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد. صداهایی که از کمی جلوتر میآمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شدهاند.
سحر نگاهی به اطراف کرد و بچههای اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت:
_عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین...
سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و بر سرعت قدمهایش افزود. بعد از دقایقی به محل موردنظر رسیدند....خدای من چه خبر بود آنجا... پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی میکردند. سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد:
🔥_اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟
و با صدای بلندتر ادامه داد:
🔥_آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای..
سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت:
_حرف مفت نزن... منو ترس؟!
و مثل انسانهای جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دو طرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد:
_زن... زندگی... آزادی...ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمیخواهیم...
با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند بطرفش آمدند...سحر که انگار از خود بی خود شده بود و میخواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن میکوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد:
_کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر!
صدای سوت و کف دوباره بلند شد و این بار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانانی مدهوش که انگار در این عالم نیستند او را دربرگرفتهاند. در همین حین صدای بلند ترقه مانندی به گوش رسید و پشت سرش دودی غلیظ بلند شد، همه شروع کردند به سرفه کردن و آن مابین یکی فریاد زد:
_گاز اشک آور زدن، گاز اشک آور زدند..
سحر که چشماش به شدت میسوخت خواست خودش را از جمع بیرون بکشد که ناگهان دستی مردانه، محکم دستش را چسبید و سحر ناخوداگاه به دنبال مردی که او را میکشد به راه افتاد. احساس خیلی بدی داشت، انگار مور موری کل بدنش را فرا گرفته بود
اخر تا به حال دست هیچ نامحرمی به بدن سحر نرسیده بود، این خواسته سحر نبود، درسته دلش میخواست ازاد و رها باشه اما نمیخواست به او تعرض بشه و آبرو و پاکیش بر باد برود... از محل اجتماع دور شدند، آنها مأمورانی را میدیدند که خیلی راحت اجازه میدادند این جمع فرار کنند و این اوج #رأفت آنها را میرساند.
به جایی رسیدند که خبری از ان جمع هیجان زده نبود و سحر تازه متوجه هیکل مردی که اورا به دنبال خود میکشید، شد، مردی چهارشانه و هیکلی با پیراهن لی آبی که آستین هایش را بالا زده بود و روی ساق دستهایش تاتو شده بود، سحر فشاری به دستش آورد و خواست مچ دستش را از دست آن مرد آزاد کند که حلقه دست مرد محکمتر شد و آهسته گفت:
🔥_بیا خوشگله، چرا اینکار میکنی؟
سحر چشم به چشمهای آن پسر دوخت و گفت:
_دستمو ول کن مرتیکه...
مرد لبخندی زد و گفت:
🔥_حرفت را نشنیده میگیرم، از خانم با شخصیتی مثل شما که شعار زن زندگی آزادی میده، همچین حرفایی بعیده عزیزم...
سحر خودش عقب کشید و گفت:
_عزیزت هم عمه ات هست، دستم را ول کن تا جیغ نکشیدم
مرد خنده بلندتری کرد و گفت:
🔥_حالا جیغ هم بکش، فکر میکنی کسی بهت توجه میکنه؟! دیگه برای شما که داری میگی ما #ناموس کسی نیستیم، هیچکس تره هم خورد نمیکنه، اما من و امثال من قدر شماها را میدونیم خوشگله... پس اینقدر مقاومت نکن و مثل یه دختر خوب همرام بیا...
سحر با هر حرف این مرد بدنش داغ میشد و ترسش بیشتر میشد و میترسید از آینده نامعلومی که خودش با ندانم کاریاش برای خود رقم زده بود و در یک آن تصمیم خودش را گرفت و میخواست داد و فریاد کند که ناگهان...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ سحر وارد پیادهرو شد، احس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۷ و ۸
ناگهان دو مرد از دوطرفش او را گرفتند و ماشین سفید رنگی که دنده عقب میآمد، جلوی پایشان ایستاد و در چشم بهم زدنی درب عقب باز شد و سحر بدون انکه بخواهد پرت شد داخل ماشین و همان مردی که دستش را وسط جمعیت چسبیده بود کنارش نشست و رو به راننده گفت:
🔥_سیا بزن بریم که الاناست بریزن سرمون...
