کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 181 ایلیا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 183 و 184
چشمان مئیر باز بودند؛ ولی تکان نمیخوردند. عملاً فرقی با بنسایِ کنار تختش نداشت. تقریبا و با کمک دستگاههایی که اطرافش بودند، میتوانست چرخههای خواب و بیداری، درجه حرارت، تنفس، دفع، جریان خون و بلعاش را کنترل کند؛ ولی تواناییهای شناختی و کنترل رفتاریاش را از دست داده بود. نوعی کما بود این هم، ولی با چشمان باز و واکنشهای حرکتی ابتدایی و بیهدف؛ که باعث میشد در نگاه اول فکر کنی میفهمد و بیدار است.
-میدونید رئیس، واقعا ناراحتکننده ست که اینطوری ببینمتون. شما همیشه به من لطف داشتید. من رشد سریع سازمانیم رو یه جورایی مدیون شمام. کاش میتونستم جلوی به وجود اومدن این وضعیت رو بگیرم. کاش زودتر میرسوندمتون بیمارستان... هرچند... نمیدونم فایده داشت یا نه.
آه کشیدم.
-دکترا میگن آسیبی که به مغزتون رسیده دائمیه و نمیشه کاریش کرد. اونا میگن در بهترین حالت، شاید بتونید یه مدت توی همین وضعیت زنده بمونید...
و باز هم یک آه دیگر از اعماق دیافراگم، همراه با تلخند. انگشتان مئیر تکان میخوردند و زیر پلکش میپرید؛ ولی متاسفانه نمیتوانستم امیدوار باشم اینها واکنش به حرفهای من است. آب بینیام را طوری بالا کشیدم که به نظر برسد دارم گریه میکنم.
-زدن این حرفا چه فایدهای داره؟ اینطور که دکترا میگن شما حرفامو نمیشنوید...
تلفن همراهم را درآوردم و با نرمافزاری که خودم نوشته بودمش، میکروفون و دوربینی که توی اتاق گذاشته بودند را موقتا از کار انداختم. دوتا دوربین و یک میکروفون. نمیدانم گذاشته بودندشان برای چه؟ هیچ احمقی جز من پیدا نمیشد که بخواهد به مئیر سر بزند. مئیر قبل از این که سکته کند هم، پوسیده و زهوار دررفته و بیخاصیت بود؛ مانند مترسکی سر جالیز موساد.
فکر کنم تنها کسی که به مئیر اهمیت میداد من بودم؛ مئیر بخاطر آشنایی با پدرم، برایم پارتیبازی میکرد و من هربار که یادش میرفت چطور با رایانهاش کار کند، به دادش میرسیدم. گاهی هم حواسپرتیاش برایم توفیق اجباریای میشد که فرصت فهمیدن خیلی چیزها و کش رفتن بعضی دادهها را پیدا کنم. یک همزیستی مسالمتآمیز.
وقتی مطمئن شدم هیچ دستگاه شنودی در اتاق کار نمیکند، تنهام را جلو کشیدم و خودم را به مئیر نزدیکتر کردم. آرام گفتم: خیلی ناراحتم که نمیتونی بفهمی و بشنوی. واقعا ناعادلانه ست
قسمت 184
نگاهی به دستگاه ونتیلاتور کردم که داشت برای نفس کشیدن کمکش میکرد. اینطور نبود که مئیر نتواند بدون آن نفس بکشد؛ میتوانست ولی به کمک نیاز داشت؛ همانطور که برای کار کردن با رایانهاش لازم بود کمکش کنم.
-میدونی چقدر فسفر سوزوندم بخاطر تو؟ کلی فکر کردم که چطور اون مغز پوسیدهت رو برای همیشه از کار بندازم.
مردمک چشمان مئیر بالا و پایین میشد، دستش را مشت میکرد و زور میزد تکان بخورد. دستم را بردم به سمت ونتیلاتور و روی مانیتورش دست کشیدم.
-امیدوارم این تکون خوردنت به این معنی باشه که میفهمی دارم چی میگم. چون خیلی زورم میاد درحالی بکشمت که هیچی نمیفهمی. همیشه آرزو داشتم وقتی دارم میکشمت کاملا هوشیار باشی و بفهمی این بلا واسه چی داره سرت میاد.
دست دیگرم را روی دست مئیر گذاشتم. مئیر سعی کرد با دستان بیجانش چیزی را در هوا چنگ بزند. پنجهاش را باز و بسته میکرد. دکتر میگفت واکنشهای مئیر هرچند معنادار به نظر میرسند، ولی درواقع غیرارادیاند و او درکی از پیرامونش ندارد.
-امیدوارم فقط همین یه بار دکترها اشتباه کرده باشن. مئیر، تو واقعا حق مُردن توی آرامش رو نداری. تو باید ذرهذره زجرکش بشی.
یک نفس عمیق کشیدم و چشم از ونتیلاتور برداشتم.
-داشتم میگفتم... خیلی برای پیدا کردن یه راه تمیز فسفر حروم کردم. به لطف تو، مجبور شدم کلی تحقیق کنم تا از نحوه کار این سر دربیارم.
آرام به صفحه مانیتور ونتیلاتور ضربه زدم.
-اوه... میدونی چقدر فهمیدنش سخت بود؟ باید از کلی چیز سردرمیآوردم... نرخ تنفس، حجم تنفس، نرخ جریان، ظرفیت دمی، حجم ذخیره بازدمی، ظرفیت حیاتی، قدرت انطباق ریه... اوف... من اگه میخواستم اینا رو یاد بگیرم میرفتم پزشکی میخوندم.
انگشتم را آرام زیر پنجه مئیر گذاشتم. مئیر مثل یک نوزاد انگشتم را گرفت؛ محکم. ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم میشه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 183 و 184
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 185و 186
ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم میشه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره...
دستی روی صورتش کشیدم. ریش زبرش داشت بلند میشد.
-نظرت چیه یکم با آلارمهای دستگاه ور برم؟ اینطور که فهمیدم، اگه تنظیم آلارمها رو بهم بزنم، ممکنه فشار مجرای تنفسیت انقدر زیاد بشه که دچار چیز بشی... چی... ام...
