کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 91و 92
از پلهها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق میانداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبههای میز و دستههای مبل پاک میکرد و زیر لب غر میزد: یه عمر مامانم نتونست برای خونهتکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم!
هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالبهای کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ.
سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینتها را تمیز میکرد و به خوراکیهای داخلشان ناخنک میزد. ظرفها را غرغرکنان میشست تا بزاق هاجر و آریل روی آنها نماند.
هاجر در فریزر را باز کرد. قالبها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شدهاش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی...
با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس میکردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آبچکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع میشیم.
- این که اثر انگشتش بعد اینهمه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشتهای دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت.
سلمان سرش را به دستهای لاستیکی نزدیک کرد.
-اوف! عجب چیزی شده! ایول!
هاجر به پلاستیک زبالهای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد.
-اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین.
قسمت 92
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
به فارسی میشمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی میدهد. الان است که دندههایم را بشکند. بدنم دیگر بیحس نیست، میتوانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشردهام میگویم: دندههامو شکوندی!
دستان زن از روی سینهام برداشته میشود و دو سوی صورتم را میگیرد.
-خوبی؟ صدامو میشنوی؟
چشمانم را باز میکنم و هاجر را مقابلم میبینم. چهرهاش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی میبارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان میخورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمیشود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. میگویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمیده.
نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری میدهد و میگوید: قراره جنازهت رو تحویلشون بدیم.
-جون سالم درنمیبریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمیشه.
مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین میشویم. دونفر دارند یک کاور سرمهای بزرگ را جابهجا میکنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر میگویم: اونه؟
-هیس... آره...
چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیدهاند میرود. دو سوی کاور را گرفتهاند و میبرندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم میخورد. یکیشان زیپ کاور را باز میکند و آن را میگذارد لبهی قایق. از پشت شیشه بارانخورده درست نمیتوان دیدشان؛ تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91و 92
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 93و94
تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
-اون...
مسعود میگوید: یه جاسوس امریکایی بود.
نگاه پرسشگرم را که میبیند، بیشتر توضیح میدهد.
-وقتی دیدم جنازهش رو دست سرویس اطلاعاتی روسیه مونده، از ارتباطات خودم استفاده کردم تا به کشور دوست و برادر کمک کنم و جنازه اون یارو هدر نره.
و خندید.
-صورت و اثر انگشتش چی؟
-امیدوارم ماهیا از پسش بربیان.
هاجر چهره درهم میکشد.
-با احترام، روش کثیفی بود.
مسعود شانه بالا میاندازد و نگاهش را از پنجره برمیدارد.
-از اول برنامه همچین کثافتکاریای رو نداشتم، ولی وقتی دیدم یه جنازه هست که از شانس خوب ما توی آب غرق شده، گفتم چرا که نه؟
-چرا خود روسها جنازهش رو توی آب رها نکردن؟
-چون نمیخواستن بعداً با هویت واقعیش پیدا بشه. قرار شد تو مرگ اونو مال خودت کنی و اون هویت تو رو برداره.
در دل کار کثیف مسعود را تحسین میکنم. شاید هم باید اسمش را گذاشت شانس؛ این که یک زن جاسوس امریکایی با ظاهری تقریبا شبیه به من، توی آب غرق بشود، اگر شانس نیست پس چیست؟
-وقتی این پیشنهاد احمقانه رو دادی فکرشو نمیکردم فکر جسد رو کرده باشی.
سرش را تکان میدهد.
-جسد فقط برای محکمکاریه، حتی اگه نبود هم همه مطمئن میشدن تو مُردی.
-کسی این قایق رو ندیده؟
-توی این بارون و توفان، اونم با این فاصله و استتار، حتی خودتم ندیدیش.
پتوهایی که روی شانهام انداختهاند را محکمتر دور خودم میپیچم و میلرزم.
-باورم شده بود که میمیرم. فکر نمیکردم فایده داشته باشه.
مسعود خیره به دو مردِ بارانیپوش که حالا دارند با تکیه به نردههای قایق، خودشان را به اتاقک میرسانند، میگوید: اینا کارشون رو بلدن.
قسمت94
هاجر میپرسد: از این که بمیری نترسیدی؟
-چرا؛ ولی بیشتر از این میترسیدم که نتونم انتقام بگیرم.
هاجر یک طرف پتو را روی سرم میاندازد و با فشارهای دورانی دستش روی موهایم، سعی میکند موهایم را خشک کند.
-خب، دیگه آریل مُرده. تو الان واقعا سلمایی.
آریل، آریلِ بلاتکلیف، آریلی که بازیچه موساد بود، آریلِ احمق، آریلِ قاتل، حالا در دریا غرق شده و مُرده؛ و عباس سلما را از دریا نجات داده است.
مسعود حرف هاجر را کامل میکند.
-دادههای ژنتیکی و بیومتریکت از پایگاههای داده اسرائیلیها حذف شدن. دیگه خیالت راحت باشه.
جمله آخرش، مانند یک ضربه آرام چکش بر سطح نازک یخ روی دریاچه، روی بغضم ترک میاندازد. بغض ترک میخورد و قطرات اشک، چهرهی یخزدهام را گرم میکنند. من آزادم. از دست موساد آزاد شدهام. انگار که تازه بار سنگینی از ترس را روی زمین گذاشته باشم و یادم افتاده باشد میتوانم گریه کنم.
هقهق.
بلند.
هاجر در آغوشم میگیرد؛ ولی حریف لرزش شانههایم نمیشود. از پشت پرده اشک، چهره بهتزده مسعود را میبینم که از هاجر میپرسد: دیگه چرا گریه میکنه؟
و هاجر جواب میدهد: چیزی نیست... کاریش نداشته باشین.
قایق همچنان روی موجها بالا و پایین میرود، باران به تندی میبارد و دریا توفانی ست؛ من اما آرامم. مطمئنم عباس من را به ساحل میرساند. حالا فقط منتظرم تا ببینم مقصد بعدیای که عباس برایم در نظر گرفته کجاست؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 93و94 ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 95و 96
یک ماه بعد(مه ۲۰۳۲)، تلآویو، سرزمینهای اشغالی
صدای همهمه و امواج سوالات خبرنگارها از طبقه پایین بیمارستان خودش را بالا میکشید، به راهروی بخش مراقبتهای ویژه میرسید و تا برسد به اتاق مئیر، از آن چیزی جز یک همهمهی دور و محو باقی نمیماند. توی راهرو، به دیوار تکیه داده بودم؛ گوشم به صحبتهای گالیا و پزشک بود و چشمم به مئیر که از پشت شیشه میدیدمش؛ محاصره شده در لولهها و دستگاههایی که بجایش نفس میکشیدند و خون پمپاژ میکردند.
