کانال 📚داستان یا پند📚
📖خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 171 یک نیمدور
کمی توی ذوقم خورد. دلم میخواست بروم به تلما بگویم همهچیز را دربارهاش میدانم. دلم میخواست با تلما درباره گذشتهاش حرف بزنیم. او خوششانستر از من بود، آدمهای بهتری به تورش خورده بودند. دلم میخواست درباره آن کسی که نجاتش داده بود حرف بزنیم، آن سرباز ایرانی. درباره ایران.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 173 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 175
چند ثانیه به خط آن ناشناس خیره شدم و بعد از جا برخاستم. رفتم به آشپزخانه کوچکم، گاز را روشن کردم و کاغذ را روی شعلههای آتش گرفتم. سیاه شد و میان شعلهی آبی درهم پیچید. آن را بالای سینک نگه داشتم تا شعله به انگشتانم نزدیک شود و در نهایت توی سینک رهایش کردم. صبر کردم تا کامل بسوزد و شعله در خودش تمام شود. بازماندهی خاکسترش را با آب شستم و به لبه سینک تکیه دادم.
کاش میشد بیشتر نگهش دارم یا جوابش را بدهم. اگر دست خودم بود و خطری نداشت، حتما همه نوشتههای آن ناشناس را داخل یک پوشه نگه میداشتم، یا داخل یک آلبوم میچسباندم.
خودم هم گاهی تعجب میکنم از این که انقدر از اسرائیلی بودن فاصله گرفتهام. قبلا اینطور نبودم. به هرحال مثل هر آدم دیگری احساس تعلق به کشورم در من هم وجود داشت؛ اما از یک جایی به بعد انگار کسی پای ریشهی نداشتهام اسید ریخت و آن را خشکاند.
پدر من را به روانشناسهای زیادی نشان داد؛ خودش البته هیچوقت فرصت نداشت با آنها حرف بزند یا همراهم در جلسات تراپی شرکت کند. من هم همه را بعد یکی دو جلسه میپیچاندم؛ تا این آخری که یک سال قبل از رفتنم به سربازی جلساتش را با من شروع کرد و من وقتی فهمیدم در تور ایران افتادهام که دیگر ریشههای هویت اسرائیلیام خشکیده بود.
نمیدانم آن روانشناس اهل کجا بود و دقیقا چکاره بود؛ ولی صبورانه تورش را برایم پهن کرد، ماهرانه من را همراه خود کرد و با کمک کینه قدیمی و حفرههایی که از جنگ هفتم اکتبر در هویتم ایجاد شده بود، من را قانع کرد که در جبهه مقابل دولتم قرار بگیرم. از یک جایی به بعد هم فهمیدم که در دام افتادهام، ولی ترجیح میدادم در همان دام بمانم. درواقع از دام بزرگتری رها شده بودم، از تار عنکبوتی به نام هویت یهودی که دور مغزم پیچیده شده بود و اجازه نمیداد فکر کنم، اجازه نمیداد آدم باشم.
به هرحال من همانطور که ایرانیها خواسته بودند وارد موساد شدم. روانشناسم هم بعد از مدت کوتاهی غیبش زد. من شدم مهره ایران و این هویت جدیدم شد. من یک آدم بیوطنم، با یک هویت ملیِ پلاستیکی، اما با احساس تعلقی مبهم به یک کشور واقعی.
خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان هفتم اکتبر.
دست آن کسی که سوءقصد کرده درد نکند! اگر قرار بود مقاله را خشک و خالی منتشر کنم، انقدر پربازدید نمیشد. ساعتهای اول انتشار هم بازدیدش چنگی به دل نمیزد، ولی حالا که در اخبار عصرگاهی خبر سوءقصد به من منتشر شده، بازدیدهای مقاله هم سر به فلک کشیده.
آن هم چه سوءقصدی! روحم هم از آن خبر نداشت! تنها کسی که از آن میدانست، یک «مقام مطلع» در پلیس اسرائیل بود که با هاآرتس مصاحبه کرده بود.