یادم نیامد اسمش چه بود. به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید نام آسیب ناشی از بالا رفتن فشار راه هوایی چیست؛ یادم نیامد. فشار انگشتان مئیر داشت روی دستم کم میشد. گفتم: مطمئنم توی اسمش یه تروما داشت، ولی یادم نیست چیچی تروما... ولش کن. مهم نیست. خلاصه اولش نقشهم این بود، ولی مشکل اینجاست که فهمیدم این چیچی تروما نمیتونه به طور قطعی بکشدت. درضمن بهم خوردن آلارمهای دستگاه ممکنه لو بره. متوجهی که؟
لب ورچیدم و با تاسفی ساختگی گفتم: هرچند بعید میدونم مردنت برای کسی مهم باشه، ولی خب. باید حواسم به آدمای فضول باشه. مخصوصا آدم دهنلقی مثل من که اگه گیر بیفتم سریع لو میدم اینا نقشه گالیا بوده.
مئیر دستم را رها کرد.
از جا بلند شدم و دور تختش قدم زدم. دستانم را به دو سمت بدنم کشیدم تا صدای ترق استخوانهایم را بشنوم.
-کلی فکر کردم تا یه راه مطمئن برای از کار انداختن مغزت پیدا کنم. باید یه چیزی میبود که توی کالبدشکافی مشخص نشه، محض احتیاط. یه چیزی که سریع اثر بذاره و درضمن گیر آوردنش راحت باشه و کسی رو مشکوک نکنه. و بعد میدونی چی شد؟
بیصدا خندیدم.
-یادم افتاد که راه حل همیشه بغل گوشم بوده؛ چیزی که توی کار کردن باهاش استادم و خیلی راحت میتونم تهیهش کنم...
خندهام شدیدتر شد. دستم را روی صورت گرفتم و از شدت خنده خم شدم. با دست دیگر، به حصار پایین تخت تکیه کردم که نیفتم.
-بابابزرگم دیابت داشت و بابامم داره. برای همین من با این که اطلاعات پزشکیم داغونه، خوب میدونم هیپوگلیسمی چیه. تزریق انسولینم هم حرف نداره.
به نمایشگر علائم حیاتیاش نگاه کردم. ضربان قلب و نرخ تنفساش یکنواخت و عادی بود. روی صفحه نمایش، پارامتر قند خون وجود نداشت. فقط نبض و ضربان قلب و تنفس و اکسیژن خونش را پایش میکردند؛ علتش هم واضح بود: مئیر دیابت نداشت و نیاز نبود قند خونش هم پایش شود.
برگشتم و کنار مئیر نشستم. در کیفم را باز کردم و پد الکلی، سرنگ انسولین و ویال را از آن بیرون آوردم.
-بابام همیشه میگفت تزریقهای من خیلی تمیز و بدون درده... حتی یه بار هم نشد که بعد تزریق من حساسیت بده.
ملافهای که روی مئیر کشیده بودند را کنار زدم. پیراهنش را کمی بالا بردم تا شکمش پیدا شود.
-ای بابا... قبلا شکمت خیلی بزرگتر بود... بهترین جا برای تزریق انسولین چربیهای شکمه.
در ویال را با پد الکلی تمیز کردم، محل تزریق روی شکم مئیر را هم.
-میدونی، تزریق انسولین خیلی مهمه. اگه قند خون به زیر شصت برسه، اوضاع خطرناک میشه.
درپوش سرنگ را برداشتم و پیستون سرنگ را تا جایی که لازم بود عقب کشیدم.
-مغز ما برای این که بتونه کار کنه به گلوکز نیاز داره. اگه انسولین زیاد بشه، قند خون میاد پایین و مغز تعطیل میشه. بهش میگن کمای دیابتی. البته همین الانش هم مغزت داره به زور کار میکنه... من میخوام راحتش کنم. میدونی، خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون تو اولین آدمی بودی که میخواستم بکشم. ولی وقتی یکم با خودم فکر کردم، دیدم کشتن یه حیوون وحشی اصلا قتل محسوب نمیشه.
سوزن را داخل ویال بردم پیستون را به پایین هل دادم. بعد سرنگ را به همان مقدار که لازم بود، پر از انسولین کردم.
-انسولینها چند نوعن. بعضیاشون زود اثر میکنن و بعضیا دیر. اینی که برای تو آوردم، از نوع سریع اثره که ده دقیقه بعد تزریق اثر میذاره.
با دو انگشت محل تزریق را کمی بالا آوردم و سوزن را با زاویه نود درجه وارد شکم مئیر کردم.
-گفتم حیوون وحشی... میدونی مئیر، تو اصلا شبیه چندسال پیشت نیستی. هیچکس باورش نمیشه این یه تیکه گوشت، چقدر توی غزه آدم کشته و از طرفدارهای پر و پا قرص حمله به رفح بوده. به هرحال ریاست موساد رو به هر حیوونی نمیدن!
سوزن را بیرون کشیدم و مثل همیشه، یک تزریق تمیز انجام دادم. سوزن را برگرداندم داخل جعبه، ویال را هم.
-برو به جهنم، مئیر هرئل.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 185و 186 ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 187 و 188
وسایلم را جمع کردم و دوباره ساکت و آرام بالای سرش نشستم. از روی ساعت مچیام، ده دقیقه زمان گرفتم. آلارم نمایشگر علائم حیاتی را کمی دستکاری کردم تا دیرتر به دادش برسند.
بدافزاری که باعث اختلال در کار شنودها شده بود را هم از کار انداختم و فقط در سکوت، به مئیر خیره شدم.
دوست داشتم تصور کنم تا ده دقیقه آینده انسولین چطور در بدنش شروع به کار میکند و تا یک ساعت دیگر، سلولهای مغزش با کمبود قند مواجه میشوند و میمیرند.
ده دقیقه شد پانزده دقیقه. کمی دیگر که صبر کردم، قطرات عرق را روی پیشانیاش دیدم. دست گذاشتم روی پیشانیاش؛ سرد بود. عرق سرد یعنی شوک انسولین داشت کمکم خودش را نشان میداد. به نیم ساعت که رسید، از جا بلند شدم. مردن مئیر چون در سکوت بود، چندان هیجان نداشت.
وقتی داشتم اتاق را ترک میکردم، روی نمایشگر افزایش تعداد ضربان قلب مئیر را دیدم و نامنظم شدنش را. دستگاه هنوز هشدار نمیداد؛ اینطوری انسولین وقت بیشتری برای پایین آوردن قند خون مئیر و کشتن سلولهای مغزش داشت.
