eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_چهارم🎬: کاهنه که مستاصل شده بود بعد ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_پنجم🎬: ماه ها بود که کاهنه ساکن باغ باصفایی که پر از انواع درختان میوه بود و بیرون شهر قرار داشت، شده بود و تنها ندیمه اش، کنیزکی بود که کاهن اعظم همراه و ملازمش کرده بود. کاهنه سعی می کرد با طلا و لباس و زر و زیورهایی که به کنیزک می داد، دهانش را ببندد تا او که رابط کاهنه با دنیای خارج بود، به کسی از وضعیت کاهنه چیزی نگوید و خبر این بارداری ناخواسته و بچه ای که پدرش مشخص نبود کیست، به بیرون درز پیدا نکند و البته کنیزک هم هرازگاهی به کاهنه اطمینان خاطر می داد که راز او را در سینه نگه می دارد ولی کاهنه همیشه با دیده شک به کنیزک نگاه می کرد. زمان به سرعت می گذشته و بالاخره وقت وضع حمل کاهنه رسید و کاهنه نفهمید دو زنی که در زمان وضع حمل به کمک کنیزش آمده بودند چه کسی بودند، زنانی که انگار کاهنه را نمی شناختند و شاید برایشان مهم هم نبود که او چه کسی هست. کاهنه پسری گوشت آلود با صورتی که رنگش به کبودی میزد به دنیا آورد و فردای روزی که پسرش به دنیا آمد، کاهنه درباره آن دو زن قابله از کنیز سوال پرسید و کنیز به او اطمینان داد که آن دو زن چیزی از هویت کاهنه نمی دانند و با طلا دهانشان را بسته است، اما کنیزک نگفت آنهمه طلا از کجا آورده که به قابله ها بدهد؟! و اصلا چرا کنیزک باید چنین فداکاری در حق کاهنه انجام دهد و هر چه که کاهنه در این مورد، سوال می کرد،کنیز جواب را به آینده موکول می نمود. حالا نزدیک دو ماه از زایمانش گذشته بود و کاهنه هنوز اسمی برای پسرش انتخاب نکرده بود، پسری که آنقدر پستان مادر را در دهان میمکید که شیر پستان کم میشد و به خون می نشست و او خونابه را انچنان با اشتها می خورد که انگار از شیر مادر لذیذتر به جانش می نشست و کاهنه از این رفتار کودک که بسیار متفاوت با کودکان دیگر بود غرق تعجب میشد. در یکی از همین روزها، صبح زود که کاهنه مشغول شیردادن به طفل بود، کنیزک با هول و ولا داخل ساختمان سنگی باغ شد و یک راست به طرف اتاق کاهنه آمد و گفت: بانوی من! خودتان را مرتب کنید و‌لباسی در خور بپوشید که میهمانی عالیقدر داریم... کاهنه اخمهایش را در هم کشید و گفت: میهمان؟! آنهم برای من؟! چه کسی ست این میهمان؟! کنیز لبخندی زد و گفت: اندکی صبر کنید، تا لحظاتی دیگر خودتان او را میبینید. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_پنجم🎬: ماه ها بود که کاهنه ساکن باغ ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_ششم🎬: کاهنه از جا بلند شد، طفل را روی تخت گذاشت و دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد و می خواست خودش را در آبگینه ای که دوره اش از نقره بود و روی طاقچه اتاق بود نگاه کند که صدای سرفه کسی از پشت سرش آمد، با دستپاچگی به عقب برگشت و هیکل درشت کاهن اعظم را در چارچوب در دید. کاهن اعظم با لبخندی که بر دهان گشادش نشانده بود، نگاهی به کاهنه کرد و سپس نگاهش به سمت طفل روی تخت افتاد. کاهنه با لحنی لرزان گفت: س...سلام...خوش آمدید...م...من نمی دانستم.... کاهن اعظم بدون اینکه حرفی بزند به سمت تخت رفت و گفت: اوه اوه، پس این پسر پهلوان معبد اینجاست... لحن کاهن اعظم طوری بود که تمام احساس شرمساری کاهنه بابت داشتن چنین فرزندی را بر باد داد و گفت: غلام شماست! نمی دانستم که شما هم خبر دارید.. کاهن اعظم قهقه ای زد و گفت: تمام مدت دورادور زیر نظرت داشتم و مراقبت بودم تا سلامتت به خطر نیافتد. کاهنه با حالتی خجالت زده تشکر کرد، کاهن اعظم روی تخت کنار بچه نشست و بچه را روی دست گرفت و گفت: اسمی برایش انتخاب نکردی؟! کاهنه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هنوز نه! اما خودم نامی برایش... کاهن اعظم اجازه نداد حرف کاهنه تمام شود و گفت: نامش را«ساراگن» می گذارم، من نوری عظیم در چهره ساراگن میبینم او آینده ای درخشان دارد و بعد صدایش را بالا برد و گفت: آهای غلام! صندوقچه را داخل بیاور... کاهنه با تعجب حرکات کاهن اعظم را نگاه می کرد، غلامی با صندوقچه ای در دست که مشخص بود سنگین است داخل شد، صندوقچه را گوشه اتاق گذاشت و با اشاره کاهن اعظم بیرون رفت. کاهنه که کلا دهانش باز مانده بود می خواست چیزی بگوید که کاهن اعظم گفت: شما هم بیرون بروید، باید برای ساراگون مراسمی در تنهایی اجرا کنم، دایه ای هم برای شیر دادن به او همراه آورده ام و شما ای کاهنه، از امروز به معبد برمی گردید و ساراگون بدون اینکه کسی از وجودش با خبر شود در همینجا پرورش می یابد و زمانی که به قدرت تشخیص رسید باید تحت تربیت مستقیم خودم مناسک معبد را آموزش ببیند. کاهنه باور نداشت که اینچنین لطف خدایان شامل حالش شده و نمی دانست اینهمه لطف کاهن اعظم از کجا نشأت می گیرد اما بی شک این لطف زیر سر ابلیس بود... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_ششم🎬: کاهنه از جا بلند شد، طفل را رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_نهم🎬: چندین سال از سلطنت ساراگون می گذشت، ساراگون با تکیه بر قدرت معبد بر دشمنانش پیروز شده بود و با نیروی سحر و جادو اکثریت مردم را به سمت خود جذب کرده بود. از همان سال اول حکمرانی ساراگون، او دستور بازسازی شهر را طبق نقشه ای که معبد در اختیارش گذاشته بود در دستور کار قرار داده بود، حالا شکل ظاهری شهر آکاد کلا با قبل تفاوت پیدا کرده بود. شهری بزرگ و بسیار زیبا و مجلل، در ورودی شهر دروازه ای بزرگ و سنگی تعبیه شده بود که بالای این دروازه تمثال خدایان شهر از لات و بعل و بغ گرفته تا ایشتار همگی طراحی شده بود، یعنی هر کس وارد این شهر می شد می بایست از زیر تمثال خدایان بگذرد و به آنها ادای احترام کند. به دستور ساراگون، در مرکز شهر زیگورات بزرگی ساخته شده بود که تمام خیابان ها و محله های شهر به آنجا منتهی میشد و از هر محله در ورودی این زیگورات عظیم، دروازه هایی وجود داشت و هر دروازه نگهبانی داشت. به دلیل اینکه مردم قوم عاد و شهر آکاد بسیار عظیم الجثه بودند، ساختمان هایی هم که بنا کرده بودند بسیار عظیم و بزرگ بودند و سنگهای غول پیکری از کوه ها جدا میشد و با آن ساختمان های مجلل بنا می کردند. مرکز و نقطه عطف شهر آکاد همان زیگورات بود و در پشت این دیوار هایی که از زیگورات محافظت می کردند دو ساختمان بزرگ قرار داشت که یکی از آن ها کاخی بسیار بزرگ و با شکوه و مستحکم است و در کنار آن معبدی با شکوه که محل پرستش بود قرار داشت. آن کاخ مجلل و با شکوه محل استقرار پادشاه و امور سیاسی بود و معبدی که در کنار آن قرار داشت نقش مرکز حکمرانی مذهبی شهر را به عهده داشت. مردان سیاسی در کاخ مشغول مسائل سیاسی بودند و رجال مذهبی که کسی جز کاهنان نبودند در معبد مشغول امور معنوی و دینی بودند. اگر با دقت نگاه می کردیم، این شهر مجلل و زیبا با نمادهای زیادی از ابلیس تزیین شده بود و اگر از بالا به این شهر نگاه می کردیم متوجه می شدیم که شهر به دو قسمت متمولین و فقرا تقسیم شده بود. هر چه از مرکز شهر فاصله میگرفتیم ساختمان ها ساده تر و فقیرانه تر می شدند و ساختمان های اطراف زیگورات و معبد، هر کدام کاخکی کوچک برای صاحبانشان بود. فاصله طبقاتی در شهر آکاد بیداد می کرد، به طوریکه برایشان جا افتاده بود که فقط اغنیاء حق زندگی کردن دارند و مثلا اگر یکی از فقرا در زیر سم اسب یک متمول له می شد و از نفس می افتاد، امری عادی بود و برایشان هیچ اهمیتی نداشت در این شهر و این تمدن، اغنیاء روز به روز پولدارتر و فقیران روز به روز فقیرتر میشدند و علاوه بر این، فرهنگ های این دو طبقه هم در همه چیز خوردن و پوشیدن، مدرسه رفتن و حتی بازی کردن بچه ها فرق داشت و اکثریت مردم این تفاوت ها را پذیرفته بودند. در این شهر باشکوه که ساراگون افتخار بازسازی آن را داشت قسمت اعظم مردم شهر بت پرست بودند و کاهنان با سحر و جادو، مردم را مفتون خود و در بند ابلیس می کردند. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_نود_نهم🎬: چندین سال از سلطنت ساراگون می گ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد🎬: مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از برج و بارو زندگی می کردند، مردمی که دچار تبرّج شده بودند و این تبرّج نه اینکه مختص ساختمان سازی و نمای ظاهری زندگی شان باشد، بلکه در اخلاق و رفتار و اعتقادات هم به این ویروس ابلیسی مبتلا شده بودند و هر کسی می خواست با داشته هایش به دیگری فخر بفروشد و خود را برتر از دیگران بداند. جامعه به دو طبقه ثروتمندان و غلامان تقسیم شده بود، در این جامعه غلام ها و طبقه ضعیف جامعه به جای زندگی در برج و حتی خانه معمولی، در بیغوله و ویرانه زندگی می کردند، از نظر متمولین، ارزش وجودی انسان های فقیر از ارزش حیوانات هم پایین تر بود و کشتن یک غلام یا یک کودک از طبقه پایین به اندازه کشتن یکی از