البته من چیز زیادی از پزشکی سر درنمیآوردم؛ ولی میدانستم کسی در سن و سال مئیر، بعید است از سکته مغزی جان سالم به در ببرد. این را از هول و ولای پزشکان و پرستاران، وقتی که به بیمارستان رساندمش هم میشد فهمید. مئیر امروز عادی نبود؛ یعنی حتی به عنوان یک پیرمرد هفتاد ساله هم غیرطبیعی بود که لنگ بزند، کلمات عادی را اشتباه بگوید و فراموش کند، صورت و دستش بیحس شود و درنهایت، سرش گیج برود و پخش زمین شود. همان موقع بود که رساندمش بیمارستان.
-متاسفانه آسیب زیادی به بافت مغزی رسیده، مخصوصا لوب آهیانهای و قشر اینسولار که محل خونریزی مغزی بوده. ما سعی کردیم فشار خون رو کنترل کنیم تا خونریزی متوقف بشه. فعلا وضعیتش پایداره، ولی ممکنه برای برداشتن خون مجبور به جراحی بشیم.
از چهرهی بهم ریخته گالیا که تندتند دربرابر کلمات پزشک سر تکان میداد، پیدا بود که حوصله شنیدن جملات پیچیدهی پزشک را ندارد. بالاخره طاقتش تمام شد و میان سخن دکتر پرید.
-الان چطوره؟ خوب میشه؟
-متاسفانه فعلا توی کماست. حتی اگه به هوش بیاد هم، به احتمال زیاد آسیب مغزیش پایداره. نمیدونم در چه حد، باید بیشتر بررسی کنیم؛ ولی فکر نکنم بتونه مثل قبل بشه. بخش مهمی از مغز آسیب دیده و خیلی از عملکردهاش مختل میشه.
صدای خبرنگاران کمجانتر شده بود. کمکم داشتند بیخیال میشدند و میرفتند پی کارشان؛ و ما را با رئیس پیر و بیمارمان تنها میگذاشتند؛ هرچند برای مدتی کوتاه، شاید تا فردا صبح.
قسمت 96
صحبت گالیا که با پزشک تمام شد، با قدمهای پر سروصدایش به سمت شیشه بخش مراقبتهای ویژه آمد. تق... تق... تق... صدای برخورد پاشنهی کفشهای گالیا مثل میخ در سرم میرفت و در راهروی بیمارستان میپیچید. رافائلِ تپل و قدکوتاه، مثل یک سگ دستآموز دنبال گالیا میدوید و عرق از پیشانیاش پاک میکرد.
گالیا در چند قدمیِ آیسییو ایستاد و به مئیر نگاه کرد. پریشان بود؛ ولی نه بخاطر مئیر. هیچکس برای مئیرِ مردنی و پیر نگران نمیشد. مثل مجسمه، راست سر جایم ایستادم و به جلو خیره شدم؛ انگار که گالیا وجود ندارد. برایم مهم نبود که معاون مئیر است. از گالیا بدم میآمد؛ فقط هم بخاطر آن کفشهای لعنتیاش.
-آقای حسیدیم؟
ترجیح میدادم کمترین میزان کالری را برای صحبت کردن با گالیای مغرور و نفرتانگیز بسوزانم؛ پس فقط فشار کوچکی به حنجرهام آوردم.
-هوم.
-تو آوردیش بیمارستان؟
-بله.
-توی دفترش چکار داشتی؟
-ببخشید ولی کار ما محرمانه ست.
گالیا چشمغره رفت.
-من معاونشم و الان که نیست، همه اختیارات اون مال منه.
متاسفانه راست میگفت و من خلع سلاح شدم. گفتم: سیستمشون مشکل داشت. رفته بودم کمکشون کنم. یه گزارش کامل مینویسم و میفرستم براتون، اگه لازمه.
گالیا آرام سرش را تکان داد و به مئیر خیره شد.
-نه لازم نیست. دیگه میتونی بری.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95و 96 ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 97و98
تکیهام را از دیوار برداشتم و خوشحال از این که زودتر از شر گالیا و بوی بیمارستان خلاص شدهام، خواستم به سوی خروجی پرواز کنم؛ اما صدای گالیا با لحن قاطع و رئیسمآبانهاش متوقفم کرد.
-صبر کن...
ایستادم و روی پاشنه پا چرخیدم. نگفتم بله؛ فقط نگاهش کردم و منتظر شدم حرفش را بزند. به من چه که معاون رئیس کل بود؟
از نگاه گالیا میشد فهمید احساسم یکطرفه نیست و او هم از من خوشش نمیآید؛ هرچند کلا رفتارش طوری بود که انگار از هیچکس خوشش نمیآمد! گفت: کسی هم تو رو دید؟
وای نه... شروع شده بود بازجوییهایش. خودم را به آن راه زدم.
-نمیدونم. من همراه مئیر توی آمبولانس بودم و بعدم توی بخش اورژانس و تا الان هم بیمارستان بودم.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: پس حتما دیدنت...
توی دلم گفتم «خب به درک»؛ اما در جواب گالیا سکوت کردم. رافائل عرق کرده بود و نگاهش تندتند میان گالیا و من و مئیر میچرخید. گالیا دوباره با آن چشمان ترسناک خاکستریاش به من خیره شد و گفت: حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمیخوام اخبارش درز کنه.
سر تکان دادم و درحالی که عقبعقب میرفتم، چندبار گفتم «باشه». بعد هم برگشتم و دویدم سمت خروجی. دیگر داشتم توی آن هوای سرشار از بوی ضدعفونیکننده و راهروهای سفید و آبی حالت تهوع میگرفتم.
در اتوماتیک بیمارستان که مقابلم باز شد و نسیم شبانگاهیِ بهاری به صورتم خورد، حالم بهتر شد و معدهام یادش افتاد به خودش بپیچد.
قسمت 98
از ظهر چیزی نخورده بودم و تریای پایین بیمارستان با خوراکیهای توی قفسههایش، داشت به من چشمک میزد.
برای خودم یک بسته شیرکاکائو و کیک شکلاتی خریدم و همانجا، روی یکی از نیمکتهای محوطه بیمارستان نشستم. نی را داخل قوطی شیرکاکائو زدم و بسته کیک را باز کردم تا بوی شکلاتش هوش از سرم ببرد. من طرفدار پروپاقرص شکلاتم؛ شاید هم معتادش.
انقدر سرگرم کیک و شیرکاکائو بودم که متوجه نشدم یک نفر دیگر هم بعد از من روی نیمکت نشست. چند قطره شیرکاکائو در گلویم پرید و به سرفه افتادم؛ ولی کسی که روی نیمکت نشسته بود، تلاشی برای کمک کردن نکرد. او هم اصلا حواسش به من نبود.