پایم را که از بیمارستان بیرون گذاشتم، همراهم زنگ خورد. بدون این که نگاهش کنم میدانستم گالیاست. وقتی چند قدم بیشتر از ساختمان بیمارستان دور شدم، جوابش را دادم.
-الو؟
-سلام. ملاقات چطور پیش رفت؟
-خوب.
-مشکلی پیش نیومد؟
-نه. هدیهتون رو بهشون دادم.
-و بعد؟
-مشکلی پیش نیومد؟
-نه. هدیهتون رو بهشون دادم.
-و بعد؟
قدمزنان در حیاط بیمارستان رفتم تا برسم به نیمکت توی حیاط و گفتم: یکم زمان لازمه... امیدوارم خبر خوبی بشنوید.
-حقالزحمهت تا شب پرداخت میشه. وقتی خبر خوب شنیدم.
-ممنونم. منتظرم.
تماس را قطع کردم و روی نیمکت نشستم. همان بود که در شب ملاقات با تلما روی آن نشسته بودم. همان اولین محل ملاقات من و تلما. همانجایی که یک زلزله در زندگیام رخ داد، همانجایی که یک آدم دیگر شدم.
چشمانم را بستم و دستم را دوطرفم روی تکیهگاه نیمکت گذاشتم. سعی کردم تلما را در آن شب به یاد بیاورم.
عینک فریم مشکی بزرگش را. موهای خرمایی ای که توی کلیپس جمعشان کرده بود را و طرههای مویی که از کلیپس بیرون زده بودند. خردههای کیک که دور لبش مانده بود، چشمان طوسیاش و نگاه جسور و مغرورش. یک آرتمیس واقعی بود. یک آرتمیس قرن بیست و یکمی.
فردا شب قرار بود این آرتمیس را همه اسرائیلیها از صفحه تلوزیونشان ببینند و حرفهایش را بشنوند. مهمان یکی از برنامههای خبری بود تا درباره مقالهاش و سوءقصدش توضیح دهد؛ خبری که حسابی سر و صدا کرده بود.
برای یک خبرنگار جاهطلب هیچچیز بهتر از این نبود و گالیا این را خوب میدانست؛ برای همین وعده داده بود که اگر مئیر را بکشم، یک سند غیرقابل انکار از دست داشتن ایسر در قتل مردم اسرائیل به ما بدهد. یک همزیستی مسالمتآمیز بود بین من و گالیا و تلما.
مرگ مئیر به همهچیز سرعت میداد؛ به انتخاب رئیس جدید، به شکاف میان نیروهای امنیتی، به دعواهای جناحی در موساد. گالیا انقدر ریاست را میخواست که همه حواسش به اولی بود و دوتای دیگر را نمیدید. راست میگویند که عشق آدم را کور میکند
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 187 و 188
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
قسمت ۱۹۰
درزهای دوخت هلوکیتی را بررسی میکنم. چون از کودکی همراهم بوده، بارها پاره شده و خودم به شکل کودکانه و ناشیانهای آن را دوختهام.
دنبال یک جای دوخت میگردم که نه شبیه دوخت کارخانه باشد، نه دوخت خودم.
و بالاخره پیدایش میکنم.
جایی کمی بعد از اثر کوکهای کج و نامنظمی که خیلی وقت قبل با نخ سفید زده بودم، قبل از شروع دوخت منظم کارخانه، به اندازه هفت، هشت سانت با نخ سفید دوخته شده بود؛ نه خیلی تمیز و نه خیلی نامنظم. چیزی که کار کودک یا چرخ خیاطی نبود؛ میتوانست کار هاجر باشد، یا یکی مثل هاجر. رنگ روشنتر نخ هم نشان میداد از کوکهای قبلی جدیدتر است.
از روی میزم قیچی را برمیدارم و با دقت و حوصله، کوکهای هاجر را میشکافم. برای این که بتوانم دستم را وارد پنبههای عروسک کنم، مجبور میشوم کمی از کوکهای خودم را هم بشکافم.
دستم را در میان پنبههای عروسک میبرم و انگشتانم را با هدف یافتن چیزی میچرخانم. بیشتر و بیشتر، تا جایی که انگشتم چیزی محکم و فلزی میخورد، چیزی پهن، مثل تلفن همراه. آن را میگیرم و بیرون میکشمش؛ همراه کمی از پنبههای داخل هلوکیتی.
همانطور که حدس زده بودم، چیزی ست تقریبا شبیه تلفن همراه، اما کوچکتر. یک صفحه لمسی کوچک دارد و رنگش طوسی ست. به پشت آن هم تکه کاغذی کوچک چسبیده.
آن را روی میز میگذارم و پنبههای هلوکیتی را داخلش برمیگردانم. آن را طوری روی تخت میگذارم که در نگاه اول، پارگیاش پیدا نباشد.
پایین صفحه لمسی به انگلیسی نوشته است «کوبو والت». با خواندن این کلمه، آن را روی تخت پرت میکنم و دستم را روی دهانم میگذارم. این کیف پول رمزارز است و حالا که فکرش را میکنم قبلا آن را دست دانیال دیدهام. این کیف پول دانیال است!
من میدانستم دانیال از رمزارز استفاده میکند؛ طبیعی هم بود. به عنوان یک جاسوس که باید رد گم میکرد و به عنوان کسی که دائم از این کشور به آن کشور میرفت، تنها انتخاب معقول همین رمزارز بود.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت ۱۹۰ درزهای دوخت هلوکیتی را بررسی میکنم. چون از کودکی همراهم بوده، بارها پاره شده و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
میدانستم رمزارز دارد؛ ولی نمیدانستم چقدر. حتی بلد نبودم از کیف پول سختافزاریاش چطور استفاده کنم. تبادل رمزارز به نظرم زیادی پیچیده است.
مطمئنم دانیال کیف پول را توی هلوکیتی نگذاشته است. هلوکیتی تا قبل از مرگ دانیال در کلمبیا اصلا پیش من نبود، توی ایران جا گذاشته بودمش. کیف پول دانیال هم همیشه همراهش بود.
از سوی دیگر، همیشه برایم سوال بود که چرا دانیال همه پولی که اختلاس کرده بود را یکراست به رمزارز تبدیل نکرده. بخشی از آن رمزارز بود و بخشهای دیگرش را در چندتا بانک در کشورهای دیگر گذاشته بود؛ شاید به خیال خودش اینطوری امنتر بود. میخواست همهاش یکجا از دستش درنرود.
