کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ ❤️مائده دستمو سمت زنگ خو
عصبانیتم رو با ضربهای به شکم رامین خالی کردم. رامین که فهمید حالم خیلی بده، اون لحظه چیزی نگفت. لیوان آبی دستم داد:
-اروم باش داداش میفهمم. فقط دلم میخواست طی یک عملیاتی چندتا تیر به این جاسوس بزنم دلم خنک شه، مردک دوسال مارو علاف خودش کرده پوزخند هم تحویلمون میده. میخوام افتخار زدن تیر رو به تو بدم
فرهاد چپ چپ نگاهی بهش کرد
رامین رو به فرهاد گفت:
-تو نمیفهمی من چه حرصی دارم میخورم، دو سال بخاطر این خواب و خوراک نداشتم
فرهاد:-امیرعلی داداش میری ادامه بدی یا من برم؟
رامین: نه بذار خودش بره
-اره کار خودمه.
لیوان اب رو دست فرهاد دادم. چند تا صلوات فرستادمو برگشتم به اتاق بازجویی....
❤️مائده
یک هفته گذشت و بلاخره منو از بیمارستان مرخص کردن، همراه ایلیا و مامان برگشتم خونمون.
همینکه پامو تو حیاط گذاشتم کل خونواده رو تو حیاط دیدم، از عزیزجون گرفته تا امیرعلی، همینکه باامیرعلی چشم تو چشم شدم، بغضی سراغم اومد، همون لحظه لبخند محوی رو لبام جاخوش کرد اونم لبخندی زدوسرشو انداخت پایین.
از لبخند امیرعلی تعجب کردم. شکه شدم. نگاه همه به من بود. کسی نفهمید. اما زود به خودم اومدمو سارا اومد وپرید بغلم و باذوق گفت:
-خوش اومدی مائده جونم
لبخند پر مهری زدم و گفتم:
-ممنون عزیزم
رفتم جلوتر و به همه سلام کردم، تازه بوی آش رشته رو احساس کردم، سمت دیگ آش رفتم و باذوق به آش رشته نگاه کردم
-ای جااااان، گشنم شد
کل خونواده زدن زیرخنده منم خندیدم، بعد همگی وارد خونه شدیم. گرفتن عصا برام خیلی سخت بود اما مجبور بودم یک ماه تحملش کنم، کلی آرمان رو نفرین کردم یعنی فقط کافیه ببینمش
همونطور که سارا کمکم میکرد لباسامو عوض کنم زیرلب آرمان رو به رگبار میبستم که ساراگفت:
-مائده چی داری میگی یه ساعته!؟
-دارم آرمانو نفرینش میکنم
خندید و برس رو برداشت و موهامو شونه کرد
-سارا فقط دلم میخواد باهاش روبه رو بشم
-فعلا که دادنش دست دادگاه
باتعجب از توآینه به سارا نگاه کردم و پرسیدم:
-دادگاه؟! منظورت چیه؟
باتعجب پرسید:
-مگه ایلیا بهت نگفت آرمانو دستگیرش کردن؟
باخوشحالی و باصدای نسبتابلندی گفتم: -دستگیرش کردن؟!؟ راست میگییی؟؟؟
-وای گوشم مائده، آره آره دستگیرش کردن
-خدایاشکرت که بلاخره قراره به سزای اعمالش برسه، کل خونوادمونو درگیر کرد. وای خدایا من چقدر شرمنده همه هستم.
سارا از حرفم لبخندی زد ولی زود بحثو عوض کرد:
-خیلی خب موهاتو هم شونه کردم، بیا این روسری هم بگیر بریم پایین
-دستت دردنکنه زحمت کشیدی
-چه زحمتی عزیزم
روسریمو گذاشتم رو سرم، یه گیره کوچیک زدم تا محکم باشه، مدل زیبایی بستمش، مانتو عبایی بزرگم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدمش. و با کمک سارا اتاقو ترک کردم و پیش بقیه رفتیم،
البته ازخدا پنهون نیس از شما چه پنهون بیشتر حواسم پیش امیرعلی بود. از بعد حرفای عزیزجون خیلی حواسم سمت امیرعلی میرفت.