وقتی به ضرب و زور سرفه و نوشیدن کمی دیگر از شیرکاکائو، گلویم آرام گرفت، چشمانم را چرخاندم سمت کسی که روی نیمکت نشسته بود و متوجه شدم که دارد نگاهم میکند. داشت مثل من، کیک شکلاتی و شیرکاکائو میخورد و با بیتفاوتی نگاهم میکرد؛ بیتفاوتی هم نه... حالتی از تحقیر و نیشخند؛ احتمالا بخاطر سرفههایم.
خودم را جمع و جور کردم و صاف نشستم. نگاهش همچنان همان بود. احساس کردم یک پسرکوچولو هستم که درحال ارتکاب جرم مچش را گرفتهاند. واقعا هم مچم را گرفته بود، من میخواستم دزدکی نگاهش کنم.
دختر جوانی بود، لاغر و ریزنقش. شاید در اوایل دهه سوم زندگی. عینک فریم مشکی بزرگش اولین چیزی بود که در صورتش به چشم میآمد، و بعد از آن موهای خرماییاش که آنها را در کلیپسی روی سرش جمع کرده بود، و بعد از آن صورت بیضیشکل و کشیدهاش، و آخرین چیزی که میشد دید، چشمان طوسیای بود که پشت شیشه عینک نگاهم میکردند. طوری حین شیرکاکائو خوردن و گاز زدن به کیک نگاهم میکرد که انگار دارد یک مستند درباره کوچ گلهی گورخرها تماشا میکند. کمی از خردههای کیک دور لبش مانده بود.
سعی کردم به نگاه خیرهاش توجه نکنم و شیرکاکائوی خودم را بخورم؛ اما او نگذاشت. گفت: تو میدونی حال هرئل چطوره، نه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 97و98 ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 99 و 100
دوباره نزدیک بود شیرکاکائو در گلویم بپرد. صافتر نشستم.
-چی؟
-مئیر هرئل.
خودم را مشغول به گاز زدن کیک نشان دادم و شانه بالا انداختم.
-چه میدونم... فقط اینطور که شنیدم امروز حالش بد شده و آوردنش بیمارستان.
-خودت رسوندیش.
آخرین جرعه شیرکاکائو را سر کشیدم و گفتم: این که اینجام به این معنی نیست که من اونو رسوندم.
نیشخند زد و خردههای کیک را از دور لبش پاک کرد.
-متاسفم که اینو میگم، ولی بخاطر شانس خوبم امروز اینجا بودم و دیدم که تو آوردیش.
چهرهاش شبیه کسانی نبود که دارند یکدستی میزنند؛ شاید هم انقدر مهارت داشت که بتواند یکدستی بزند ولی چهرهاش شبیه یکدستیزنندهها نشود! گفتم: شاید اشتباه دیدی.
-مطمئنم که درست دیدم. نگفتی... حالش چطوره؟
صدای گالیا را در سرم شنیدم: «حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمیخوام اخبارش درز کنه...».
یک بار دیگر سرتاپای دختر را برانداز کردم. آرایش نداشت، پیراهن چهارخانه قهوهای و شلوار جین پوشیده بود و کفش اسپرت. به ظاهرش میخورد خبرنگار باشد؛ پس حدسم را به زبان آوردم.
-خبرنگاری مگه نه؟
-خیلی دیر فهمیدی.
خندیدم.
-متاسفانه وقتی فهمیدم که گیرم انداختی.
قسمت 100
سرش را تکان داد و همچنان طلبکارانه نگاهم کرد. منتظر بود حالا که گیر افتادهام، مثل یک پسر مودب برایش همه چیز را تعریف کنم. من اما در سکوت، آخرین تکههای کیکم را خوردم و با این که مودبانه نبود، رد شکلات را هم روی انگشتانم لیس زدم.
-مُرده؟
دستم را دور لبم کشیدم و گفتم: تقریبا...
و این کلمه وقتی از دهانم درآمد که دیر شده بود. انقدر مست کیک شکلاتی بودم که یک کلمه فرصت پیدا کرد بیرون بپرد. چشمان دختر برق زد.
-یعنی رفته توی کما؟ شایدم مرگ مغزی... ببینم اصلا چی شد که حالش بد شد؟
کف دو دستم را به سمتش گرفتم و گفتم: وایسا ببینم! چی داری برای خودت میگی؟ من منظورم این بود که... چیزه...
-به طرز ترحمآمیزی دهنلقی.
پیروزمندانه خندید و با صدای خرتخرت بلندی، آخرین قطرات شیرکاکائویش را هورت کشید. دور لبانش را پاک کرد و گفت: مطمئن باش کسی نمیفهمه اون دهنلقی که وضعیت هرئل رو لو داده تویی، پس بگو ببینم دقیقا توی اون بیمارستان چه خبره؟
-خودت برو ببین.
و سرم را به عقب نیمکت خم کردم. گفت: همکارات راهم نمیدن.
-خب به من چه؟
-خیلی خب باشه... فردا توی گزارشم مینویسم کارمندی که هرئل رو رسونده بود بیمارستان، گفت اون تقریبا مرده. بعد فکر میکنی چی میشه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
دوستان گلم رمان راز پیراهن ،داستان بعضی از زندگی روزمره ضعیف النفس هایی است که تا در زندگی مستأصل میشوند دنبال جادو و جنبل میروند امیدوارم این رمان تلنگری باشه برای زندگی تک تکمون
لطفا ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🏻
📚راز پیراهن
✍🏻 ط_حسینی
🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری
📝71قسمت
📌قسمت1 الی 10
تقدیم حضورتون
قسمت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/74193
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
دوستان گلم رمان راز پیراهن ،داستان بعضی از زندگی روزمره ضعیف النفس هایی است که تا در زندگی مستأصل می
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
پارت اول و دوم
حلما خسته از روزی پر از استرس روی تخت سفید و یک نفره اش دراز کشید و همانطور که خیره به آینهٔ روبه رویش بود اتفاقات این چند وقته را از ذهن خودمیگذراند.
برایش قابل باور نبود ،وحید که انچنان خودش را عاشق پیشه نشان میداد به این راحتی جابزند.
حلما هر چه که خاطرات را شخم میزد ، واقعا به دلیل کارهای وحید نمی رسید ، همه چی خوب بود اما چرا یکدفعه اینجور شد؟! واقعا چراااا؟
الان به پدرو مادرم چی چی جواب بدم؟! وااای جواب داداش حمیدم را چی بدم؟
حمید و وحید نه دوست بلکه از دوست هم بهم نزدیکتر بودند ، اصلا یکی از دلایل اینکه حمید تمام تلاشش را کرد تا این نامزدی صورت بگیره همین رفاقت محکمشون بود.
حلما به پهلو چرخید و همانطور که دستش را روی سرش می گذاشت ،آه کوتاهی کشید.
همزمان صدای آلارم گوشیش خبر از آمدن پیام می داد.