تکه کاغذ – که انگار با عجله از یک دفتر یادداشت کنده شده – را از کیف پول جدا میکنم به امید این که رمز کیف پول روی آن نوشته شده باشد؛ اما ناامید میشوم. فقط دو کلمه به عبری روی آن نوشته: همهاش همینه.
نمیتوانم بفهمم خط کیست. شبیه خط دانیال نیست و نمیدانم هاجر چطور عبری مینویسد. تنها احتمال معقولی که به ذهنم میرسد، این است که دانیال قبل از مرگ توانسته پولش را از آن بانک توی کلمبیا دربیاورد و به رمزارز تبدیل کند. بعد هم ایرانیهایی که جنازه دانیال را پیدا کردهاند، این کیف پول را برداشتهاند و گذاشتهاند توی عروسک تا برسانند به دست من.
جور درمیآید. هاجر میگفت دانیال قبل از مرگ شکنجه شده؛ شاید دنبال همین بودهاند؛ شاید هم از وجودش خبر نداشتند و فقط میخواستند بدانند دانیال با پولشان چکار کرده.
به هرحال من باید بازش کنم. باید ببینم دانیال چقدر برای انتقاممان کنار گذاشته و چقدر میتوانم ولخرجی کنم؟!
روشنش میکنم. رمز میخواهد و من هیچ ایدهای ندارم. مطمئنم آدمی مثل دانیال برای چنین چیزی رمزهای پیشپاافتاده مثل تاریخ تولد را انتخاب نمیکند. تنها چیزی که به ذهنم میرسد، این است که نشانهای در دفتر خاطراتش برایم گذاشته باشد. و شاید راهی جز راه معمول برای باز کردن کیف پول باشد؛ راهی مثل هک کردن.
چارهای نیست. من تنهایی نمیتوانم انجامش بدهم؛ با ایلیا تماس میگیرم.
اگر تلما نگفته بود کار فوری دارد، حتما کلی وقت صرف پوشیدن یک لباس درست و حسابی و خریدن یک خوراکی خوشمزه میکردم؛ ولی نگرانی نگذاشت به هیچکدام از اینها برسم. یکراست از بیمارستان رفتم خانه تلما.
تلما بدون این که تعارفی درباره قهوه یا هرچیز دیگری بکند، یک شیء موبایلمانند را مقابل چشمانم گرفت و گفت: میتونی بازش کنی؟
مغزم سریع به کار افتاد. کیفپول رمزارز بود. خواستم آن را از دست تلما بگیرم؛ ولی دستش را عقب برد. پرسیدم: از کجا آوردیش؟
-به تو ربطی نداره.
دوباره داشت بدقلقی درمیآورد و اینجور مواقع مثل یک دختربچه زیبا ولی لوس میشد؛ جذاب و بامزه. دیگر یاد گرفته بودم که لازم نیست سر این لجبازیهایش خیلی حرص بخورم و خودش به موقع کوتاه میآید. کتم را درآوردم و روی مبل نشستم.
-نه دیگه، نشد. قرار شد به هم اعتماد کنیم. اگه ندونم کجا بوده چطوری بازش کنم؟
تلما هم نشست. از پنجرهی باز خانهاش باد بهاری به داخل میوزید و با موهای درهم ریخته و بیرون زده از کلیپسش بازی میکرد. یک پیراهن گشاد چهارخانه آبی پوشیده بود با شلوار سفید گشاد. کشف کرده بودم از لباس تنگ خوشش نمیآمد؛ هیچوقت لباس تنگ ندیده بودم بپوشد.
گفت: توی وسایلم پیداش کردم.
مثل پدری که میخواهد گام به گام از فرزندش اعتراف بگیرد گفتم: و قبلا مال کی بوده؟
با حرص نفسش را بیرون داد و رویش را برگرداند.
-همون منبع مُرده.
حالا دیگر میدانستم منبع مرده کیست؛ همان افسر عملیات موساد؛ دانیال. همهچیز داشت جالب میشد؛ مخصوصا که دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 193 و 194
دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟
به هرحال خودم را به ندانستن زدم.
-چطور پیداش کردی؟
تلما مستقیم به چشمانم نگاه نمیکرد و دائم موهای درهمش را پشت گوش میانداخت.
-توی وسایلم قایمش کرده بود.
داشت چیزی را پنهان میکرد؛ یعنی معلوم بود چه چیزی را. تلما میخواست تا جایی که میشود اطلاعات ندهد؛ غافل از این که من همه آنچه او پنهان میکرد را میدانستم. دلم برایش سوخت. داشت زجر میکشید برای هیچ و پوچ.
یک لحظه به سرم زد بگویم برای ایرانیها کار میکنم و همهچیز را دربارهاش میدانم؛ ولی مطمئن بودم باور نمیکرد. از طرفی دستور فعلا این بود که هویتم را نداند؛ شاید برای حفظ امنیت خودش.
کیف پول را توی دستم چرخاندم و گفتم: این مدل کیف پول یکی از امنترین مدلهای کیف پول سختافزاریه. اینا با کیفیت نظامیساز تولید میشن... اوف!
کیف پول را مانند یک جواهر در دو دستم گرفتم و آن را با فاصله از چشمانم نگه داشتم تا تماشایش کنم. این کیف پول دقیقا مثل تلما نفوذناپذیر بود؛ نفوذناپذیر، محکم و تحسینبرانگیز.
-یعنی چی؟ نظامیساز؟
تلما با بیقراری نگاهم میکرد.
-آره. یعنی استانداردهای امنیتیش درحد استانداردهای نظامی روز دنیاست. کاملا ضدآبه، جنس بدنهش یه آلیاژ آلومینیوم خیلی خاصه که توی صنعت هوافضا استفاده میشه، و تکنولوژی شکافت هواش باعث میشه هکرها نتونن به این راحتی سراغش برن...
آب از لب و لوچهام راه افتاده بود و عاشقانه نگاهش میکردم؛ کیف پول را.
-اوف... خدایا این عالیه... خیلی دلم میخواست یکیشو بخرم ولی من بیتکوین ندارم! وای... خدایا... این منبع مُردهت خیلی خفن بوده...
-اوف... خدایا این عالیه... خیلی دلم میخواست یکیشو بخرم ولی من بیتکوین ندارم! وای... خدایا... این منبع مُردهت خیلی خفن بوده...
دست خودم نبود؛ معماهای سخت و دیوارهای غیرقابل نفوذ همیشه برایم جذاب بودهاند و باعث میشوند دست و پایم از شوق پیدا کردن راهی برای نفوذ بلرزد. دربرابر تلما هم همینطوری خلع سلاح شدم.
