✨﷽✨
✍بزرگی میفرمود:
سعی کنید در عمرتان حتما "یک نفر" را هدایت کنید!
و آن یک نفر هم خودتان هستید!
از ما یک چیز بیشتر نخواستند و آن ساختن خودمان است!
عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ لَا يَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ
ما گاهی آنقدر درگیر "آباد کردن" دیگران میشویم که خود را "ویران" میکنیم!
در جنگ به دیده بان ها توصیه میکردند اول خودتان را حفظ کنید! چون اگر شما آسیب ببینید عقبه نبرد هم آسیب میبیند!
خلاصه که خودتان را !
ما اگر هم به فکر دیگران باید باشیم و به دیگران خدمت کنیم به این سبب است که هدایت ما در خدمت به خلق الله است!
وگرنه آنچه اصالت دارد تربیت و هدایت خود ماست! بقیه فرع است!
امیرالمومنین میفرمود:
إِنِّي لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ وَ يُقِيمُ أَوَدَكُمْ
وَ لَكِنِّي لاَ أَرَى إِصْلاَحَكُمْ بِإِفْسَادِ نَفْسِي
من مىدانم چگونه مىتوان شما را درست كردو از كجى به راستى آورد امّا اصلاح شما را با فاسد كردن روح خويش جايز نمىدانم
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🚨 گزارش شبکه قطری:
⭕️ مصر پیشنهاد جدیدی برای آتش بس میان اسرائیل و حماس ارائه کرد که شامل خروج تدریجی ارتش اسرائیل از غزه و تشکیل کمیته بینالمللی به ریاست آمریکا و نظارت بر توافق است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما کدوم اسلام رو بپذیریم؟
اسلام ایران یا اسلام عربستان که مهد اسلام هستش؟
-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آقای پزشکیان حداقل میذاشتی یه کم میگذشت بعد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
ظلم به سر میرسد ای یار.mp3
3.19M
او می آید ...🍃🌹
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
❌️روایتی از لغو حکم انتصاب برادر خانم شهید رئیسی عزیز توسط ایشان بسیجی واقعی
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اعتراف ناخواسته مدیر رادیو اسرائیل به مدیریت گروههای تروریستی در سوریه توسط رژیم صهیونیستی
منشه امیر:
این همان نظم جدید خاورمیانه است که نتانیاهو صحبتش را کرده بود؛ حزبالله باید نابود شود، به همین دلیل به بشار اسد هشدار دادند؛ داعش و دیگر گروههای [تروریستی] مثل آن ثابت کردند که هیچ خطری برای اسرائیل ندارند؛ باید به هر شیوهای متوسل شد تا از رسیدن تسلیحات به حزبالله جلوگیری شود.
پ.ن: خاطر نشان میشود در اتفاقات اخیر سوریه نقش پررنگ آمریکا به عنوان بازیگردان و اردوغان خائن به عنوان سرباز نتانیاهو را در حمایت از این گروههای تروریستی و ایجاد فتنهای جدید در
سوریه نباید نادیده گرفت.
✊🏻مرگ_بر_اسرائیل
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵 روایت منوچهر متکی، وزیر اسبق امور خارجه از کلک آمریکا به ایران که توسط رهبر انقلاب پیش بینی شد!
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵 سینمایی عربی #مریم؛ فیلمی برای تاریخ #سوریه/ سه زن نماد مردمی درد کشیده!
⭕️ زنان سوری در طول قرن گذشته بارها شاهد جنگهای متعدد بودهاند. این فیلم با روایاتی از زندگی سه زن متعلق به سه عصر مختلف که هر سه «مریم» نام دارند، ۱۰۰ سال از تاریخ سوریه و تاثیر شدید ناملایمات سیاسی و جنگها بر سرنوشت مردم این کشور را ترسیم میکند.
🎥 تماشا در لینک زیر:
🌐 B2n.ir/mrim
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵 تفاوت مقبره رضاشاه با مدرس ❗️
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵اینجا خیابان های نه یک کشور آفریقایی بلکه کاناداست!
در هیچکدام از فیلمهایشان چنین صحنههایی را نشان نمیدهند. اما بعضی فیلمسازان خائن ایرانی، ایران را چرک و سیاه و کثیف نشان نیدهند که به مراتب پاکیزهتر و سامانمندتر از آنجاست!
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
؛﷽
🔵فرمانده اتاق عمليات گروه تروريستي جبهه النصره با پرچمي از گرگ هاي خاكستري با خط اورخون
اورخون از خطوط مورد استفاده دوستان اردوغان و پان ترک های مزدور او در داخل ایران است!
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵 کارشناس ترک:
🔻گروههای تروریستی سوریه با حمایت اردوغان ایجاد شدهاند و جالب اینجاست که این افراد اکثرا اهل سوریه نیستند و از کشورهای دیگر آمدهاند..
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
❇️ مانند کسی که برای دفاع از رسول الله (ص) در رکاب ایشان شمشیر میزند
🌸 «امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
📃 کسی که در انتظار امام دوازدهمین خود به سر میبرد همانند کسی است که در رکاب رسول خدا(صلیالله علیه و آله و سلم) شمشیر کشیده و از آن حضرت دفاع مینماید.