چندلحظه گذشت که عزیز اومد و گفت:
-امیرعلی، ایلیا بیاید این دیگ رو یکم جابه جا کنید ممکنه از روگاز بیفته
ایلیا: -عزیز بخدا جاش درسته شما حساسید
عزیز: -بیا اینقدر غر نزن
بلندشدن و هردوشون رفتن توحیاط.....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ همون لحظه گوشیم زنگ خورد،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰
چند دقیقه بعد همه با هم رفتیم تو حیاط..
امیرعلی:-یک، دو، سه، یاعلی
دیگ رو بلندش کردن و دقیقا وسط اجاق گذاشتن. یک ساعت بعد، آش نذری که عزیز پخته بود رو بین دروهمسایه پخش کردیم.
یک ماه بلاخره گذشت، حالم از قبل بهتر شده و دیروز گچ دست وپامو بازکردم، از اونجایی هم که از درس هام کلی عقب افتادم امروز تصمیم گرفتم برم دانشگاه.
دیروز بعد از بیمارستان با سارا رفتیم و یه چادر عبایی خریدم. اینقدر مانتو مدل عباییم رو دوست داشتم که دلم میخواست چادرم هم عبایی باشه.
مانتو طوسیم که پوشیدم، مقنعه رنگ طوسیم رو هم از کمد برداشتم. کامل آوردمش جلو که همه موهامو بپوشونه. یه کم ضدافتاب زدم. چادرمو روی سرم تنظیم کردم. از مامان خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون...
همینکه پامو تو حیاط دانشگاه گذاشتم، هانیه دوید سمتم و همینکه بهم رسید
-سلااااااام خوبی. وای مائده چقدر حجاب بهت میاااد. خییلی ناز شدی
-سلام عزیزم ممنون. مرسی. حالا خودت خوبی
ازمن جداشد و بالبخند دندون نمایی بهم زل زد
-همینکه میبینم صحیح و سالمی عالی شدم، بیابریم تو کافه بشینیم
همراهش وارد کافه شدیم و روی صندلی نشستیم
-خب چه خبرا مائده خانم؟
-سلامتی، توچه خبر؟
-والا منم سلامتی، ولی خییلی مائده ناز شدی چقدر چادر بهت میاد. منم میخوام از اینا....
از لحن حرف زدنش دستمو جلو دهنم گذاشتم و اروم خندیدم.
-راستی، قراره دوهفته دیگه عروسی بگیریم، ازالانم دعوتی
-جدی میگی هانیه؟ مبارکه
-ممنون، راستی، از برادر چه خبر؟ حالاکه به سلامتی آرمان دستگیرشد، بازم میاد دنبالت؟
-نه دیگه، نمیاد دنبالم، ولی...
-ولی؟ ولی چی؟ خبراییه کلک؟
-نمیدونم، فعلا خودش هم خبر نداره، ولی... فکر کنم قراره بیان خواستگاری
هانیه خندید وگفت:
-اینوباش، خودشم خبرنداره داره چه اتفاقایی میفته
بعد دوباره خندید
-ای بابا هانیه ارومتر زشته
-بابا اینجا که کسی نیست. میدونی جالبش هم اینجاست، خود اصل کاری هم خبرنداره، ههههه
با حرص گفتم:
-کوفت بسه دیگه آبرومو بردی
صداشو پایینتر برد و گفت:
-یعنی واقعا امیرعلی خبر نداره؟ همینجوری خونوادتون بریدن و دوختن؟
-اونجوری هم نیس که، البته با وجود سارا فکرکنم قضیه لو رفته باشه تاالان
-اوه، پس یه عروسی دعوتیم، عه وایسا وایسا، اصلا شاید تو و امیرعلی باهم اومدین عروسیم
-وای هانیه اینقدر تندنرو
-بهشون بگو زودبیان خواستگاریت
با حرص گفتم:
-هانیهههه... این دهن لامصبتو زشته بخداا... ابرومو بردییی
-ازالان دعا میکنم بیان خواستگاریت
بعد دستشو برد بالاوگفت:
-خدایا خداوندا این دومرغ عشق رو به هم برسون، الهی آاااااامیییین
صندلیمو نزدیک صندلی هانیه بردمو محکم زدم توسرش
-آیییی، بیچاره امیرعلی فکرکنم کم کمش تا یک سال دیگه به دلیل تو سری زدنات مرگ مغزی بشه
هین بلندی کشیدم و دوباره دستامو کوبوندم توسرش اونم جیغ خفیفی کشید
-مرضضضض، یه دور از جونی چیزی بگو، عههه
-خیلی خب باشه بابا روانی، اصن امیرعلی تا صدسال دیگه کنارت بمونه والاااااا
اطرافمو نگاه کردم کسی نبود، خداروشکر کافه خلوت بود. زود بلند شدم دستشو گرفتمو از اونجا اومدیم بیرون.