تلما که دید من دارم از شدت اشتیاق جان میدهم، کیف پول را ناگهان از دستم بیرون کشید.
-بسه دیگه! بگو ببینم باید چکارش کنیم.
زبانی دور لبم کشیدم و خودم را جمع و جور کردم. سرم را تکان دادم تا عقلم برگردد سر جایش. تلما پرسید: این شکافت هوا که میگی چیه؟ چطور میشه بازش کنیم؟
صدایم را صاف کردم تا آدم معقولتری به نظر برسم و تلما برای حرفهایم تره خورد کند.
-شکافت هوا یعنی دستگاه هیچ اتصالی به بیرون پیدا نمیکنه. نه بلوتوث، نه وایفای، نه یواسبی، نه انافسی... هیچی. بقیه کیف پولای سختافزاری معمولا از یکی از اینا یا چندتاشون استفاده میکنن، ولی این مدل هیچکدوم رو نداره؛ چون با هرکدوم از اینا میشه یه راهی برای نفوذ پیدا کرد. تنها راه استفاده ازش اینه که رمز یا اثر انگشت بزنی. مدیریت پولت رو توی فضای کاربری خود دستگاه انجام میدی و برای انتقال پول فقط میتونی از کیوآر کد استفاده کنی.
تلما دوباره موهایش را خاراند و دهانش را پر از هوا کرد. چند ثانیه به زمین خیره ماند و بعد هوای دهانش را خالی کرد. زیر لب گفت: لعنتی همیشه فکر همهجا رو میکرد...
-منبع مُرده رو میگی؟
تلما انگار حواسش به من نبود. سرش را تکان داد.
-آره... فکر نمیکردم یه روز انقدر از این اخلاقش لجم بگیره!
بعد به من نگاه کرد.
-ما اثر انگشتش رو نداریم؛ پس باید دنبال رمز بگردیم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 193 و 194
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 195 و 196
بعد به من نگاه کرد.
-ما اثر انگشتش رو نداریم؛ پس باید دنبال رمز بگردیم.
-اوهوم.
چشمانش را تنگ کرد؛ از صورت درهمش میشد فهمید دارد از ذهنش کار میکشد. گفتم: تلاشی برای زدن رمزش کردی؟
دستش را برد میان موهایش و سرش را خاراند.
-نه، هیچ ایدهای نداشتم.
-خوب کاری کردی...
انگشتم را آرام روی کیف پول زدم.
-رمز این کیف پولا باید ده تا سی کاراکتر باشه که شامل حروف کوچیک و بزرگ انگلیسی و اعداد و علائم میشه.
سوت زد و تلما گردنش را کج کرد.
- برای همین به تو نیاز دارم. تو میتونی پیداش کنی نه؟ هکرها یه روشی دارن که با آزمون و خطا رمز رو پیدا میکنه...
ناامیدانه به امید واهیاش خندیدم.
-نه نمیتونم. اولا خیلی زمانبره؛ درضمن این دستگاه به حمله بروتفُرس مقاومه. نمیتونی دائم پشت سر هم رمز بزنی، هربار که رمز رو اشتباه بزنی باید زمان بیشتری صبر کنی تا دوباره بهت اجازه بده رمز رو بزنی.
مشتش را آرام به پایش کوبید و زیر لب گفت: لعنت بهت دانیال.
-اسمش دانیال بود؟
چشمغره رفت و موهایی که پشت گوشش بودند را دوباره و بیهدف پشت گوشش هل داد. تلما هم دربرابر حمله بروتفرس من مقاوم بود.
-پیشاپیش اینم بگم که نمیشه درشو باز کنیم، یه سنسور داره که اگه کسی بخواد درشو باز کنه فعال میشه و تمام اطلاعات دستگاه رو پاک میکنه؛ یعنی همه کلیدهای خصوصی مرحوم با مرحوم به خاک میره!
زانوهایش را در شکمش جمع کرد و دستش را دور زانوانش پیچید. به روبهرو خیره شد و با لحن کنایهآمیزش گفت: چه عالی!
و عصبی خندید.
هردو در سکوت به کیف پول خیره شدیم؛ به امید یافتن راهی. نفوذناپذیرترین رایانهها هم همیشه روزنهای دارند که بتوان از آن وارد شد. هیچ چیز در دنیا بینقص نیست.
گفتم: اگه دانیال اونو برای تو گذاشته، حتما رمزش رو هم گذاشته. احمق که نبوده. اونو گذاشته که استفاده کنی.
سرش را بالا انداخت.
-نه. هیچوقت یادم نمیاد حتی درباره بیتکوینهاش حتی باهام حرف زده باشه، چه برسه به این که بخواد رمز کیف پولشو بهم بده.
-موقعی که باهاش کار میکرد ندیدی رمز رو بزنه؟
آه کلافهای کشید و صدای سرزنشآلودش را کمی بالا برد.
-خودت داری میگی حداقل ده کاراکتره، حتی اگه دیده باشم هم نمیشه یادم مونده باشه!
-یکم فکر کن! حتما یه چیزی برات گذاشته... نامهای، چیزی...
چشمانش را تنگ کرد و به روبهرو خیره شد. بله، آن منبع مرده خیلی چیزها برایش گذاشته بود، آن دانیالنامِ یاغی. این را از چهرهاش میشد حدس بزنم.
او داشت تمام چیزهایی که دانیال برایش گذاشته بود را مرور میکرد تا یادش بیاید رمز داخلشان هست یا نه. میان فکر کردنش از جا بلند شد و سراغ لپتاپش رفت که روی میز تحریر کوچکی گوشه هال بود.
پشت میز نشست و خواست در لپتاپ را باز کند، ولی آن را به نیمه نرسیده بست و با شوق از جا پرید.
-یه راه دیگه هست!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 195 و 196
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 197و 198
پشت میز نشست و خواست در لپتاپ را باز کند، ولی آن را به نیمه نرسیده بست و با شوق از جا پرید.
-یه راه دیگه هست!
یک لحظه خندهام گرفت. بعید میدانستم چیز زیادی از نرمافزار و علم رایانه بداند، حالا برای من حرف از راه جدید میزد؟! عاقل اندر سفیه لبخند زدم.