📜 المُنتَظِرُ لِلثّانی عَشَر كَالشّاهِرِ سَیفَهُ بَینَ یدَی رُسولِ الله صلیالله علیه و آله یذُبُّ عَنهُ.
⬅ کمالالدین، ص ٦٤٧
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
🚨#مهم
توییت مهم و جدید اکانت نزدیک به فرماندهی فضایی سپاه که آزمایشات موشکی از شاهرود را مخابره میکرد:
🔴 «تمامی ملزومات و هماهنگی های لازم جهت اجرای عملیات برعلیه رژیم صهیونیستی فراهم شده است.
و تاکنون سه مرتبه طرح عملیاتی این مهم بازنگری و به مرحله اجرا رسیده است.
♦️ زمان اجرای عملیات وابسته به پشتیبانی بی قید و شرط دولت از نیروهای مسلح میباشد.»
✊🏻 باید همه با هم با مطالبه سراسری از وعده صادق ۳ حمایت کنیم تا دولت مجبور به حمایت کامل از نیروهای مسلح شود.
🏷 #وعده_صادق #وعده_صادق۳
#مطالبه_گری
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
44.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
▪️آیا در قنوت نماز وتر فقط باید برای افراد مومن دعا کرد یا افراد غیر مومن هم میشه دعا کرد؟
▪️به چه صورت دعا کنیم تا بالاترین ثواب رو ببریم؟اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
اثار نماز شب در دنيا
🌷ارامش بدن
🌷درمان بيماريها
🌷سلامتي بدن
🌷خوش اخلاقي
🌷خوشبوشدن
🌷ريزش گناهان
🌷نورانيت قلب
🌷نورانيت و سفيدي صورت
🌷به اجابت رسيدن دعا
🌷زياد شدن رزق و روزي
🌷زيبايي صورت
🌷رفع غم و اندوه
آثار نماز شب پس از مرگ
🌺نورانيت قبر
🌺مانع فشار قبر
🌺نجات از عذاب قبر
🌺شفاعت نمازگزار در قبر
🌺چراغ انسان در تاريكي قبر
🌺نجات از وحشت قبر
🌺همراه و مونس انسان در قبر
🌺خروج از قبر با صورت نوراني
آثار نماز شب در اخرت
🌸گريان نبودن چشم
🌸زينت ادمي در قبر
🌸دفع حرارت اتش قيامت
🌸سبب ورود به بهشت
🌸اسايش در موقف قيامت
🌸عبور سريع از پل صراط
🌸عبور از درهاي هشتگانه بهشت
🌸گرفتن نامه اعمال بدست راست
الهی،
توفیق خواندن نماز شب را به همه ی ما عطا فرما...
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا
✨میسپارمتان به
✨اون کسی که تو دیار
✨بی کسی بین همه ی
✨دلواپسی ها مونس
✨ و همدممان است
✨شبتون در پناه حق
✨به امیـد
🌸فـردایی پراز بهترینهـا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
سلام دوستان بزرگوار و همراه خوب ما
رمان زیبا و آموزنده دلداده رو تقدیم حضورتون میکنم به امید رضایت خدا و شما دوستان گلم
📚رمان دلــ❤️ــداده
✍🏻اسرا بانو
📝ژانر: مذهبی_عاشقانه_پلیسی
🔖103قسمت
📗رمان 50 کانال
پارت 1 الی20
https://eitaa.com/Dastanyapand/74767
پارت 21 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/74962
پارت 41 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/75099
پارت 61 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/75174
پارت 81 الی103
https://eitaa.com/Dastanyapand/75591
❌ پایان ❌
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐❤️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱ و ۲
❤️امیرعلی
نگاهی به پرونده توی دستم انداختم،
مگه میشد اینقدر کارشو تمیز انجام داده که حتی اثری از خودش نذاشته! کلافه دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم، لباس های مخصوص رو با لباسهای عادیم عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
داشتم سمت درخروجی اداره میرفتم که رامین رو دیدم، سمتم اومد و طلبکارانه روبه روم ایستاد
-کجا؟
-خونهی آقاشجاع
بعدش تک خنده ای زدم
-هه هه، کم نمک بریز
-من که میدونم دلت از کجا پره
گفتن این حرفم همانا و غر زدنای رامین
-امیرعلی به جان خودت من دیگه از دست سرهنگ کلافه شدم، یه شوخی کردماااا، امشب باید اینجا باشم، اهه....
-تقصیرخودت بود برادرمن، آخه کی تاحالا با سرهنگ شوخی کرده، البته تو آدم بشو نیستی یهو دیدی توبیخت کرد هااا گفته باشم
-تو هم که عین سرهنگی
-دیدی گفتم آدم نمیشی، خیلی خب من دیگه برم، جنابعالی هم برو به کارت برس، یهو خوابت نبره ها
-امیرعلی میری بیرون یا با تیپا پرتت میکنم
خندیدم و بعداز خداحافظی راهی خونمون شدم
.
.
.