حلما به گمان اینکه وحید است ،مثل فنر از جا پرید و با یک حرکت گوشی را از روی میز عسلی کنار تختش برداشت و اینقدر عجله داشت که دستش به عکس روی میز خورد و عکس او و وحید در کنار پدر و مادرش، که رو به دوربین لبخند میزدند بر زمین افتاد.
حلما نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا اسم ژینوس را دید اوفی کرد و پیام را باز کرد : چی شد حلما خانم، خانم خانما ، من که گفتم آقاتون جنّی شده ، تنها راه حل هم همون که گفتم...
حلما سرش را به پشتی تخت تکیه داد ، همانطور که گوشی را در دستش فشار میداد به فکر فرو رفت...
قسمت دوم:
حلما در عالم خود غرق بود و مدام صدای آلارم گوشی بلند بود.
مگر ژینوس دست بردار بود ، اینقدر پیام پشت پیام داد که حلما وارد صفحه ژینوس شد و نوشت : نمی دونم به خدا چی درسته و چی نادرسته ، این وحید اونی نیست که من میشناختم، شایدم تو راست بگی...
یه کم دلهره دارم که پام را توی اونجایی بزارم که تو تعریفش را کردی، اخه من مثل تو اونقد دل گنده نیستم که راحت با از ما بهتران بگم و بخندم و..
همین موقع،ژینوس چند تا استیکر خنده گذاشت و نوشت : هی دختر چی چی برا خودت میبری و میدوزی ، مگه قراره چکار کنی؟ یه طالع بینی ساده است که مطمئنا برای تو به جاهای خوبی ختم خواهد شد..
حلما آهی کشید و گفت : مطمئنی درست میشه؟ میترسم وضع از این هم خراب تر بشه، آخه وحید از رمال و رمال بازی خیییلی بدش میاد ، اگه باد به گوشش برسونه که من پام را همچی جاهایی گذاشتم ،حسابم با کرام الکاتبین هست.
ژینوس یه استیکر مسخره دیگه فرستاد و نوشت : چقد تو پرتی دختر ، این بین من و تو میمونه ،کی می خواد به وحید جانت بگه هااا؟؟
اینقد بهانه نیار و ناز نکن ، بله را بگو....تازززه دعا کن طرف وقتمون بده ، اینقددد کارش درسته که نوبت هاش ماه تا ماهه...
حلما ذهنش واقعا هنگ کرده بود و نمی دونست چی بگه...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری پارت اول و دوم حلما خسته ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت سوم و چهارم
حلما در ذهنش روزی را مرور می کرد که وحید با ماشین داداش حمید جلوی مدرسه به دنبال او آمد و وقتی که بقیهٔ همشاگردی هاش متوجه شدند اون پسرهٔ خوش تیپ که چشم همه را گرفته بود ،پزشک این مملکت هست و خواستگار حلما ، کلی بهش حسودی می کردند، قند در دلش آب می شد.
درست یک هفته بعد از اون موضوع، ژینوس در حلقهٔ دوستان حلما در آمد و اینقدر رابطهٔ بین این دو دختر قوی شد که حلما، ژینوس را مثل خواهر نداشته اش دوست می داشت و کم کم طوری شد که ژینوس از تمام اسرار خانواده مرادی ، خبر داشت.
پدر حلما مغز ریاضی بود و مادرش دبیر ادبیات و خانواده چهار نفرهٔ آنها ، خانواده ای گرم و مهربان بود که با ورود وحید به جمع آنها مهربان تر هم شد، وحید هم دانشگاهی داداش حمید بود ، داداش حمید داروسازی و وحید پزشکی می خوند والان هم که هر دوشون فارغ التحصیل شده بودند.
حلما در همین افکار بود که زنگ گوشی اش اورا از عالم خود بیرون کشید .
با دیدن اسم روی گوشی ، حلما نفسش را بیرون داد و تماس را وصل کرد: الو سلام ژینوس
_: کجایی دختر؟! هم هستی و هم نیستی، پیام را باز می کنی و محل نمی دی...ده بار حرفم را تکرار می کنم ،بازم انگار نه انگار...
خوب حالا بگو بینم ، هستی یا نه؟؟
حلما آه کوتاهی کشید و گفت : به نظرت جرأت دارم که نباشم؟!
من چه موافق باشم و چه مخالف تو بالاخره حرف خودت را به کرسی مینشونی...
ژینوس خنده بلندی کرد و گفت : این یعنی ببببببله...درسته؟
حلما سرش را تکان داد و گفت : برای اولین و آخرین بار باشه...
ژینوس خنده اش بلندتر شد و گفت : تو عشقی حلما جوووونم....خبرش را بهت میدم و...
قسمت چهارم:
اتاقی سه در چهار که روی دیوارهایش پوشیده شده بود از تصویر حیوانات مختلف ، حیواناتی که شاید در واقعیت نمونه اش وجود نداشت و به نوعی از تخیلات نشأت می گرفت .
تصاویری که اصلا معلوم نبود مربوط به حیوان باشد یا نه؟ اما آنقدر عجیب و غریب بود که نمیشد نام انسان را بر آنها گذاشت.
تصاویری که انگار نگاه حیوان داخل قاب، تا عمق جان بیننده را می خواند.
حلما نگاهی به اطرافش کرد و همانطور که دست ژینوس را که در دستش بود ، محکم فشار میداد گفت : ژینوس، من میترسم دختر، این چه جایی هست که منو آوردی؟!
ژینوس لبخند شیطنت آمیزی زد و همانطور که اشاره به صندلی روبه رویش می کرد گفت : این حرفا چیه میزنی؟ این دفعه هم مثل دفعه قبل که اومدی ،چه اتفاقی برات افتاد؟ یه طالع بینی ساده بود ، منتها اتاقش فرق کرده همین...
حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : نه اونبار فرق می کرد ،حسم چیز دیگه ای بود ، اما الان واقعا میترسم اونم با وجود این اتاق ترسناک...وااای من به خودم قول دادم فقط یک بار این کار را کنم اما نمی دونم چی به خوردم دادی که الان دوباره اومدم اینجا...
ژینوس همانطور که دستش را به میز شیشه ای پیش رویش تکیه میدادگفت : ببین تو خیلی روحت قوی بوده که زر زری اجازه داده بیای توی این اتاق ، خیلیا را میشناسم که مدتهاست مشتری زر زری هستند اما هنوز پاشون به اینجا باز نشده...