-چه راهی؟
روی صندلی روبه من چرخید. یک لبخند مسخره روی لبهایش بود؛ لبخندی ناشی از یک امید واهی. تا چند دقیقه پیش طوری درهم و گرفته بود که نمیشد با یک من عسل هم تحملش کرد؛ حالا معلوم نبود چی به ذهنش رسیده که اینطوری میخندید.
-گفتی با اثر انگشت هم باز میشه...
وسط حرفش پریدم.
-خب مگه نمیگی انگشت اون بدبخت الان زیر خاکه؟
لبش را کج کرد و سرش را به نشان تاسف تکان داد.
-خیلی خنگی... دقیقا به چه امیدی استخدامت کردن؟
از جا بلند شد و هیجانزده در اتاق قدم زد.
-حتما اثر انگشتش توی پایگاههای داده موساد هست. میشه جعلش کرد.
ایدهاش خندهدار بود. زیادی ساده، زیادی خوشباورانه. خندیدم.
-جوک میگی؟
برایم چشم دراند.
-من قبلا انجامش دادم. میدونم چطوریه.
یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. اگر نشود هم شرایط بدتر از این که هست نمیشود. دو دستم را بالا بردم و گفتم: باشه خانم رئیس. حالا باید چکار کنیم؟
کوه هرتسل یکی از مکانهایی ست که به اسرائیلیها کمک میکند بتوانند تصور کنند صاحب یک کشورند. خودشان میگویند کوه هرتسل آرامگاه ملی اسرائیل است؛ البته اگر بشود ملت نامیدشان.
از ابتدای تشکیل اسرائیل، مسئولین و فرماندهان ارتش اسرائیل و هرکس در راه اسرائیل تلاش کرده و مُرده، اینجا دفن شده است. آدمهایی که اینجا دفن شدهاند یکی از یکی جهنمیترند.
بین جهنمیهای اینجا، جای یک نفر خالی ست: بنیامین نتانیاهو.
او اولین نخستوزیر اسرائیل بود که ملیت اسرائیلی داشت و متولد تلآویو بود. پیش از او، هیچیک نخستوزیران اسرائیل متولد سرزمینهای یهودینشین نبودند، همه تا پیش از تشکیل اسرائیل تابعیت کشورهای دیگر را داشتند، تابعیت کشورهای واقعی را.
نتانیاهو اولین نخستوزیر تماماسرائیلی بود و اولین نخستوزیر اسرائیل بود که با بحرانهای وحشتناک منطقهای و جهانی مواجه شد. در دوران او اسرائیل در دادگاه لاهه محکوم شد، در دوران او اسرائیل با اعتراضات داخلیای مواجه شد که پیش از آن به خواب هم نمیدید، در دوران او ایران به اسرائیل حمله مستقیم کرد، بدون این که پاسخی ببیند و در دوران او اجماع جهانی علیه اسرائیل شکل گرفت.
البته نبرد هفتم اکتبر به تنهایی برای این که اسرائیلیها از نتانیاهو متنفر شوند کافی بود. به هرحال او منفورترین نخستوزیر در تاریخ کوتاه اسرائیل بود. نخستوزیری که وقتی توسط یکی از گروههای راستگرای تندرو در مقابل خانهاش ترور شد و چند روز بعد مرد، هیچکس برایش غصه نخورد و کسی او را قهرمان ملی به حساب نیاورد. او فقط کلهشقی بود که اسرائیل را به باتلاق طوفانالاقصی انداخت و نتوانست درش بیاورد، برعکس هرچه بیشتر تقلا کرد بیشتر در باتلاق فرو رفت.
اول قرار بود او را در همین هرتسل به خاک بسپارند؛ مثل قبلیها، ولی مردم و مخصوصا خانوادههای سربازان کشته شدهی اسرائیلی، در هرتسل تحصن کردند و اجازه دفنش را ندادند. آخرش هم آن اولین نخستوزیر اسرائیلیِ اسرائیل، در یک گورستان معمولی، مثل یک آدم معمولی دفن شد. حتی قبرش هیچ ویژگی خاصی نداشت که نشان بدهد او یک زمانی نخستوزیر اسرائیل بوده
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 197و 198
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 199و 200
شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و اینطور مُرد که به همهی اسرائیلیها بگوید حتی اگر متولد همینجا باشید و شناسنامهتان اسرائیلی باشد هم، همچنان راه به جایی نمیبرید و سرتان به سنگ میخورد؛ چون اینجا کشور شما نیست.
یادبود هرتسل مدفن جهنمیهاست؛ ولی هیچکس این را به روی خودش نمیآورد. همه دوست دارند تصور کنند اینجا یادبود قهرمانان ملی است و از گل و گیاه پرش کردهاند تا شبیه بهشت به نظر برسد. توی بهار، اگر قبر اسرائیلیها را نادیده بگیری، واقعا کوه هرتسل مثل بهشت است؛ سرسبز و زیبا.
مئیر هرئل مرده است و او را هم آوردهاند که اینجا به خاک بسپارند. مراسمش خلوت است؛ فقط ما خبرنگارهاییم و مقامات دولتی. حتی خانوادهای هم نیست. تابوت مئیر روی دست چند سرباز یگان تشریفات به سوی قبر میرود. تابوتش با پرچم اسرائیل پوشیده شده و سرود ملی اسرائیل را مینوازند. شبیه یک خالهبازی ست. سرود ملی الکی، پرچم الکی، قهرمان ملی الکی. مثل دروغی ست که همه باورش کردهاند درحالی که ته دلشان میدانند دروغ است.
مئیر را کنار قبر میگذارند و گالیا چند کلمه کوتاه درباره مئیر صحبت میکند؛ درباره تلاشهای مئیر برای برقراری امنیت و مبارزه با تروریستهای فلسطینی. البته از نقش مئیر در حمله به رفح حرفی نمیزند؛ حماقتی که اسرائیلیها را تا پیشانی در باتلاق جنگ غزه فرو برد و خفهشان کرد. بعد هم همه کمی سکوت میکنند؛ مثلا به نشانه احترام. و بعد مئیر برای همیشه زیر خاک میرود، میرود پیش بقیه جهنمیها و دل هیچکس برایش تنگ نمیشود.
بعد از تشریفات مسخره خاکسپاری و رباتوار خاکسپاری، مقامات در محاصره بادیگاردهاشان، میروند که سوار ماشینهای ضدگلولهشان بشوند و دنبال هرکدام هم چند عکاس و خبرنگار میدود. فقط من میمانم و جهنمِ بهشتمانند کوه هرتسل.