رسیدم خونه و وارد هال شدم، مثل همیشه باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-اهالی خونه من اومدم
مامان همونطور که دستشو با هوله خشک میکرد از آشپزخونه اومد بیرون، بالبخند همیشگیش سلام کرد
-سلام پسرم، خسته نباشی
-سلام مامان جان شماهم خسته نباشی، بابا هنوز نیومده؟
-نه مادر، الان میاد
-سارای خل و چل کجاست
صدای سارا از آشپزخونه اومد
-خل و چل خودتی چشم منو دور دیدی هاا
از آشپزخونه اومد بیرون و طلبکارانه بهم نگاه کرد
-علیک سلام
-سلام خسته نباشی
-همچنین شماهم خسته نباشی، تو آشپزخونه چیکار میکردی؟
-هیچی دیگه، شام امشب بامنه
زیرلب ولی طوری که اونم بشنوه گفتم: -یاخدا، مسموم نشیم صلوات
سارا: -چی گفتییی؟ مگه غذاهای من چشونه؟ ها؟
تک خنده ای زدم
-هیچیشون نیس، فقط بگی نگی تهشون سیاهه، البته دربرخی مواقع دچار مسومیت میشیم، علاوه براونم یه بار فشارمون میره بالا، یه بار میاد پایین
مامان خندید و رفت روی کاناپه نشست، سارا هم رنگ صورتش قرمز شد ، طوری که ملاقه رو تو هوا تکون میداد گفت:
-ببین جناب سروان رستگار، یا همین الان میری تو اتاقت یاایندفعه تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم
-خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم،
بعد از عوض کردن لباسام، دوباره برگشتم تو هال نشستم،اینقدر که به پرونده ها نگاه میکردم تا سرنخی پیداکنم، سردرد گرفته بودم،
سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم، به این فکرمیکردم که طرف کی میتونه باشه؟ نقشهی داروها، مسموم کردن مردم، کار کدوم بی رحمیه
-امیرعلی
چشمامو بازکردم و با لیوان شربت البالو روبه رو شدم
-ای بابا، داداش بگیرش دیگه دستم دردگرفت
لیوان رو از دست سارا گرفتم و تشکرکردم
-خواهش میکنم
کنارم نشست و بهم زل زد
-چیه، نگاه میکنی؟
-هیچی، تو دلم قربون صدقهی داداش قهرمانم میرفتم
آروم خندیدم و گفتم:
-چیشدیهو مهربون شدی
دهنشو کج کرد و به روبه روش خیره شد
-خوبی اصلا بهت نیومده امیرعلی، اصلا هاااا، بمیرم برا مائده
-اوه، چه خواهر شوهر خوبی
-به وقتش خواهرشوهر بازی هم درمیارم خان داداش
-چه خواهرشوهر بدی
خندید و دوباره سمتم برگشت
-لابد داری واسه فرداشب برنامه میچینی، مگه نه
-نه، ولی... لحظه شماری میکنم
-اوه اوه، چه عشق آتشینی
لبخندی به روش زدم و لیوان شربت رو سر کشیدم
-پِی بردم مائده حتما کنارت خوشبخت میشه
-شک داشتی؟
-بگی نگی
چشم غره ای براش در کردم.
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱ و ۲ ❤️امیرعلی نگاهی به پرونده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳ و ۴
در بازشد و بابا اومد داخل، من و سارا بلند شدیم و سلام کردیم، سمت بابا رفتم و خریدها رو از دستش گرفتم
-آخه پدرمن، مگه نگفتم اگه خریدی دارین به من بگید
-جنابعالی ازاین به بعد باید خریدهای خونه خودتو انجام بدی
تک خنده ای زدم وگفتم:
-حالاکه نه به باره نه به داره باباجون، هنوزکه هیچی نشده
-هم به باره هم به داره، انگار نه انگار فردا شب قراره بریم خاستگاری، بعدشم، وقتی خود مائده گفته بیان خاستگاری، پس همه چی حله
لبخندی به روش زدم
¤¤شب خاستگاری¤¤
خودمو تو آینه برانداز کردم، چقدر خوشتیپم من....در اتاق رو بازکردم و رفتم تو هال،
مامان بادیدنم کلی قربون صدقم رفت
بابا دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: -ایشالله کت و شلواد دامادیت
خجالت زده سرمو انداختم پایین که سارا گفت:
-خیلی خودتو تحویل گرفتی ها خان داداش
مامان: چشم حسودا به دور
زدم زیرخنده
سارا: -واااا، مامان! الان فهمیدم من سرراهی ام
-حسود هرگز نیاسود سارا خانم
سارا: هاهاها
بابا: کل کل بسه دیگه، بریم دیر شد
بلاخره سمت خونه عمو مهدی راه افتادیم
❤️مائده
با حرص نفسمو دادم بیرون،
البته عصبانی هم بودم، هم از دست خودم، هم از دست خونوادم، هم از دست بیخیالی های آرمان.....
گوشیمو از رو عسلی برداشتم و به آرمان زنگ زدم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-بههه، مائده خانم، سلام خوبی؟
-علیک سلام، بنظرتون الان باید خوب باشم؟
-باز چیشده؟
-امشب دارن میان خواستگاریم اونوقت تازه میپرسید چم شده؟
-مگه من بهت نگفتم نگران چیزی نباش و فقط نقشه رو اجرا کن
-آقا آرمان من نمیتونم، اون پسر عموی منه، ما باهم بزرگ شدیم، دلم نمیاد دلشو بشکونم
-مائده خانم صد دفعه بهت گفتم، برای آیندهت باید پا رو دلت بذاری
-ولی...