نمیدونم چرا #دلم_نمیخواست، خنده و شوخیهای هانیه رو پسرا ببینن. با تهدیدها و چپچپ نگاه کردنهای من بلاخره هانیه، خل و چل بازیاشو گذاشت کنار
-بریم، الان کلاس شروع میشه
لیوان قهوه تو دستش رو نشون داد و گفت:
-وایسابذار اینو کوفتش کنم بعدمیریم
چشم غره ای نثارم کرد و قهوهشو خورد، بعد زود رفتیم سمت ساختمون و وارد کلاس شدیم
تا روی صندلی نشستیم هانیه گفت:
-وای مائده چقدر عوض شدی، اخلاقت هم عوض شده. حساس شدی، قبلا اصلا اینجوری نبودی
-من که خودم خیلی راضیم. مائده الانم رو دوسش دارم نه اون مائدهی قبلی
سرشو کنار گوشم آورد. منم سرمو به دهنش نزدیک کردم
-اوهوم. منم.
لبخندی زدم و خواستم جواب بدم که استاد وارد کلاس شد....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ چند دقیقه بعد همه با هم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳
❤️امیرعلی
تو افکار خودم غرق بودم و به این فکر میکردم حرف دلمو بهش بزنم یانه؟ شاید اگه رو در رو باهاش حرف بزنم بتونه راحت تر حرفشو بزنه
باصدای رامین که منو مخاطب قرارداده بود سرمو گرفتم بالا و دیدم فرهاد و رامین بالا سرم ایستادن،
-ها؟
فرهاد: -ها؟!
رامین: -خب؟
-چیه؟ کارم دارین؟
فرهاد خندید و گفت:
-دوباره که فکرت درگیر طرف شد
عصبی نگاشون کردم.
-ربطی به شما نداره
رامین: تازگیا بی اعصاب شدی ها، بنظرم بری باهاش حرف بزنی لااقل اینطوری به جواب سوالت میرسی
-اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که برم باهاش حرف بزنم
فرهاد: آره، برو
-برم؟
رامین و فرهاد با لبخند دندون نمایی به هم نگاه کردن و رو کردن سمتم و سرشونو به نشانه تایید تکون دادن.
بلندشدم و سریع اتاقو ترک کردم.
به ساعتم نگاهی انداختم 5:20عصر رو نشون میداد، فقط امیدوارم مائده هنوز دانشگاه باشه. سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاهش راه افتادم
❤️مائده
ساعت پنج ونیم عصر از دانشگاه رفتم بیرون، خیلی خسته بودم و ازاینکه مجبورم امروز یه ساعت منتظربمونم تا ماشین گیرم بیاد کلافه شده بودم، باهانیه خداحافظی کردم که همون لحظه صدای بوق ماشینی به گوشم رسید، سرچرخوندم و با امیرعلی روبه رو شدم، باتعجب نگاهی کردم
هانیه آروم خندید و دم گوشم گفت:
-مثل اینکه قسمت نیس من برسونمت خونتون، فعلا خداحافظ
هانیه زود رفت و منم سمت ماشین امیرعلی رفتم و این بار عقب سوار شدم.
-سلام آقا امیرعلی!
وقتی منو با پوشش جدیدم دید یه لحظه تو اینه نگاهی کرد اما زود اینه رو تنظیم کرد که نگاهش به من نیافته.
-سلام
چقدر برام #راحت بود که نگاش نکنم.
-شما چرا اومدین دنبالم؟
استارت زد و حرکت کرد.
-ناراحتین که اومدم؟
دستپاچه گفتم:
-نه نه، ببخشید، همچین منظوری نداشتم، آخه چون اون قضیه تموم شد گفتم....
بین حرفم اومد و گفت:
- براتون توضیح میدم.
اما تا رسیدن به خونمون حرفی بینمون ردوبدل نشد و منتظربودم تا حرفشو بزنه. بلاخره منو رسوند خونمون، خواستم پیاده بشم که صدام زد
-میشه چند لحظه بشینید؟
دررو بستم و نشستم
-اتفاقی افتاده آقا امیرعلی؟
معلوم بود حرفی که میخواست بزنه براش سخته
-راستش... درمورد موضوعی میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... چطوری بگم...
-بفرمایید
نفس عمیقی کشید. بسماللهی گفت که شنیدم
-مائده خانم، بعداز مدتی میخوام حرف دلمو بهتون بزنم، فقط ازتون میخوام باهام رو راست باشین تا به جواب سوالم برسم... دوسال پیش بعداز اون اتفاق همیشه سعی میکردم فراموشتون کنم، اما هیچوقت موفق نشدم، نمیدونم حرفامو درک میکنید یانه، ولی میخوام بهتون فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم ببینم میشه یا نه. و اگه موافق باشین... دوباره برای امرخیر خدمتتون برسیم
قلبم ازشنیدن حرفاش انقدر محکم میکوبید که هرآن ممکن بود از سینهم بپره بیرون، یعنی سارا راست میگفت اون هنوز دوستم داره من اشتباه فکر میکردم پس حرفای عزیزجون هم درست بود پس چرا هیچوقت متوجه نشدم!
سوالای زیادی تو ذهنم مرور میشد و جواب هیچکدومشو نمیدونستم، با حرفی که امیرعلی زد به خودم اومدم و بهش نگاهی انداختم
-باورکنید هرجوابی بدین قبول میکنم، فقط صادقانه جواب بدین. دیگه نمیخوام بازیچه بشم.
بغض کرده بودم، آخه مگه میشد بهش نه بگم؟ من نظرم درموردش تغییرکرده بود و الان منم احساسی رو بهش دارم که اون چندساله که بهم داره،
ولی با بغض گفتم:
-خواهش میکنم نگین اینجوری
-شرمنده دست خودم نبود. فقط یه جواب میخام ازتون
سرمو انداختم پایین، نمیدونستم چی بگم، از اینکه بهش بگم بیاد خواستگاری خجالت میکشیدم و اصلا روم نمیشد
-ر... راستش، چی بگم؟
-موافقین فرصت به خودمون و زندگیمون بدیم یا نه؟
پیاده شدم. کنار در سرنشین ایستادم کمی سرمو پایین بردم و بدون اینکه نگاش کنم. آب دهنمو قورت دادم، با صدایی خیلی ارام گفتم:
-قابل باشم بله
نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود از جوابم تعجب کرده. کامل برگشت و نگاهم کرد
-بله؟! بلهی واقعی؟
-مگه بلهی الکی داریم؟
با اخم گفت:
-جواب دوسال پیشتون بلهی الکی بود
-بخاطرش تا اخر عمرم شرمندهتونم. خداحافظ.
صاف ایستادم. برگشتم که برم سمت در خونه، فهمیدم که زود پیاده شد.
گیج گفت:
-ببخشید، ولی الان... جوابتون بله بود دیگه؟
برنگشتم، فقط سرمو تکون دادم و زود سمت در خونه رفتم، اینقدر خوشحال بودم که احساس میکردم هرآن ممکن بود بال دربیارم و پروازکنم.
❤️امیرعلی
با خوشحالی وارد خونه شدم، هنوز باورم نشده بود که مائده جواب مثبت رو داده، همینکه پامو تو پذیرایی گذاشتم دیدم مامان نشسته و تلویزیون میبینه، سمتش رفتم و کنارش رو مبل نشستم
-سلام مامان
-سلام پسرم، خبراییه؟ بنظر خیلی خوشحال میای؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ چند دقیقه بعد همه با هم
سرمو انداختم پایین وگفتم:
-میشه چند لحظه باهم حرف بزنیم
رمـانکـده مـذهـبـی:
-در چه مورد؟
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم
-عرض میکنم خدمتتون
کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم
-مامان، برام میری خواستگاری؟
سرمو گرفتم بالا و باچشمای پرتعجب مامان روبه روشدم
-خواستگاری؟!
