eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.4هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتـ🌸ـ ... رخ عیان کند ... اگر تـ❤️ـو ... جلوه ای کنی سلام بر مهـ❤️ـدی (عج) ... -------------------------------------------------
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقیر و خسته به درگاه آمدم رحمی . 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک فرج . 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیغمبر اکرم فرمودند . 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیزهایی که هر مسلمان باید بداند . 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
﴿اعمال عبادی روز سه‌شنبه ﴾ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 ﴿ عهد ثابت سه‌شنبه‌ها ﴾ ﴿ذکر روز﴾ ﴿سوره روز﴾ ﴿دعای روز سه‌شنبه ﴾ ﴿نماز سه شنبه ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70148 ﴿نماز سه شنبه ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70151 ﴿🤲🏼دعای‌ِمادرانه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70154 🌤تعقیبات بعدازنمازصبح https://eitaa.com/Dastanyapand/70185 ﴿ آیات حفظ از بلا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70186 ﴿📿 تـسـبـيحِ مـخـصـوصِ روزِ سـه شـنـبـه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70187 ﴿دعای عهد﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70188 ﴿ تعویذ روز سه‌شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70189 ﴿ آیات حفظ از بلا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70190 ﴿ختم هفت سوره جهت قضاء حاجات و علو درجات﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70155 ﴿📽کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/71425 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 80 تقه
ادامه پارت از 81 الی 90 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 80 تقه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 رافائل سرش را پایین انداخت و آرام گفت: درسته، خیلی عجیب و ناراحت‌کننده ست. ولی مطمئنم شما می‌تونید جبرانش کنید. شما حتما طوری می‌درخشید که هیچ‌کس نتونه از تاریخ اسرائیل حذفتون کنه. گالیا سرخوشانه سر تکان داد. خواست یک دور دیگر هوای مطبوع اتاق را نفس بکشد که صدای دویدن منشی‌اش در راهرو را شنید و بعد، منشی در نیمه‌باز را هل داد. گالیا که با تکیه به میز ایستاده بود، تکیه‌اش را از روی میز برداشت و خیره به منشی، منتظر توضیح ماند. منشی میان نفس زدن‌هایش گفت: خانم... بزنید... شبکه... کان... یازده... رافائل قبل از آن که گالیا تکان بخورد، تلوزیون اتاق را روشن کرد. نگاه هر سه نفر برگشت سمت تلوزیون که به دیوار نصب شده بود. زیرنویس فوری قرمز و تیترهای درشت عبری، از پخش‌زنده‌ای در چند دقیقه آینده خبر می‌داد. و ناگاه، پخش زنده آغاز شد. مردی با لباس نظامی، مقابل دوربین نشسته بود. گالیا شناختش. هرتزل لوی بود؛ رئیس سابق ستاد کل اسرائیل که چندسالی از بازنشستگی‌اش می‌گذشت. هرتزل با لباس نظامی، شق و رق و محکم مقابل دوربین نشسته بود. چهره چروکیده‌اش مصمم و اخم‌آلود بود و بی‌درنگ، خیره