-دوست داری یه عمر باترس اینکه ممکنه بلایی سر امیرعلی بیاد زندگی کنی؟
-ن... نه خب
-پس دیگه حرفی نباشه، درسته بعدممکنه امیرعلی ازدستت عصبانی بشه، ولی بعدا فراموش میکنه، به آیندهت فکر کن مائده خانم، به آیندمون
کمی با حرف آرمان آروم شدم
-خیلی خوب، کاری نداری؟
-نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم رو عسلی، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
روبه روی آینه ایستادم به فکر کردن....
من دختر مذهبی نبوده و نیستم، حق خودمو میدونستم که بهترین زندگی داشته باشم. با اونی که دوست دارم آیندهمو بسازم.
آرمان مدت خیلی زیادیه منو میخواد،
خواستگاری هم کرده اما مامان و بابا مخالفن. اما من نمیتونم زیر بار حرفشون برم. دیگه هیچی برام مهم نیست. من میخوام آینده خودمو داشته باشم. وقتی با آرمان رفتم امیرعلی هم یه فکری میکنه برای خودش.....
با همین فکرا روسریمو درست کردم و رفتم پایین. وارد آشپزخونه شدم و کنار مامان ایستادم
-کاری هست بکنم؟
-فعلا نه، مائده من فنجان هارو برات آماده کردم، بعدا که صدات کردیم داخل فنجان ها چای بریز بیار
-چشم
نگاهی به من انداخت و پرسید:
-خوبی؟
-آره خوبم مامان جون
-رنگ به رونداری، چیزی شده؟
-نه قربونت برم خوبم فقط یکم خوابم میاد، آخه ازصبح دانشگاه بودم
لبخندی زد، همون لحظه ایلیا اومد و سمت ظرف میوه رفت
ایلیا: اوه اوه، این سیب قرمزه رو ببین داره واسه من چشمک میزنه
-آهای، دستتو وردار پُر میکروبه
ایلیا دهنشو کج کردوگفت:
_خدا به داد امیرعلی برسه
یه لحظه بغض کردم کاش امشب آرمان میومد، کاش امشب آرمان اینجا بود و همه چی تموم میشد. ولی نفس عمیقی کشیدم
صدای آیفون اومد، ایلیا بدوبدو رفت تو هال و گفت:
_اومدن
همراه مامان از آشپزخونه رفتیم بیرون و کنار در به استقبالشون ایستادیم، به تک تکشون سلام کردیم و در آخر امیرعلی سربه زیر اومد داخل،
لبخنداز کنار لبش کنار نمیرفت، یه لحظه دلم به حالش سوخت،سبد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم و بعد زود برگشتم تو آشپزخونه....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳ و ۴ در بازشد و بابا اومد داخل،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۵ و ۶
❤️امیرعلی
دور هم نشسته بودیم،
آقایون که گرم صحبت درمورد آب و هوا بودن، خانما هم آروم داشتن حرف میزدن، ایلیا هم عین من به در و دیوار نگاه میکرد، آخرسرهم دووم نیورد و عزیزجون رو صدا زد
عزیز: جانم ایلیا
ایلیا به من اشاره کرد،
عزیزهم انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-آقایون به نظرتون نریم سراغ اصل مطلب؟
بابابزرگ: -خانما شماچی؟ انگار فقط ما داشتیم حرف میزدیم
سرمو انداختم پایین و آروم خندیدم
ایلیا: -خیلی خب بابااا
بلاخره شروع کردن درمورد زندگی و آیندهی من و مائده حرف زدن
❤️مائده
نمیدونم چقدر گذشت که مامان صدام زد، سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و درآخر کنار مامان نشستم
زن عمو:-اگه بزرگترا اجازه بدن، من این انگشتر نشون رو دست مائده جان بکنم
زن عمو بلندشدوسمتم اومد، انگشتر رو دستم کردو سرمو بوسید
زن عمو: مبارکت باشه عزیزم
به یک لبخند اکتفا کردم
همه دست زدن، انگار امشب به جزمن همه خوشحالن
بابابزرگ:-فردا انشالله که رفتن آزمایش بدن...
رو کرد سمت بابا و عمومحمد و ادامه داد: -شماها تو آزمایشگاه دوست و آشنا زیاد دارین بگید کارشونو زود انجان بدن، که انشالله چهارشنبه عقدشون کنیم
بابا و عمو همزمان چشمی گفتن
یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون منم رفتم تو اتاقم
.
.
.
.