مردی که کنار راننده نشسته بود خنده زشتی سر داد و رو به سحر و مرد کناری اش گفت:
🔥_آره سیا برو که دور دور ماست و یه عروس دریایی صید کردیم
سحر که متوجه موقعیت خطیرش شده بود شروع کرد به جیغ زدن و همراه با فریاد کشیدن میگفت:
_کثافتای آشغال، چی فکر کردین؟! برین دنبال یه آشغال مثل خودتون...
با این حرف سحر، انگار جمع پیش رو بامزه ترین جوک عمرشان را شنیده بودند، بلند خندیدند و مرد کنار سحر گفت:
🔥_ببینم اگر تو مثل ما نیستی چرا اون وسط معرکه گرفته بودی و بازار گرمی میکردی و کشف حجاب کردی و تازه همچی شال بدبخت را لگد مال میکردی و شعار میدادی دهن ما را آب انداختی؟
سحر که تازه متوجه اشتباه مهلکش شده بودم، اوفی کرد و گفت:
_من چکار کنم که درک شما و امثالتان اینقدر پایین هست.
همون مرد کناریش خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_لازم نیست کاری کنی، فعلا حرف نزن و همراه ما بیا...
سحر گذشته و حال و آیندهاش در شرف نابودی بود. وای قولی که به جولیا داده بود مدام تو گوشش زنگ میخورد، من همیشه پاک میمونم و اجازه نمیدم به من تعرضی بشه..چون شرط جولیا برای بردن سحر به خارج کشور همین بود.. تو باید دست نخورده باقی بمونی....سحر در یک آن تصمیم خودش را گرفت و شروع کرد به جیغ کشیدن:
_کمکککک، توروخدا به من کمک کنید، این آشغالا منو دزدیدن
و همزمان با گفتن این جملات به شیشههای ماشین میکوبید و عجیب اینکه افراد بیرون ماشین که متوجه حال و روز سحر نه تنها کمکی نمیکردند بلکه انگار که میترسیدند، با سرعت از ماشین فاصله میگرفتند. خیابان مملو از ماشین های رنگ و وارنگ بود و همین باعث میشد که سرعت ماشین حامل سحر پایین بیاید. پسری که کنار سحر نشسته بود، خودش را به سحر چسپانید و همانطور که با دستش مچ دست سحر را محکم فشار میداد گفت:
🔥_خفه شو احمق، میبینی که هیچکس بهت توجه نمیکنه، بایددد پای حرفی که زدی بایستی، مگه شعار زن زندگی آزادی سر ندادی؟! مگه روسری از سرت درنیاوردی و اونو لگدمال نکردی؟! مگه آغوشت را به روی من و امثال من باز نکردی؟! خوب ما داریم تحویلت میگیریم، اون آزادی هم داری، پس مرگت چیه که برای من اینجور ادا درمیاری هااا؟
سحر که انگار بغض تمام دنیا را روی دلش ریخته باشند، مثل بچه های مادر مرده شروع به گریه کرد و با مشتهای گره کرده اش به شیشه ماشین میزد. یک دفعه انگار نور امیدی توی دلش روشن شده بود، درست میدید، با چشمهایی که پرده ای از اشک اونو پوشانده بود، چراغهای چشمک زن ماشین پلیس را میدید و انگار جانی دوباره گرفته بود. مرد کنار سحر رو به راننده گفت:
🔥_هومن جون بکن، بزن تو فرعی..
راننده با عصبانیت برگشت عقب و گفت:
_لامصب تو یه فرعی نشون بده تا من بزنم فرعی
و بعد بلند تر فریاد زد:
🔥_این کلاغ بد صدا را بنداز بیرون تا نگرفتنمون
و با این حرف درب ماشین باز شد و سحر با یک تیپا به بیرون پرت شد و بین دو ماشین در حال حرکت افتاد....
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۷ و ۸ ناگهان دو مرد از دوطرفش او
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰
دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت:
_خداراشکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟!
در همین حین صدای بوق ماشینهای اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسباند و میخواست بلند شود که درد پایش شدیدتر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیرلب گفت:
"یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم."
خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت:
_بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی
سحر لبخندی زد و گفت:
_نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا...
خانم پلیس سری تکان داد و گفت:
_نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده...
سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که میخواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت:
_اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد
خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت:
_اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری..
سحر که احساس خطر میکرد گفت:
_نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که...
خانم پلیس با لحنی محکمتر گفت:
_سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن..
سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بیحجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند. سحر که از کارهای نابخردانهاش واقعا پشیمون بود، با خودش میگفت: "الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن.." سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری...
رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانهای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند. جلوی درب کلانتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست. به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد:
_خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره
و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار..وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند. داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند.
سحر روی صندلی نشست، به نظر میرسید برای توبیخ شدن باید مناظر نوبت باشند.
چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود. زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی خود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند. دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید.از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت:
_ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین
مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت:
_از ظاهرت پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید...
سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت:
_به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس رسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد
مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان....
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰ دردی شدید در پای چپ سحر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲
ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب مانتویش کرد و گوشی را بیرون آورد، چشمش به شماره روی گوشی خیره مانده بود که مأمور روبرویش، گوشی را از دست سحر گرفت و گفت:
_مگر جلو در گوشی هاتون را ندادین؟
سحر شانه ای بالا انداخت و با من و من گفت:
_از من نگرفتن...
مامور پلیس اول نگاهی سرسری به گوشی انداخت و ناگهان نگاهی عجیب به سحر انداخت و گفت:
_از خارج کشور هست...
درهمین حین ماموری دیگه به آنها نزدیک شد و بدون آنکه بداند چه بحثی بین آنها است نگاه تندی به سحر انداخت و گفت:
_عه موش معرکه گیر هم که به دام افتاد، با اون میدان داری که میکردی فکر کردم زرنگتر از این حرفایی
و رو به مامور پشت میز گفت:
_اینو یک راست ببرین بازداشتگاه، خودم شاهد هنرمایی هاش بودم...
سحر که به شانس بدش لعنت میگفت با لکنت گفت:
_ا... ا... اشتباه میکنید، منو چند تا اراذل دزدیدن چرا باور نمیکنید؟!
در همین حین مامور پشت میز بلند شد و گفت:
_ببینم همین اراذل نیستن که الان از خارج کشور باهات تماس گرفتن؟!
و سحر دوباره به بخت بدش لعنت گفت، آخه بعد از اینهمه انتظار، درست همین موقعی که گیر پلیس افتاده بود، جولیا هم میباست به او زنگ بزنه؟! سحر خوب میدانست الان به هر کسی هم قسم بخورد، محال است که پلیس باور کند این زنگ خارج کشور هیچ ربطی به اغتشاش نداره...
سحر با خود فکر میکرد الان اینا فکر میکنن که سحر لیدر اغتشاشات هست که از خارج کشور دستور میگیره اما نمیدانستند... سحر غرق در افکارش بود که دو تا مامور زن پلیس، انگار یک فرد جانی را گرفته باشند، دو طرف او را گرفتند و به سمت دیگری از کلانتری راهنمایی کردند.
سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه میکرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچکس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت:
_میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین...
یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت:
_این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه داری
و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت:
_فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو..
در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد. دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکههای سیاه رنگ به چشم میخورد، پوشیده شده بود و پنجرهای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد.
کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد.. سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی میکشید به سقف خیره شد...یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش میگفت...
کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی....
کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمیکردم...
و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد...
و با یادآوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را میکشید؟! وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه...
هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی میگذشت...بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جا پرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد. در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_دنبال من بیا...
سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ ناگهان گوشی سحر زنگ خو
بیرون کلانتری نگاهی به آسمان تاریک انداخت و تازه متوجه شد که شب شده، استرسی شدید به جانش افتاده بود... واای الان به پدر و مادرش چی بگه؟ سریع گوشیش را روشن کرد... و پیامهای تماس های از دست رفته براش اومد خدای من چقدر تماااس...
پدرش...
مادرش..
خواهرش..
عمه اش...
خاله اش...
انگار تمام اقوام و خویشان از غیبت سحر باخبر شده بودند اما در این بین شماره جولیا جلب توجهش کرد میخواست ببینه چند بار زنگ زده که گوشیش زنگ خورد..
💫ادامه دارد....
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ ناگهان گوشی سحر زنگ خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
بدون رد و بدل شدن حرفی، از چند راهرو گذشتند و سپس مامور پیش روی سحر که خانم هم بودند جلوی در ی ایستاد، تقهای به در زد و سپس با اجازه ای گفت و در را باز کرد، سرش را از لای درز درب داخل برد و گفت:
_جناب آوردمشون...