حلما دهانش را باز کرد تا جواب ژینوس را بدهد ،در همین حین درب اتاق باز شد و...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت سوم و چهارم حلما د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت پنجم و ششم
خانم رمال یا به قول ژینوس زر زری داخل شد و همانطور که با چشم های ریز و کشیده اش دو دختر جوان پیش رویش را می پایید ، لبخندی مرموزانه بر لب نشاند وگفت : چی شده؟؟ چرا یکدفعه ساکت شدین؟ چی شد ژینوس خانم ، دوستت مثل اینکه از اینجا خوشش نیومده؟
حلما با تعجب به زر زری نگاه می کرد ،انگار این زن تمام ناگفته های او را میدید...ترسی عجیب بر جانش نشست. در همین هنگام ژینوس خندهٔ ریزی زد وگفت : نه زر زری جان ، حلما خیلی هیجان داره برای همین هست که اینجور مثل میخ نشسته و زل زده به شما...
با این حرف ژینوس ، زر زری قهقه ای زد و روی صندلی که ابتدای میز قرار داده بودند نشست ،به طوریکه سمت راستش ژینوس و سمت چپش حلما بود.
ژینوس به صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به ژینوس بود گفت : خوب گفتی می خوای چه کنی؟؟
ژینوس گلویی صاف کرد و گفت : خوب برای مشکل حلما اومدیم دفعه پیش تاس انداختین و گفتین باید روح یکی از اجداد وحید را احضار کنید و..
زر زری سری تکون داد و طوری وانمود می کرد که تازه یادش اومده چی به چیه ...بعد رو به حلما گفت : خوب تصمیمتون چیه؟؟
حلما که انگار هنوز دو دل بود ، با صدایی که رگه هایی از تردید داخلش موج میزد گفت : راستش....راستش...قبلنا وحید میگفت که با مرحوم خانمجانش خیلی رابطه خوبی داشته، به نظرم اگر کسی بتونه چیزی از بچگی وحید بگه ،همین روح خانمجانش هست...
قسمت ششم:
زر زری از زیر چشم نگاهی به حلما کرد وگفت : اسم این پیرزنه که می گی چی چی هست؟
حلما نفسش را آهسته بیرون داد و گفت : خانم جااان...خانمجان اسمشون شمسی بودن...
زر زری از جا بلند شد و به سمت کشویی در انتهای اتاق رفت و زیر لب تکرار می کرد شمسی خااانم...
از داخل کشو زیر اندازی بیرون آورد که بی شباهت به صفحهٔ شطرنج نبود.
زیر انداز را روی زمین پهن کرد باز داخل کشو را جستجو کرد و صفحهٔ چرمی دیگری بیرون آورد که اونم شطرنجی بود و جامی عجیب و غریب هم داخل دست دیگرش داشت
حلما با ترس حرکات زر زری را نگاه می کرد و هر چه زمان بیشتر میگذشت ، ترس و اضطراب حلما هم بیشتر و بیشتر میشد.
زر زری اشاره ای به دو دختر پیش رویش کرد و گفت : خانم خانما ،تشریف بیارید پایین روی این زیر انداز بنشینید
ژینوس سریع بلند شد و حلما با تردیدی در حرکاتش آرام آرام از جا برخواست ،اوحس می کرد توان رفتن به سمت آن فرش شطرنجی را ندارد ، انگار تمام تن و بدنش رعشه گرفته بود .
ژینوس که متوجه رنگ پریدگی حلما شده بود ، کنارش آمد و همانطور که دست حلما را میگرفت با دست دیگر پیشکولی از بازوی حلما گرفت به طوری که سوزشی در بازوی اوپیچید و سپس گفت : چته دختر ، مگه جن دیدی؟ یه احضار روح ساده است اونم برای رفع مشکل جنابعالی ، این اداها چیه از خودت درمیاری؟
زر زری که کاملا متوجه حال دگرگون حلما بود گفت : دخترک نازک نارنجی ، دل نداری یا به کار من شک داری بفرما مشرررف... کسی زورت نکرده که ،من کلی وقت و نیرو باید بزارم تا یه روح را احضار کنم ، حالا اگر قرار باشه شما اینجور برخورد ....
زر زری داشت حرف میزد که ژینوس پرید وسط حرفش وگفت :
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت پنجم و ششم خانم رما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت هفتم و هشتم
ژینوس با لحنی ملتمسانه گفت: نه...نه..زری جان ، حلما یه کم ترسیده همین....فکر میکنه حالا قراره چی بشه و بعد چشمکی به حلما زد و اشاره کرد که حلما چیزی بگه
حلما سرش را تکان داد و گفت : ژینوس ر..ر..راست میگه ، یه کم استرس گرفتم
زری خنده بلندی کرد و همانطور که شمع های داخل دستش را توی شمع دان محکم می کرد گفت : خوب اشکال نداره این دفعه که دید براش عادی میشه، درضمن کار خطرناکی نیست ، درسته نیروی منو میگیره اما هیچ خطری نداره و شمع ها را روشن کرد و شمعدان ها را گذاشت روی صفحه شطرنجی و با اشاره به کلید برق گفت : لامپ ها را خاموش کنید و بیاید پایین کنار من بشینین
زر زری یک طرف صفحه شطرنجی که حالا مشخص بود روی هر خانه اش حرف یا کلمه ای نوشته شده ،نشست
یک طرف هم ژینوس و یک طرف هم حلما نشست.
اتاقِ نیمه تاریک در سکوتی عجیب فرو رفته بود.
زری جامی را بر عکس روی یکی از خانه های صفحه شطرنجی گذاشت و با چشمان سبزش که مثل گربه در تاریکی میدرخشید ، نگاهی به دوتا دختر کرد و گفت : هر کدومتون انگشت اشاره دست چپتان را پشت این جام بزارید ، هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، اگر جام حرکت کرد همراه آن جلو میروید ، بازهم تاکید می کنم هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، شماها قراره به من نیرو بدید تا کارا بهتر پیش بره ، اینجا فقط من حرف میزنم و باهم جوابی را که روح شمسی خانم میده می بینیم، نه هیجانی بشید و نه صحبت کنید، فقط با من و جام همراهی کنید متوجه شدید؟
ژینوس که انگار این حرفا براش جالب بود لبخندی زد و گفت : من حاضرم...
اما حلما با شنیدن حرفهای زری و هشدارهایی که میداد ، لحظه به لحظه استرسش بیشتر می شد... یک آن تصمیم گرفت از جا بلند شود که انگار ژینوس متوجه شد و سریع گوشهٔ مانتوی یشمی رنگ حلما را چسپید و دوباره نیشگونی از او گرفت...
قسمت هشتم:
ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید ،نگاهی به چهره معصوم حلما کردو زیر زبانی گفت :ب...ب...بشییین دختر، نمی خواد که بکشتت ،می خوایم مشکلت را حل کنیم خره....
حلما نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که خیره به شعلهٔ رقصان شمع بود چیزی نگفت.
زر زری نگاهی به دو دختر جلوی رویش کرد ، ژینوس که با آن چشمان سبز رنگ و قد کوتاهش مثل گربه ای چاق و چله به او خیره شده بود و حلما هم با صورت گندمی وچشمان سیاه رنگ و هیکل کشیده اش مانند کودکی نوپا شمع را میپایید.