مامان: -چی؟ فردا نمیتونی بری آزمایشگاه
-نه مامان
-چرا اخه؟
-من فردا آزمون مهمی دارم نمیتونم برم آزمایشگاه
بابا: حالا نمیشه از استادت اجازه بگیری؟
-نه باباجون، خودتون هم میدونید، این ترم خیلی مهمه، حالا... چرا اینقدر عجله دارین، بذاریدش واسه پس فردا
مامان و بابا نگاهی به هم انداختن
بابا: -خیلی خب، مثل اینکه چاره ای نداریم
و بعد اتاقمو ترک کردم،
رو تختم دراز کشیدم، یکم عذاب وجدان داشتم واسه این کارم، ولی... به آیندم می ارزید. ایندهم و علاقم از همه چی برام مهمتر بود. ایندهم رو خودم میخام بسازم نه اینکه مجبور بشم انتخاب کنم
❤️امیرعلی
داشتم سمت اتاقم میرفتم که دیدم رامین همونطور که سرش تو پرونده بود داشت سمتم میومد، نگاهم به زمین که روش آب ریخته بود کشیده شد،
خواستم به رامین هشدار بدم ولی کاراز کار گذشت و با کله افتاد زمین، همهی اونایی که تو سالن بودن خندیدن منم بزور خودمو نگه داشتم،
سمتش رفتم و دستشو گرفتم، نگاهی بهم انداخت و گفت:
-کوفت
زدم زیرخنده اونم یه پس گردنی حوالهم کرد
-آیی، چرا میزنی
-نخند
-خیلی خب حالا، چرا جلوتو نمیبینی برادر من
-ازبس که سرم شلوغه، هرچی میکشم ازدست سرهنگه
-دوباره انداختی گردن سرهنگ؟
همون لحظه فرهاد اومد سمتمون
فرهاد: سلااام، خوبید
باهم دست دادیم و سلام و احوالپرسی کردیم. فرهاد نگاهی به رامین کرد وگفت:
-این بازچشه؟ آدم اول صبحی قیافه ی اینو ببینه افسردگی میگیره
رامین: -ببین منو، سربه سرم بذاری سقف اینجارو میریزم رو سرت ها
فرهاد:-اوه اوه، چه بی اعصاب، انگار دیشب خیلی بهت بد گذشته رامین خان، بنظرم برگردی خونه بخوابی
-آره داداش، دوره تنبیهت به پایان رسید
رامین: -حیف که الان حال ندارم، ولی باشه دارم براتون، خداحافظ
-خداحافظ
فرهاد: -خداحافظ داداش
بعداز رفتن رامین، من و فرهاد هم هر کدومون یه سمتی رفتیم تا به کارهامون برسیم
❤️مائده
تو اتاقم بودم که با صدای بابا بلند شدم و سمت در رفتم، ازصداش معلوم بود خیلی عصبانیه، نکنه دوباره آرمان رفته سراغش
از اتاقم رفتم بیرون و کنار راه پله ایستادم
-سلام
بابا روکرد سمتم و با عصبانیت گفت:
-سلام و... لااله الاالله
مامان:-آقامهدی توروخدا آروم باش، خب بهم بگو چیشده
بابا با عصبانیت سمتم اومد و روبه روم ایستاد، خطاب به مامانم گفت:
-ازاین چشم سفید بپرس چیشده، ازاین بپرس دقیقا چه خبره
به چشمام خیره شد و ادامه داد:
-ازاین بی حیا بپرس به اون پسره آرمان چیا گفته
احساس کردم برای یه لحظه نمیتونم نفس بکشم، حتی نمیتونستم حرکت بکنم، کم کم حس کردم صورتم خیس شده، خیس اشک...
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵ و ۶ ❤️امیرعلی دور هم نشسته بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۷ و ۸
مامان:-چیشده مگه
بلاخره بابا از کنارم رفت ،
و من بلاخره تونستم نفس بکشم، یه لحظه سیاهی جلو چشمامو گرفت، نشستم رو راه پله و بی صدا اشک ریختم
بابا: -فقط همین کم مونده بود اون پسره بیاد بیمارستان آبروریزی کنه، اونم جلوی کی؟ جلوی برادرم!!!!
مامان: -حرف حسابش چیه خب؟
بابا: -اومده بیمارستان میگه من و مائده به هم علاقه داریم، مائده نمیخواد با پسر عموش ازدواج کنه، شماها دارین بهش زور میگین
مامان: -یا زهرا، علیآقا هم فهمید؟
بابا:-بله خانم، بلههه فهمیییید...!!!
دوباره اومد روبه روم ایستاد و گفت:
-خب، خانم خانما، یا تو میگی دیشب چیا پشت اون تلفن بهش گفتی یا من بگم؟
از جام بلندشدم، ولی جرعت اینو نداشتم به چشماش نگاه کنم
-م... من...
بابا:- تو چی هااا؟ مائده، تو که به امیرعلی علاقه ای نداشتی واسه چی گفتی بیان خواستگاری ها؟ چرا با دل اون بیچاره بازی کردی؟
-من... بخاطر خانوادمون گفتم بیان خواستگاری
بابا: آخه برای چی ها؟؟؟مارو بازیچهی خودت کردی؟؟ تو آبرو برام نذاشتی مائده
-پس چرا هروقت آرمان میومد خواستگاریم اونو ردش میکردین ها؟ مگه اون چشه؟ شما بخاطر اینکه من با امیرعلی ازدواج کنم اونو ردش میکردین، فقط به فکر خواسته خودتون بودین،یه بارم شده از من بپرسید نظرم چیه؟پرسیدین؟
یهو بابادستشو بالابرد تا بزنه اما با صدای مامان دستش تو هوا معلق موند
مامان: -آقا مهدی توروخدا
همون لحظه در باز شد و ایلیا اومد داخل و بهت زده بهمون نگاه کرد
ایلیا: -چه خبره اینجا؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون، صداتون داره تا بیرون میاد زشته
بابا: -به جهنم
ایلیا: -خب یکی به من بگه چیشده
بابا: -ازاین بپرس
دیگه نتونستم طاقت بیارم،
از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم وودررو بستم. چرا هیچکس به فکر من نیست؟
الان امیرعلی مهمه یاآیندهی من؟
من بخاطر دل شماها باید بسوزم و بسازم؟؟
چندتقه به در خورد و ایلیا وارد اتاقم شد و دررو بست
ایلیا: -بابا، راست میگه؟ واقعا تو هم مارو، هم امیرعلی رو بازیچه خودت کردی مائده؟ آخه برای چی؟
-تو دیگه شروع نکن ایلیا
-ای کاش همینقدر که به فکر خودت بودی، به من و سارا هم فکر میکردی
-قضیه تو و سارا چه ربطی به من داره؟!