صدای بم مردانه ای از داخل اتاق به گوش رسید:
_بسیار خوب، راهنماییشون کنید داخل و خودتون هم تشریف ببرید به بقیه امور برسید.
در کامل باز شد و سحر که کلا ماتش برده بود وارد اتاق شد و سپس در پشت سرش بسته شد. سحر با دیدن مردی میانسال که موهای جوگندمی اش او را یاد پدرش می انداخت، روسری را که از عنایت پلیس به او رسیده بود، کمی جلو کشید و چون سکوت حکمفرما بود، برای شکستن این فضا با صدای لرزانش گفت:
_س... س.. سلام
با سلام سحر، مرد پیش رو که پشت میز اداری نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ مینوشت، سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت:
_علیک سلام، بفرما بشین
سحر سرش را تکان داد زیر زبانی چشمی گفت و به طرف صندلی قهوه ای چرمی کنارش رفت و روی آن نشست. مامور پلیس که خیره به حرکات سحر بود گفت:
_خودت را معرفی کن و بگو انگیزهات از شرکت در اغتشاشات چی بود و از طرف چه کسی خط میگرفتی و هدایت میشدی؟
سحر که متوجه بود، دروغ گفتنش کاری از پیش نمیبرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_م.. من من جوانم و خام، یه ذره هیجان داشتم که میخواستم به نوعی فروکش کنه، به خدا خانواده من مقید و مذهبی هستن..
مامور پلیس که انگار این حرفها براش تکراری بود سری تکان داد و گفت:
_آره مشخصه، همون مقید هستند که دخترشون لیدر اغتشاشات شده
و صداش را بالاتر برد و گفت:
_ببینم از کجا خط میگرفتی؟!
سحر که صداش به طور واضح میلرزید گفت:
_پناه برخدا!! لیدر اغتشاشات دیگه چیه؟به جان مادرم من به دعوت یکی از دوستام اومدم و اصلا نمیدونم خط و خط گیری از کجاست... امروز هم.... اونجا... اونجا به تحریک دوستام جو گیر شدم و شعار میدادم وگرنه اگر شما برین پرس و جو کنین میفهمین ما خانواده آبرومندی هستیم..
و سپس بغض راه گلوش را بست و آرامتر ادامه داد:
_پدر و مادرم فکر میکنن من رفتم آموزشگاه زبان، اگر... اگر بفهمن سر از اینجا درآوردم، اولا تیکه بزرگم گوشمه و بعدم ممکنه اصلا سکته کنن...
و بعد نگاه ملتمسانه اش را دوخت به مامور پلیس و گفت:
_تو رو خدا، جون بچههاتون قسم میدم، اینبار از من بگذرین، من قول میدم دیگه همچی جاهایی پا نذارم، اصلا.. اصلا میخوای کتبی بنویسم.
مامور پلیس سری تکان داد و گفت:
_اونکه باید انجام بشه، کتبی بنویسی و وثیقه هم بیاری و پدر و مادرت هم بیان حضورا تعهد...
سحر که استرس تمام وجودش را گرفته بود گفت:
_تو را به جان مادرتون، پای پدر و مادرم را وسط نکشین، اونا داغ دیده اند، داغ برادر جوانم را دیده ان، دیگه اگر بفهمن منم...
و در این لحظه اشک از چهار گوشهی چشماش روان شد. مامور پلیس همانطور که با تاسف سری تکان میداد، انگار تحت تاثیر صداقت کلام سحر قرار گرفته بود، چیزی روی برگه ی پیش رویش نوشت و سرش را بالا گرفت و گفت:
_ببین دختر، چون احساس کردم ذاتت پاکه و واقعا با بقیه فرق داری، رحم به حالت کردم،میای اینجا را امضا میکنی، اسم و ادرس و تمام مشخصاتت هم مینویسی و میری، وای به حالت یکبار دیگه از جایی رد بشی که این زنهای ولنگار و بیصاحب اونجان و به اصطلاح خودشون تجمع کردن..
و بعد از جاش بلند شد و همانطور که برگه را به دست سحر میداد، صداش را بالاتر برد و گفت:
_فکر نکن به همین راحتیا این اغتشاشگرا را ول میکنن، برو از بقیه بپرس، تا وثیقه ندن و یه بزرگتر نیاد براشون تعهد نده، محاله بتونن پاشون را از در کلانتری بیرون بزارن...زود باش این برگه را کامل کن و تا پشیمون نشدم از اینجا برو..