مشغول خواندن نظرات مردم در سایتها و صفحات خبری هستم که در میزنند. درست است که هیچ خاطرهای از آن سوءقصد کذایی ندارم، ولی محض احتیاط، یک چاقو از آشپزخانه برمیدارم و پشت در میروم. فکرم احمقانه است. حالا که من و مقالهام در اسرائیل ترند شدهایم دیگر بعید است کسی دلش بخواهد من را بکشد. حتی الان اگر بخاطر ذاتالریه هم بمیرم از دید افکار عمومی مرگم مشکوک خواهد بود.
زنجیر در را میاندازم. در به طرز احمقانهای چشمی ندارد. صدایم را بلند و محکم میکنم و میپرسم: کیه؟
-ایلیام!
صدایش مثل همیشه شاد و خندان است. رفتار و صدایش طوری ست که انگار واقعا یک سبد پر از عشق و شادی توی دستش است و میخواهد این عشق و شادی را به زور بپاشد به سرتاپایت. چقدر من از چنین آدمهایی بدم میآید! طوری رفتار میکنند که انگار در دنیا همهچیز سر جایش است و همه خوشحالند و ما هم باید خوشحال باشیم!
در را فقط به اندازه یک شکاف باز میکنم و از میان همان شکاف، ایلیا را میبینم که با دوتا جعبه پیتزا پشت در ایستاده. طوری کودکانه میخندد که میتوان آن سبد پر از شادی و عشق را هم توی دستش دید، با یک رنگینکمان دور سرش!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 175 چن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
قسمت 176
***
خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان هفتم اکتبر.
دست آن کسی که سوءقصد کرده درد نکند! اگر قرار بود مقاله را خشک و خالی منتشر کنم، انقدر پربازدید نمیشد. ساعتهای اول انتشار هم بازدیدش چنگی به دل نمیزد، ولی حالا که در اخبار عصرگاهی خبر سوءقصد به من منتشر شده، بازدیدهای مقاله هم سر به فلک کشیده.
آن هم چه سوءقصدی! روحم هم از آن خبر نداشت! تنها کسی که از آن میدانست، یک «مقام مطلع» در پلیس اسرائیل بود که با هاآرتس مصاحبه کرده بود.
مشغول خواندن نظرات مردم در سایتها و صفحات خبری هستم که در میزنند. درست است که هیچ خاطرهای از آن سوءقصد کذایی ندارم، ولی محض احتیاط، یک چاقو از آشپزخانه برمیدارم و پشت در میروم. فکرم احمقانه است. حالا که من و مقالهام در اسرائیل ترند شدهایم دیگر بعید است کسی دلش بخواهد من را بکشد. حتی الان اگر بخاطر ذاتالریه هم بمیرم از دید افکار عمومی مرگم مشکوک خواهد بود.
زنجیر در را میاندازم. در به طرز احمقانهای چشمی ندارد. صدایم را بلند و محکم میکنم و میپرسم: کیه؟
-ایلیام!
صدایش مثل همیشه شاد و خندان است. رفتار و صدایش طوری ست که انگار واقعا یک سبد پر از عشق و شادی توی دستش است و میخواهد این عشق و شادی را به زور بپاشد به سرتاپایت. چقدر من از چنین آدمهایی بدم میآید! طوری رفتار میکنند که انگار در دنیا همهچیز سر جایش است و همه خوشحالند و ما هم باید خوشحال باشیم!
در را فقط به اندازه یک شکاف باز میکنم و از میان همان شکاف، ایلیا را میبینم که با دوتا جعبه پیتزا پشت در ایستاده. طوری کودکانه میخندد که میتوان آن سبد پر از شادی و عشق را هم توی دستش دید، با یک رنگینکمان دور سرش!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت 176 *** خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 177
زنجیر را باز میکنم و در را نیز؛ اما نه به قدری که ایلیا بتواند وارد شود، به اندازهای که خودم بتوانم بین در و چارچوبش بایستم.