-بله دیگه
-جلالخالق، تو و خاستگاری؟
-مامان مگه من چمه
-چیزیت نیس، فقط تعجب کردم
بعد چشماشو ریزکرد و لبخند مرموزی زد و پرسید:
-حالا اون دختر خوشبخت کیه؟میشناسمش؟
-مامان خودتونو به اون راه نزنید میدونید منظورم کیه
خندیدوگفت:
-نکنه ازش نظرشو هم پرسیدی؟
-امروز باهاش حرف زدم
-خب خداروشکر
یهو صدای سارا اومد
سارا: -کی قراره بریم خاستگاری مائده جون؟
سر برگردوندم و دیدم سارا دست به کمر کنار در ایستاده
-علیک سلام
-سلام بر داداش داماااادم
-ببینم مگه تو نگفتی امروز تاساعت شیش دانشگاهی؟
مامان: -باایلیا کلاس آخری رو پیچوندن
سارا: عههههه، مامااااان
-پیچوندین؟ سارا؟!
-خب حالا کی میریم خاستگاری؟
مامان: امشب باپدرتون حرف میزنم یه قرار تعیین میکنیم میریم
.
.
.
💞دیشب رفتیم خواستگاری، همراه بابابزرگ و عزیز. وقتی بابابزرگ صیغه #محرمیت رو خوند و انگشتر نشون رو دست مائده کردن از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم،
امروز هم رفتیم آزمایشگاه.
حالا که دارم دقت میکنم میبینم چقدر مائده #عوض شده. اصلا این مائده کجا و اون مائدهی دوسال پیش کجا. از تمام حرکات و رفتارهاش #حیا و #وقار میریزه. الان دیگه دلم میخواد واسه این مائده #جونم رو بدم، دوست داشتنش که چیزی نیست.
جواب آزمایش که مثبت شد یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونمون، زنعمو خونمون بود.
رو کردم سمت مائده و گفتم:
-میگم مائده خانم موافقی یکم نگرانی بهشون وارد کنیم؟
-منظورت چیه؟
-یخورده بترسونیمشون
-ببخشید اینو میگم مگه دیوانه ایم؟
تک خنده ای زدم وگفتم:
-نه، ولی میخوام واکنششونو ببینم
-اووومممم، چشم هرچی شما بگی
-یکمم به قلبم رحم کن خب
خندیدمو مائده با شرم سرش انداخت پایین. از ماشین که پیاده شدیم گفتم:
-سعی کن چهرهت رو ناراحت نشون بدی
-ولی خندم میگیره
دوتایی آروم زدیم زیرخنده، وارد هال که شدیم با مامان و زن عمو روبه رو شدیم
مامان: -چیشد؟ مثبته نه؟
قیافمو ناراحت کردم و سرمو انداختم پایین، مائده هم همینکارو کرد
زنعمو: -وا شما دوتا چتون شده؟
مائده: -جواب آزمایش... منفیه
مامان:-یعنی چی منفیه مطمئنید؟
-بله مامان، منفیه
مامان و زنعمو با نگرانی به هم نگاه کردن
مامان: -آخه شمادوتا چرا اینقدر بدشانسین
زن عمو: -ناراحت نباشین دوباره میرید آزمایش میدین شاید اشتباهی شده
دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم زدیم زیرخنده
زن عمو: -خدا مرگم بده، این دوتا چرا اینجوری شدن؟
مامان: -شمادوتا چتونه؟
مائده با ذوق گفت:
-جواب مثبتههه
قهقهه خندهم به هوا رفت
¤¤سه دقیقه بعد: ¤¤
-غلط کردمممم
مامان: -جرعت داری سرجات وایسا امیرعلی وایسا بینم
صدای خنده های مائده و زن عمو بلند شد، کنار یکی از درختای حیاط ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم
با ناراحتی گفتم:
-مامان اخم نکن شوخی بود بخدا
مامان: -این شوخی بود؟
مائده بیطاقت گفت:
-زنعمو تقصیر من شد. واقعا ببخشید خواستیم شوخی کنیم
مامان چیزی نگفت.. بعد راه کج کرد و همراه زن عمو برگشت تو خونه، روکردم سمت مائده وگفتم:
-مگه قرار نشد صادق باشیم و دروغ نگیم
-دروغ که نگفتم. شما بخاطر من این نظر رو دادی پس تقصیر منه....