-توخودت بهتر میدونی، دیگه رابطه خانوادگیمون مثل قبل نمیشه مائده.خیلی خودخواهی..!!!
بعداز اتمام حرفاش اتاقو ترک کرد،
" من چون دوست ندارم با امیرعلی زیر یه سقف برم کجاش میشه خودخواهی؟؟چرا اینا نمیفهمن من چی میگم.."
با عصبانیت گوشیمو برداشتم و شماره آرمان رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-سلام مائده
عصبی گفتم
-علیک، آرمان تو امروز رفتی بیمارستان؟
-آره خب
-واسه چی رفتین آبروی بابامو بردی هااا؟؟؟
-من خیلی آروم باهاش حرف زدم، پدرت آبروی منو برد جلوی همه سنگ رو یخم کرد، منم مجبور شدم، دعوات کرد؟
-کلی تیکه بارونم کرد، نزدیک بود کتک هم بخورم
-ببخشید، تقصیر منه، ولی مائده، برو خودتو واسه امشب آماده کن
-برای چی
-خواستگاری دیگه
-هه، شوخی میکنی
-نه خیرم کاملا جدیام
-نکنه میخوای بابامو جادو کنی
-شما دیگه به اونجاش فکرنکن
-من که چشمم آب نمیخوره
-ولی اگه واقعا امشب اومدیم خاستگاری، بهم بدهکار میشی هااا
-ببینیم و تعریف کنیم
-کاری نداری؟
-نه خداحافظ
-خداحافظ
❤️سارا
هرچی جزوه بود رو ریختم رو زمین تا بخونمشون، به همشون که زل زدم نزدیک بود اشکم دربیاد، همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شماره ایلیا رو صفحه گوشیم نمایان شد، جواب دادم
-سلام آقا ایلیا
-سلام ساراخانم، خوبین
-شکر خوبم، شما خوبید؟
-ممنون، میگذرونیم
-چیزه شده اقا ایلیا؟ چرا صداتون بنظر ناراحت میاد
-میشه همو ببینیم؟ باید باهاتون حرف بزنم، خیلی مهمه سارا خانم
-درمورد چی؟
-امیرعلی و مائده
-اتفاقی افتاده؟؟
-ساراخانم میاین یا نه؟
-خیلی خب باشه، ساعت چند؟
-نیم ساعت دیگه، بام شهر منتظرم
-باشه
-میگم، عمو محمد خونهس؟
-نه، از صبح که رفته بیمارستان نیومده، کارش امروز طول کشیده
-آها... باشه فعلا
تماس رو قطع کردم،
دلهرهی عجیبی سراغم اومده بود، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ایلیا چرا ناراحت بود و سراغ بابا رو میگرفت؟
سریع لباسامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
مامان: -کجا میری سارا؟
-مامان، ایلیا زنگ زد گفت یه کار مهم داره بایدبرم
-کار مهم؟
-آره، نگران هم بود، میگفت درمورد امیرعلی و مائدهس
-وا، یعنی چیشده
-نمیدونم، من دیگه برم، فعلا
سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم بام شهر....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۹ و ۱۰
رسیدم بام شهر، به اطراف نگاهی انداختم و ایلیا رو دیدم، همونطور که دستاش تو جیبش بود به روبه روش زل میزد، جلو رفتم:
-سلام
رو کرد سمتم و چهرهاش کاملا معلوم بود که ناراحته
-سلام ساراخانم، خوبین
-نه خیر، اقا ایلیا تااینجا که اومدم دلم هزار راه رفت، میشه بگین چیشده؟؟
به نیمکت چوبی اشاره کرد وگفت:
_بشینیم؟
روی نیمکت نشستیم
-خب، میشنوم
-ر... راستش، نمیدونم چطوربگم سارا خانم، ما هم هنوز باورمون نشده
خیلی ناراحت و دلنگران گفتم
-اقا ایلیا میگین یانه؟؟؟
-خیلی خب بابا آروم باش
نفس عمیقی کشید ولی تیکه تیکه گفت:
_مائده... همه چیو به هم زده، اون... نمیخواد با امیرعلی ازدواج کنه.... چون، به آرمان علاقه داره.. آرمان که یادتونه؟... همون همدانشگاهیش.... که چند باری اومده بود... خواستگاریش...
داشتم قبض روح میشدم از ناراحتی. ناباورانه نگاهش کردم.