ایلیا با صدای بلند سلام میکند و دو دست پرش را بالا میآورد.
-تبریک میگـ...
چشمش به چاقوی توی دستم که میافتد، رنگینکمان دور سرش غیب میشود و لبخندش میخشکد. نگاهش روی چاقو میماند و میگوید: امیدوارم موقع آشپزی مزاحمت شده باشم...
-نخیر، برش داشتم که اگه لازم شد آدمای مزاحم رو بکشم.
ایلیا با همان لبخند خشکیده سرش را تکان میدهد و دستانش را بالاتر میگیرد.
-من مزاحم نیستم. میتونی تفتیشم کنی!
-خب، کارت رو بگو.
-اومدم شام پیروزی بخوریم! اگه اجازه بدی.
-اگه اجازه ندم چی؟
لب و لوچهاش آویزان میشود.
-دلم میشکنه و خودم همهشو تنهایی میخورم.
شانههایم را تکان میدهم.
-خب به درک.
در را میبندم و پاکشان برمیگردم به سمت لپتاپم؛ ناگاه اما، به یاد تماس آن شبش میافتم، آن احوالپرسیِ بیموقعِ مسخرهاش، که وقتی حالا به آن فکر میکنم میبینم خیلی هم مسخره نبود. ایلیا از سوءقصد خبر داشت.
میدوم به سمت در و از ته دل آرزو میکنم نرفته باشد. در را باز میکنم. ایلیا با قیافه لهشده و دستهای آویزان، همچنان همانجا که بود ایستاده. وقتی میبیند در را باز کردهام، کورسوی امیدی در چشمانش میدرخشد و میگوید: میشه بیای باهم شام بخوریم؟
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 178
میدوم به سمت در و از ته دل آرزو میکنم نرفته باشد. در را باز میکنم. ایلیا با قیافه لهشده و دستهای آویزان، همچنان همانجا که بود ایستاده. وقتی میبیند در را باز کردهام، کورسوی امیدی در چشمانش میدرخشد و میگوید: میشه بیای باهم شام بخوریم؟
با اخم و نگاهی شکاک میگویم: بیا!
و همزمان با چاقوی در دستم، به داخل خانه دعوتش میکنم. ایلیا نگاهِ پر از خوف و رجایش را به چاقو دوخته، به زور لبخند میزند و وارد میشود.
در را پشت سرش میبندم و چاقو را تهدیدآمیز به سمتش میگیرم.
-تو از سوءقصد خبر داشتی؟
ایلیا که حالا پیتزاها را روی میز عسلیِ مقابل کاناپه گذاشته، هر دو دستش را میبرد بالا و از ترس رنگ به رنگ میشود.
-اِ تلما! اونو بگیر اونور خطرناکه!
عقبعقب میرود و من آرام نزدیکش میشوم. او انقدر عقب میرود که میخورد به دیوار و من چاقو را میگیرم بیخ گردنش. متاسفانه نمیدانم دفاع شخصی بلد است یا نه؛ اگر بلد باشد به راحتی میتواند چاقو را از دستم بگیرد و من هیچ غلطی نمیتوانم بکنم.
ایلیا از ترس عرق کرده، سرش را بالا گرفته تا چاقو با گردنش تماس پیدا نکند و دستانش را همچنان بالا گرفته.
-تلما... صبر کن... ببین... برات توضیح میدم... خب... اول چاقو رو بردار...
-نکنه کار خودت بود؟
چاقو را آرام روی گردنش میگذارم. صدایی نامفهوم که ترکیبی از جیغ و ناله است از گلویش درمیآید و دهانش را کج و کوله میکند. دستانش میلرزند. چقدر این پسر بیعرضه است!
صدایم را بالا میبرم.
-هان؟ کار تو بود؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 177 زنج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 179 و 180
صدایم را بالا میبرم.