گونههاش سرخ شد
-خب اصلا راستش دلم نیومد شما رو ناراحت ببینم
باعشق نگاهش کردم و اروم گفتم:
-مگه نگفتم به فکر قلبم باش؟
لبخند محجوبی زد. جعبه شیرینی رو از ماشین برداشتم و باهم برگشتیم تو خونه
¤¤روز عقد....¤¤
❤️مائده
نگاهی به خودم تو آینه انداختم و جیغ خفیفی کشیدم و بعد محکم زدم تو سر سارا
-مائدههههه، گفتم اینقدر نزن تو سرممم
-این چیه سارا چرا اینقدر منو شبیه میمون کردی
-مگه چشههه
-گفتم آرایش ملایم باشه ملاااااایمممم
خندیدوگفت:
-خب ملایمه دیگه
با حرص گفتم:
-بنظرت این ملایمههه؟؟؟
-خیلی خب بشین الان برات درستش میکنم
بلاخره یک ساعت بعد سارا موفق شد آرایشمو ملایم تر کنه
سارا: -الان چطور شد؟
-خوبه. ممنون
-آخخیییش
در بازشد و مامان اومد تواتاق
مامان: -شمادوتا کارتون تموم نشد؟
-چرا مامان تموم شد
مامان: -الهی قربونت برم عزیزم ماه شدی
-خدانکنه مامان جون. میگم مامان مشخص نیست الان ارایشم؟
مامان:- -نه فداتشم خیلی ملیح شده دست ارایشگرت درد نکنه
همه خندیدیم. همراه سارا و مامان از اتاق رفتیم بیرون و تو پذیرایی منتظر بقیه نشستیم.
نیم ساعت بعد امیرعلی همراه عمو و زن عمو، بابابزرگ و عزیز رسیدن خونمون. سوار ماشین شدیم و.....
سوار ماشین شدیم و سمت محضر راه افتادیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ چند دقیقه بعد همه با هم
❤️امیرعلی
میدونستم الان به هم نامحرمیم چون موعد محرمیتمون تموم شده بود. قلبم یه لحظه از تپش نمیافتاد اما نه من نه مائده به هم نگاه نمیکردیم.
چقدر تیپ و ظاهرش همون بود که میخواستم، چقدر رفتارها و حرفهاش دقیقا همون بود که ارزو میکردم. خدایا شکرت....
بلاخره بعدازچندسال انتظار امروز رسید، هنوزم باورم نمیشد، فکرمیکردم یه خوابه، یه رویا، هیچوقت فکرشو نمیکردم من و مائده یه روزی، قراره بریم زیر یه سقف، ولی مثل اینکه آرزوم برآورده شد، فقط باید بگم "خدایا شکرت".
باشنیدن صدای عاقد که برای بارسوم مائده رو مخاطب قرار داده بود از افکارم بیرون اومدم و به قرآن چشم دوختم
عاقد:-خانم مائده رستگار، آیا وکیلم شمارا با مهریهی معلوم به عقد آقای امیرعلی رستگار دربیاورم؟
مائده: -با توکل به خدای مهربون، با کمک از حضرت زهرا سلام الله علیها و با اجازه پدر،مادرم بله
بعد از بله دادن من، صدای صلوات بلند شد و من تو دلم هزاربار خداروشکر کردم، مامان حلقهها رو اورد و من و مائده حلقهها رو دست هم کردیم و صدای دست زدن بقیه اومد
سارا: -الان بهترین قسمته، همگی جمع بشید جمع بشید، میخوام یه عکسی بگیرم درحد تیم ملی
همه جمع شدن و سارا عکس گرفت و گفت:
-عکس خوب دراومد هاااا، ولی یه مشکلی داره که عکس رو یکم زشت کرده
مائده: -چطور؟!
