eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.4هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد: _من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی میگفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست... مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچه‌های سپاه برای آواره‌ها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد. با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود. مهدی میخواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد، پس با صدایی پر از انرژی گفت: _سلام مادر! رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت: _سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی میگفت؟! مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچه‌ای ذوق زده بود، خنده‌اش گرفت و گفت: _چی گفتن؟! رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت: _عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت میکرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا.... انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت: _منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمئن شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر... مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _همین امشب یا نهایت فردا شب با بچه‌ها نفوذ میکنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم . رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت: _خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش... و بعد ادامه داد: _من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه. مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا میکرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟! . . ‌. عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانالی شدند که رزمنده ها یک طرف خرمشهر حفر کرده بودند و با احتیاط به جلو میرفتند عراقی ها اینقدر نزدیک بودند که صدای صحبت هایشان هم شنیده میشد اما تاریکی شب، برگ برندهٔ آنان بود، عباس که خود عراقی بود و لباس سربازان عراقی هم به تن کرده بود با اعتماد به نفسی زیاد، جلوتر از همه پیش میرفت و مهدی هم آخرین نفر بود، حالا به جایی از کانال رسیده بودند که می بایست از آن خارج شوند. عباس آهسته بیرون آمد و منتظر شد، تا بچه ها یکی یکی بیرون بیایند. هر شش نفر نگاه به تاریکی پیش رو داشتند به نظر میرسید تعدادی خانه ویرانه جلویشان قرار دارد اقای سعادت اشاره کرد که فعلا آنجا پناه بگیرند. آهسته آهسته و با کمری خم و خیلی بی صدا گام برمیداشتند، نزدیک اولین خانه بودند که ناگهان سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، پارس کنان سکوت شب را شکست و پشت سرش صدای تیر اندازی به هوا بلند شد. معلوم بود که تیرها بی هدف شلیک میشود، سعادت خلاف جهت صدای سگ حرکت کرد و خود را به داخل ویرانه ای که از خانه روبه رو مانده بود انداخت و بقیه بچه ها هم یکی یکی همین کار را کردند. وارد خانه شدند و به دیوار نیمه مخروبه تکیه دادند، نفس ها در سینه حبس شده بود عباس همانطور که نشسته بود خودش را به مهدی رساند. مهدی به دیوار تکیه داده بود و عباس در تاریکی به او خیره شد و گفت: _خوبی مهدی جان؟! شانس اوردیم هااا، مخصوصا اون سگ را جلو راه بسته بودند، شاید شک کرده بودند که یه راه نفوذ اینجاست
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
مهدی با لحنی سنگین گفت: _آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم. عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به او‌چشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود. عباس یکه ای خورد و گفت: _تو..تو زخمی شدی؟! مهدی هیسی کرد و گفت: _چیز مهمی نیست... عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت: _توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمیتونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را میکنیم... مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد میکرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه . در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت: _چیشده پچ پچ میکنین؟! عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت: _زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمیکنه.. سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت: _باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی... عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت: _من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمیگردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره... سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: _پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی میکنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی... عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت. مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت: _اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده... سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون‌های مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد. بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و عشایش را خواند و از جا برخاست، همانطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم میخورد برداشت و به سمت در رفت، در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی میکرد‌. محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده میشد چند صندلی زده بودند. محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت: _سلام سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت: _سلام خانم دکتر! اینجا چکار میکنید؟! انگار همه سربازها آنجا محیا را میشناختند ولی محیا سربازان را نمیشناخت، چون مدام عوض میشدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد محیا به عقب برگشت و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت: _دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت میکنید. سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت: _چه خانم دکتر مهربانی، باورت میشود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت: _من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد. محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: _انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت: _حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟ فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند میشد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت: _نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد. محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت: _چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!؟؟ فرمانده عزت سری تکان داد و گفت: _بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم میشود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم میبردم و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت: _و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم!درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر میکنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد محیا ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت: _برو برو استراحت کن تا فردا... نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود. محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد. وارد حیاط مقر سربازان شد.آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم میخورد، بود. بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود. محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند. محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد، صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت. یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت: _یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟ محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: _هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش میکنم همین الان از اینجا بروید و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت: _منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود محیا همانطور که صدایش از خوشحالی میلرزید گفت: _یعنی...یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت: _نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد. سعادت قدمی جلو برداشت و گفت: _ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟! محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _اینک خطری من را تهدید نمیکند، شما باید خودتان را نجات دهید... سعادت به میان حرف محیا دوید و‌گفت: _امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمیرویم. محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت: _من با این وضعیتم نمیتوانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما میتوانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت میتوانم به طریقی خودم را به ایران برسانم. سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش میکرد گفت: _واقعا فردا شما را آزاد میکنند یا اینکه این را میگویید تا ما فرار کنیم؟! محیا گفت: _به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت میرود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند... پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت: _فرماندهان ارشد؟! آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم و رو به دونفر دیگر گفت: _باید زودتر برویم و آقاعباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم. محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت: _آقا عباس... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