-هان؟ کار تو بود؟
در کسری از ثانیه، دستانش هجوم میآورند به مچ دستم. با هر دو دست مچم را میگیرد و میبرد به سمت بالا. بعد آن را خلاف جهت بدنم میپیچاند، دستم را میبرد پشت سرم و چاقو را از دستم درمیآورد. چاقو را میاندازد روی کاناپه.
مچم زیر فشار دستش درد گرفته. اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که ایلیا انقدری که نشان میدهد بیعرضه نیست!
تکانی به خودم میدهم تا خودم را آزاد کنم، و او هم انقدر محکم دستم را نگرفته که نتوانم. در واقع ایلیا زودتر از آن که من بخواهم، دستش را از دور مچم رها میکند. چند قدم از او فاصله میگیرم.
حالا منم که میلرزم. ایلیا دستانش را بالا میگیرد و میگوید: ببخشید... نمیخواستم بهت آسیب بزنم. فقط ترسیدم یه وقت یه بلایی سرم بیاری.
با چشمان تنگ شده و دستانی که پیرو غریزه بقا، برای دفاع از خودم مشت شدهاند نگاهش میکنم، بلکه بتوانم حرکت بعدیاش را حدس بزنم و بفهمم میخواهد من را بکشد یا نه.
نفسنفس میزنم و صدای ضربان قلبم را از داخل مغزم میشنوم. ایلیا نفسش را حبس کرده، ولی تقریبا آرام است. هردو از گوشه چشم به چاقو که روی کاناپه افتاده نگاه میکنیم. انگار هریک منتظر است دیگری بپرد و چاقو را بردارد؛ ولی این اتفاق نمیافتد.
ایلیا دستانش را میان موهایش میبرد و نفسش را بیرون میدهد.
-هوف... شنیده بودم بیشتر مردهایی که توسط یه زن به قتل میرسن با چاقوی آشپزخونه میمیرن! چاقوی آشپزخونه بین خانمها آلت قتاله محبوبیه!
لبهایش را کش میدهد و لبخندی مسخره میسازد. مردهشور خودش و حس شوخطبعیاش را ببرند. همچنان شکاک نگاهش میکنم. ایلیا کاناپه را دور میزند، و من قبل از آن که نزدیک چاقو شود، آن را برمیدارم. ایلیا اما هدفش پیتزاهاست.
میگوید: اون چاقو رو بذار سر جاش دختر خوب. میتونیم مثل دوتا آدم متمدن با هم صحبت کنیم و برات توضیح بدم جریان چی بوده. خب؟
-از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟
سرش را کج میکند و لبخند میزند.
-تو به من اعتماد نداری؟
-نه
قسمت 180
-از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟
سرش را کج میکند و لبخند میزند.
-تو به من اعتماد نداری؟
-نه!
وا میرود و همه ژستِ «پسرِ قابل اعتماد و مهربان»ی که گرفته بود روی صورتش میماسد. میگوید: اینو میدونی که حتی اگه بخوام هم الان نمیتونم بلایی سرت بیارم، خب؟
-برو عقب!
ایلیا جعبه پیتزا را برمیگرداند روی میز. عقب میرود و من روی کاناپه مینشینم. پا روی پای دیگر میاندازم و میگویم: خب، توضیح بده!
ایلیا مانند کسی که دربرابر یک پادشاه ایستاده، دستانش را مقابلش درهم گره میکند و میگوید: ما الان وسط دعوای بالادستیها برای انتخاب رئیس بعدی هستیم. گزینه اصلی برای ریاست، ایسر آرگامانه که عامل اصلی کشتن شهروندهای اسرائیلیه. یکی از رقیبهای ایسر، اون شب متوجه شد که میخوان بکشنت و پلیس رو فرستاد که جلوشونو بگیره.
-یعنی دستگیر شدن؟
-نه. پلیس که اومد فرار کردن.