سارا: -آخه من نیستم
-اعتماد به سقف، بیا اینور ببینم الان سقف میفته رو سرمون
همه زدن زیرخنده، ایندفعه ایلیا جای سارا ایستاد و عکس گرفت
بابابزرگ: -خیلی خب دیگه بریم، مثل اینکه عروس و دامادهای دیگه هم هستن
از محضر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. با ذوق به حلقهی توی دستش نگاه میکرد، منم با ذوق بهش نگاه میکردم، صداش زدم:
-مائده، خانومم؟
سرشو اورد بالا و باهام چشم تو چشم شد
-جانم اقامون؟
-هیچی، همینطوری دلم خواست صدات کنم
لبخند دندون نمایی زد و سرشو انداخت پایین، دوباره صداش زدم:
-مائده جان؟
دوباره سربلند کرد و سوالی بهم نگاه کرد
-جان دلم؟
-ایندفعه هم دلم خواست صدات کنم
تک خنده ای زد و گفت:
-دیوونه
دوباره سرشو انداخت پایین و به حلقهی توی دستش نگاه کرد
-بانو؟
دوباره سرشو بلند کردو با حرص گفت:
-ببین ایندفعه هم بگی همینطور صدات کردم من میدونم و تو
همزمان باهم خندیدیم و گفتم:
-نه، فقط میخواستم بگم خیلی دوست دارم
لبخندی زد و با خجالت گفت:
-من بیشتر امیرعلی جانم
دربرابرش لبخندی با ذوق زدم وگفتم:
-بریم آرایشگاه الان صدای خواهرشوهرت درمیاد
دستش رو نزدیک دهنش برد خندید و گفت:
-بریم
استارت زدمو گفتم:
-الهی به امید تو....
.
.
.
عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشكل است این عشق و آسان نیز هم
جان فَدا باید به این دلدادگی
دل كه دادی میرود جان نیز هم !
❌ پایان ❌
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاداش سلام بر امام حسین علیه السلام
🌿🌻قرار هرروز🌻🌿
🍃🌟، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ،
🍃🌟وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ،
🍃🌟وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ،
🍃🌟وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
💎#زیبا_نوشت
اگر خدا را فقط در آسمانها تصور کنی،
ضرر کردهای.
زیرا محدودش کردهای.
خدا را در همهٔ ماجراهای زندگیت ببین،
در تمامی ملاقاتهایت،
در خوشایندها و ناخوشایندها،
در سلامت و در بیماری،
در خندهها و گریهها،
در زیر زبانت،
در پشت نگاهت،
در سکوت و خاموشیات،
در خواب و بیداریات،
در مزهها و طعمها،
در رفتنها و ماندنها...
خدا را حتی در بازیگوشی کودکان می توان دید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۵۹ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امید طلوعی با ظهور آقا 🌷✨
#صبح_بخیر
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🌷 امام رضا(علیه السلام) فرمود :
🌺 کسی که توان جبران گناهانش را ندارد ، پس بسیار بر محمد و آل محمد درود فرستد ، زیرا صلوات فرستادن هر آینه گناهان را نابود می کند.🌺
🌹اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِ وَآل مُحَمَّــد وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🌹
📚 وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۹۴
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
﴿اعمال عبادی جمعه﴾
🔹نماز جمعه
🔹غسل جمعه
🔹به جا آوردن نمازهای مستحب، مانند نمازهای نافله
🔹روز جمعه، نمازهای هدیه به پیامبر اكرم(صل الله علیه و آله) و #حضرت_زهرا(سلام الله علیها)، نماز اعرابی و نماز جعفر طیار
🔹خواندن دعاهای اختصاصی روز جمعه
🔹خواندن زیارتهای خاص این روز، مانند زیارت امام حسین(علیهالسلام) و زیارت #امام_زمان(عجل الله فرجه)
🔹صلوات فرستادن بر پیامبر اكرم
🔹تلاوت قرآن به ویژه برخی سورههایی كه به خواندن آنها سفارش شده است.