سلام دوستان بزرگوار روزتون خوش خوشیتون بی پایان ادامه رمان نوش نگاه با زیبا پسندتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/75666 پارت 71 الی 94 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 📚﴿عاکف2﴾ 🔖234قسمت 🪧53رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/76008 پارت1الی30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/76376 پارت 71 الی 150 https://eitaa.com/Dastanyapand/76608 پارت 151 الی 234 https://eitaa.com/Dastanyapand/77124 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رفت دوش بگیره و منم اومدم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم. چند تا بوق خورد و جواب داد: +سلام حاج کاظم. عاکف هستم. _سلام میشنوم. +شخص مورد نظر برای همکاری آماده هست. _عاکف مطمئنی ازش؟؟ یه وقت قصد فرار نداشته باشه؟؟ +آره حاجی مطمئنم، چون خانوادش براش، خیلی خیلی مهم هستن.. فرار هم توی کارش نیست.. فقط یه زحمتی بکشید بگید پاسپورتش و بیارن بچه ها فرودگاه. ضمنا یکی از بچه هارو بفرستید بره خانوادش و بیارن اینجا همدیگرو ببینن. _چندلحظه وایسا. همینطور که گوشی دستش بود به یکی از همکارا که سیدرضا اسمش بود و پیشش بود گفت: _پاسپورت خسرو آمادس؟ سیدرضا هم گفت: _آره. با اسم مستعارشم ردیف شده... حاجی هم بهم گفت: _از سیدرضا پرسیدم. میگه آمادس. میارن فرودگاه بهت تحویل میدن. +ممنونم فقط سریعتر. فعلا خداحافظ. حدود نیم ساعت بعد، بچه های اداره خانواده خسرو جمشیدی، با یه ماشین شاسی بلند کاملا دودی و پرده کشیده شده که اوناهم نتونن بیرون و ببینن که خونه و موقعیت مکانی ما کجاست، آوردن خونه امن شماره ۶ که ما مستقر بودیم. بچه ها زنگ زدن بالا، و گفتم بیاریدشون باال تا همدیگر و ببینن. خیلی صحنه عجیبی بود. وقتی خسرو و بچه هاش همدیگرو دیدن زار زار گریه میکردند. منم تنهاشون گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون. فقط به بچه های اتاق دوربین سپردم که زیر نظر بگیرن تحرکات خانم و دوتا بچش و که یه وقت چیزی بهش نرسونن. رفتم بالای پشت بوم ساختمون ، و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه. دیدم جواب نمیده. همینطور توی حال خودم بودم و از تماسم به فاطمه دو سه دیقه گذشته بود که دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم: +سلام عسل خانم. خوبی فاطمه جان؟ _سلام عزیزم. خوبی محسنِ من؟ +ممنونم خانم. کجایی شما، دوبار بهت زنگ زدم. تلفن خونه رو جواب ندادی. موبایلتم جواب ندادی.!! _داشتم برای امشب از حالا خونه رو ردیف میکردم..بعد جاروبرقی روشن بود نشنیدم.. ضمنا داشتیم وسیله های شام و آماده میکردیم با خواهرت. +عه. مگه چخبره. _وااااا. محسن؟؟دست شما درد نکنه دیگه!! تازه میگی چخبره؟ هیچچی.. فقط امشب سالگرد ازدواجمونه. +جااااان ؟!!!؟؟ _عجب آدمی هستی تو محسنااااا. پاک یادت رفته.. دیشب تا حالا باز نیومدی خونه، با دوست جونات و حاج کاظم بودی، مارو فراموش کردی با مرام.. لوتی.. مشتی.. جوانمرد.. عشقم مگه دیروز عصر صحبت نکردیم درمورد مهمونی امشب..؟ یه لحظه گوشی و از گوشم فاصله دادم و با کف دستم محکم زدم به پیشونیم... چنان صدایی داد که فاطمه هم صدا رو شنید از پشت خط.. اصلا یادم رفته بود سالگر ازدواج من و فاطمه هست امشب. بهش گفتم: +فاطمه زهرای من !! _جانم +عسلم _جانم +خانمم _ای جون دلم. بگو.. +خانم _مرض بگو دیگه. +یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ _وااای محسن. خب بگو ببینم چیه دیگه. تو یکی دیگه کشتی من و. +خانم راستش یه ماموریت پیش اومده شاید دو سه روز نباشم. _محسننننننن. اَه.... اَه.... اَه.... بس کن دیگه تورو خدا. یعنی کل این اطلاعاتی‌ها مردن فقط تو زنده ای؟ +آقااااا.. جان اون مادرت، جان اون بابات... جان اون داداشت... جان اون مرده و زندت، من کوچیکتم، انقدر این اسم کوفتی و پشت تلفن نیار. برای ما شر درست نکن. _خب چشم.. عصبی نشو حالا، دوباره یادم رفت. از بس حرص میدی من و دیگه.. محسن من الآن چه خاکی توی سرم کنم. امشب خواهرات و مادرت و داداشات و فک و فامیالت و فک و فامیالی من و پدر و مادرم و رفیقای من و تو دارن میان اینجا. چرا گند میزنید تو و اون تشکیلاتتون و سیستم کاریتون، توی زندگیمون.؟ الآن من جلوی مردم چی بگم. تو نمیتونستی صبح زودتر بهم خبر بدی؟ +خب الآنم صبح دیگه. _الان چیکار کنم.. میشه این و بهم بگی؟؟ +هیچچی کنسل کن. _همین؟ به همین راحتی؟ +فاطمه جان، عزیزم، من تا فردا پس فردا. میام.. اونوقت مهمونی کوچیک میگیریم. حالا چخبر بود دوتا اتوبوس آدم دعوت کردی ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فردا نیای چی؟ دلم گرفت اصلا یهویی. حالا اینجا میری یا اونجا؟(منظور فاطمه این بود داخلی هست یا خارجی هست ماموریتت) + فاطمه زهراجان،ببین، داری دیگه خیلی میپرسی... قرار نبوداااا.. _باشه بابا. نخواستیم بگی.رمزی هم باهات حرف میزنیم جواب نده.. انگار سی آی اِی و موساد و اینتلجنت سرویس دارن همین الان میشنون.🙁 +جونم به تو.. چقدر خوب و با مزه هم اسماشون و میگی..😁 از کجا میشناسی اینا رو.. ضمنا از کجا میدونی نمیشنون.. کاری نداری؟؟ دیگه داری زیادی اسم میاری پشت تلفن. _نترس.. شماها خطتون توسط اونوریا رصد نمیشه.. +میدونم ولی... _محسن؟ +جان. چیه بگو. کشتی من و. بی محسن بشی الهی. _دیوونه. خدانکنه...!! محسن؟ +جانم فدات شم بگو. _دوسِت دارم عزیزم. فقط برگرد زودتر. همین. +مخلصتم. ان شاءالله. _محسن +جان دلم.. _یه اعتراف... + فدات شم، بگو زودتر.. کلی کار دارم.. چیه اون اعترافت.. _راستش و بخوای اگه گاهی اوقات پشت تلفن زیادی باهات حرف میزنم برای اینه که دلم تنگت میشه. برای اینه کم پیشمی.. برای اینه دنبال یه بهونه ای هستم یه حرفی بندازم وسط و هی کش بدم اون حرف و با بهونه های مختلف باهات بحث کنم و سر به سرت بزارم، تا بیشتر باهات حرف بزنم.. ازم دلخور نشو.. چون تو تکیه گاه من هستی..مرد زندگیمی.. +الهی دورت بگردم.. من نوکرتم خانم.. شرمندتم که کم پیشت هستم.. _الهی فدات شم.. خدا بزرگه.. همین که هم و دوست داریم با این همه سختی ها، خدارو باید شکر کنیم که هنوز بینمون محبت هست.. برو به کارت برس عزیزم.. مزاحمت نمیشم. +چشم.. ممنونم که هستی..مراحمی.. یاعلی قطع کردیم. توی دلم گفتم خدایا.... "من نمیدونم تا فردا برمیگردم یانه. شاید اونور شهید شدم. اگه شهید شدم که هیچ‌چی...اگه نشدم باید یه فکری به حال تنهایی فاطمه زهرا کنم." چون دیگه داره واقعا اذیت میشه. سنشم کمه و هر روز نمیشه با مهمونی و خرید و تفریح، سرش و گرم کنم.. من باز سرکار و ماموریت و پیش رفیقام هستم و یا اداره هستم و سرم گرم هست.. اون طفلک توی خونه از بس تنها مونده و بدون من رفته بیرون، پوسیده.. اومدم توی اتاق ، و دیدم خسرو و بچه هاش توی بغل همن. یه دختر داشت و یه پسر. خانمشم کنارش نشسته بود.. وقتی خسرو و زن و بچش و دیدم خیلی به هم ریختم . چون معلوم نبود چی میشه آخر این ماموریت... گفتم: _خسرو بلند شو. بسه وقت نداریم. خانواده خسرو جمشیدی رو، علی اکبر آورده بود اینجا. به علی اکبر گفتم : _ببرشون فوری.. وقتی خواستن حرکت کنن که برن ، دم گوش علی اکبر گفتم : _سریع از منطقه دورشون کن ، چون میخوایم از خونه خروج کنیم. اونا رفتن و من و بهزاد و خسرو هم رفتیم سمت فرودگاه. توی مسیر فرودگاه ،بی سیم زدم به واحدهای مستقر در اونجا،... که ما داریم میریم سمتشون.. حواسشون باشه و سالن فرودگاه و پوشش بدن.. که یه وقت خدایی ناکرده اتفاقی نیفته.. چون یه جاسوس باهامون بود. امکان داشت هرلحظه دشمن بفهمه و بخواد اون و نجات بده.. وقتی رسیدیم ، توی فرودگاه پاسپورت من و خسرو توسط همکارامون به دستمون رسید.. اسم و فامیلی خسرو جمشیدی برای خروج از کشور "مهرداد توکلی" بود. توی فرودگاه، خسرو توجیه شد که نباید از کنار من تکون بخوره. مطمئن بودم برای ما تیم سایه و رهگیری گذاشتن و منم به روی خودم نیاوردم. چون قانون کارمون این بود. و بهترم بود. چون اگه میخواست جاسوسی که کنارم هست فرار کنه یا علیه من کاری کنه، بچه های رهگیری گیرش میاوردن حاج کاظم بهم زنگ زد گفت : _من دم در سالن ورودی پروازهای خارجی فرودگاه هستم. بمون دارم میام چون کارت دارم. شیش هفت دیقه بعد رسید و سلام علیک کردیم و به بهزاد که کنارم بودگفت: _جمشیدی رو بگیر ببرش اونطرف تر بایستید با عاکف حرف دارم.. ازمون دور شدن و بهم گفت: _عاکف موبایلت و از الان خاموش کن و باطری و سیم کارتشم دربیار، ولی همراه خودت ببر. عاصف چندساعت زودتر از شما پروازش انجام شده و اونجا مستقر هست. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس غیبش زد فرستادیدنش اونور؟ _آره..از قبل بلیط گرفته بودیم براش و هماهنگ بودیم... ببین عاکف جان ، شما هم به محض رسیدن به ترکیه، توسط بچه‌های ما میرید سمت عاصف و بهش دست میدید. توی فرودگاه ترکیه هم شخصی به نام "حسین احمدی" هست با کد ۵۸۰ که از بچه های خودمونه و اونجا مستقر هست.. از ساعت پروازتون باخبره. حواست باشه عاکف. با عاصف هم هماهنگ شده که به هم دست بدید اونجا... عاصف مجهز به سلاح هست.. تو اسلحت و کجا گذاشتی؟ +توی دفترم داخل گاوصندوق اداره هست. چون گفتی خروج دارم امروز ، همون صبح که رفتیم جلسه گذاشتم دفترم. _خوب کاری کردی. +راستی حاجی، حسین احمدی رو ببینم. حاجی هم بی سیم زد به اداره و گفت: _ ۵۸۰ و بفرستید توی قفسم. بچه های اداره هم عکس و فرستادند روی لب‌تاپ حاجی حاجی به مرتضی گفت: _لب تاپم و بیار بیرون از کیف. لب تاپ و آورد بیرون و کد لب تاپش و وارد کرد و عکس و نشونم داد. حاجی گفت : _تصویرو به ذهنت بسپر. بعدشم بی‌سیم زد اداره ، گفت: _پر بدید از قفس. بچه‌ها هم پاک کردند عکس و از لب تاپ حاجی. چون کد و همه چیزش و داشتند و میتونستن توی لب تاپش بچرخن. بچه های سایبری تشکیلات، عکس مامور امنیتی ایران و که در ترکیه مستقر بود و قرار بود هم و ببینیم،پاک کردن. وقت خیلی کم بود. خلاصه بعد از یک ساعت پرواز ما هم انجام شد و رفتیم سمت ترکیه. حدود یک ربعی از پرواز گذشته بود که توی آسمون بودیم، به خسرو جمشیدی گفتم: +ببین خسرو، انقدر باید این اسم و فامیلی جدیدت و که مهرداد توکلی هست، تکرارش کنی تا توی ذهنت بمونه و برات ملکه بشه و گاف ندی. تو از این به بعد مهرداد توکلی هستی. نه خسرو جمشیدی.. خسرو جمشیدی مرد. باید فراموشش کنی. آهی کشید و گفت: _ اگه میتونستم این کارو کنم،حتما اینکارو میکردم و باهاش یه زندگی تازه ای رو شروع میکردم.. از نو همه چیز و میساختم. +اگه رسیدیم ترکیه کارت و درست انجام بدی من بهت قول میدم تا آخر عمرت مهرداد توکلی بمونی و راحت پیش خانوادت زندگی کنی و هر روز زندگیت تازه باشه. دیدم میخنده... بهش گفتم: +به چی میخندی؟ _به بازی روزگار میخندم؟ به اینکه تا امروز صبح حدود ساعت ۴، خیال میکردم روحم میره توی آسمون و جسمم می‌مونه پیش زن و بچم و بعدشم دفن میشم ، اما حالا جسمم توی آسمون هست و روحم پایین روی زمین پیش زن و بچم. +ان شاءالله برمیگردی پیششون و راحت و بدون هیچ دردسری کنارشون می‌مونی و زندگی میکنی.. سعی میکنم توی زندانت هم برات تخفیف بگیرم. چون کار مهمی داری میکنی برای جمهوری اسلامی ایران. بعد از چند ساعت رسیدیم ترکیه. حسین احمدی، که از بچه های خودمون بود و توی ترکیه مستقر بود با یه تویوتای مشکی شیشه کاملا دودی و پرده کشیده اومد دنبالمون.. توی سالن فرودگاه بودیم ، که اومد و کدش و داد و منم تاییدش کردم. بعد مارو رسوند به عاصف...عاصف هم توی یه هتلی در خاک ترکیه مستقر شده بود. منابع ما آمار جک اندرسون و درآوردن و فهمیدن و یقین حتمی پیدا کردن که جک اندرسون همون تامی برایان هست. ✍نکته: از این به بعد نمیگم جک اندرسون. میگم تامی برایان. چون دیگه یقین شد جک اندرسون یک اسم دروغ و پوششی بود برای تامی برایان. رفتیم هتلی که عاصف مستقر بود. من و خسرو جمشیدی رفتیم طبقه ۸ هتل. در زدیم. عاصف عبدالزهرا درو باز کرد و به جمشیدی گفتم برو داخل. منم بعدش رفتم داخل و من و عاصف همدیگرو بغل کردیم. رفتیم نشستیم با عاصف ده دیقه حرف زدیم و بهش گفتم: +تو چرا نگفتی که داری میای ترکیه؟ صبح که باهم اومدیم خونه شماره ۶ ،خسرو جمشیدی و آوردیم، من اومدم بخوابم تو نخوابیدی؟ _نه، از قبل بلیطم آماده بود و باید میومدم اینجا.. تو چشمات و بستی رفتی توی عالم هپروت.. هوش نبودی اصلا. +که اینطور... بهم بگو اتاق جمشیدی آمادس؟ _آره آماده هست... به خسرو گفتم : _لطف کن برو توی اتاقت. بدون اجازه هم حق بیرون اومدن از اتاقت و نداری. با عاصف نشستیم توی همون هال و پذیرایی اون واحدی که گرفته بودیم. بررسی کردیم عملیات و.گفتم: +عاصف چیکار کنیم؟ بچه ها تونستن کاری کنن اینجا برای ما؟ _یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟ +چیه؟ خوبه یا بده؟ _تو که میدونی من کمتر خبر بد میدم به کسی... +حالا چی هست خبرت؟ _بچه ها تونستن تامی برایان و پیداش کنن. جدای کشفش، تونستیم نفوذ کنیم توی مخفیگاه تامی برایان و نیروهاش توی ترکیه. خوشحال شدم و با لبخند گفتم: +یعنی چی؟ ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ و 39 و 40 _یعنی اینکه میدونیم الآن بازی چند چنده. +خب واضحتر بگو ببینم چی شده؟مخفیگاهش کجاست؟ _ مخفیگاهش همینجاست. توی همین هتل. +چی؟؟؟؟!!!!!!! توی همین هتل؟؟ _آره +تو چی میگی؟ _باور کن. آمارشُ من و یکی دیگه از بچه ها درآوردیم. دقیقه به دقیقه رصد میکردیمش. معمولا جلسات کاریش توی لابی یا اتاقای این هتل هست. البته به نوعی میشه گفت پاتوقش اینجاست.. +پس خیلی نزدیکیم به هم. توی مشتمونه که... حالا توی کدوم طبقه هست.؟ _طبقه ۱۳ ، پنج طبقه بالاتر از ما. البته بگم، این روزی که جلسه داره از شب قبلش اینجا مستقر میشه وگرنه هتل اصلی‌ای که محل اقامتش هست، جای دیگه ایه. +عاصف مطمئنی؟ آمار و اطلاعاتی که داریم غلط نباشه؟ _آره مطمئنم... تو که مرخصی بودی من اومده بودم ترکیه. بعدش اومدم ایران و گزارش دادم. اتفاقا سه روز قبل رسیدم ایران. شیش هفت روزی اینجا بودم... ضمنا تامی برایان فردا صبح ساعت4 با یه برزیلی قرار و ملاقات داره. +میدونی چه قراری دارن و برای چیه؟ _نمیدونم، فقط همینقدر تونستیم بفهمیم که یه قرار کاری دارن. در این حد متوجه شدم که پای یه معامله در میون هست. منم از اول نمیدونستم اینجا هستند. بعدا که فهمیدم اینا اینجا قرار دارن منم اینجا اتاق گرفتم. منتهی ما نیاز به تایید خسرو جمشیدی داشتیم. چون اون میتونه اون و خوب شناسایی کنه. اگر دیدی حاجی اصرار داشت جمشیدی بیاد دلیلش اینه که تامی برایان یه برادر دوقلو داره که گاهی تامی برایان اون و میفرسته جلو. و خودشو لو نمیده.. جمشیدی میتونه شناسایی کنه. چون هر دو تا برادرا رو میشناسه. +بزار برم به خسرو بگم بیاد اینجا. ببینیم این از این هتل و این چیزایی که گفتی باخبره؟ رفتم خسرو رو صداش کردم و اومد بیرون. گفتم: +فردا صبح تامی برایان اینجا قرار داره. منابعمون به ما گفتن فردا قرارش با یه برزیلی هست. نظرت چیه تو که باهاش سالها کار کردی؟!! ضمنا برایان یه داداش دیگه هم داره. تو میشناسیش؟؟ خسرو گفت: _آره میشناسمش. اما من این همه سال باهاش کار کردم وطبق این چیزایی که شما گفتید، اون این روزا داره با دستگاه‌های مخربی که داره از طریق سیگنال‌های مزاحم ومنفی برای اون ماهواره آماده پرتاب توی ایران کار میکنه... + منظورت و دقیق بگو. یعنی چی؟ _ یعنی اینکه تامی برایان هیچ وقت روی دوتا پروژه هم زمان کار نمیکنه، چون الان سخت درگیر ماهواره ایران هست تا با سیگنالای مزاحم از کار بندازنش..اون بنظرم داره شماهارو می پیچونه وبرزیلی رو واسطه کرده تا شماهارو بازی بده. احتمالا هم میدونه من و شما الآن اینجاییم. عاصف اومد وسط بحث و گفت: _برای چی باید اینکارو بکنه؟ چطور میتونه بفهمه ما اینجاییم؟ یه لحظه اعصابم ریخت به هم و به عاصف گفتم: +به همون دلیلی که این آقای خسرو جمشیدی مارو پنج سال معطل کردآخرشم پرونده بسته نشد و هنوز ادامه داره. خسرو با شرمندگی نگاهی بهم کرد و، بعد بهش گفتم: _برو اتاقت. اون روز لعنتی شب شد ، و اون شب هم صبح شد... اون شب من نخوابیدم و عاصف خوابید. عاصف قبل از رسیدن ما به هتل مورد نظر، اتاقی که برای خسرو درنظر گرفته بود، مجهز به دوربین مخفی کرد. من بیدار بودم و از دوربینی که توی اتاق خسرو نصب بود، با لب تاپ عاصف خسرو رو میدیدم که داره استراحت میکنه. دلیلشم این بود که ، یه وقت خودکشی نکنه. یا حرکتی نکنه. یا نخواد مارو دور بزنه. یک ساعت مونده بود به اذان صبح به وقت ترکیه. یه تربت توی جیبم بود و در آوردم و شروع کردم به نماز شب خوندن. لب تاپ جلوم بود. یه چشمم و حواسم به لب تاپ و اتاق خسرو. یه چشمم و حواسم به نماز شب و تربت. خیلی حس خوشی داشتم. نماز شبم متصل شد به اذان صبح.. نافله نماز صبحم و خوندم و بعدشم نماز صبح و خوندم و تسبیح حضرت زهرا و الی آخر.. عاصف و برای نماز بیدارش کردم. به عاصف گفتم: _برو خسرو رو بیدار کن اگر دوست داشت نماز بخونه. شاید توبه کنه. الحمدالله خسرو هم بیدار شد و نماز خوند. عاصف یه کم باهاش حرف زد و مسائل معنوی رو بهش گوشزد کرد که از اون مسیر قبلی توبه کنه و برگرده به مسیر الهی و... من یه توسلی کردم به حضرت زهرا. گفتم : "خانم جان، بهم کمک کن. شاید توی این عملیات تا چندساعت دیگه بیشتر زنده نباشم. امکان داره درگیر بشیم با دشمنمون. امکان داره آب هم از آب تکون نخوره. خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که...... ✍ قسمت ۳۹ و ۴۰
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس
...خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که حکومتی که همه پیامبران آرزوش و داشتن تشکیل بدن ولی نتونستن، میخوایم ازش محافظت کنیم....این حکومت و پسرتون آقاسید روح‌الله خمینی تشکیل داد و بعدش دست پسر دیگتون امام خامنه‌ای اومد، و ما داریم تلاش میکنیم این حکومت بمونه. پیشرفت کنه. خانم فاطمه ی زهرا، مادرجان،ما میدونیم کشور ما هنوز تا اسلامی شدن فاصله داره، اما با کمک خدا و شما اهلبیت داریم میریم جلو و ان‌شاءالله اسلامی واقعی میشه. خلاصه داریم مبارزه میکنیم با همه ی مفاسد. شما کمکمون کن. خیلیا میخوان جمهوری اسلامی نباشه. ما داریم توی این کشور حسین‌حسین میگیم.. میخوان پرچم پسرت حسین علیه‌السلام توی این مملکت برافراشته نباشه. خودتونم میدونید خانوم جان مشکل دشمنان ما همیناست. میخوان در نهایت ما شیعیان و ذلیل کنن..." خیلی با استغاثه به حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله گریه میکردم... یه کم مناجات خوندم.. یکی از اعمالم این بود که هر روز صبح دعای عهد و زیارت عاشورا و دوصفحه قرآن و بعد از نماز صبح هرجا بودم باید میخوندم.. این سه تا کار کوتاه و مختصر، جزء کارای هر روزم بود. اینارو انجام دادم و دیدم ساعت حدود ۶ هست. به عاصف گفتم: +من یه کم چرت میزنم و ساعت ۷ بیدارم کن جهت آنالیز کردن عملیات. ساعت ۷:۱۰ دیقه عاصف بیدارم کرد. ۱۰ دیقه دیرتر. فوری دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم وبعدش نشستیم من و عاصف عبدالزهراء یه سری بررسی هایی رو انجام دادیم.. مراحل