زر زری ،دستانش را از هم باز کرد، سینه اش را جلو داد و همانطور که وردهایی زیر لب می خواند ، چشمانش را بست و شروع به ناخن شکستن کرد.
انگار این حرکات جزئی از کارش بود .
ژینوس و حلما هر کدام با ذهنی پر از افکار مختلف او را نگاه می کردند.
ژینوس فکر می کرد که تمام حرکات زر زری حیله ای بیش نیست و برای در آوردن پول است که چنین اداهایی انجام میدهد و در دل به سادگی حلما می خندید که به راحتی آب خوردن گول او و حرفهایش را خورده بود.
اما حلما هر حرکت زر زری را ثبت می کرد و به ترسی که بر وجودش سایه افکنده بود ،اضافه تر میشد.
بالاخره بعد از دقایقی سخت و نفس گیر ، زر زری دست از خواندن ورد برداشت، چشمانش را باز کرد و با اشاره ای کوتاه به آن دو فهماند که هر کدام انگشت دستشان را پشت جام وارونه قرار دهند.
ژینوس سریع انگشتش را قرار داد و حلما با تعلل و شک انگشت لرزانش را کنار انگشتان زر زری و ژینوس قرار داد.
به محض اینکه انگشت حلما به جام خورد احساس کرد جام گرمی خاصی دارد.
زر زری خیره به صفحه شطرنجی پیش رویش با صدایی گیرا ، شمرده شمرده گفت :ای روح بزرگ ، آیا تو اینک در قالب جام ما احضار شده اید؟
هر سه خیره به جام بودند ، حلما احساس میکرد جام داغ و داغ تر می شود که ناگهان...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت هفتم و هشتم ژینوس با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت نهم و دهم
حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام تن حلما را فرا گرفته بود و ژینوس با تعجب به حرکت جام نگاه میکرد
جام روی خانه ای که بله نوشته شده بود ایستاد.
ژینوس با خود می گفت ، عجب کلکی هست زر زری ، من که جام را حرکت ندادم، حلما هم عمرا بتونه این کار را کنه ، حتما کار زر زری هست که یه جورایی ما نفهمیم جام را روی صفحه میکشونه.
در تاریک روشن نور شمع چیزی مشخص نبود اما اگر کلید برق را میزدند ، متوجه میشدند که رنگ حلما مانند گچ سفید شده...
زر زری دوباره سوال کرد : تو روحی هستی در قالب جام ، به ما جواب بده نامت چیست؟
حلما حس می کرد سر انگشتش از شدت داغی جام می سوزد ، همانطور که خیره به جام پیش رویش بود.
جام دوباره حرکت کرد و حلما انگار شعله ای آتش را درون جام میدید،دیگر طاقت نیاورد ، همانطور که انگشتش را از روی جام برمیداشت ، جیغ بلندی کشید و سراسیمه از جا برخواست ...
حرکت شتابان حلما باعث شد که جام وارونه به کناری بیافتد.
ژینوس که حرکت حلما برایش سنگین می آمد ، با چشمان سبزش و نگاهی عصبانی خیره به حلما شد ، هنوز حرفی از دهانش بیرون نیامده بود که صدای خرخری توجه او را به خود جلب کرد...
وای خدااای من باورش نمیشد...
قسمت دهم:
زری مثل گرگی زخمی خرخر میکرد و به سمت ژینوس حمله برد، ژینوس که از حرکت زری متعجب شده بود ، دستپاچه شد و خواست فرار کند ،که زری پای ژینوس را محکم گرفت ، ژینوس که نیم خیز بود بر زمین سرنگون شد و همانطور که زری پایش را به سمت خودش می کشید ، دستش را به طرف حلما دراز کرد و گفت : حلمااا کمکم کن ، فکر کنم زری دیونه شده ، تو رو به جان مادرت کمکم کن...
حلما که سراپای بدنش میلرزید ، نگاهی به در بستهٔ اتاق کرد و نگاهی هم به زری و ژینوس کرد.
تعلل نکرد و به طرف ژینوس رفت ، دست سرد ژینوس را در دستانش گرفت و خواست به طرف خودش بکشد که ناگهان انگار صد دست او را به طرف مقابل میکشیدند، به حلما فشار آورد و حلما هم بر زمین افتاد .
زری انگار زری نبود ، غولی بود با پنجه های آهنین ، با یک حرکت هر دو دختر را به سمت خود کشید و با صدایی که اصلا به صدای ظریف و زنانه او شباهت نداشت فریاد زد : کجا فرار می کنید هااا؟؟
حلما و ژینوس مانند دو مجسمه گچی رنگشان سفید شده بود و با گریه به زری چشم دوخته بودند.
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨با نام یگانہ معبود
🤍✨خدای بزرگ و مهربان
🌸✨آغاز میکنیم روز دیگر را
🤍✨خدایا در این روز زیبا
🌸✨تورو به بزرگیت قسم
🤍✨تورو به مهربونی هات
🌸✨هرڪسی هرمشڪلی داره
🤍✨خودت برطرفش ڪن تا امروز
🌸✨بشه یه روز بیاد ماندنی برای همہ
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🤍✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼در اولین چهارشنبه آذرمـاه
🍃🌸برای سلامتی و تعجیل در
🍃🌼فرج مهدی موعود عج
🍃🌸صلواتی ختم کنیم
🍃🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍃🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍃🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۵۱ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای محفوظ ماندن که در 🌤صبح و 🌙شام خوانده شود﴾
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🕋 پیامبـراکـرمﷺ فرمود:
♦️هـر کس این دعا را در هـر صبح و شام بخواند
حـقّ تعالـىٰ به او مُـوَکّـِل فرماید:
🕊️چـهـ⓸ـار فـرشـته که او را حفظ کنند
┊¹↵ از پیش رو┊²↵ از پشت سر┊³↵ از طرف راست┊⁴↵و از طرف چپ┊
و در امـانِ خـداوند عزّوجلّ باشد
و اگـر خَـلایق سعـى کنند از جنّ و انس که ضَـرَر به او برسانند ، نتوانند.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼خَـیْـرِ ٱلْـاَسْـمـٰاءِ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ رَبِّ ٱلْـاَرْضِ وَ ٱݪـسّـَمـٰاءِ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ ٱݪّـَذیٖ لٰا یَـضُـرُّ مَـعَ ٱسْـمِـهٖـ سَـمُّ وَ لٰا دٰاءٌ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ اَصْـبَــحْـتُ وَعَـلـَۍٱݪلّٰـهِ تَـوَکّـَلْـتُ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ عَـلـیٰ قَـلْـبـیٖ وَ نَـفْـسـیٖ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ عَـلـیٰ دیٖـنـیٖ وَ عَـقْـلـیٖ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ عَـلـیٰ اَهْـلـیٖ وَ مـٰالـیٖ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ عَـلـیٰ مـٰا اَعْـطـٰانـیٖ رَبّـیٖ ˹