حیوانات خانگی شان هم ارزش نداشت، جامعه به مرزی از انحطاط رسیده بود که می بایست پیامبری از سوی خدا مبعوث شود تا بنی بشر بیش از این به انحطاط نروند. پس اراده خدا بر آن تعلق گرفت که منجی وعده داده شده را که نوح بشارت او را داده بود، برانگیزد. در این زمان «هود»جوانی چهل ساله بود، یکی از مردم شهر آکاد که همه او را به راستگویی و امانت داری میشناختند چه آنان که خدا پرست بودند و چه آنانکه بت ها را می پرستیدند، همه به امین بودن هود گواهی می دادند. پس جبرئیل از طرف خدا بر هود نازل شد و به او بشارت داد که او برگزیده شده تا پیغامبری کند در زمین... حضرت هود شکر خدا را به جای آورد و برای اینکه نبوت خود و پیام خدا را به مردم برساند به سمت مرکز شهر حرکت کرد او می خواست بر بالای زیگورات رود و با صدایی رسا، مأموریت خودش را به گوش همگان برساند. در طول مسیر افراد زیادی به هود به عنوان امین مردم، احترام می گذاشتند و هود آنها را دعوت می کرد که با او همراه شوند و به مرکز شهر بیایند تا سخنان مهمی را که قرار است بزند، همه بشنوند و مردم همراه او شدند. کم کم این جمعیت زیاد و زیادتر شد و تا به مرکز شهر رسیدند، جمعیتی عظیم دور هود را گرفته بودند. کاهن اعظم که از بالای برج معبد شهر را می نگریست، با دیدن این جمعیت ترسی در جانش افتاد و با خود گفت: چه اتفاقی افتاده؟! نکند منجی که نوح وعده کرده ظهور نموده و با هراسی که در دلش افتاده بود زنگ معبد را به صدا درآورد تا دیگر کاهنان برای هر امری که اقتضا کند، آماده باشند ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد🎬: مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_یکم🎬: حضرت هود نزدیک یکی از ورودی های زیگورات شد، نگهبان ورودی مانند دیگر مردم شهر آکاد، حضرت هود را خوب میشناخت، پس با احترام سلامی کرد و بدون انکه بداند هود برای چه به این سمت می آید به کناری رفت و حضرت هود خود را به بالای برج وسط زیگورات رساند، جمعیت زیادی پایین جمع شده بودند، هود دستانش را به علامت سلام و سکوت بالا برد و فرمود: به نام خداوند یکتا، خداوندی که زمین و آسمان، خورشید درخشان و ماه و ستارگان، درختان پربار و آب های خروشان، گیاهان و جانوران را آفرید و همه را در خدمت بنی آدم قرار داد تا در این دنیا به راحتی زندگی کنند و او را عبادت نمایند، سلام بر همه شما....بی شک تمام شما مرا می شناسید، من یکی از همشهریان شما هستم که به گواهی خودتان به درستکاری و امانتداری شهره هستم. ای مردم شهر آکاد؛ بدانید و آگاه باشید که خداوند اراده کرده و مرا برگزیده تا راهنمای شما در این دنیای فانی باشم، به من امر فرموده تا شما را به راه راست و راه پاکی ها و صداقت که همان مسیر الی الله است دعوت کنم و به شما بشارت نعمت های بیشماری را دهم که خداوند در اختیارتان قرار داده تا در آسودگی و آرامش طی مسیر کنید و به مقام قرب الهی نائل شوید... مردم که سراپا گوش شده بودند، حتی پلک هم نمی زدند تا بفهمند انتهای حرف هود به کجا ختم میشود. حضرت هود نفسی تازه کرد و ادامه داد: ای مردم! شما راه ناصواب رفتید و به تبرّج و فخر فروشی رسیدید، اخلاق های ابلیسی در شما نمودار شده و شراب که ساخته دست ابلیس است می نوشید و به هم نوعان خود ظلم و ستم روا می دارید و من برگزیده شدم تا با این مناسک ابلیسی مبارزه کنم، اما فقط یک خواسته دارم و آن این است که بت پرستی را ترک کنید و به درگاه خدا بازگردید، همانا ریشه تمام فساد و ظلم ها اینک همین بت پرستی ست، چگونه تمسک میجویید به سنگ های بی جانی که با دست خود تراشیده اید و روح ابلیس و اجنه شیطانی در آنها حلول کرده و شما را گمراه نموده است، همانا من هود، همشهری شما هستم همان کس که حضرت نوح وعده آمدنش را داده بود و به مردم توصیه کرد که مرا یاری نمایند. پس شهادت دهید که خدایی جز خدای یگانه نیست و دست بیعت به من دهید تا خداوند شما را یاری نماید. در این هنگام یکی از مردم فریاد برآورد: ای هود! ما تو را به درستکاری می شناسیم، حالا که ادعای نبوت می کنی، بگو چه خدمتی برای ما انجام میدهی و چه نفعی برای ما داری؟! هود سری تکان داد و فرمود: شما که بت ها را می پرستید، بت ها چه خدمتی به شما می کنند؟! کاهنان معبد که در حکم وزرای بت ها هستند چه خدمتی به شما کرده اند غیر ازاینکه از شما هدیه و پول و طلا طلب می کنند؟! اما اگر روی به عبادت پروردگار آورید، همانا نعمت هایی که در اطراف دارید و همه از آن خداوند یکتاست است که به شما ارزانی داشته، بیشتر می شود و شما با توسل و توکل به خدا و رهنمودهای من که پیامبر او هستم، به تمام امور دنیوی که مد نظرتان هست می رسید ولی با این تفاوت که من، مانند کاهنان هیچ مزد و پول و هدیه ای از شما نمی خواهم. در این هنگام، یکی از کاهنان ارشد معبد که این حرفها برایش سنگین بود، نیشخندی زد و گفت: ای هود! ای پیامبر دروغین، اگر راست میگویی معجزه ای بیاور تا همه با هم به تو ایمان آوریم.... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_یکم🎬: حضرت هود نزدیک یکی از ورودی های
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_دوم🎬: در این هنگام که آن کاهن یا بهتر بگوییم ساحر، از هود معجزه خواست، جبرئیل به پیامبر خدا نازل شد و به او یاری و نصرت خدا را بشارت داد. مردم همه چشم به دهان هود داشتند تا پرده از معجزه اش بردارد، هود بار دیگر نگاهی به جمعیت نمود و سپس روی خود را به سمت کاهنان کرد و فرمود: و شما که از من معجزه خواستید، شمایی که به انواع سحر و ساحری مجهز هستید و امکانات مادی و ماورایی زیادی دارید، از ابزار جنگی گرفته تا سربازان قوی هیکل و گوش به فرمان و به راحتی می توانید من که یکه و تنها هستم را از سر راه خویش بردارید. و معجزه من این است که شما هر تلاشی بکنید نخواهید توانست اندک صدمه ای حتی در اندازه یک خراش کوچک به من وارد آورید، چون من از خدای یکتا یاری طلبیده ام و خدای مهربانم، مرا در پناه خود از مکر و سحر و صدمه شما در امان نگه می دارد. برخی مردم که خوب از قدرت معبد و سحر ساحرانش خبر داشتند، حرف هود را تصدیق کردند و گفتند که معجزه خوبی است اما یکی از کاهنان جلو‌آمد و گفت: ای هود! تو هر چه دلت می خواهد بگو، ما را تبشیر و انذار ده، برای ما فرقی نمی کند، چه تو بگویی و چه نگویی ما دست از پرستش خدایان برنخواهیم داشت و خدای نادیده را بر خدایان خود، ترجیح نخواهیم داد. اکثریت مردم با شنیدن این حرف هورا کشیدند و این نشان میداد که ابلیس در خیلی از نفوس رسوخ کرده و کار حضرت هود کمی سخت شده بود اما نه به سختی کار حضرت نوح..‌. حضرت هود نگاهی از سر تاسف به آنها نمود و فرمود: ای مردم، شما خوب می دانید که خدای تمام عالم همان خدای نادیده است که نعمت های بی شماری به شما عنایت فرموده، شما مردمی شده اید که به اسراف مبتلا شده اید، عده ای از شما مترف هست و آنان که فقیر هستند در آرزوی مترف شدن هستند، یعنی ظواهر دنیا در تمام طبقه های شما نفوذ کرده، مگر کلام پیشینیان و خاطراتشان را فراموش کردید؟! آیا وصیت حضرت نوح را که دهان به دهان گشته و به گوش شما هم رسیده از یاد برده اید؟! آنجا که فرمود: زمانی که طواغیت بر شما مسلط شدند منتظر ظهور منجی که نامش هود است باشید و زمانی که هود رسالتش را ابلاغ نمود بر شما واجب است که با او بیعت کنید و او را یاری نمایید و هر کس که او را یاری نکند، توسط باد صَرصر نابود خواهد شد. در این هنگام مردم همه مهر سکوت به دهان زده بودند، هود سری تکان داد و فرمود: پس با من بیعت کنید و دست از بت پرستی بردارید و بدانید هر انکس که مرا یاری کند، خدا یار و محافظ اوست و بی شک آنکه مرا انکار نمایید با باد صرصر به هلاکت خواهد رسید همانا که وعده خداوند حق است. حضرت هود اتمام حجت نمود از بالای زیگورات پایین آمد، مردم که به راستی گفتار هود ایمان داشتند، ولوله ای در بینشان افتاد، کسانی به دنبال هود حرکت کردند و تعدادی هم که دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند، دور کاهنان را گرفتند تا پیامی به پادشاه برسانند و با کمک هم نقشه ای بکشند و معجزه ای را که هود ادعا داشت، از کار بیاندازند و به خیال خودشان هود را رسوا نمایند.. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_دوم🎬: در این هنگام که آن کاهن یا بهتر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_سوم🎬: حضرت هود با مردم اتمام حجت کرد، اما خداوند، مهربانی بی همتاست، درست است وعده عذاب داده اما باز هم زمانی را برای توبه و باز گشت بندگان گنهکار به درگاه ربوبی اش در نظر می گیرد. هود در بین مردم رفت و آمد می کرد و از هر دقیقه و لحظه برای هدایت آنان استفاده می کرد، کاهنان و ساحران و ماموران حکومتی در پی ضربه زدن به او بودند اما به مددالهی کوچکترین صدمه ای به هود وارد نمی شد و حضرت هود در سلامت کامل مردم را به یکتاپرستی می خواند، عده ای از مردم به سمت حضرت هود گرایش پیدا کردند اما تعداد زیادی هم برعقیده باطل خود ماندند، کم کم عذاب الهی خود را نشان می داد اما به یکباره نبود، خداوند برکتش را از سرزمین عاد برداشت، دیگر نه خبری از باران های همیشگی بود و نه در بستر رودها و چشمه ها آبی باقی مانده بود، نه درختان بار میدادند و نه سبزه و گیاهی در این سرزمین حاصلخیز دیده می شد، همه جا را خشکسالی فرا گرفته بود. چند سال گذشت و مردم که دچار قحطی شده بودند به معبد پناه آوردند و کاهنان دوباره مراسم باروری زمین را برگزار کردند، مراسمی شیطانی که نقشه ای از سوی ابلیس بود، اما اینبار نه درختی سبز شد و نه بارانی باریدن گرفت و نه زمین خشک، زنده شد. و این واقعه باعث شد، تعدادی از مردم چشمان بصیرتشان باز شد و از راه ناصواب برگشتند و با توبه به درگاه خداوند یکتا روی آوردند و دور هود را گرفتند و در این زمان حضرت هود نزدیک چهار هزار یار داشت. حالا هفت سال از مبعوث شدن حضرت هود میگذشت، هفت سالی که سراسر قحطی و خشکسالی بود، عده ای از بت پرستان در خانه هود جمع شدند و به او گفتند: ای هود، اگر تو راست می گویی و خداوند تو برحق است، از خدایت بخواه تا این خشکسالی را به اتمام برساند و ابرهای باران زا را به سمت آکاد بفرستد. هود نگاهی از سر تاسف به آنها کرد و فرمود: این خشکسالی پیش درآمدی بر ان عذاب وعده داده شده است، تا شما به خود آیید و از عناد با پروردگار دست بردارید، بت ها را رها کنید و به درگاه خداوند یکتا روی آورید. اما جانی که ابلیس در آن نفوذ کرده به راحتی حرف حق را بر نمی تابد و کافران نیز به توصیه هود گوش نکردند و دوباره به سمت معبد رفتند تا دست به دامان کاهنان بزنند. کاهنان معبد که خوب می دانستند حق با حضرت هود است،نقشه ای دیگر ریختند، نقشه ای که شاید آنها را از این خشکسالی عبور میداد و البته بت پرستان هم در بت پرستی شان می ماندند و ریزشی در طرفداران خدایان نداشت ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_سوم🎬: حضرت هود با مردم اتمام حجت کرد،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_چهارم🎬: مردم غافل و لجوج که با دین خدا عناد داشتند دوباره دست به دامان کاهنان شدند و کاهنان که خود عمری سحر و ساحری کرده بودند و در مکتب ابلیس تلمذ داشتند، خوب می دانستند که خداوند یکتا، قدرت مطلق است و این خشکسالی نه با سحر و ساحری رفع می شود و نه با دعای کاهنان که بردگان ابلیس بودند از بین می رود، بلکه تنها راه نجات از خشکسالی دعا به درگاه خداوندیکتا بود زیرا خدا می بایست اراده کند تا خشکسالی پایان یابد. پس کاهنان حیله ای به کار بردند و مردم را داخل معبد جمع کردند و کاهن اعظم بالای جایگاه سنگی بلندی که کنده کاری شده بود رفت و اینچنین شروع کرد: ای مردم سرزمین آکاد، همانطور که می دانید خشکسالی همه جا را فرا گرفته، با اینکه من بارها به درگاه خدایان شفیعتان شدم اما اینبار راه فراری نبود و آخر خشم خدایان بر شما نازل شده چرا که عده ای از شما به خدایگان ایشتار کافر شدید و راه باطل را رفتید، من به درگاه خدایان التماس کردم و آنان به من الهام نمودند که اگر می خواهید این بلا از شما رفع شود باید به سرزمین بکه بروید و دور خانه سنگی بزرگی که آنجا بنا شده، طواف کنید و از خدای قدیمی، همانکه اجدادمان به آن تمسک می جستند بخواهید تا خشکسالی تمام شود، آنطور که خدای خدایان، ایشتار می گفت تنها راه اتمام خشکسالی همین است، زیرا خدایگان ایشتار اراده کرده تا اندکی به خدای قدیمی توجه کنید و دل او را نیز به دست آورید، بروید و کاروانی راه اندازید و به سمت بکه حرکت کنید و بعد از ابراز درخواستتان به آکاد مراجعه کنید و به درگاه خدایان هدایای بیشمار آورید که راهی برای برون رفت از این خشکسالی پیش پایتان نهادند. مردم از شنیدن این سخنان خوشحال شدند و فکر می کردند حرف کاهن اعظم وحی منزلی است که به آنها ابلاغ شده و هیچکدام از آنها نپرسید که نام آن خدای قدیم چیست و چرا باید دست به دامان او شویم. مردم به سمت خانه هایشان رفتند و هر کدام توشه ای هر چند به اندازه تکه نانی خشک، همراه برداشتند و بار سفر بستند، از هر خانواده یک مرد راهی بکه شد. حضرت هود و چهار هزار یارش هم شاهد این ماجرا بودند و هر چه حضرت هود آنها را ارشاد می کرد که همانا خدای یکتا در همه جا هست و اگر به او ایمان آورید و از این امتحان سرفراز بیرون آیید دوباره نعمت های خدا بر شما باریدن می گیرد، کسی به سخنان او گوش نکرد، انگار که گوش هایشان کر شده بود و سخنان حق هود را نمی شنید و شاید سِحر کاهنان بر ذهن و روحشان غلبه کرده بود تا آنها در عین داشتن نعمت شنوایی، ناشنوا و نافهم شوند... کاروان حرکت کرد و با سرعت زیاد شبها و روزها به راه بودند تا به بکه رسیدند. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_چهارم🎬: مردم غافل و لجوج که با دین خدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجم🎬: مردم قوم عاد دور تا دور کعبه را گرفتند و دست هایشان را به آسمان بالا بردند و همه باهم در حالیکه گرداگرد کعبه طواف می کردند فریاد می زدند: ای خدای کعبه، شما را به ایشتار بزرگ قسم می دهیم که خشکسالی را از سرزمین ما ببر و باران های نیرو بخش و با طراوت را به سرزمین ما نازل کن... طبق توصیه کاهنان، قوم عاد چندین شبانه روز خدای کعبه را به یاری خواستند و سپس عزم سفر به آکاد نمودند. کاروان از سمت بکه به آکاد در صحرا حرکت می کرد و بالای سرشان هم ابرهای سیاه و بزرگ و عظیمی همراه آنها حرکت می کردند، مردم با خوشحالی ابرها را به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند: ببینید که کاهنان چه راست می گفتند و خدای کعبه که ایشتار را عزیز می داشت درخواست آنان را پذیرفت و ابرهای باران زا را به همراه آنان به سمت شهر آکاد فرستاد. کاروان به شهر نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه به شهر رسیدند، جمعی از کاهنان معبد و سربازان پادشاه به استقبال آنان آمدند، آنها با دیدن ابرهای سیاه شادی کنان به سمت خانه حضرت هود راه افتادند، سردسته کاروان به اشاره یکی از کاهنان درب خانه هود را زد، حضرت هود بیرون آمد کاهن نگاهی از سر تکبر و افتخار به هود انداخت و سپس ابرهای سیاهی که آسمان شهر را پوشیده بودند به نبی خدا نشان داد و گفت: حالا فهمیدی که خدایگان ما بسیار نیرومند است و این از معجزه خدای ماست که درخواستمان را پذیرفت و ابرها را به سمت شهر ما فرستاد. حضرت هود نگاهی به آسمان انداخت و در حالیکه چهره اش از ناراحتی در هم شده بود رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! بدانید که این ابرها نوید باران را به شما نمی دهد و آنها پیام آور شروع عذاب الهی برای شما هستند، همان عذابی که حضرت نوح وعده اش را به قومش داد و به گوش شما هم رسیده، اما بدانید ای مردم، هنوز وقت توبه و بازگشت به درگاه خداوند هست، تا وقت دارید توبه کنید و به سوی خداوند بازگردید. مردم غافل، سخنان هود را نیشخند کردند و از دور او پراکنده شدند و حضرت هود سریعا به تمام پیروانش پیغام داد که به دنبال او از شهر خارج شوند و در کمتر از چند ساعت حضرت هود و چهارهزار از یارانش که با او بیعت کرده بودند از شهر بیرون رفتند و در باغی که پشت دیوارهای سر به فلک کشیده شهر آکاد به همین منظور بنا شده بود جمع شدند. با خارج شدن هود و یارانش از شهر، بادی سوزنده و ویرانگر که او را باد صرصر می نامیدند شروع به وزیدن کرد. چون قوم عاد به بناهای مستحکم و برج و باروهای بلند و عظیمشان غرّه بودند و خداوند اراده کرد تا فقط با یک باد ، کل بناها و تفاخر آنها را خوار و خفیف کند تا بدانند قدرت اصلی در دستان کیست در روایت است که این باد آنچنان ویران کننده بود که به هر کدام از مردم شهر آکاد که به بلندی درختان نخل بودند برخورد می کرد، آنها را از جا می کند و محکم بر زمین می کوبید و در یک چشم بهم زدن آنها را پودر می کرد. هفت شبانه روز این باد در شهر آکاد وزید، یاران هود با چشم خویش شاهد نابودی شهر پر از برج و باروی آکاد بودند، این باد زمانی که به هود و یارانش می رسید همچون نسیمی مفرح و روح افزا میشد و اینچنین بود که مردم طغیان گر قوم عاد از بین رفتند و مومنینی از این قوم برجا ماندند تا تمدن قوم عاد را به نسل دیگر منتقل کنند ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجم🎬: مردم قوم عاد دور تا دور کعبه را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_ششم🎬: باز هم قومی کافر و لجوج از روی زمین محو شدند و مومنین آن قوم به همراه حضرت هود برجا ماندند و باز دوباره کار ابلیس سخت شد و میبایست سالها تلاش کند تا بنی بشر را از راه خداوند منحرف سازد، اما اینک او و جنود و سردارانش، کار کشته شده بودند و خوب می دانستند که از چه راهی وارد شوند تا دوباره بساط بت پرستی که همان پرستش شیطان بود را دوباره راه اندازی کنند. باقی مانده قوم هود به اطراف پخش شدند و