🔹دعا كردن و طلب مغفرت از خداوند
🔹فراگیری دین
🔹انتظار فرج ولی عصر و دعا برای ظهور او
🔹خواندن دعای سِمات در غروب
💠آداب روز جمعه
🔸استفاده كردن از عطر و چیزهای خوشبوكننده
🔸مسواک زدن
🔸كوتاه كردن مو و ناخن و شارب
🔸پوشیدن بهترین لباس
🔸فراهم كردن نیازهای اهل خانه
🔸زیارت اهل قبور به ویژه قبر پدر و مادر
🔸عیادت بیماران
🔸صدقه دادن
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿عــهــد ثـــابـت روز جـمعــه ﴾
﴿نمـاز روز جمعـه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69255
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69256
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت امام زمان (عج)در روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69257
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿📽دعای روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69258
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿توسل امروز (جمعه)﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69259
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿تسبیحات روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69260
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿سـلام صبحگاهـی﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69262
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دستور العملی برای امان از جمیع آفات و بلایا﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69031
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿سورة المبارکه یس﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69039
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿تعقیبات بعدازنمازصبح﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69041
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای گشایش رزق و روزی﴾
﴿دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان دعای غریق﴾
﴿دعای چهارحمد﴾
﴿خلاصه تمام دعاها که مولا امیرالمؤمنین علی عليه السّلام﴾
﴿دعا برای شروع روز﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69045
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿ســلام به ⑭ معصـوم﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69046
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿سـ⓷ـه سفارش﴾ امام زمان (عج)
🔐 برای گشایش در کارها و رزق و روزی
https://eitaa.com/Dastanyapand/69047
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت عاشورا﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69049
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿پی دی اف زیارت عاشورا ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69050
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿اذکارمعجزه_آسای_طلایی﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69052
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت امین الله﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69055
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت آل یاسین﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69056
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت عاشورا ﴾«نگارش آسان»
https://eitaa.com/Dastanyapand/69057
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای عهد﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69058
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿حدیث کساء﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69059
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت ناحیه مقدسه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69060
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت وارث ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69061
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای اللهُمَّ اهدِنِی مِن عِندِک ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69063
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69064
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعــاے اَعْـــدَدْتُ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69065
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعا جهت عاقبت بخیری
يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69075
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای نور﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69073
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿آیاتی که همیشه بعد از نمازهای واجب قرائت شود﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69074
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازهوشمصنوعیپرسیدن؛
حرمحضرتمادرچهشکلیه...؟!
🕊
🥀🕯#فاطمیه
✿ ⃟🇮🇷 ⃟ ✿أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ بِحَقِّ الزینَبِ الڪُبرے
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
4_542955252865826894.mp3
1.02M
#دعای_سریع_الاجابه
🌸 دعای مقاتل بن سلیمان - دعای سریع الاجابه 🌸
إِلَهِي كَيْفَ أَدْعُوكَ وَ أَنَا أَنَا وَ كَيْفَ أَقْطَعُ رَجَائِي مِنْكَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِي إِذَا لَمْ أَسْأَلْكَ فَتُعْطِيَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي أَسْأَلُهُ فَيُعْطِينِي إِلَهِي إِذَا لَمْ أَدْعُكَ [أَدْعُوكَ ] فَتَسْتَجِيبَ لِي فَمَنْ ذَا الَّذِي أَدْعُوهُ فَيَسْتَجِيبُ لِي إِلَهِي إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَيْكَ فَتَرْحَمَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي أَتَضَرَّعُ إِلَيْهِ فَيَرْحَمُنِي إِلَهِي فَكَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَى عَلَيْهِ السَّلامُ وَ نَجَّيْتَهُ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّيَنِي مِمَّا أَنَا فِيهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّي فَرَجاً عَاجِلاً غَيْرَ آجِلٍ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
#دعای_مقاتل_بن_سلیمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَ
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغاز می کنیم
🍃جمعه ای دگر از
🌸کتاب زندگیمان را
🍃با ذکر مقدس
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🌸و مُهر می زنیم
🍃به نام پر برکت صاحب لحظه ها
🌸امام زمان(عج)
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸لحظه لحظه عمرتون
💫 معطر به عطر #صلوات
🌸 بر حضرت محمد صلیالله
💫و خاندان پاک و مطهرش
🌸 ذکر جمعه :صد مرتبه صلوات
💫این ذکر موجب
🌸عزیز شدن میشود
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم ْ🌸
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 این کار ساده را هر صبح انجام بده
بعد برکاتش راببینید
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
هدایت شده از کانال 📚داستان یا پند📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخواندعایفرجرابرایآمدنش
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد...
🤲🏻مولایِمن بیاآرامِدلها
🤲🏻العجلمولای غریبم
🍃🌺 دعای فرج 🌺🍃
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
هدایت شده از کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام
🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ
یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ
🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
⃟ 🌸
🟩 امامصادق.عليهالسلام
باید درزمان غیبت امامزمان.عج خوانده شود
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ
لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ
لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ
🟩امامصادق.عليهالسلام:
به زودی به شما شُبههای میرسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایتگر میمانید از شبهه نجات نمییابد مگر که دعای غریق را بخواند
♥️یٰااَللّٰهُ
یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ
@Dastanyapand