✨بِـسْـمِ ٱݪلّٰـهِ ˼ ٱݪّـَذیٖ لٰا یَـضُـرُّ مَـعَ ٱسْـمِـهـٖ شَـىْءٌ فـِۍٱلْـاَرْضِ وَ لٰا فـِۍٱݪـسّـَمـٰاءِ وَ هُـوَ ٱݪـسّـَمـیٖـعُ ٱلْـعَـلـیٖـمُ ˹
♥️ اَݪلّٰـهُ اَݪلّٰـهُ
رَبّـیٖ لٰا اُشْـرِکُ بِـهـٖ شَـیْـئـََٱ
❤️ اَݪلّٰـهُ اَکْـبَـرُ اَݪلّٰـهُ اَکْـبَـرُ
وَ اَعَـزُّ وَ اَجَـلُّ مِـمـٰا اَخـٰافُ وَ اَحْـذَرُ
عَـزَّ جـٰارُکَ وَ جَـلَّ ثَـنـٰاؤُکَ وَ لٰا اِلـٰهَ غَـیْـرُکَ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ اِنّـیٖ اَعُـوذُ بِـکَ
🌼 مِـنْ شَـرِّ『 نَـفْـسـیٖ 』
🍃 وَ مِـنْ شَـرِّ 『 کُـلِّ سُـلْـطـٰانِِ شَـدیٖـدِِ 』
🌼 وَ مِـنْ شَـرِّ 『 کُـلِّ شَـیْـطـٰانِِ مَـریٖـدِِ 』
🍃 وَ مِـنْ شَـرِّ 『 کُـلِّ جَـبّـٰارِِ عَـنـیٖـدِِ 』
🌼 وَ مِـنْ شَـرِّ 『 قَـضـٰاءِ ٱݪـسّـُوءِ 』
🍃 وَ مِـنْ کُـلِّ『 دٰابّـَةِِ اَنْـتَ آخِـذٌ بِـنـٰاصـیَٖـتِـهـٰا
♦️ اِنّـَکَ عَـلـیٰ صِـرٰاطِِ مُـسْـتَـقـیٖـمِِ
♦️ وَ اَنْـتَ عَـلـیٰ کُـلِّ شَـىْءِِ حَـفـیٖـظٌ
♦️ اِنَّ وَلـیَّٖ ٱݪلّٰـهُ ٱݪّـَذیٖ نَـزَّلَ ٱلْـکِـتـٰابَ
♦️ وَ هُـوَ یَـتَـوَلّـَۍٱݪـصّـٰالِـحـیٖـنَ
♦️ فَـاِنْ تَـوَلّـَوْٱ فَـقُـلْ حَـسْـبـیَٖ ٱݪلّٰـهُ
♦️ لٰا اِݪلّٰـهَ اِلّٰا هُـوَ عَـلَـیْـهِ تَـوَکّـَلْـتُ
♦️ وَ هُـوَ رَبُّ ٱلْـعَـرْشِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ. 』
📚 مفاتیح الجنان
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارتآلیاسین﴾
سَلامٌ عَلَى آلِ یس السَّلامُ عَلَیکَ یَا دَاعِیَ اللَّهِ وَ رَبَّانِیَّ آیَاتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَابَ اللَّهِ وَ دَیَّانَ دِینِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَلِیفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِیلَ إِرَادَتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا تَالِیَ کِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ
السَّلامُ عَلَیکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّةَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللَّهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِی ضَمِنَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْدا غَیْرَ مَکذُوب
السَّلامُ عَلَیکَ حِینَ تَقُومُ السَّلامُ عَلَیکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ، السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِی السَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْمَأْمُونُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ السَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلام
أُشهِدُکَ یَا مَولایَ أَنِّی أَشهَدُ أَن لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لا حَبِیبَ إِلا هُوَ وَ أَهْلُهُ وَ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنَّ عَلِیّاً أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ الْحُسَیْنَ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّةُ اللَّه
أَنتُم الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ أَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لا رَیْبَ فِیهَا یَوْمَ لا یَنْفَعُ نَفْساً إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْراً وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ أَنَّ نَاکِراً وَ نَکِیراً حَقٌّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِرْصَادَ حَقٌّ وَ الْمِیزَانَ حَقٌّ وَ الْحَشْرَ حَقٌّ وَ الْحِسَابَ حَقٌّ وَ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ الْوَعْدَ وَ الْوَعِیدَ بِهِمَا حَقٌّ
یَا مَولایَ شَقِیَ مَنْ خَالَفَکُمْ وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَکُمْ فَاشْهَدْ عَلَى مَا أَشْهَدْتُکَ عَلَیْهِ وَ أَنَا وَلِیٌّ لَکَ بَرِی ءٌ مِنْ عَدُوِّکَ فَالْحَقُّ مَا رَضِیتُمُوهُ وَ الْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکَرُ مَا نَهَیْتُمْ عَنْهُ فَنَفْسِی مُؤْمِنَةٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِکُمْ یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّةٌ لَکُمْ وَ مَوَدَّتِی خَالِصَةٌ لَکُمْ آمِینَ آمِین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
﴿تعقیب نمازصبح﴾
📜روایت شده است هرکس دروقت صبح قبل ازتکلم سه بار آیه ذیل را بخواند،روزی اوازجایی برسدکه گمان نداشته باشد.
🍃⚜بسم الله الرحمن الرحیم
رَبَّنَا أَنزِلْ عَلَيْنَا مَآئِدَةً مِّنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِّأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَآيَةً مِّنكَ وَارْزُقْنَا وَ أَنتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ
🕊🌤🕊
هرکس بعدازنمازصبح پیش ازآنکه
سخن گوید
آیه137سوره بقره
✨(فَسَیَکْفیکَهُمُ الله وَهوَ السّمیعُ العلیم)
راهفت مرتبه بخواند
خداوندمهربان درآن روزهمه مهمات او راکفایت می کند
🕊🌤🕊
❇️امام صادق ،علیه السلام ،فرموده اند
ذکری عظیم الشأن که توصیه شده حتماده مرتبه
بعدازطلوع و قبل از غروب ،آفتاب،خوانده شود.