دستاش گذاشت رو زانوش و کلافه سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
_امروز صبح قضیه رو فهمیدیم، نمیدونم مائده چرا همچین کاری کرد، فقط میدونم اون به امیرعلی علاقه ای نداره، البته ما از قضیهی آرمان هم خبر داریم چون چند دفعه اومده بود خواستگاری، امروز رفته بود بیمارستان و اونجا دادوبیداد راه انداخته که هم خودش هم مائده همو دوست دارن، عمو محمد هم خبردارشده، نمیدونم چطوری، ولی الان فهمیدم بابا بهشون اجازه داده امشب بیان خواستگاری تا زود همه چیو جمعش کنن
از شدت غصه و ناراحتی زبونم نمیچرخید اما بریده بریده گفتم
-اقا...ایلیا... بگو ....حرفات دروغه...این امکان نداره.
با دستاش سرش رو گرفت و ساکت شد و چیزی نگفت. دیگه چیزی نبود که بگه...
به نقطه ای زل زدم و گفتم
-امیرعلی بفهمه که...
حالتشو تغییر نداد، با لحن غمگینی گفت:
-میدونم، بخدا ما هم شرمندهی همتون هستیم
-دِ آخه مگه علکیه که عمو قبول کرده امشب بیان خاستگاری، پس امیرعلی چی؟ ها؟ به داداش بدبختم فکرنکردین؟ فکرنکردین بعدا ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟ اخه چرا الان؟؟
سرمو تکون دادم، اینقدر ناراحت بودم که حرفامو با بغض گفتم و ادامه دادم:
_داداشم چه گناهی کرده عاشق مائدهی بی لیاقت شده....؟؟
کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم
-سارا خانم وایسین
-دیگه نمیخوام چیزی بشنوم اقا ایلیا، کاش اونقدر که به فکر مائده بودین، به امیرعلی هم فکر میکردین
-قضاوت نکنین سارا خانم، بخدا ما هم راضی نیستیم ولی مجبوریم، وقتی مائده به امیرعلی علاقه ای نداره، میگین چیکار کنیم؟
-کاش لااقل مائده از اول میگفت به امیرعلی علاقه ای نداره، واسه چی دلشو خوش کرد ها؟ اون میدونه امیرعلی چقدر دوستش داره. چرا از اول نگفت که ما خواستگاری نمیومدیم؟ هان؟
-نمیدونم.... نمیدونم سارا خانم، بخدا منم نمیفهمم دوروبرم چی داره میگذره
-بمیرم برای داداشم، چقدر ذوق داشت
خواستم برم که ایلیا گفت:
_وایسین میرسونمتون
-نمیخوام، خودم میرم
بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم. ایلیا دوید اومد روبه روم ایستاد و دستشو گرفت سمتم و مشتشو باز کرد، همون انگشتر نشونی بود که دیشب مامان، اونو دست مائده کرد
ایلیا: اینو، مائده داد
حس تحقیر بهم دست داد،...
چرا اینجوری؟ چرا با این بیاحترامی؟ خدا رو شکر که باهم محرم نشدن..انگشتر رو گرفتم و پوزخندی زدم و اونجا رو ترک کردم. وای بیچاره دل داداش امیرعلی...
❤️مائده
برای امشب ذوق داشتم، درست برخلاف دیشب،
اما... با رفتار های مامان بابا و ایلیا، ذوقم کمی کور شد، اصلا یجوری با آدم رفتار میکنن که انگارمن دل ندارم
وارد آشپزخونه شدم دیدم مامان مثل دیشب داره استکان های چایی رو آماده میکنه، اما دریغ از یه لبخند، اینم بخت منه دیگه
-مامان، ایلیا کجاست؟
-عصررفت بیرون، گفت کارداره امشب نمیاد
پوزخندی زدم و گفتم:
پوزخندی زدم و گفتم:
-آره دیگه، وقتی نوبت دل ما میرسه آقا ایلیا قهرمیکنه میره
-دل؟
بهم نگاهی کردوگفت:
-آره، تو راست میگی، توهم دل داری، امااونی که قراره دلش بشکنه، یه روزی قراربود باهاش بری زیر یه سقف زندگی کنی
سرشو تکون داد و رفت بیرون،
دستامو مشت کردم و رو میز کوبیدم، همه به فکر امیرعلی بودن، هیچکس به فکر دل من نیست.
زنگ آیفون به صدا دراومد،
دررو که بازکردیم اول پدرومادر آرمان اومدن داخل و بعد خود آرمان، دستهی گل رو داد دستم و رفت نشست منم رفتم آشپزخونه و تو استکان ها چای ریختم.
مشغول ریختن چایی بودم، که یهو تصویر امیرعلی اومد جلوم، یه لحظه دلم به حالش سوخت، بغض عجیبی سراغم اومد، یه لیوان برداشتم و آب خوردم، تا به خودم مسلط بشم.