با خودم میگویم: اونا حتی به قفل در خونه هم دست نزده بودن...
و از ایلیا میپرسم: تو چطور فهمیدی؟
-همون رقیب بهم گفت تو توی خطری. منم ترسیدم بلایی سرت آورده باشن، برای همین بهت زنگ زدم.
سرش را پایین میاندازد و لبخند میزند.
-وقتی فحش دادی خیالم راحت شد. بهترین فحشی بود که تو عمرم شنیده بودم.
سر میچرخانم به سمتی دیگر.
-مسخره.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ محیا و منی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
بریم ادامه رمان
📗رمان شماره : 53
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
✍🏻طاهره سادات حسینی
🔖تعداد قسمت : 90
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/75694
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/76024
پارت 61 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/76358
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ محیا و منی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
منیژه درحالیکه صادق را در آغوش گرفته بود و بسته کوچکی به دست دیگرش بود؛ سوار بر مینیبوس شد
مینیبوسی جای سوزن انداختن نبود منیژه جلو و جلوتر رفت، میخواست خودش را به آخر مینیبوس برساند و با این حال در باز بود و هنوز راننده مسافر روی مسافر سوار میکرد که ناگهان با صدای انفجار مهیبی که از کنارشان برخاست، در بسته شد و مینیبوس به سرعت حرکت کرد
ماشین که حرکت کرد همهمهای به پا شد، هرکسی حرفی میزد، یکی صلوات میفرستاد یکی یا حسین میگفت و زنی هم صدا زد:
_آهای راننده! بایست همسر و پسرم جا ماندن، بایست تو را خدا..
راننده دستی تکان داد و گفت:
_نمیشود؛ میبینی که وضعیت شهر را،آنها هم بالاخره خودشان را با ماشینی چیزی به آبادان خواهند رساند، بذار جان این مسافران را نجات دهیم
در همین چالهای که در جاده ایجاد شده بود باعث شد تا ماشین یک وری شود، منیژه که هنوز وسط مینیبوس حیران ایستاده بود، به سمتی پرت شد و روی سر زن و بچهای دیگر افتاد که صدای آنها هم در آمد.
در این هنگام، صدای گریه صادق هم بلند شد، منیژه همانطور که سعی میکرد کمر راست کند و تعادل خودش را حفظ کند، اوفی کرد و گفت:
_توی این وضعیت همین گریه تو را کم داشتم.
پیرمردی که عصای چوبی داشت از جا بلند شد و به منیژه گفت:
_بیا دخترم! بیا جای من بشین و به بچهات شیر بده..
منیژه نگاهی سپاسگزارانه به پیرمرد کرد و گفت:
_ممنون! خدا خیرت بده پدرجان، این کودک بینوای مادر مرده را باید برسانم دست اقوامش، مادرش نیستم اما مامورم که این بچه را نجات بدم
و با زدن این حرف روی صندلی پیرمرد نشست و متوجه زنی شد که کنارش به او چشم دوخته بود،
زن به کمک منیژه آمد و شیشهٔ شیر را از داخل پلاستیک دستش، پیدا کرد و به منیژه داد.منیژه تشکر کوتاهی کرد و مشغول شیر دادن به صادق شد،
زن آهی کشید و گفت:
_این بچه را کجا باید ببری؟ آبادان؟ اهواز؟!
منیژه سرش را بالا گرفت و گفت:
_اگر زنده بمانیم باید بریم مشهد...
لبخندی روی لبهای بی روح زن نشست، انگار از شنیدن نام مشهد، شیرینی در وجودش پیچیده بود، سری تکان داد و گفت:
_خوش به حالتان
و در همین حین صدای زوزهٔ بمبی دیگر بلند شد و پشت سرش مینیبوس تکان شدیدی خورد و چند معلق زد، متوقف شد، انگار زمین و زمان بهم آمیخته بود...
.
.
.
منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده بود و درست بسته نشده بود را باز کرد و داخل شد و دوباره در را بهم آورد
و با سرانگشتان پا آهسته آهسته به طرف اتاقی که تحت اختیار داشت و درش از داخل حیاط باز میشد، حرکت کرد.
از حوض گرد و بزرگ آب وسط حیاط گذشته بود که صدای عمه خانم اونو میخکوب کرد:
_بهبه! چه عجب خانم خانما بعد از ده روز پیداشون شد، تو که رفتی دو روزه برگردی، چی شد طول کشید؟ نکنه سفر قندهار رفتی
و بعد همانطور که دمپاییهایش را میپوشید آاخ و اوخ کنان از پله ها پایین آمد و گفت:
_ببین من گناه کردم که عمه تو شدم؟! من گناه کردم که بهت پناه دادم و خونه ام را تحت اختیارت قرار دادم؟! من گناه کردم که اون دخترهٔ ورپریده ات را که از دیوار راست بالا میره نگه داشتم هااا؟!
منیژه آب دهانش را قورت داد و به سمت عمه خانم برگشت و گفت:
_س..س..سلام عمه خانم..
عمه خانم تا صورت منیژه را دید زد توی سرش و گفت:
_ای وای خدا مرگم بده، چی شده عمه؟! چرا صورتت را با باند پوشوندی و بعد با صدای گریه بچه روی بغل منیژه با تعجبی بیشتر گفت:
_ای..این دیگه چیه؟! بچه؟! مال کیه؟! یه حرفی بزن دختر تا سکته نکردم.
در همین حین دخترکی سه ساله و ریز نقش با پیراهن چین چین صورتی از پله ها پایین اومد و با لحن شیرین کودکانه ای گفت:
_سلام مامانی، کجا بودی دلم برات تنگ شده بود.
منیژه لبخندی زد و گفت:
_سلام دختر کوچولوی خودم، سلام هدیه خانمم، خوبی دخترم؟!
دختر اشاره ای به صورت مادرش کرد وگفت:
_آخ مامان صورتت زخمی شده؟
و بعد متوجه دستهای صادق که الان در هوا معلق بود شد و گفت:
_آخ جونم، عروسک برام آوردی؟!
منیژه روی زانویش نشست و بوسه ای از گونه دخترک گرفت و گفت:
_عروسک نیست مامانی! یه نینی واقعی هست!
هدیه که باورش نمیشد، جلوتر آمد دستش را روی گونه صادق کشید و با خوشحالی شروع به دویدن کرد و همانطور که دور تا دور حوض آب میگشت گفت:
_آخ جون، یه نی نی واقعی...من نی نی خیلی دوست دارم.
عمه جان با توک پا به پشت منیژه زد و گفت:
_بگو ببینم با این وضعیت از کجا میایی و این بچه را از کجا آوردی؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که چون جنینی در شکم مادر در خود فرو رفته بود و انگار منتظر بود تا مادرش بیدار شود؛ هدیه تا چشمان مادر را باز دید از جا پرید و همانطور که برای منیژه خود عزیزی میکرد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت:
_مامان جونی! کجا بودی دلم برات تنگ شده بود
و بعد اشاره ای به باند روی پیشانی منیژه کرد و گفت:
_اینجات چی شده؟!
منیژه بغلش را باز کرد و همانطور که محکم هدیه را به آغوش میکشید گفت:
_قربون جوجه کوچولو خودم بشم، سرم خورده به ماشین زخمی شده، الانم خوب خوب شده، غصه نخوری هااا
و بعد با حالت سوالی پرسید:
_تو که نی نی دوست داشتی، پس الان چرا کنار نی نی نیستی؟!
هدیه همانطور که خودش را توی آغوش مادر جا میکرد گفت:
_عمه خانم که نمیذاره من به نی نی نزدیک بشم، فکر میکنه من لولو هستم که نی نی را میخورم.
منیژه که از این حرف هدیه خنده اش گرفته بود گفت:
_پاشو بریم پیش عمه و نی نی...
