eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
34.4هزار ویدیو
119 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۵ و ۵۶ منم شرو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا کافی نبود. چون اونا همزمان میرسیدن و میرفتند می نشستند. آخرین دیداری که من اونجا بودم و باید اون و عملیاتی میکردم و در واقع میشه گفت باید میزدیم توی خال، این بود که توی هتل بُولتون پاریس اینا دیدار داشتند. منم با دستگاه ها و ابزاری که داشتم قبل از ورود شخص دوم، که متی میخواست باهاش دیدار کنه، رفتم سمت میز متی والوک. نیم خیز شدم که بشینم اَلَکی گفتم: _ببخشید آقای راجِر شمایید؟ با یه لحن نسبتا تندی گفت : _خیر!! موقعی که خواستم بلند بشم آروم یه دستگاه شنود ریز رو چسبوندم زیر میز. شانس آوردم میزش شیشه ای نبود و آهنی و چوبی بود و با آهن ربایی که داشت تونستم زیر میز بچسبونمش. بلافاصله میزو ترک کردم و رفتم چندتا میز اون طرفتر طوری که پشتم به متی والوک بود نشستم. روزنامه رو از توی کیفم درآوردم. چند دیقه بعد، از خوش و بش متی والوک و صداش فهمیدم یه شخصی اومد. برگشتم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم رفت روبروی متی نشست. شروع کردن به صحبت کردن. یه هندزفری گذاشتم گوشم، داشتم به حرفای اونا که از دستگاه شنود برام مخابره می شد، گوش میدادم. همزمان صدا روی لب تاپ منم میرفت. اونا داشتند از یک هدف حرف میزدند. از یک سری مسائل علمی و دانشمندان. صحبتاشون تموم شد. دیدم اینا بلند شدن از جاشون و چندقدمی رفتند اونورتر از صندلی و ادامه دادن به حرف زدن. منم بلند شدم و رفتم بیرون از لابی هتل. منتهی اونا یه کم ایستادن و حرف زدن. منم دست تنها بودم. رفتم سوار موتور شدم ، و منتظر موندم تا بیان بیرون. قرار شد بیخیال متی والوک بشم و دنبال اون شخص برم و از چهره‌ش یه عکس با دوربینی که این بار روی کلاه ایمنی بود فیلم بگیرم. دوربین خیلی حرفه ای جاسازی شده بود. اومدن بیرون. اون شخص ناشناس با یه شاسی بلند حرکت کرد و شیشه ماشینش دودی بود. کارم سخت شده بود. نمیدونستم چیکار کنم. باید یه خودزنی میکردم. به اندازه ۵دیقه بعد از اینکه از هتل دور شدیم، یه خرده خودم و به ماشینش نزدیک کردم. طوری که مشکوک هم نشه. یه جای مناسب گیر آوردم و توی سبقت گرفتن ازش بودم که کتفِ سمت راستم و زدم به آینه بغلش و افتادم روی زمین و فورا ترمز گرفت. طوری که هنوز صدای ترمزش توی گوشمه. خدا کمک کرد زیر چرخش نرفتم. یه خرده دست و پاهام زخمی شد. اونم فورا پیاده شد تا ببینه چی شده، منم قشنگ یه تصویر باحال ازش گرفتم با دوربینی که روی کلاهم نصب بود. یه خرده دستپاچه شد و گفت : _چیزیتون شده؟ منم که یه خرده زخمی شدم الکی هی شبیه آدمایی که انگار تیرخوردن به خودم می پیچیدم و پیاز داغش و زیاد کردم. داشت زنگ میزد اورژانس که بهش گفتم: _نیازی نیست. دور شد. منم برگشتم. چون از اینجا به بعدش توی دستور کارم قرار نگرفته بود. برگشتم خونه امن. فورا با همون حال درب و داغون نشستم پشت لب تاپ. رمی که توی دوربینِ جاسازی شده توی کلاه بود و درآوردم و فیلم ها و تصاویر و ریختم توی فلش. بلافاصله با بچه های داخل یه ارتباط امن گرفتم و گفتم سفره بندازید دارم میام. فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیله‌های مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند. خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم. ¤¤ایران....... ✍خب از اینجا به بعدش و خودم تعریف میکنم. بهزاد تعریف نمیکنه. بهزاد رسید داخل ایران. همزمان سیدرضا در نقش یک پژوهشگر داشت مخ متی والوک و با یک ایمیل کاری میزد. سیدرضا موفق شده بود ، بعد از چند روز با خود مَتِی از طریق ایمیل ارتباط بگیره. توی ارتباطاتی که باهاش داشت یه سری سوالات تحقیقاتی ازش پرسید. اونم دست و پا شکسته جواب میداد. چت هایی که میکردن و سیدرضا برام میفرستاد روی مانیتورم تا ببینم. آدم زرنگی بود حریفمون. چون به راحتی جواب نمیداد. یه روزی با آنالیز این پرونده از اول تا آخرش یعنی تا همینجایی که براتون توضیح دادم به سیدرضا گفتم : _دیگه بیخیال مَتِی والوک باید بشی. فقط ایمیلشو چک کن و رصد کن. با واحد بین الملل هماهنگ کردم. دستور دادم و نامه زدم سه نفرو میخوام بفرستم فرانسه، که یکیشون شرکت کار و دیگری شخص متِی والوک و سومی هم آدم هایی که با متی در ارتباط هستند و زیرنظر بگیره. با درخواستم ظرف ۵ ساعت موافقت شد. چون مراحل اداری باید طی میشد. اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور. سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره. تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه ، چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط بودند. ضمنا اینم بگم ، شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه.... ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی‌ رو طی کنیم. چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار میشدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون. بگذریم... یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش 《محمدنقی》بود، یه خبر دسته اول بهمون داد. گفت:_طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران. همین خبر برای ما بس بود. ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد. یک هفته گذشت. خبری نشد. ۱۰ روز شد خبری نشد. ۱۵ روز شد، خبری نشد. روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که : _بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران. متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم. خیلی سخت شده بود. از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند. چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه. برای همین شب و روز نداشتیم. برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت و دانشمندان و داشمندان و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور یرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم. روز موعد رسیده بود. بعد از ۱۷ روز محمدنقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم. چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم. اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود. منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان ¤¤فرودگاه مهرآباد تهران آوریل ۲۰۱۷ ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح بود. از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه. بعد از اینکه نمازو خوندم ، و صدبار "یا مولاتی یافاطمه اغیثینی" رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این . یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم.اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم. براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم: _ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاک‌مونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش و هم برام گزارش کنی. چند دیقه ای توجیهش کردم. از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمدنَقی ماموریتش تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت ، فقط باید متی والوک و زیر نظر میگرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه. بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود. +سلام علی اکبر، وارد گود شدید یا نه؟ _سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش. +مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه. _چشم حاج عاکف. +با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا
... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ اون سه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ +با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم. _چشم... مطیعم. +الآن دقیقا کجایید؟ _بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه. بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچه‌های کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام. ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن، دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش. به بهزاد گفتم : _پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره گفت :_نه حاجی حواسم هست. این ما بین به ذهنم رسید . اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست. ولی احتمال دادم ، اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن. بعد از یک ربع بهزاد پیام داد : "هستم سر تقاطع سوم." فوری بی سیم زدم به علی اکبر: +دویست و پنجاه____ ۱۱۰ 110_ به گوشم. +موقعیت دقیق؟ _تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم. +مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت. _چشم فقط چندلحظه بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد. ■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■ فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم : _از توی پیاده‌رو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی. به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر. پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم و بهزاد شد جایگزین و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم. از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم . بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم : _نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید. بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند. اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحت‌انتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن. یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن . و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم. به بهزاد گفتم: -موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره. اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم. دو سه ساعت طول کشید . تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم... به بهزاد گفتم : _تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و... خودم داشتم روی مانیتور اتاقم، از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسه‌ی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوق‌العاده‌ی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم. بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد. ۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح) بعد از نماز صبح نخوابیده بودم . و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند. ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ +با دستو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد. _حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟ +بگوشم بهزاد. چه خبر؟ _داماد اومده بیرون!! +ماشین عروس داره یا میخواد ساده‌زیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟ _فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فکر کنم. خبری شد بهتون میگم. فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل. از دوحالت خارج نبود. یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه. چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد: _داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه . بهش گفتم: _بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی . _حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟ +خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم. بهزاد راست میگفت. اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود. از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود. بهزاد همینطور دنبالش بود.و همراه اون میرفت. بچه‌هایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبو فروش و... بودند، به دوتاشون گفتم : _شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش برنمیدارید. فقط بهزاد با فاصله‌ی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه. اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد. چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم. از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم. بهترین کار این بود ، برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم. رفتم دفترش و براش توضیح دادم. حاجی گفت:_عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم. گفتم: _حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید. حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد. بهم گفت: _برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت. از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم. یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم: _شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم . یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد. حاج کاظم بود. فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم. شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود. آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم. بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند. رسیدم به هتل مورد نظر. نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد. بهزاد که من و دید،.... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ دیدم ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت : _حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟ +شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟ _هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم. بچه‌ها یواشکی تونستند نفوذ کنند ، و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند _ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال میپرسید؟ بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند: _لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده. اونا هم مجبور شدن گفتند فردا ساعت ۱۳:۳۰ قرار هست تخلیه کنند. قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن. +صحبت کردند با هتل‌دار؟؟ _آره حاجی. قرار شد فردا ساعت ۱۵ بریم و تحویل بگیریم. +بهزادجان من یه خرده نگرانم. _چرا حاجی؟ +نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشدحتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا. بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه. بهش گفتم: +من میرم به بچه های دیگه سر بزنم.تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون. _حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای. +نه نمیشه. باید خودم باشم. از ماشینش پیاده شدم. رفتم به بچه‌های دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و آنالیز کردم. یک روز بعد... حوالی ساعت ۱۵:۳۰ بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم ، بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل. و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات. حالا دیگه دستمون بازتر بود. منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه احتمال مراقبتش بود. تجربه‌ی کار اطلاعاتیم نشون میداد که باید صبر کنم. خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون، میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین. پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم. بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا. دو روزی از مستقر شدن بچه ها ، توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید. گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟ من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند. گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و برمیگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم. تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم. نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون. باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ بهزاد که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم. دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم. از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه ¤¤سه روز بعد پنجشنبه.... خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و... ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم. چندتا بوق خورد جواب داد. _سلام محسنِ من. خوبی آقام؟ +سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی‌بینی مارو خوشحالی؟! _آره خییییلی. بی مزه. +ناهارت و خوردی؟ _آره یه چیز درست کردم خوردم. +میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟ _آره آقایی. درخدمتتم. +راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده. _چشم آققققق محسن. +پس فعلا یاعلی. گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار . باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده. به بهزاد گفتم... بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم... هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد. بگذریم.... دو سه ساعتی باهم چرخیدم ، و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد. از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند، مادرم گفت : _محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت: _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف . بازم خداروشکر کشور داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری. فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره. از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد. +بهزاد_عاکف _حاج عاکف به گوشم. +موقعیت؟ _مشغول پیاده‌روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم. +خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل. به بهزاد گفتم: _ میتونی بری. ممنونتم. گفت:_بمونم. +نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن. ¤¤دو روز بعد... شنبه حوالی ساعت یازده و ربع بود ، دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم. به سه تا از نیروهای پیاده ، که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده‌روی سوژه. دوتا از بچه های موتور سوار ، رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی‌ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ بهزاد که
... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ توی ذهنم اومد ، حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن، از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره. باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه. یه خرده پیاده رفت. تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد. نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن، و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه. کارا داشت به خوبی پیش می رفت. متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف زدند و بعدش خداحافظی کردند. والوک سوار تاکسی شد ، و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن. اون، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم. من و رانندم و اون همکار خانم، اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل. حدوداً ساعت ۲ بعدازظهر بود که بچه‌های اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند. بچه‌ها گفتن : _حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات.؟ گفتم:_بفرستید روی لب تاپم. لب تاپم و از کیف درآوردم و روشنش کردم دیدم نوشته... "شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و را‌ه‌اندازی سیستم‌های نرم‌افزاری کار میکنه ." خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، ۲۴، ۲۴ کار کنید. حدود یک هفته اینطور گذشت. تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون. فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطالع ثانوی. چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه. آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که... متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید. امضاء ......اداره........ عاکف. یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی. متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد.. هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست. هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه. ¤¤سه شنبه تهران... بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از ۵ روز اومده بودم خونه. صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم، بهم گفت سر راهت منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چند جا خرید. رسوندمش. بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره. حدود ساعت ۹ صبح بود، کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل. وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست. گفتم:_پس بعدا میام. رفتم دفترم ، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چند خط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد. گفت:_جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیمساعت دیگه یعنی ۹:۳۰ +لغوش کن نمیرسم. _جلسه با رییس مجلس ساعت ۱۰:۳۰ امروز صبح؟ +لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد. _جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت ۱۱:۱۵ +اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره ۳۲ .ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن. _جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت ۱۲. +لغوش کن. تا هفته بعد. _جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور. +حتما میرم. ساعتش و بگو. _ ساعت ....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ صبح زود بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) ✍🏻طاهره سادات حسینی 🔖تعداد قسمت : 90 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75228 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/75694 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ صبح زود بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ بالاخره به مشهد، شهر آب و آینه، شهر غریب‌نواز بی‌کینه، رسیدند. ننه مرضیه مانند مجنونی که به دنبال عشقش میگردد، با نگاهش به دنبال گنبد زرد طلایی میگشت، همان گنبدی که نورش دل آدم را طلا میکند و با صدایی لرزان گفت: _کجاست؟! حرم مولای غریبم کجاست؟!من غریبم و به عشق رضایم به غربت آمده‌ام. رقیه لبخندی صورتش را پوشاند و گفت: _ننه جان، در این دنیای پر از ظلم، همه‌مان غریب و بی‌کس هستیم و فقط وقتی به حریم ائمه پناه می‌اوریم درد غربت، فراموشمان میشود، چرا که امام رضا غریب‌نواز است در حرم او غربت معنا ندارد، آخر ما همگی فرزندان ایشانیم، شیعیان ایشانیم و لطف امام رضا بر شیعیانش، بر این مظلومان عالم که چون مولایشان علی مظلومند، بی حد و حصر است. محیا که قلبش مملو از احساسات خوب بود گفت: _ننه مرضیه! هنوز تا حرم راهی مونده، شما هنوز نرسیده میخوایین برین حرم؟! ننه مرضیه نگاه مهربانی به محیا کرد و گفت: _نه عزیزم، آداب زیارت میدانم، باید با رخت و لباس تمیز رفت، باید تن را از عروق و خستگی راه پاک کرد و با غسل زیارت راهی خانهٔ امن امام شد، اما میخواستم فقط از دور سلام بدهم و با زدن این حرف بغضش ترکید و قطرات اشک بر صورت چروکش نشست. رقیه از پشت سر دستی روی شانهٔ ننه مرضیه گذاشت و گفت: _قربان دل نازکت بشم من، خانه ما تقریبا نزدیک حرم هست، از آنجا میتوانی گنبد طلایی امام را ببینی. عباس که تا این لحظه ساکت بود به عقب برگشت و گفت: _الان باید به کدام طرف بروم؟! رقیه مسیری را نشانش داد و گفت: _اگر صلاح بدونید ما نزدیک خانه میشیم، چون آقا رحمان سرایدار خانه است، یک کوچه پایین تر از خانه، سر کوچه منتظر مینشینیم تا آقا رحمن بیاد بیرون، به طریقی خودمون را بهش نشون میدیم. عباس بله‌ای گفت و وارد خیابانی که رقیه اشاره کرد، شد. دقایقی بعد در محل زندگی رقیه و محیا بودند، جایی که آنها پنج سال پیش ساکن شده بودند و ابومحیا خانه‌ای بزرگ و دلباز برایشان خریده بود، خانه ای مجلل که هم خانه بود و هم باغ و رقیه و محیا این مکان را خیلی دوست داشتند و آنها را یاد ابومحیا می‌انداخت. ساعتی داخل ماشین منتظر نشسته بودند که محیا اوفی کرد و گفت: _مامان! اینجور نمیشه، شاید آقا رحمان تا شب هم از خانه بیرون نزد، تکلیف ما چیه؟! رقیه نگاه خسته ای به محیا کرد و گفت: _آقا رحمان همیشه سر ظهر میاد بیرون، الانم نزدیک ظهر هست دیگه، اینقدر صبر کردین چند دقیقه دیگه هم روش... محیا میخواست اعتراض کند که قامت مردی با پیرهن خاکستری رنگ را دید که از آن سوی خیابان می‌آمد، درست است کمی تغییر کرده بود و ریش و سبیلش پررنگ تر و پرپشت تر از همیشه بود و قیافه‌اش مردانه‌تر جلوه میکرد، اما او همان مهدی بود...پسر همسایه شان، خواستگاری که دل داد و دل گرفت. رقیه رد نگاه محیا را گرفت و وقتی متوجه مهدی شد با التهابی در صدایش گفت: _محیا! عجولانه کاری.... اما هنوز حرف نیمه کاره در دهان رقیه بود که مهدی به موازات ماشین رسید و محیا در ماشین را باز کرد و مهدی که همچون همیشه موزاییک های کف پیاده رو، جولانگاه نگاهش بود، بدون اینکه سرش را بالا بگیرد از کنار محیا گذشت. محیا آهسته لب زد: _آقامهدی... مهدی انگار چیزی شنیده باشد، سرعت قدم هایش را کم کرد و محیا بلندتر گفت: _آقا مهدی! مهدی به عقب برگشت، سرش را بالا گرفت، یک لحظه چشمش به صورت محیا و ناباورانه گفت: _س..س..سلام،شمایید؟! شما کجا بودید؟! الان اینجا... در همین حین رقیه از داخل ماشین اشاره کرد که مهدی سوار ماشین شود توی این فاصله، ننه مرضیه عقب اومده بود و محیا باشه‌ای گفت و به مهدی اشاره کرد تا سوار بشود. مهدی که هنوز بهتش برده بود، اتومبیل را دور زد و سوار ماشین شد و بعد همانطور که نگاه عجیبی به عباس میکرد، سلام کرد و سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی‌ها چشمش به رقیه و محیا افتاد و گفت: _سلام رقیه خانم، شما اینهمه مدت کجا بودین؟! بعد الان چرا اینجا ایستادین چرا.... رقیه لبخندی زد و گفت: _سلام پسرم، همانطور میدونی ما رفتیم زیارت و هم اینکه به اقوام پدری محیا سری بزنیم، دیگه سفرمون طول کشید، این بندگان خدا هم که می‌بینید از آشناهای ما هستن، به دلایلی که بعدا اگر فرصتش شد براتون میگم، نمیتونیم بریم خونه‌مون، البته فعلا...حالا اگر امکان داره یه زحمت دارم براتون... مهدی سرش را تکان داد و گفت: _بفرمایید، زحمت نیست و رحمت هست، فقط اگه میشه خلاصه بگین چرا... رقیه که میدانست انتهای حرف مهدی به کجا ختم میشه با اشاره به عباس و کل جمع ادامه داد: