eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کنترل شهوت 15.mp3
6.44M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه 15 🎙استاد محمد شجاعی 🪧انواع روشهای درمان خودارضایی، را بشناسیم👇 📝مهم ترین عامل را در تعادل غرایز انسانی بدانیم ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 16.mp3
2.82M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه 16 🎙استاد محمد شجاعی 🪧لزوم قطع ارتباط با عوامل تحریک کننده جنسی 📝ورزش درمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 17.mp3
4.1M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه 17 🎙استاد محمد شجاعی 🪧کنترل فکر.... ارزشمندترین و موثرترین قدم؛ در کنترل التهابات جنسی و مبارزه با بیماری خودارضایی است... 📝برای کنترل فکر... چه باید کرد؟؟ ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 18.mp3
3.04M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه18 🎙استاد محمد شجاعی 🪧خلوت ها، و تنهایی ها، مهمترین عامل در تحریکات جنسی، و ابتلا به بیماری خودارضایی هستند... 📝برای خلوت هايمان برنامه ریزی کنیم ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 19.mp3
5.43M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه19 🎙استاد محمد شجاعی 🪧همه کشش ها...و تمایلات نفسانی... از جمله التهابات جنسی ، با ریسمان ایمان، قابل مهارند! 📝وقتی هدف....بزرگ باشد؛ قدرت انسان نیز، عظیم می شود ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 20.mp3
3.35M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه 20 🎙استاد محمد شجاعی 🪧آروم آروم؛ نمازتو شروع کن... این بیماری؛ نباید،تو رو از خدا بگیره😊 تو...به کمک خدا؛ ميتوني بربیماری ات،غلبه کنی! 📝خودت رو آلوده نبین؛...پاااشو😍 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 21.mp3
3.63M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه 21 🎙استاد محمد شجاعی 🪧شیطان؛ سعی می کنه ،تو رو بواسطه این مشکل، از خدا بگیره... 📝باور نکن.... همه چیز، به آسانی قابل جبرانه ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 22.mp3
3.16M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 ✋🏻﴿کنترل شهوت﴾ 🔖جلسه 22 🎙استاد محمد شجاعی 🪧شناخت جنس پیوندهای دوستی ؛ به پاکی محیطهای ارتباطی انسان، کمک فوق العاده ای می کند. 📝باید جنس محیط هايي را که در آن رفت و آمد می کنیم؛ بشناسیم ❌پایان❌ ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 سلام دوستان بزرگوار و مهدوی فصل دوم رمان دست تقدیر خدمت شما ارسال میشود 📗رمان شماره : 69 📚﴿دست تقدیر2﴾(فصل دوم) ✍🏻طاهره سادات حسینی 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖50پارت 🪧فصل اول https://eitaa.com/Dastanyapand/75228 🪧فصل دوم https://eitaa.com/Dastanyapand/79585 پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/79585 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖 قسمت ۱ و ۲ به نام خدا "إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»" و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد. رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد میخواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: _سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد. رؤیا که همیشه دلش غنج میرفت برای این حرفهای «صادق» به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: _و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن... صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه میکرد، میچید گفت: _الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه... رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: _ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟! صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: _خوب معلومه، همسر عزیزم که از صد تا مرد مردتره... رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف میکرد وارد بشن گفت: _چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار کرده بودن.. صادق به سمت اتاق خواب بچه‌ها رفت و دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: _هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید. رؤیا همانطور که چادرش را درمی‌آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت‌ و بعد از دقایقی که لباس‌هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست. رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: _آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود. صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می‌آورد گفت: _دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند. رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: _چی میگی صادق؟! میخوای جایی بری؟! صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: _آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود میخواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم میکند. رؤیا آهسته گفت: _صادق! بگو ببینم چیشده؟! میخوای جایی بری؟! صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: _ دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: _صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت... صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: _اولا پسرمون محمدهادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟!مشکل انتقالی شماست... رؤیا سرش را تکان داد و گفت: _نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟! صادق لبخندی زد و گفت: _هدف ما هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟! رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: _چند روز پیش یه اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم... صادق که خوشحال بود رؤیا با یادآوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: _بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟! رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: _اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر میکردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...