منیژه با انگشت چند ضربه به در هال زد و بعد در را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_سلام صابخونه! کجایین؟!
و در این لحظه عمه خانم درحالیکه هیس هیس میکرد از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
_ساکت! زبون به دهن بگیر، بچه ام را الان خواب کردم.
منیژه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و لحنی که از خنده میلرزید گفت:
_چی؟! بچه ات؟!
عمه خانم دست منیژه را گرفت و کنار پشتی نشاند و گفت:
_فعلا حرف نزن و فقط بگو کجا رفتی و چه بلایی سرت اومده؟!
منیژه به پشتی تکیه داد و به هدیه که داشت به سمت اتاق خواب میرفت اشاره کرد تا کنارش بنشیند و گفت:
_خوب گفتم بهت که ،یه کار برام جور شده بود، یعنی کار موقت، من نقش پرستار یه خانم را داشتم تا لب مرز که مراقبش باشم، بعدم اون خانم به سلامت که میرسید منم پولم را میگرفتم و میومدم، اما از بخت بد و پیشونی سیاه منیژه، درست تا ما رسیدیم سمت جنوب کشور، صدام حمله کرد
منیژه صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_چی بگم عمه خانم! نمیدونی چه صحنه هایی دیدم، نمیدونی چقدر از مردم بیگناه مثل برگ خزان به زمین میافتادن، اما هر چی بود، من از اون مهلکه جان سالم گریختم، من و این بچه که پدر و مادرش را توی انفجار از دست داد،سوار مینیبوس شدیم، وسط راه مینیبوس هم کله پا شد، خیلی از مسافرا زخمی شدن چند نفری هم کشته شدند، اما من و صادق نجات پیدا کردیم.
عمه خانم که شوق شنیدن داشت و انگار چشمانش برق میزد گفت:
_پس اسم این بچه صادق هست و کس و کارش هم مردن...
منیژه آهی کشید و گفت:
_مردن نه کشته شدن، آره عمه خانم، من همراه این طفل معصوم که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنش میگذاشت، بالای یه ماشین باری، به اهواز اومدیم بعدم ما را بردن بیمارستان، انگار توی اون بحبوحهٔ جنگ، سرم شکسته بود و من متوجه نبودم، بعد از دوا و درمان، با کلی زجر و خواهش و التماس و البته چند بار ماشین عوض کردن، خودم را به مشهد رسوندم.
منیژه آهی کشید و گفت:
_خدا به داد دل مردم جنوب برسه، همه چیشون از دست رفته، باغ و ملک و درخت و خانه و زندگی و حتی اهل و عیال، خدا لعنت کنه صدام را...
عمه خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و گفت:
_خدا ازشون نگذره
بعد دست منیژه را توی دستش گرفت و گفت:
_خوب کاری کردی این طفل معصوم را آوردی، خدا عوضت میده، شیر مادر حلالت، حالا از کجا آوردیش؟!
و با زدن این حرف از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_من یه چایی، غذایی چیزی برات بیارم، حتما توی این مدت غذای درست حسابی هم نخوردی...
منیژه که حس میکرد این لحن ملایم و این مهربانی عمه خانم که همیشه سایهی اونو با تیر میزد، در پی یه درخواست هست، صداش را بلند کرد، طوری که عمه خانم بشنوه و گفت:
_درسته جنگ و ناامنی شده، اما مردم ایران خیلی خوبن، خیلی با مرامن..من و این بچه با جیب خالی از اون سر ایران خودمون را به این سر ایران رساندیم، اما گشنگی نکشیدیم، هرکس میفهمید از مناطق جنگ زده هستیم، مثل پروانه دورمون میگشتن.