-تو الان نباید اینجا باشی!
-تو الان نباید اینجا باشی!
این را صدایی از پشت سرم میگوید؛ ایلیاست. برمیگردم و میبینمش که با کت و شلوار و پیراهن سیاه پشت سرم ایستاده.
حتی کرواتش هم سیاه است؛ و این به نظرم برای کسی که خودش متوفی را کشته زیادی مبالغهآمیز است. اینجا هیچکس به اندازه ایلیا شبیه صاحب عزا نیست!
دست به سینه میایستم.
-پس باید کجا باشم؟
-باید برای مصاحبه امشب آماده بشی.
به سر تا پایش اشاره میکنم و میگویم: مثل یه سوسک سیاه شدی!
گردنش را خم میکند، به لباسهایش نگاهی میاندازد و خودش هم خندهاش میگیرد. بعد با حالتی غمگین میگوید: مرگ آقای هرئل عمیقا قلبم رو به درد آورد.
چشمانش را میبندد، دستش را روی قلبش میگذارد و با بغضی ساختگی پشت صدایش میگوید: اون مثل پدرم بود!
آرام میزنم به شانهاش.
-خیلی مسخرهای!
خندهای که نگه داشته بود از دهانش بیرون میریزد و من را هم به خنده وا میدارد. میگویم: اونی که قرار بود برام بیاری چی شد؟
مشتش را بالا میآورد و آن را باز میکند. در دستش یک فلش کوچک است. میگوید: یه صوت از جلسه محرمانه واداته. ایسر به طور ضمنی به کارش اعتراف کرده.
-فکر نکنم کافی باشه. ممکنه بگن کار هوش مصنوعیه.
-حتی اگه بگن هم آخرش آبروی ایسره که میره. غیر از اونم، چندتا از نامهها و اسناد پزشکی قانونی هست که درباره مرگ قربانیهاست و شباهت شکل مرگشون رو نشون میده، میشه با کمک اونا ثابت کنی که مرگ خودکشی نبوده.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعري که آيت الله بهجت در اواخر عمرشان زمزمه مي کردند:
با کدام آبرويي روز شمارش باشيم؟
عصرها منتظر صبح بهارش باشيم؟
سال ها منتظر سيصد و اندي مرد است
آنقدر مرد نبوديم که يارش باشيم...
گيرم امروز به ما اذن ملاقاتي داد
مرکبي نيست که راهي ديارش باشيم
سال ها در پي کار دل ما افتاده
يادمان رفت کمي در پي کارش باشيم
ما چرا؟ خوبترين ها به فداي قدمش
حيف او نيست که ما ميثم دارش باشيم؟
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهيد
به گمانم که بنا نيست کنارش باشيم
🌺اللهم عجل لوليک الفرج
💌راه های شکرگزاری به توصیه امام صادق علیهالسلام:
1⃣هنگام استفاده از هر نعمتی توجه کنیم که خدا آن را به ما داده است و نیز "الحمد لله" بگوییم.
2⃣ از کسی که به ما خوبی می کند و نعمت خدا به واسطهی او به ما میرسد، تشکر کنیم.
3⃣وقتی شخص مشکلداری را می بینیم، با یاد سلامتی و آسایشِ خود، خدا را حمد کنیم. (البته به شکلی که آن شخص نشنود و رنجیده خاطر نگردد).
4⃣ وقتی نعمتی به ما می رسد یا یاد نعمتی می افتیم سجده شکر کنیم و اگر موقعیتمان مناسب نیست، صورت را بر دست گذاشته، "الحمدلله" بگوییم.
💚 امام صادق علیه السلام:
برای هر نفسی از نفسهایت شکری و بلکه هزار و بیشتر از هزار شکر بر تو واجب است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تروریستهای چچنی در خیابانهای سوریه قطار لاذقیه را بطور کامل به آتش کشیدند.
🔸تروریستهای اجاره ایبیابان گردی که با حقوق ماهی 2000 دلار استخدام شده اند تا بسوزانند و بکشند و بمانند.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹زنده سازی دیوار نگارهای تخت جمشید با کمک هوش مصنوعی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 📚54#رمان کانال 🔖قسمت 1الی8 https://eitaa.com/Dastan
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
📚54#رمان کانال
🔖قسمت 1الی8
https://eitaa.com/Dastanyapand/76532
🔖 قسمت 9
https://eitaa.com/Dastanyapand/76775
قسمت 10و 11
https://eitaa.com/Dastanyapand/77219
#﴿داستانهای_حقیقی﴾
قصه_دهم
_فریب
✍ترس و شک به جان و دل آدم و حوا افتاد.
حرف های ابلیس معقول به نظر میرسید. نعمت و فرآوانی به جای خود. اما اینها به چه کار می آید وقتی فانی و از دست رفتنی است؟!
🌳این درخت یک راه میانبر بود. یک میانبر بی زحمت برای رسیدن به بهشت جاودان.
⁉️از طرفی، واقعا چرا وقتی آنها به درخت نزدیک میشدند ملائکه با آنها کاری نداشت؟! نکند واقعا میوه ی آن درخت بر ایشان حلال شده بود؟!
❗️جدای از اینها، ابلیس قسم خورد! پس قطعا هرچه می گوید به حقیقت می پیوندد. مگر ممکن است بتوان قسم دروغ خورد؟!
🔻 نباید بیش از این وسواس به خرج میدادند.
🔹آنها به درخت نزدیک شدند. ملائکه از سوی باری تعالی امر شدند که چون آنها دارای عقل هستند، باید خود تصمیم بگیرند پس آنان را دور نکنید.
🖐آنها وقتی چنین دیدند گمان کردند درخت حلال شده است. دست دراز کردند و از میوه خوردند.*
📚منابع:
(مجلسی، حیات القلوب، ص 96)
(بیگدلی، عروج مشرقی،211)
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 📚54#رمان کانال 🔖قسمت 1الی8 https://eitaa.com/Dastan
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
#داستانک_های_حقیقی
_قصه_یازدهم
_هبوط
🔻لباسهای بهشتی فرو ریخت، عورتشان که مخفی بود نمایان شد.
🔻خجالت زده و هراسان به برگهای درختان پناه بردند و خود را پوشاندند.2
🔹خداوند فرمود: آیا امر نکرده بودم که فریب نخورید و به این درخت نزدیک نشوید؟! پس از بهشت اخراج شدند و بر زمین هبوط کردند.3
🔻آنها در مکه ی مکرمه، یا بهتر است بگوییم بر دامنه ی کوه صفا و مروه هبوط کردند.4
✍گریان و نالان و پشیمان به دنیای جدید پیش رویشان چشم دوختند. دنیایی که دیگر در آن خبری از پوشاک و غذای آماده نبود. اینجا دنیای سختی ها و بلاهای گوناگون بود. دنیایی حاصل از اولین شکست در اولین امتحان.
🔻آدم(ع) هبوط نمود در حالی که کنیهاش در بهشت ابامحمد بود و انگشتری در دست داشت که بر رویش نگاشته شده بود: لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه.5
📚منابع:
1)مجلسی، بحار الأنوار، ج 11، ص 160
2) سوره اعراف. آیه22
3)بقرة36 .اعراف/24/22 و طه/123.
4)کلینی، فروع الکافی ج1 ص216.
5)عطاء الله بیگدلی، عروج مشرقی، ص213
(هبوط=سقوط انسان،سقوط کردن،رانده شده)
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملتی که تاریخ خود را نداند، محکوم به تکرار آن خواهد بود.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ریشه مشکلات برق «ناترازی» است یا «بیکفایتی»؟
🌹🌸🌹🌸
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات
📚🎧رمان صوتی
📚🎧﴿خون دلی که لعل شد﴾
📘این کتاب ترجمهی فارسی کتاب
﴿إنّ مع الصّبر نصراً﴾
📗خاطرات حضرت آقا از تولد ایشان تا پیروزی انقلاب اسلامی است.
✍🏻زندگینامه خودنوشتِ معظّمٌله
🎧20صوت
📗3تای اول مقدمه
📚58رمان کانال
https://eitaa.com/Dastanyapand/77228
🎧صوت0مقدمه
https://eitaa.com/Dastanyapand/77229
🎧صوت1
https://eitaa.com/Dastanyapand/77230
🎧صوت2
https://eitaa.com/Dastanyapand/77231
🎧صوت3
https://eitaa.com/Dastanyapand/77232
🎧صوت4
https://eitaa.com/Dastanyapand/77233
🎧صوت5
https://eitaa.com/Dastanyapand/77234
🎧صوت6
https://eitaa.com/Dastanyapand/77235
🎧صوت7
https://eitaa.com/Dastanyapand/77236
🎧صوت8
https://eitaa.com/Dastanyapand/77237
🎧صوت9
https://eitaa.com/Dastanyapand/77238
🎧صوت10
https://eitaa.com/Dastanyapand/77239
🎧صوت11
https://eitaa.com/Dastanyapand/77240
🎧صوت12
https://eitaa.com/Dastanyapand/77241
🎧صوت13
https://eitaa.com/Dastanyapand/77242
🎧صوت14
https://eitaa.com/Dastanyapand/77243
🎧صوت15
https://eitaa.com/Dastanyapand/77244
🎧صوت16
https://eitaa.com/Dastanyapand/77245
🎧صوت17
https://eitaa.com/Dastanyapand/77246
🎧صوت18
https://eitaa.com/Dastanyapand/77247
🎧صوت19
https://eitaa.com/Dastanyapand/77248
#جهادتبیین
🍀ادامه دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part00_خون دلی که لعل شد_مقدمه.mp3
7.18M
سلام دوستان و بزرگواران محترم زندگینامه حضرت دلبر رو براتون ارسال میکنم .
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات
🍀مقدمه ناشر کتاب صوتی
📚﴿خون دلی که لعل شد﴾
💠این کتاب «خون دلی که لعل شد» حاوی خاطرات خودگفتۀ رهبر معظم انقلاب حضرت آقا سیدعلی خامنهای (مدظلهالعالی) از تولد ایشان تا پیروزی انقلاب اسلامی است.
💠این اثر که در پانزده فصل {۲۰ صوت} گردآوری شده است خاطراتی بدیع و ناگفته از مبارزات ایشان با سلطنت پهلوی از زندانها تا تبعید را دربردارد.
💠این کتاب ترجمهی فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که پیش از این به زبان عربی در بیروت منتشر و توسط سیّد حسن نصرالله معرّفی شد. او در معرفی این اثر می گوید:
🕊«وقتی کتاب به من رسید همان شب آن را خواندم، هنگام مغرب به دستم رسید و از روی شوق، در همان شب تمام آن را خواندم».
💠آنچه کتاب حاضر را از کتابهای مشابه متمایز میکند، بیان حکمتها، درسها و عبرتهایی است که به فراخور بحثها بیان شده
و هرکدام از آنها میتواند چراغ راهی برای آشنایی مخاطب کتاب بویژه جوانان عزیز با فجایع رژیم پهلوی، و همچنین سختیها، مرارتها و رنجهای مبارزان و در مقابل پایمردیها، مقاومتها، خلوص و ایمان انقلابیون باشد.
💠زندگینامه خودنوشتِ معظّمٌله، تصاویر مرتبط، و نمایههای مختلف از دیگر بخشهای این کتاب است.
#جهادتبیین
🇮🇷ادامه دارد....
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part01_خون دلی که لعل شد.mp3
14.22M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷
📚🎧رمان صوتی
📚﴿خون دلی که لعل شد﴾
🎧20صوت
📗مقدمه
📚55رمان کانال
🎧صوت 1
#جهادتبیین
🍀ادامه دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part02_خون دلی که لعل شد.mp3
4.74M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷
📚🎧رمان صوتی
📚﴿خون دلی که لعل شد﴾
🎧20صوت
📗مقدمه
📚55رمان کانال
🎧صوت شماره 2
#ادامه_دارد...
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part03_خون دلی که لعل شد.mp3
9.16M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷
📚🎧رمان صوتی
📚﴿خون دلی که لعل شد﴾
🎧20صوت
📗مقدمه
📚55رمان کانال
🎧صوت شماره 3
#ادامه_دارد...
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part04_خون دلی که لعل شد.mp3
8.08M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷
📚🎧رمان صوتی
📚﴿خون دلی که لعل شد﴾
🎧20صوت
📚55رمان کانال
🎧صوت شماره 4
#ادامه_دارد...
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part05_خون دلی که لعل شد.mp3
5.63M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷
📚🎧رمان صوتی
📚﴿خون دلی که لعل شد﴾
🎧20صوت
📚55رمان کانال
🎧صوت شماره 5
#ادامه_دارد...
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