🌺«لا إلهَ إلا اللهُ وَحْدَهُ لا شریکَ لهُ ،لهُ المُلکُ ولهُ الحمدُ.یُحیی ویُمیتُ،ویُمیتُ ویُحیی،وَهُوَ حَیّ ٌ لایَموتْ بِیَدِه ِالخَیْرُوَ هُوَعَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیر.».🌺
🕊🌤🕊
بعداز نمازصبح براى وسعت رزق
ده مرتبه بگو:
💥سُبْحانَ اللّه ِ الْعَظيمِ وَبِحَمْدِه،اَسْتَغْفِرُ اللّه وَاَسْئَلُهُ مِنْ فَضْلِه.💥
🕊🌤🕊
💠رسول خدا صل الله علیه وآله
فرمودند
بعدازنماز صبح ده مرتبه این ذکر را بگو تاخداوندتوراازنابینایی ودیوانگی وجذام وفقر،حفظ کند.👇
💥 سُبْحانَ اللّه ِالْعَظيمِ وَبِحَمْدِه،لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ اِلاّبِاللّه،الْعَلىِ،الْعَظيمِ.💥
🕊🌤🕊
💠حضرت رضا(علیه السلام)
می فرمایند: هر کس این دعارا پس ازنمازصبح بخواند،خداوندحاجات
اوراکفایت کند.
💥بِسْمِ اللّه ِوَصَلَّى اللّه ُ عَلى مُحَمَّدٍوَ آلِه،وَاُفَوِّضُ اَمْرى اِلَى اللّه ِ اِنَّ اللّه َ بَصيرٌ بِالْعِبادِ،فَوَقاهُ اللّه ُ سَيِّئاتِ مامَكَرُوا.لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤْمِنينَ.حَسْبُنَا اللّه ُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّه ِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ. ماشاءَ اللّه ُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ،ماشاءَ اللّه ُ لاما شاءَ النّاسُ،ماشاءَ اللّه ُ وَاِنْ كَرِهَ النّاسُ،حَسْبِىَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبينَ،حَسْبِىَ الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقينَ،حَسْبِىَ الرّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقينَ،حَسْبِىَ اللّه ُ رَبُّ الْعالَمينَ. حَسْبى مَنْ هُوَ حَسْبى،حَسْبى مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبى،حَسْبى مَنْ كانَ مُذْكُنْتُ (لَمْ يَزَلْ) حَسْبى،حَسْبِىَ اللّه ُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ،عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ.💥
🕊🌤🕊
💠 دعای پيش ازطلوع آفتاب
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
💥الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ وَلا يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ غَيْرُهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا يُحِبُّ اللَّهُ أَنْ يُحْمَدَالْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَاهُوَأَهْلُهُ اللَّهُمَّ أَدْخِلْنِي فِي كُلِّ خَيْرٍأَدْخَلْتَ فِيهِ مُحَمَّداوَ آلَ مُحَمَّدٍوَأَخْرِجْنِي مِنْ كُلِّ شَرٍّأَخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّداوَآلَ مُحَمَّدٍ
🕊🌤🕊
☀️رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود:
«هرصبح چهار نعمت خدارایادکنیدکه نعمت خداازشما زائل نگردد»
🍃☀️بسم الله الرحمن الرحیم
🔅الحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَلَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🔅الحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَآلِه
🔅الحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🔅الحَمدُلِلّه ِالَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ الناس
🕊🌤🕊
❇️ حضرت صادق عليه السلام
فرموده خواهی که قرض تواداشودبعدازنمازصبح بگو:
🔆توَكَلْتَ عَلَي الْحَيِّ الْقَيّوُمِ الَّذي لاٰيَمُوتُ
وَالْحَمْدُلِلهِ الَّذي لَمْ يَتَّخِِذ وَلَداً وَلمْ يَكُنْ لَهُ
شَريكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَكَبِّرْهُ تَكْبيراً
اَللهُمَّ اِنّي اَعوُذُبِكَ مِنَ الْبُؤْسِ
وَالْفَقْرِوَمِنْ غَلَبَةِ الدَّيْنِ وَالسُّقْمِ
وَاَسْئَلُكَ اَنْ تُعينَني عَلٰي.اَداٰءِ حَقِّكَ
اِلَيْكَ وَاِلَي النّٰاس
🕊🌤🕊
❇️سفارش امام زمان برای گشایش رزق
بعدازفجرصبح دست برسینه گذارد وهفتادمرتبه بگویدیا فَتّاح
🔸 ۲- مواظبت کن به خواندن:
«لاحَوْلَ وَلاقُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ تَوَکَّلْتُ عَلَی الْحَیِّ الَّذی لایَمُوتُ وَاَلْحَمْدُللِهِ الَّذی لَمْ یَتَّخِذْ صاحِبَهً وَلاوَلَداًوَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبیراً»
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
﴿اعمال عبادی روز چهارشنبه ﴾
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
﴿عهد ثابت چهارشنبه ها﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70325
🎙﴿دعای روز چهارشنبه ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70326
﴿متن و ترجمه دعای روز چهارشنبه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70327
https://eitaa.com/Dastanyapand/70336
https://eitaa.com/Dastanyapand/70337
🎙و📝﴿زیارت ائمه معصومین (عليهم السلام)﴾
💠 امام کاظم (عليهالسلام)
💠 امام رضا (عليهالسلام)
💠 امام جواد (عليهالسلام)
💠 امام هادی (عليهالسلام)
https://eitaa.com/Dastanyapand/70328
﴿ اعمال هـر روز صبح﴾
﴿اوّلین سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحت قدسـی قطب عالم امکان حضـرت صاحب الزّمان عج الله﴾
﴿دعایِ غَـریـق﴾
﴿سـلام میدهیم به ارباب بی کفن﴾
﴿دعایـی که عصـرِ عاشـورا امام حسین.ع﴾
﴿دعـایِ مـعرفـت﴾
﴿سلام به امام رضا علیه السلام ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70329
﴿دعـایِ مـادرانـه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70333
﴿📿 تـسـبـيحِ مـخـصـوصِ روزِچـهـارشـنـبـه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70334
﴿تعویذ روز چهارشنبه ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/70335
💖به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم...
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸
💕 تبسـم را نه میتوانیم بخریم
نه میتوانیم قرض کنیم
فقط میتوانیم" هـدیـه "دهیم
میسپارمت به لبخنـدها
لبخنـــــد بـزن "دوست خوب مـن"
روزت زیباتــر میشـه🌷
🌷زنـدگـی
بـوی خـوش نستـرن اسـت
بـوی یاسـی اسـت که گُـل کـرده
بـه دیـوار نگـاهِ مـن و تـو
🌷زنـدگـی خـاطـره اسـت .
سلااااااااااااام🙋♀
☀️صبحتون بخیر و شادکامی
دلای مهربونتون لبریز از عشق و امید...
😍سلام ✋
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️گوینــدسلام صبح
طلایے ترین کلیــد
براے ورود بہ قلبهاست..
پس صمیمےترین سلام
تقدیم بہ شمامهربان ها..
امیدکہ طلـوع امروز
آغازخوشےهایتان باشد👌
🌹روزتون بخیر و پر از شادے و برکت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