همون لحظه مامان صدام زد ،
و سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و نشستم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره با
آقا رسول که پدر آرمان بود کمی خودشو جابه جا کردوگفت:
-خب داشتم میگفتم، پسرم یه شرکت تولید دارویی تو ترکیه داره، اگه خدابخواد و شما قبول کنید، مراسم ازدواجشونو تو ترکیه بگیریم و همونجا زندگی کنن
بابا: -ترکیه؟ من دخترمو تک و تنها بفرستم اون سر دنیا که چی؟
آرمان: -آقای رستگار... بهم اعتماد کنید، من نمیذارم تو دل دخترتون آب تکون بخوره، اگه شماهم همراهمون بیاید ترکیه زندگی کنید، که چه بهتر
بابا: -مابیایم ترکیه زندگی کنیم؟ مگه الکیه
آرمان: -اگه نگران کار و محل زندگیتون هستید که من اونجا ردیفش میکنم، ایلیا هم میتونه اونجا تو بهترین دانشگاه ها درسشو ادامه بده، شماهم خیالتون از بابت مائده جمع میشه
بابا نفس عمیقی کشید و به من و مامان نگاهی کرد
بابا: -باید فکرامونو بکنیم، رفتن توکشور غریب کار ساده ای هم نیست
کتایون خانم مادر آرمان گفت:
-اگه اجازه بدین، من این انگشتر نشون رو دست عروسم بکنم
خیلی سریع همه چی پیش رفت،
بابا سری تکون داد و کتایون خانم انگشتر رو دستم کرد و سرمو بوسید....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف نگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۱ و ۱۲
بعداز رفتن آرمان و خونوادش ایلیا برگشت خونه و بابا کل ماجرای ترکیه رفتن رو تعریف کرد
مامان: _مهدی جان، میدونم تو دوست نداری ازاینجا بری، منم نمیخوام کشورمو ترک کنم، اما... ازبعد این اتفاق بهتره با برادرت و خونوادش چشم تو چشم نشیم
بابا: -آخه ترکیه؟
مامان: -هرچی دورتربریم... بهتره
ایلیا: -یعنی چی؟ من نمیرم ترکیه، این خانم نامزدیشو باامیرعلی بدبخت بهم زد، من چی ها؟ سارا چی؟
مامان: -فعلا مجبوریم ایلیاجان، تو هم میری اونجا ادامه تحصیل میدی، ما هم که قرار نیست تاآخر عمرمون اونجا باشیم
-یعنی تااون موقع ساراهم ازدواج نمیکنه آره؟
با بغضی که تو صداش بود ادامه داد:
_چرا دارین زندگی مارو خراب میکنید؟
بلند شد و رفت تو اتاقش، قطرهی اشکی از گوشهی چشمم ریخت، بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
¤¤صبح روز بعد¤¤
❤️سارا
امیرعلی: -چییی؟ امروزم نمیریم آزمایشگاه؟ آخه برای چی؟
هممون از قضیه ی دیروز باخبر بودیم، مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
_مائده امروز سرماخورده، بعدشم پسرم تو چرا اینقدر عجله داری
امیرعلی مشکوک نگاهمون کرد و پرسید:
-شماها دارین یه چیزیو از من پنهون میکنید آره؟
-نه داداش، ما چی پنهونی نداریم، باور نمیکنی؟ میخوای الان زنگ بزنم مائده باهاش حرف بزنی؟
امیرعلی: -نخیر، لازم نیست، من رفتم اداره، خداحافظ
دمق رفت بیرون، من و مامان هم نفس عمیقی کشیدیم
بابا: -چطور بهش بگیم حالا، ای وای
مامان: -بچهم دق میکنه
❤️امیرعلی
مشغول بررسی پرونده ها بودم، اما فکرم درگیر مائده و حرکات مشکوک مامان بابا و سارا بود، احساس میکردم یه چیزیو دارن ازمن پنهان میکنن، همون لحظه چند تقه به در خورد و با گفتن بفرمایید شخص پشت در وارد شد، فرهاد بود
فرهاد: -سلام داداش امیرعلی
-سلام فرهاد جان، خوبی؟
-شکر خوبم
لبخند محوی زدم
فرهاد: -چیزی شده؟ امروز مثل اینکه سرحال نیستی
-نه، خوبم
نشست رو صندلی روبه روییم
فرهاد: -ولی قیافت اینو نشون نمیده، تو همیشه به من و رامین تو مشکلاتمون کمکمون میکردی، یه بارم بذار ما کمکت کنیم.
نفس عمیقی کشیدم
-راستش، خونوادم یه جوری دارن رفتار میکنن، احساس میکنم یه اتفاقی افتاده نمیخوان بهم بگن
فرهاد: -مثلا؟
-نمیدونم، دیروز قراربود من و مائده بریم آزمایش بگیریم، گفتن مائده درس داره نمیتونه بیاد، امروزم گفتن مائده حالش خوب نیست نمیتونه بیاد، رفتارشون هم مشکوک میزنه
فرهاد: -شاید بخاطر فشار زیاد درس هاشه که حالش خوب نیس، بدبه دلت راه نده داداش
-نمیدونم فرهاد، گیج شدم
به پرونده تو دستش نگاهی انداختم و پرسیدم:
-این چیه؟
فرهاد: -همون پروندهی جدیدی که سرهنگ درموردش دیروز حرف زد
پرونده رو داد دستم
-خب؟
فرهاد: -والا هنوز به سرنخی نرسیدیم، ولی چندروز گذشته فهمیدیم یه سری داروهای قلابی و البته خطرناک دارن جاساز داروهای اصلی میکنن، یه باند خلافکار و البته قاچاقچی دارو
-چیز تازه ای هم نیست
فرهاد: بله
-خیلی خب، بعدا همهی بچه هارو بفرست اتاق جلسه
فرهاد: چشم، امر دیگه؟
-نه مرخصی
فرهاد: فعلا
لبخندی زدم و اون اتاقو ترک کرد
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️