منطقه زندگی فرزندان آدم گسترش یافت و از اطراف نجف و بغداد که در آن زمان احقاف و آکاد نامیده میشد به سمت خوزستان و خرمشهر و ایلام کشیده شده بود، شهرهای زیادی بنا شد و قوم بعد از قوم هود را در تاریخ باستان «سومر» می نامند، سومر معرب «ثمود» است، پس تمدن بعدی روی زمین تمدن سومری یا همان قوم ثمود بود، قوم ثمود میراث دار قوم عاد بودند و ساختمان های عظیم سنگی و زیگورات های زیبا می ساختند و در کنار تمدنی که از قوم عاد به آنها رسیده بود، خود نیز در عرصه فرهنگی بسیار پیشرفت کرده بودند و به نوعی میشود گفت که صاحب دولت بودند و کتاب های زیادی هم به رشته تحریر درآوردند. سالها از زمان هود گذشته بود و ابلیس هم بیکار نمانده و دوباره بساط بت پرستی در سرزمین وسیعی که تحت سیطره قوم ثمود بود، برپا شده بود، با این تفاوت که اگر در زمان حضرت هود تعداد بت ها به اندازه انگشتان دو دست هم نبود، اما اینک تنوع در بت ها به طرز عجیبی زیاد شده بود و این قوم، بالغ بر هفتاد بت با نام های مختلف داشتند. دوباره معبدها رونق گرفته بود و کاهنان بر مردم سروری می کردند، در این زمان خبری از پادشاه نبود، بلکه کاهن اعظم از بین کاهنان فردی را مشخص می کرد که بر مردم حکومت کند و این شخص«کاهن شاه» نامیده میشد و به این ترتیب تمام زندگی مردم تحت تاثیر کاهنان و اعتقادات کفر آمیز و سحر آنان بود. جامعه دوباره راه خودش را به سمت هلاکت و انحطاط پیش میبرد و در اینجا بود که خداوند اراده فرمود تا پیامبری دیگر برگزیند و هدایت این قوم غافل را به او سپارد. قرعه فال اینبار به نام بزرگمردی وارسته که او را«صالح» می خواندند افتاد. حضرت صالح شانزده سال بیشتر نداشت که به پیامبری برگزیده شد. حضرت صالح در اوج نوجوانی مانند پیری فرهیخته زندگی می کرد و دیگران را ارشاد می نمود، او بر خلاف بقیه مردم سومر، به دین حضرت هود و نوح و ...بود و در خلوتگاه خود خدای یکتا را می پرستید تا اینکه فرشته وحی به او نازل شد و پیغام خداوند مبنی بر رسالت را به او رساند. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_ششم🎬: باز هم قومی کافر و لجوج از روی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_هفتم🎬: جنب و جوشی در شهر در گرفته بود، هر کدام از مردم قوم ثمود یا به روایت تاریخ قوم سومر، مشغول کار و روزگار خود بود، یکی به تجارت مشغول و دیگری به باغ و زراعتش می رسید و آن یکی به گاو و شتر و استر و گوسفندش... هرکس در پی امور زندگی خود بود و معبدهای مستحکم و با برج و باروهای بلند و سنگی در شهرهای قوم ثمود بنا شده بود. این قوم پادشاهی داشت که آن را کاهن شاه می نامیدند، کاهن شاه را کاهنان معبد بزرگ شهر انتخاب می کردند و به قدت می رساندند، کاهنان مانند گذشته واسطه بین مردم و بت ها بودند و در حقیقت نقش پیغامبران ابلیس را داشتند. اول صبح بود و شهر در جنب و جوش همیشگی اش به سر می برد اما کاهن شاه به تنهایی در معبد بزرگ شهر مشغول انجام اعمال مخصوص هر روز بود او اعمال انجام میداد و وردهایی بر زبان جاری می کرد که به موجب این اعمال و وردها تعدادی از اجنه شیطانی در بت های معبد حلول پیدا می کرد و وقتی مردم ساده و نادان برای عبادت به معبد می آمدند، آن جن به جای بت مورد نظر به مردم جواب سوالاتشان را میداد و با آنها سخن می گفت و همین باعث شده بود که تمام مردم شهر از جان و دل به بت ها ایمان بیاورند و آنان را خداوند خود بدانند. کاهن شاه اعمال مخصوص را انجام داد، حالا هفتاد بتی که داخل معبد قرار داشتند دارای روحی از جنس ابلیس بودند و ابلیسکی درون جسم سنگی هر بت جای گرفته بود. کاهن شاه به کاهن اعظم دستور داد که درب معبد را باز کنند و مردم را به حضور خدایان بخوانند. نگهبانان معبد در ناقوس صبحگاهی دمیدند، ناقوسی که خبر از دیدار بندگان با خدای سنگیشان می داد. به محض باز شدن درب معبد، مردم با شتاب به سمت سالن اصلی که بت ها در آنجا قرار داشتند هجوم آوردند و هر کدام با هدایایی که در دست داشتند به سمت خدایی که برای خود برگزیده بودند می رفتند. کاهن شاه هم از پنجره ای در طبقه بالا که مشرف به سالن بتکده بود آنها را نظاره می کرد و بر ساده لوحی مردم می خندید و از دیدن هدایایی که هر روز به درگاه خدایان سرازیر می شد لذت می برد. مردم یکی یکی جلو می آمدند و به خدای خود ادای احترام می کردند ، هدیه شان را پای بت مورد نظر می گذاردند و از معبد خارج می شدند، در همین اثنا بود که غوغایی به پا شد و یکی از نگهبانان فریاد زد، بانوی والا مقام خانم«صدوب» قصد عبادت دارند. کاهن شاه با شنیدن این سخن، سریع قاصدی به سمت کاهن اعظم فرستاد و به او پیغام داد که صدوب را در بهترین جایگاه معبد جای دهند و از او پذیرایی ویژه ای شود و اسباب راحتی اش را فراهم آورند همه فکر می کردند که کاهن شاه به دلیل متمول بودن صدوب به او اینچنین نظر خاص و ویژه دارد اما هیچ کس خبر نداشت، صدوب یکی از کسانی ست که خود ابلیس سفارشش را به کاهن شاه نموده هست، گویا صدوب باید در واقعه ای بدرخشد... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_هفتم🎬: جنب و جوشی در شهر در گرفته بود،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_هشتم🎬: کاهن شاه از راه مخصوص و پنهانی که بین معبد و کاخ پادشاهی تعبیه شده بود و جز کاهن اعظم و چند کاهن مورد اطمینان، کسی از این راه اطلاعی نداشت وارد کاخ شد. کاهن شاه بر تخت طلاکوبش تکیه داده بود که نگهبان به او خبر داد مشاور اعظم قصد ورود دارد و اجازه ورود مشاور صادر شد. مشاور با عصایی کنده کاری شده که روی آن سر یک بز با شاخ های بلند به چشم می خورد وارد شد و گفت: جناب کاهن شاه، تنی چند از بزرگان درخواست دیدار دارند و در بین آنها سرور زنان این شهر خانم صدوب، بیش از دیگران اصرار به دیدار دارد. کاهن شاه سری تکان داد و گفت: به همه بگو داخل شوند، مشاور اعظم چشمی گفت و بیرون رفت و بعد از لحظاتی تعدادی از بزرگان شهر که عموما جزء دسته کاهنان بودند وارد شدند. کاهن شاه از زیر چشم نگاهی به همگان انداخت و سپس نگاهش روی چهره صدوب که بیشتر از همیشه آرایش داشت و زیباتر از بقیه وقت ها جلوه می کرد خیره ماند و گفت: چه چیزی باعث شده که شما قصد دیدار ما را کنید؟! صدوب تعظیمی کرد و قدمی پیش گذاشت و گفت: درود بر شاه شاهان، کاهن شاه بزرگ، راستش همانطور که می دانید، مدتی ست که جوانکی گستاخ به نام صالح ادعای پیامبری می کند، او در کوچه و بازار می گردد و بر خلاف اعتقادات ما سخن می گوید، او از خداوند یکتا حرف می زند و به بت های ما اهانت می کند و مردم را به سمت اعتقادات و مقدسات دین خودش که یکتاپرستی ست دعوت می کند و این را هم بگویم که این تبلیغات مختص این شهر نیست و به ما خبر رسیده که صالح شهر به شهر و ده به ده و آبادی به آبادی می چرخد و اعتقاداتش را در کوی و برزن جار می زند و از این بدتر اینکه تعدادی از مردم قوم ثمود که مانند ما بت های قدرتمند را می پرستیدند، دست از پرستش الهه های معبد برداشته و مجذوب صالح شده اند... صدوب اندکی سکوت کرد و بعد از اینکه نفسی تازه کرد ادامه داد: برای من بسیار گران می آید، زنان و مردانی که قبلا روی حرف من حرف نمی زدند، اینک به سخنان من بهایی نمیدهند، انگار نفوذ کلام من در بین اطرافیان و‌حتی بردگانم کم شده و من میترسم که این وضعیت تا آنجا ادامه پیدا کند که دامان معبد و کاهنانش را بگیرد و روزی برسد که هیچ کس حرف کاهنان را نیز نشنود و همه دل به سخنان صالح دهند، آن زمان نفرین خدایان دامان من و شما را خواهد گرفت، چرا که در وقتی که می بایست اقدامی موثر برای نابودی صالح کنیم نکردیم... سخنان صدوب که به اینجا رسید، جمعی که همراه او شده بودند، شروع به تایید حرفهای او کردند و همهمه ای بر پا شد. کاهن شاه سخت در فکر فرو رفته بود و بزرگان شهر هم به او چشم دوخته بودند. بعد از گذشت دقایقی، کاهن شاه صدایش را بالا آورد و رو به مشاور اعظم که جلوی در ورودی ایستاده بود کرد و گفت: سخنان این جوانک که ادعای پیامبری می کند به گوش ما هم رسیده، اما فکر نمی کردم با آنهمه اعجاز که هفتاد بت معبد انجام میدهند، کسی به سمت صالح و خدای نادیده اش گرایشی داشته باشد، حالا که اوضاع چنین است، بگویید که سالن بزرگ جلسات معبد را برای جلسه ای فوری آماده کنند و کاهنان مخصوص که عهده دار بت ها هستند نیز حضور داشته باشند. کاهن شاه از جا برخاست و همانطور که به سمت در دیگری که روبه روی در خروجی بود میرفت، به عقب برگشت و رو به صدوب گفت: خانم زیبا! شما هم در این جلسه که تا ساعتی دیگر برگزار می شود حضور داشته باشید، باید تصمیمی بگیریم که صالح را در بین مردم رسوا سازیم و اعتقادات برباد رفته مردم را نسبت به بت ها به جایگاه اولش برگردانیم. صدوب درحالیکه با ناز و عشوه ای زنانه لبخند می زد گفت: چشم، بنده هم در جلسه حاضر میشوم و از این بابت مباهات دارم ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