سحر که اصلا باورش نمیشد به این راحتی ازش گذشتن، برگه را گرفت و به سرعت مشغول نوشتن شد. خیلی زود اطلاعاتش را نوشت و به اقای مامور داد و میخواست بره، پشت در رسید که صدا مامور پلیس بلند شد:
_بیا گوشیت هم بگیر..
سحر سرش را پایین انداخت و گفت:
_واای خوب شد گفتین...من اینقدر هول...
دیگه حرفش را خورد و مامور همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان میداد، گوشی را از داخل کشو میزش برداشت و به سحر داد. سحر گوشی را به سرعت گرفت و از در اتاق خارج شد.گوشی خاموش بود..
سحر از راهروها گذشت و رسید به همون سالنی که در اول ورود واردش شده بود. سالن کمی خلوت شده بود، اما هنوز بودند افرادی که روی نیمکت به انتظار نشسته بودند. سحر نفسش را در سینه حبس کرده بود و انگار داشت از میدان جنگ میگریخت بر سرعت قدمهایش افزود و از کلانتری خارج شد...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ بدون رد و بدل شدن حرفی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶
گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت:
_ا... ا.. الو سلام
صدای نگران پدرش بلند شد:
_چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه، خانم خانما کجا تشریف بردن
سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت:
_من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام...
پدرش به وسط حرفش دوید و گفت:
_کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟!
سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم.
پدرش با فریاد گفت:
_لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت.
سحر با من و من گفت:
_میام دیگه.. خودم میام
پدرش عصبانی تر فریادش بلندتر شد و گفت:
_میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟!
سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمیدانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا، مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت..
سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت:
_دربست..
تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود...
گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از آنطرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد:
🔥_الو...سحر
سحر آب دهانش را قورت داد و گفت:
_سلام جوالیا، حالتون چطوره؟
جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت:
🔥_ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت:
_ببخشید مشکلی پیش اومده بود..
جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت:
🔥_مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟
_آره، حل شد...
جولیا نفس راحتی کشید وگفت:
🔥_دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه، اینجا جا دارن وگرنه...
سحر پرید وسط حرفش وگفت: _بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم
🔥_خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم،تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند، اما خودت هرگز شرکت نکن، فهمیدی!!! ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ...
سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت:
_متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟!
جولیا خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمیذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد
و صدا قطع شد.. سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد. خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش، کنارش ترمز کرد. سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود، اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یکدفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد. سحر سلام کرد و میخواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود، به خود آمد:...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ گوشی زنگ خورد و اسم پدر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸
پدر با لحنی حاکی از تعجب،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: _ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟ کو چادرت دختر؟ این چه وضع پوششت هست سحر؟؟
سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت:
_س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون...
و با زدن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست. پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه میکرد گفت:
_خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سر و وضعت اینطوریه؟؟
سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد:
_راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده، قبول کردم...
سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد:
_دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن...
سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش، قرمز و قرمزتر میشد..سحر ادامه داد:
_پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود. بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه، خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..
پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت، تند تند نفس میکشید، محکم روی فرمان ماشین زد و گفت:
_لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زنهایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قارقار میکنن، بگو چیتون کمه؟ بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکر ها....
و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت:
_خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟
سحر شانه ای بالا انداخت وگفت:
_هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده، جلوت نشستم.
آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت:
_دیگه حق نداری تا این سر و صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!!
سحر آه کوتاهی کشید و گفت:
_خوب تقصیر من چیه بابا؟! من چه اشتباهی کردم هاا؟!
صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد:
_چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی....
آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرامتر گفت:
_همین که گفتم، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی...
سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه «تا وقتی مسولیتت با منه»... این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ پدر با لحنی حاکی از تع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰
پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود میگفت:
"بی شک نجات از دست پلیس، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید.."
بالاخره بعد از گذشت نیمساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند. چراغ تیر برق سر کوچه، مثل همیشه پت پت میکرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانهشان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست.
ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود. سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت:
_بابا، ماشین را داخل نمیاری؟!
پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد. سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد. برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است.
سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت:
_خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟!
پدر همانطور که کفشهایش را درمیآورد گفت:
_برو داخل هوا سوز داره، بزار برسیم بعد سیم جین کن...