عملیات وطراحی کردیم.. در جمعبندی به این نتیجه رسیدیم که این عملیات یک راه بیشتر نداره .! و اون هم این هست که این عملیات باید به شیوه تهاجمی وچنگال ببر، انجام بشه و اگر آسمون زمین بیاد، راه دومی وجود نداره.. عملیات به شیوه چنگال ببر در دستور کار قرار گرفت. یک ربع به هشت بود و به خسرو گفتم بیاد بیرون از اتاقش. اومدو یه سری توضیحات لازم و بهش یادآوری کردم. بعدش من وعاصف عبدالزهرا و خسرو رفتیم پایین توی لابی هتل.. من پشت یه میز نشستم و عاصف و خسرو دوتایی ، پشت یه میز دیگه که نزدیک من بود و فاصله زیادی نداشت، نشستن. ¤¤ساعت ۸:۱۵ صبح به وقت ترکیه.. همونطور که نشسته بودیم، دیدم یه شخصی با تیپ خاصی و عینک دودی وارد لابی هتل شد. رفت یه سمتی نشست.. شک کردم تامی برایان باشه یانه. خسرو مشغول خوندن روزنامه بود،، و هم ردیفِ صندلی من نشسته بود. آروم بهش گفتم: +اونه تامی برایان؟ خوب نگاه کن سمت راستت و. یه نگاهی کرد سمت راست لابی هتل و گفت: _آره خودشه... +مطمئنی؟؟ داداشش نباشه.. _نه، چون داداشش..... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ و 39 و 40
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ +مطمئنی؟؟ داداشش نباشه.. _نه.. چون داداشش تیک عصبی داره، برای همین چشمش همیشه میپره.. طوری که عینک هم بزنه میفهمم.. این خودشه... اصل جنسه.. خود تامی‌برایانه.. ضمنا از نوع نشستنش هم میشه فهمید خودشه.. آخ آخ.. آقا عاکف اگه اجازه میدادید باهمین دستای خودم خفش میکردم. با کنایه بهش گفتم: +باشه حالا بشین سرجات و فعلا خفش نکن. حالا حالاها باهم دیگه کار داریم. الآن هم برو اتاق ۷۰۱ بمون و تا خودم بیام پیشت. خسرو که رفت ، چنددیقه بعد دیدم تامی برایان و یه پسره جوونه که رانندش بود ظاهرا بلند شدن رفتن بیرون از هتل. و توی اتاقشون نرفتن خیلی تعجب کردم. فورا به عاصف گفتم : _برو دنبالشون. عاصف رفت و منم دو سه دیقه بعد ، که قشنگ متوجه شدم دایره پیرامون من سفید و مثبت هست، بلند شدم رفتم سمت اتاقمون که شماره ۷۰۱ بودو خسرو رفته بود اونجا.. رفتم سوار آسانسور بشم ، دیدم یکی جلوی بسته شدن درب آسانسورو گرفت. موهای سرش کلا تیغ شده بود و یه عینک دودی زده بود. با ذهنیت اینکه امکان هرلحظه درگیری توی همین آسانسور وجود داره و ممکنه این شخص از تیم حریف باشه و رد مارو شاید زده باشن، مجبور شدم خودم و از لحاظ ذهنی و تصمیم گیری در کمتر از صدم ثانیه آماده کنم. دستم و بردم توی جیب کتم ، و انگشتم و بردم سمت ماشه اسلحه.. چون اسلحه رو توی جیب گذاشتم.. آماده هر حرکتی از سمت طرف مقابل بودم تا بزنم دخلش و بیارم.. سه طبقه رفتیم و دیدم آسانسور ایستاد.. گفتم یا یکی میخواد سوار بشه و یا این میخواد پیاده بشه..اگر دوتا میشدن کار سخت میشد.. اما خوشبختانه طرف پیاده شد ، و کسی هم سوار نشد.. وقتی که از آسانسور خارج شد، منم آروم سرم و آوردم بیرون تا ببینم برمیگرده نگاه میکنه عقب و یا نه..دیدم نگاه نکردو رفته. منم از حالت حمله دراومدم و رفتم روی حالت اِستَندبای.. درب آسانسور که بسته شد، حدود50 ثانیه بعد رسیدم به طبقه خودمون یعنی طبقه ۸ . از آسانسور پیاده شدم، و وارد راهرویِ طبقه ۸ که شدم دیدم یکی انگار یه خرده با عجله از نزدیکی اتاق ما داره میاد سمتم که تنش لباس مهمانداریه هتل بود. از کنارش رد شدم ، و یه کم دور شد ازم،برگشتم نگاه کردم بهش و دیدم از آسانسور نرفت و از پله ها با عجله داره میره. رسیدم به درب اتاقمون دیدم در بازه. فهمیدم خبری هست و فوری برگشتم سمت راه پله ها. نگاه کردم دیدم طرف داره در میره انگار. تعجب کردم و فوراً معطل نکردم ، و برگشتم دوباره سمت اتاقمون. دیدم در باز هست و رفتم داخل و صحنه ای که نباید میدیدم و دیدم. دیدم یه تیرخالص خورده توی پیشونی خسرو جمشیدی و افتاده روی مبل!!!!! دنیا روی سرم خراب شد. یه لحظه توی چندثانیه... بازجویی هایی که ازش کردم و پایین آوردنش از چوبه دار و گریه هاش کنار بچه هاش و پشیمونیش از گناه هایی که کردو جاسوسی که کرده بود و حرفاش توی هواپیما و... اومد توی ذهنم سیستم عصبیم ریخت به هم. تمام قدرتم و توی پاهام جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و از راه پله ها رفتم پایین تا ببینم میتونم اون آدم و گیر بندازم یا نه.. چون شک نداشتم کار خودشه. نتونستم دیگه ببینمش. اومدم بیرون هتل. فوری تماس گرفتم با عاصف عبدالزهراء ... دو سه تا بوق خورد که جواب داد... بهش گفتم : +کجایی عاصف ؟ _ دنبال تامی هستم... الان دیدم رفته داخل یه هتل. چرا نفس نفس میزنی عاکف؟ +ول کن اون و... خوب گوش کن چی میگم عاصف جان.. خسرو جمشیدی رو زدن. _یا قمر بنی هاشم... تو چی میگی عاکف.؟ +به ناموسم قسم زدنش.. _پس لو رفتیم که ؟؟ +آره... عاصف شک ندارم کار تامی برایان بی پدرومادر هست. _اون که اینجاست. دارم تعقیبش میکنم. + میدونم عاصف عبدالزهراء ، منظورم اینه کار جوخه های تروری که تحت امرش هستن، میتونه باشه... اه لعنتی..اون رانندش. اون رانندش. شک ندارم اونه.کار اونه عاصف... _چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟؟ ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ +مطمئنی؟