منیژه از جایش بلند شد، روی طاقچهٔبالای سرش آینه گرد که اطرافش مثل گل کنگره کنگره بود را برداشت، نگاهی به چهره رنگ پریده خودش کرد و آرام باند را از روی زخم پیشانی لش برداشت، لبخندی زد و رو به هدیه که خودش را با یه عروسک پارچه ای سرگرم کرده بود لبخند زد و گفت:
_ببین زخم سرم خوب شده..
در این هنگام عمه خانم با سینی چای و پولکی و کلوچه وارد هال شد و همانطور که سینی را زمین میگذاشت گفت:
_پس این بچه بی کس و کاره درسته؟! نگفتی از کجا بلندش کردی؟!یه زنجیر هم دور گردنش بود هاا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
منیژه اوفی کرد وگفت:
_بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر میرسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد.
عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت:
_خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟!
منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید وگفت:
_چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟!
عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت:
_نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد.
عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت:
_نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من.. اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش میکنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...
و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت:
_این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه...
منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت:
_عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش میکنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟!
عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت:
_غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه...
منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت:
_نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟!
عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت:
_منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم.
منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت:
_هر چی بخوام میدی؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت:
_خوب چی میخوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت:
_هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخمهای در هم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت:
_ولی عمه خانم، میارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت:
_تو که فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت:
_تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت:
_باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم
و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را میخواست و هم نمیخواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمیدونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت:
_اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمیدم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمیخواست به کسی او را بدهد. سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد:
_منیژه! هدیه پاشین بیاین شام...
و دوباره باصدای بلندتری گفت: _منیژژژژژه ...
که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند. بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد
و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت:
_به به! عجب بویی پیچیده
و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت:
_بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت:
_عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت:
_آره، خیلی فکر کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت:
_چه شرطی؟!
عمه خانم دیس پلو را جلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف میکرد گفت:
_من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت:
_حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت:
_اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس میکردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت:
_باشه، توی این یکسال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت:
_باشه قبول..
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت میکرد
او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمیکردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت میکردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمیخواست و نمیتوانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت مینوشیدند، محیا میبایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشما
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت:
_رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثیهای نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت:
🌷_خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمیکنه
و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: 🌷_یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد:
_شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع...
و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت
و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت میکرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد:
_این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را میدید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت:
_خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او میبایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمیآمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و میخواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت:
_بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت:
_آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم میتونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچکس هم نمیتوانست حریف محیا شود،
پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد. کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد🕊🚐 و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت
و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت:
_رحیم....
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ عمه خانم ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد:
_اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید.
محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد.
انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش..
ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود.
محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت میکرد، میدوید، خودش نمیدانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی میکرد چشم از او برندارد.
وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره میکند، جلوتر رفت و میخواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانهای نیمه خراب کشاند.
محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که میکشید، دردی در ریه هایش می پیچید. محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت:
_تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست.
پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت:
_شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل..
محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت. سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت.
پیرزن جلو آمد و گفت:
_فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات میکنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم...
محیا سری تکان داد و گفت:
_باشه مادر، بیا کمک بده...
محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت:
_آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم
و با زدن این حرف، دستههای فرغون را گرفت و با تمام قوایش میخواست آن را از اتاق بیرون آورد.
محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند.
محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود. محیا رو به پیرزن گفت:
_باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟!
پیرزن سرش را تکان داد وگفت:
_ها که میدونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل میخوره..
محیا لبخندی زد و گفت:
_پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست
و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت:
_تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی..
پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد.
صدای تیراندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان میپیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل میداد
بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل میرسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد:
_بایستید! بایستید وگرنه میکشمتان...
محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته.محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمیبیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد.
نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه میکرد گفت:
_فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد... حرکت کن.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دستهایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی میگفت حرکت کرد
و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد.
محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت.
سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود میپیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد.