کنترل شهوت 15.mp3
6.44M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 15
🎙استاد محمد شجاعی
🪧انواع روشهای درمان خودارضایی، را بشناسیم👇
📝مهم ترین عامل را در تعادل غرایز انسانی بدانیم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 16.mp3
2.82M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 16
🎙استاد محمد شجاعی
🪧لزوم قطع ارتباط با عوامل تحریک کننده جنسی
📝ورزش درمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 17.mp3
4.1M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 17
🎙استاد محمد شجاعی
🪧کنترل فکر....
ارزشمندترین و موثرترین قدم؛
در کنترل التهابات جنسی و مبارزه با بیماری خودارضایی است...
📝برای کنترل فکر... چه باید کرد؟؟
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 18.mp3
3.04M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه18
🎙استاد محمد شجاعی
🪧خلوت ها، و تنهایی ها،
مهمترین عامل در تحریکات جنسی، و ابتلا به بیماری خودارضایی هستند...
📝برای خلوت هايمان برنامه ریزی کنیم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 19.mp3
5.43M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه19
🎙استاد محمد شجاعی
🪧همه کشش ها...و تمایلات نفسانی...
از جمله التهابات جنسی ،
با ریسمان ایمان، قابل مهارند!
📝وقتی هدف....بزرگ باشد؛
قدرت انسان نیز، عظیم می شود
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 20.mp3
3.35M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 20
🎙استاد محمد شجاعی
🪧آروم آروم؛ نمازتو شروع کن...
این بیماری؛
نباید،تو رو از خدا بگیره😊
تو...به کمک خدا؛
ميتوني بربیماری ات،غلبه کنی!
📝خودت رو آلوده نبین؛...پاااشو😍
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 21.mp3
3.63M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 21
🎙استاد محمد شجاعی
🪧شیطان؛
سعی می کنه ،تو رو بواسطه این مشکل، از خدا بگیره...
📝باور نکن....
همه چیز، به آسانی قابل جبرانه
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 22.mp3
3.16M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 22
🎙استاد محمد شجاعی
🪧شناخت جنس پیوندهای دوستی ؛
به پاکی محیطهای ارتباطی انسان،
کمک فوق العاده ای می کند.
📝باید جنس محیط هايي را که در آن رفت و آمد می کنیم؛ بشناسیم
❌پایان❌
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
سلام دوستان بزرگوار و مهدوی
فصل دوم رمان دست تقدیر خدمت شما ارسال میشود
📗رمان شماره : 69
📚﴿دست تقدیر2﴾(فصل دوم)
✍🏻طاهره سادات حسینی
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖50پارت
🪧فصل اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
🪧فصل دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/79585
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/79585
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖 قسمت ۱ و ۲
به نام خدا
"إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»"
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد
میخواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد:
_سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج میرفت برای این حرفهای «صادق» به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت:
_و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه میکرد، میچید گفت:
_الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت:
_ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت:
_خوب معلومه، همسر عزیزم که از صد تا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف میکرد وارد بشن گفت:
_چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار #ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچهها رفت و دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
_هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را درمیآورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباسهایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت:
_آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون میآورد گفت:
_دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت:
_چی میگی صادق؟! میخوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت:
_آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود میخواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم میکند.
رؤیا آهسته گفت:
_صادق! بگو ببینم چیشده؟! میخوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
_ #مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت:
_صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت:
_اولا پسرمون محمدهادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟!مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت:
_نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت:
_هدف ما #خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت:
_چند روز پیش یه #گروه_جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یادآوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت:
_بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت:
_اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر میکردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...