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۳ و ۴۴ +بهت میگم. فعلا صبرکن.. ببینم عاصف این هتلی که ما توش مستقر بودیم چندتا در ورودی داره؟ _دوتا. چطور.. +شک ندارم با اونی که رفتند بیرون، اون پسره رانندش نبوده.. تامی برایان راننده دیگه ای هم داشت و اون یکی که باهاش اومد توی هتل، بعد از رفتن به بیرون فوری ازش جدا شد و از در دوم برگشت داخل و تا من برم بالا فوری رفت و خسر رو کشت. ببین عاصف چی میگم، فوری آدرس هتل محل اقامت تامی برایان و بفرست برام. سعی کن شماره اتاقش و دقیق برام پیدا کنی. _چشم. یاعلی حدود یک ربع بعد عاصف عبدالزهراء از طریق کد، آدرسش و برام فرستاد. حدود بیست و پنج دقیقه ، از این هتل تا اون هتل با تاکسی طول کشید برسم. وقتی رسیدم زنگ زدم به عاصف و گفتم: +کجایی؟ من الآن روبروی هتلی که آدرسش و کد کردی هستم. _حاجی کنارش یه پاساژ داره. میبینی؟ +وایسا... بزار ببینم.. آها ... آره، الآن دیدم. _کنارشم یه کوچه داره.. ۲۰ متر که داخل کوچه اومدی یه قهوه خونه داره.. داخل قهوه خونه نشستم.. +چرا اونجایی تو.. مگه نگفتم چشم بر ندار از اون حیوون. _عاکف جان، از حسین احمدی که ما رو به هم جوش داد کمک گرفتم.. صلاح نبود من دیگه جلوی هتل بایستم.. اون حواسش به ورود و خروج هست.. من توی قهوه خونه موندم تا تو بیای.. +بیا بیرون قهوه خونه.. _باشه دارم میام.. رفتم داخل کوچه و نزدیک قهوه خونه که رسیدم، همزمان عاصف هم اومد بیرون.. حدود دو دقیقه صحبت کردیم و چند تا مورد و بررسی کردیم. موقعی که داشت میرفت ، صداش زدم و با یک نمایش کوتاه، هم دیگرو بغل کردیم و یه صدا خفه کن هم یواشکی گذاشت توی جیبم و گفت: _شاید نیازت شد بی سرو صداتر و پر زورتر کارت و تموم کنی و حذفش کنی. از زرنگی عاصف حال کردم.. خوشم میومد زرنگه.. واقعا دوسش داشتم.. از توی کوچه برگشتیم سمت خیابون و به عاصف گفتم: +شماره اتاقش چنده؟ _اتاق ۶۴۰ طبقه نهم. +من میرم بالا..ماشین و اینجا بزار. به نظرم یه تاکسی بگیر برگرد همون هتل و دوباره بررسی کن ببین اونجا دوتا در ورودی داشته دقیقا؟؟ _آره بابا.. بهت گفتم که.. +عاصصصففف.. برو دوباره همه چیزو بررسی کن.. ضمنا به هیچ عنوان سمت اتاق نمیری. جنازه خسرو رو خدمه اون هتل خودشون پیدا میکنن و میفهمن بالاخره.. با سفارت ایران هماهنگ میکنیم که جنازش و تحویل بگیرن و بفرستند ایران. من دارم میرم بالا سراغ تامی‌برایان. فقط تا گند اون هتل در نیومده و مامور بازار نشده، برو بررسی کن. ضمنا حسین احمدی رو از این منطقه دورش کن..بگو بره سر موقعیت خودش. سوییچ ماشین و داد بهم ، و با یه تاکسی رفت سمت هتلی که توش بودیم و اون اتفاقات افتاده بود.. من رفتم توی هتل.. به هر زحمتی بود، تونستم یه پولی بدم به یکی از خدمه های اونجا و برم بالا. هم عاصف پول زیادی داد بهشون و هم من.. به پول ایران عاصف حدود یک میلیون داد تا طبقه و شماره اتاق تامی برایان و در بیاره.. و من هم به پول ایران حدود دومیلیون و دویست هزارتومن دادم تا بتونم برم بالا و از همه مهمتر اینکه دوربین اون طبقه رو خاموش کنه اون مسئول هتل تا چیزی ازم ثبت نشه... ✍نکته: همونطور که در جاهای دیگه هم بهتون قبلا و مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول گفتم ، ما دلال اقتصادی داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم و پول میدیم وآمار دشمن و میگیریم.. دقیقا کاری که درمورد عبدالمالک ریگی شد.. بگذریم.. رفتم بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تامی برایان. دیدم یکی از اتاقش داره میاد بیرون که شیشه های مشروب دستش هست.. دقت کردم دیدم خدمه هتل بود.. خودم و یه کم مشغول کردم تا از اونجا بره... درو که بست و رفت و از اون طبقه دور شد، به هزار زحمت درو با آموزشایی که دیده بودم سیستم کامپیوتریش و ریختم بهم و باز کردم آروم. خیلی آروم رفتم داخل.... احساس کردم یه صدایی داره میاد از توی یکی از اتاقا. حدس زدم تامی برایان توی اون اتاق هست. صداخفه کن و بستم تن کُلتَم ، و بعدش مسلح کردم و به طرز وحشتناکی درب اون اتاقی که نیم باز بود و یه صدای کوچیکی می اومد ، لگد زدم و رفتم داخل دیدم خودشه.. وقتی وارد شدم دیدم روبروی یه آینه بزرگ و قدی، ایستاده و داره مشروب زهرمار میکنه. اسلحه رو گرفتم سمتش.. وقتی من و از توی آیینه دید که پشت سرشم، هنگ کرد.. داشت سعی میکرد آروم باشه و خونسردیش و حفظ کنه.. اما معلوم بود از وحشت نمیتونه. اسلحه رو نشونه گرفتم سمت سرش. چهارمتر فاصله داشتیم .. بهش گفتم: +دست به چیزی بزنی.... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