مادر آهسته سرش را پایین آورد تو گوش سحر گفت:
_عمه مهری و پسر عمهت، آقا جواد اینجان، روسریت را درست کن...
سحر اوفی کرد و گفت:
_به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟ احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟!
مادرش زهر چشمی گرفت و گفت:
_صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟!
پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت و گفت:
_به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین، این دختر زبر و زرنگی ست
و در همین حین،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه میکرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت:
_دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران...
در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت:
_باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین و گفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه...
جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده،بریده گفت:
_چرا این شکلی شدین سحر خانم؟!
پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبلهای راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند،میکرد، گفت:
_سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره... سحر که دختر محجبه و متینی هست، همیشه هم چادر سرشه و...
پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتیست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپزخونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت:
_حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم، گلویی تازه کنید...
همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت:
_منم برم لباسام را عوض کنم....
عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نگفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه میکرد گفت:
_برو سحر جان...
و این سحرجان گفتن، با اون حرکات عمه مهری، خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده... سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم میدانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه، پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت60 -یع
نوبتی هم باشه نوبت ادامه پارت گذاری این رمان زیبا و دوست داشتنی هست
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
نوبتی هم باشه نوبت ادامه پارت گذاری این رمان زیبا و دوست داشتنی هست 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 61
انگشتهاش را کنده بود... دلم پیچ میخورد اما حفظ ظاهر میکنم. نباید دلم برایش بسوزد. خود دانیال هم همین بلاها را سر مردم میآورد. گیر یکی مثل خودش افتاده بیچاره. بالاخره باید یک جایی تقاص پس میداد.
هاجر میگوید: کشتن دانیال حتما تسویه حساب سازمانی بوده. ولی این که چرا سراغ تو اومدن عجیبه. از اون عجیبتر اینه که پشتیبان قاتل تو رو پیدا نکردیم، انگار اصلا کسی همراهش نبوده.
-مطمئنید اونی که خواسته منو بکشه با قاتل دانیال هماهنگ بوده؟
هاجر ابرو بالا میدهد. میگویم: خیلی بهش فکر کردم. تا قبل از این که بگید دانیال مُرده، فکر میکردم دانیال جای منو بهشون گفته. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا باید برای کشتن من هزینه کنن؟ من نه اطلاعات مهمی دارم، نه کار زیادی از دستم برمیاد، نه نیروی رسمیشون بودم. حتی اگه شما دستگیرم کنید هم چیز مهمی نمیدونم که لو دادنش برای اونا خطر داشته باشه. تلاش برای کشتن من خیلی احمقانه ست.
-فکر نمیکنی برای پیدا کردن هارد دانیال بوده؟
-اگه اینطور بود نباید قاتل یه راست میاومد که منو بکشه. باید حداقل قبلش ازم میپرسید اون هارد کجاست، ولی اصلا شبیه کسی نبود که بخواد دنبال چیزی بگرده. اصلا چطور میتونستن بفهمن اون هارد دست منه؟
هاجر دستش را زیر چانه میزند و به روبهرو خیره میشود. آرام زمزمه میکند: شایدم از اول پیشفرض ما اشتباه بوده...
و کمکم صدایش بلندتر میشود.
-اصلا چرا ما فکر کردیم این دوتا حتما به هم ربط دارن؟
-شاید بخاطر حدس من که همون روز بهتون گفتم فکر میکنم اون عامل موساد باشه... خب من اون شب مغزم درست کار نمیکرد، تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که موساد بزرگترین خطر برای منه. ولی هرجور فکر میکنم با عقل جور درنمیاد.
هاجر با انگشت شصت و اشاره، شقیقههاش را فشار میدهد.
-هوم. باید بیشتر فکر کنم.
-من چکار کنم؟
- تا جایی که ما فهمیدیم تحت نظر نیستی، ولی احتیاط کن. با کسی که در ارتباط نیستی؟
-نه.
برمیخیزد و سرش را تکان میدهد.
-خوبه.
به لپتاپ اشاره میکنم.
-اینا چی؟
-درباره اینام فکر میکنم. میتونی یه کپیش رو بهم بدی؟
فلشم را از داخل جیب ژاکتم درمیآورم و کف دستش میگذارم. میگویم: حدس میزدم اینو بگید، این فقط یکم محتوای هارده. بقیهش رو رایگان بهتون نمیدم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