به دوربین، بیانیه‌ای را از حفظ خواند: مردم اسرائیل، من به عنوان سرباز جان بر کفِ این سرزمین، وظیفه خود می‌دانم دربرابر سیاست‌های ذلیلانه دولت و احزاب میانه‌رو ساکت ننشینم و اجازه ندهم این احزاب و سیاستمداران سست‌عنصر، سرزمین موعود ما را بار دیگر به دست اعراب مسلمان بسپارند. از این رو، من و جمعی از سربازان وطن، اعلام می‌کنیم که از این پس نه برای دولت اسرائیل، که برای سرزمین اسرائیل می‌جنگیم. من از سوی سربازان فداکار اسرائیل، تشکیل ارتش آزاد اسرائیل را اعلام می‌نمایم و از تمامی سربازان و فرماندهان متعهد، دعوت می‌کنم برای ساختن اسرائیلی یکپارچه و متحد، به ما بپیوندند... دهان گالیا باز مانده بود و رافائل هم. گالیا خرناس‌کشان گفت: این مرتیکه چروک چی بلغور می‌کنه؟ جدی که نیست؟ منشی سرش را تکان داد و گفت: پایگاه هوایی تل‌نوف و چندتا پادگان الان در اختیارشن. جدیه. گالیا خندید و خنده‌اش جیغ شد. -مگه می‌شه؟ چطوری این اتفاق افتاده و ما الان باید بفهمیم؟ منشی و رافائل در خودشان جمع شدند. منشی گفت: کمیته وادات درخواست جلسه اضطراری داده. همه غافلگیر شدن. گالیا دوید به سمت اتاق جلسات. دندانش را روی لبش فشار داد و آرام گفت: چرا الان؟ چرا روز اول ریاست من؟ پایان فصل سوم؛ لاویان. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 راف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖 فصل چهارم: اعداد شب یکم آوریل ۲۰۳۲، نوک، گرینلند در کلیسا نیمه‌باز است. آن را هل می‌دهم و اول سرم را می‌برم داخل. هیچ‌کس را نمی‌بینم؛ ولی صدای قدم زدن و تکان خوردن کسی شنیده می‌شود. حتما کشیش تنهاست. وارد کلیسا می‌شوم، سربه‌زیر بر سینه صلیب می‌کشم و آرام می‌گویم: سلام! همچنان صدای تکان خوردن چیزهایی شنیده می‌شود، ولی انگار کسی که صدا را تولید می‌کند صدایم را نشنیده. قدم به راهروی میان نیمکت‌ها می‌گذارم. هوای گرم داخل کلیسا، از لرزش بدنم کم می‌کند. آرام و محطاط صدا می‌زنم: پدر...؟ اینجایید؟ کشیش از اتاق پشت محراب بیرون می‌آید؛ نه با لباس همیشگی. شال و کلاه کرده و پالتوی بلندش را روی قبای سفید پوشیده. پشت سرش چمدانی را روی زمین می‌کشد. من را که می‌بیند، لبخند کم‌رنگی می‌زند و سلام می‌کند. با دیدنش در هیبت آماده‌ی سفر، تردید می‌کنم که حرفم را بزنم یا نه. -اوه... اگه برای اعتراف اومدی، بهتره تا فردا صبح صبر کنی. فردا صبح کشیش جدید میاد. کاری که داشتم را از یاد می‌برم و می‌پرسم: دارید از اینجا میرید؟ ابروهایش را بالا می‌دهد و می‌گوید: تقریبا. از یه زاویه دیگه هم اینطوریه که دارن بیرونم میندازن. می‌خندد و صورت تپل گلگونش ارغوانی‌تر می‌شود. می‌پرسم: چرا؟ از داخل جیب پالتویش، عکس کوچکی درمی‌آورد. همان عکس قاسم سلیمانی که در کلیسا گذاشته بودش. -بخاطر این. نمی‌دانم چرا؛ اما برمی‌آشوبم و صدایم را بالا می‌برم. -این درست نیست... دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید: نه... نه... اشکالی نداره. سر به زیر می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند: بالاخره این اتفاق می‌افتاد. یک نفس عمیق می‌کشد. سرش را بالا می‌آورد و تمام کلیسا را از نظر می‌گذراند. نگاهش روی مسیحِ به صلیب کشیده می‌ماند. ادامه می‌دهد: توی فکر رفتن بودم. -چرا؟ همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. -منظورتون رو نمی‌فهمم... -نمی‌خوام ذهنت رو بهم بریزم... ولی واقعیت اینه که چند وقته متوجه شدم قرآن رو بیشتر از کتاب مقدس دوست دارم. فکر کنم لازم باشه یه تجدیدنظری توی همه‌چیز بکنم. دوباره یک آه می‌کشد و می‌گوید: غم‌انگیزه... می‌دونم. تو و همه کسایی که موعظه‌شون کردم، حق دارین عصبانی بشین، سرم داد بزنین. ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. میان حرفش می‌پرم. -چی شد که به این نتیجه رسیدین؟ -دقیقا نمی‌دونم. چندین ساله که مرددم. شاید از وقتی ژنرال سلیمانی رو شناختم، شایدم از بعد جنگ هفتم اکتبر، یا شاید از وقتی که قرآن رو با دقت خوندم... به هرحال جرات پریدن نداشتم. ولی الان دیگه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه. -می‌خواین چکار کنین؟ -می‌خوام یه سر به مسجد اینجا بزنم. اگه لازم باشه، میرم یه مرکز اسلامی خارج از کشور. یه جایی که راهنماییم کنن برای مسلمون شدن باید چکار کرد. یک دور نگاهش را روی مجسمه مسیح و مریم و نیمکت‌های کلیسا می‌چرخاند و می‌گوید: فکر کنم این مهم‌ترین چیزیه که حضرت مسیح از من می‌خوان... روزی که همراه پسر انسان برمی‌گردن، دوست دارن من رو توی صف مسلمون‌ها ببینن. دهانم باز می‌ماند. یک کمدی ست، یک تراژدی ست: کشیشی که مسلمان می‌شود! حوصله ندارم سر این که از اساس دین را قبول ندارم با او بحث کنم. او فکر می‌کند من واقعا مسیحی‌ام. بگذار همینطور فکر کند. چند لحظه غرق در نگاه به کلیسایش می‌شود. انگار که سال‌ها خدمتش در کلیسا جلوی چشمش آمده. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم در مرور خاطراتش غرق شود؛ خودم هم یادم رفته چه کار داشتم. ناگاه انگار که از خواب پریده باشد، گردنش را راست می‌کند و می‌پرسد: راستی چکار داشتی دخترم؟ -چی... من... کمی فکر می‌کنم تا کارم را میان ذهن درهم‌ریخته‌ام بیابم. -می‌خواستم ازتون یه سوال بپرسم... راهی هست که آدم نمیره؟ چهره‌اش درهم می‌رود. تاملی می‌کند و می‌گوید: نه، همه می‌میریم. حالم حال بیماری ست که تازه از زبان پزشک شنیده بیماری‌اش درمان‌ناشدنی ست. انگار تازه با این حقیقت روبه‌رو شده‌ام. به زمین خیره می‌شوم و آرام می‌گویم: چه بد! سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... بخشیده بشه؟ چهره کشیش حالا بیش از این که در هم برود، متعجب و پرسشگر می‌شود. لبش را می‌جود و سرش را پایین می‌اندازد. -خودکشی... گناه بزرگیه دخترم. -می‌دونم. ولی گاهی آدم مجبوره... کشیش متعجب‌تر نگاهم می‌کند؛ با دقت. انقدر با دقت چشمانم را می‌کاود که معذب می‌شوم و نگاهم را می‌دزدم. می‌گوید: چرا مجبوره؟ زانوهایم را به هم فشار می‌دهم و کف دستانم را بهم می‌کشم. می‌گویم: هیچ راهی برای بخشیده شدن نیست؟ لحن کشیش ملایم‌تر و پدرانه‌تر می‌شود. -دخترم... کمکی ازم برمیاد؟ می‌تونی روم حساب کنی... یک دستم را بالا می‌آورم و می‌گویم: نه... ممنونم. فکر نکنم کسی بتونه کمکم کنه. اون رفته... -اون جوونی که دفعه پیش همراهت بود؟ -هوم... -من فکر می‌کردم شما... -خودم هم فکر می‌کردم دوستم داره. ولی اینطور نبود. نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: خب گاهی اونطوری که دوست داری پیش نمیره. اشکالی نداره... نباید به خودکشی فکر کنی. لبخندی ساختگی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. -ببخشید که وقتتون رو گرفتم. امیدوارم موفق باشید، برای من هم دعا کنید پدر. می‌خواهم بچرخم و به سمت در بروم، ولی سرم را به سمت مسیح می‌چرخانم و می‌گویم: نمی‌دونم چی منتظرمه، ولی دعا کنید بخشیده بشم. کشیش، بهت‌زده در راهروی میان نیمکت‌ها ایستاده و به من که قدم تند کرده‌ام نگاه می‌کند. وقتی به در می‌رسم، او تازه هشیار می‌شود و می‌دود. -دخترم صبر کن... لطفا به خودکشی فکر نکن، باشه؟ قبل از این که در را ببندم، باز لبخند می‌زنم؛ این‌بار از ته دل، و با یک دنیا غم. یک نفر نگران من شده... یک نفر از مردم این جزیره یخ‌زده، نگران من شده... یک غریبه که نمی‌شناسدم... چقدر بوی ایران می‌دهد این کلیسا، بوی عباس، بوی قاسم سلیمانی! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب است؛ البته شب از نوع قطبی‌اش. هوا گرگ و میش است و خورشید همچنان در آسمان، نزدیک افق. شب‌های زمستانی گرینلند طوری طولانی بود که فکر نمی‌‌کردم تمام شود؛ اما شد. حالا تا پنج ماه دیگر، خورشید آمده که بماند و غروب نکند. من باید بمیرم. مجبورم و چاره دیگری ندارم. هرچند تمام عمر در چند قدمی مرگ ایستاده بودم، باز هم مرگ سهمگین به نظر می‌رسد؛ حتی سهمگین‌تر از همیشه. الان این سوال که چه چیزی بعد از مرگ انتظارم را می‌کشد، حیاتی‌ترین سوال عمرم است. از کشیش نپرسیدمش؛ چون می‌دانستم چه خواهد گفت. بهشت یا جهنم... یک چنین چیزی. ولی او واقعا نمرده، او بعد از مرگ را ندیده. دوست دارم از کسی این را بپرسم که واقعا بعد از مرگ را دیده باشد. اصلا بعدی وجود دارد یا نابودی ست؟ نمی‌دانم. به هرحال دانستنش فایده‌ای ندارد. من مجبورم بمیرم. هرچه به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم، هوا سردتر می‌شود. مرگ سرد است؛ مثل قطب. شاید نقطه اشتراک قطب و مرگ این باشد که هردو نقطه پایان‌اند. قطب پایان دنیاست و مرگ پایان عمر... و من نمی‌دانم این سرمای قطب است که ماهیچه‌هایم را می‌لرزاند یا سرمای مرگ؟ برف‌های گلی و پاخورده را زیر پا می‌کوبم و از کنار اسکله ماهی‌گیران می‌گذرم. ماهی‌گیران کنار اسکله، دور آتش نشسته‌اند و چشم‌شان به دریاست. زبانشان را نمی‌فهمم؛ اما حتما درباره توفانی که نزدیک است حرف می‌زنند. اینجا مانده‌اند که اگر توفان آمد، مواظب قایق‌هاشان باشند. بهار است و هوا نسبت به قبل گرم‌تر شده؛ ولی سرما همچنان استخوان‌سوز است. می‌لرزم و جلو می‌روم تا به اسکله قدیمی و متروکی برسم که فقط کمی با اسکله ماهی‌گیران فاصله دارد. یک قایق موتوری کهنه، کنار اسکله انتظارم را می‌کشد؛ تنها قایقی که آنجاست و چند روز است که پیدایش کرده‌ام. خیلی وقت است رها شده و نمی‌دانم مال کیست؛ پس مال من است. هنوز کار می‌کند و همین کافی ست. لب اسکله می‌نشینم. چوبش نم‌کشیده، کهنه و سرد است و بوی جلبک می‌دهد. انقدر پوسیده که می‌ترسم زیر وزنم بشکند. سوز سردی از دریا برمی‌خیزد و به صورتم سیلی می‌زند. لکه‌های ابر در آسمان بزرگ‌تر شده‌اند. شب است ولی خورشید در آسمان است؛ مثل یک ستاره نزدیک و و خیلی بزرگ. به این پدیده قطبی می‌گویند خورشید نیمه‌شب. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