کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_سی_هفتم🎬: وقتی که یوسف را از چاه بی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_سی_هشتم🎬:
کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک گوهری یکدانه با خود میبرد و می رفت تا این گوهر، مصر که سرزمین فراعنه بود و ابلیس سالها در آنجا تلاش کرده بود تا آنجا را به یک پایگاه قدرتمند شیطانی تبدیل کند را کن فیکون کند و نقطه عطفی در تاریخ مصر باشد و پوزه ابلیس را به خاک بمالد.
داستان یوسف را از قران دنبال می کنیم و در قران از وقایع زمان سفر یوسف کمتر گفته شده چرا که قران وقایعی را می گوید که اثری در بسته ی هدایتی اش داشته باشد. اما آن بخش هایی را که نقل نمی کند یا حکمتی داشته (مثل پرده
پوشی خدا) یا اثر چندانی در بسته هدایتی اش نداشته است.
اگر قسمت هایی که در قرآن نیامده در روایات نیز نیامده باشد باید بدانیم که این قسمت از تاریخ را نباید کند و کاو کنیم. چرا که ما تاریخ را برای خود تاریخ نمی خوانیم بلکه تاریخ را برای رسیدن به یک غایت و هدفی دنبال می کنیم؛ آن غایت با برخی از اجزاء تامین شده و برخی دیگر نیز هیچ ربطی به آن غایت ندارند.
حال تا فروخته شدن یوسف به کاروان، داستان را از زبان قران شنیدیم و کاروان در راه رسیدن به مصر است.
فاصله ی بین کنعان تا مصر دوازده روز است و این کاروان پس از دوازده روز وارد مصر شد. برخی از وقایع این دوازده روز برای ما گزارش شده و نسبت به بخش زیادی از آن گزارشی در دست نداریم.
از آن جایی که برادران یوسف او را به عنوان دزد و فراری معرفی کرده بودند، کاروانیان دست و پای یوسف را بسته بودند و بر روی نازل ترین مرکب سوار کرده بودند اما با حرکت کاروان، تمام کاروانیان با کمال تعجب مشاهده می کردند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی دست به دست یکدیگر داده اند تا سختی به این کودک وارد نشود، مرکب یوسف حرکت کرد و درست از زمان حرکت، ابری در بالای سر آن ها قرار گرفت تا آفتاب به او نتابد و یوسف را نیازارد و پیش از آن آب شور چاه که شیرین شده بود. این اتفاقات عجیب و اتفاقاتی که مشابه آن برای یوسف رخ می داد از چشم کاروانیان و بالاخص مالک بن نضر ،رئیس کاروان که فردی تیز بین بود پوشیده نبود.
هر چه می گذشت ارادت مالک به این کودک بیشتر میشد، تمام کاروانیان در خاطر داشتند، در همان اوان حرکت ناگاه یوسف ناپدید شد و همگان طبق گفته برادران یوسف، میپنداشتند او گریزپای است، گمان بردند که او فرار کرده، مأموری که مراقب یوسف بود، بعد از گشتن اطراف، او را روی مقبره ای یافت، آنقدر عصبانی بود که بدون سوال و پرسش از یوسف، سیلی محکمی بر گوش او زد و سیلی زدن همان و فلج شدن دستش همان، این معجزه ای بود که خیلی ها را به فکر فرو برد و البته شفای دست همان مأمور با دعای یوسف هم یک جنبه از اعجاز ایشان بود، کاروان مالک به هر دشت خشکیده ای میرسید بارانی لطیف در انجا می بارید و همه جا پر از گل و سبزه و چمن میشد و این از برکت وجود نبی خدا بود، روزها با اعجازهای کوچک و بزرگ یوزارسیف می گذشت تا اینکه کاروان به مصر رسید.
هنگامی که کاروانیان وارد مصر شدند تصمیم گرفتند که ابتدا این برده ی گریزپا را بفروشند و پس از آن بقیه ی کالاها را در بازار مصر عرضه کنند.
آن ها وارد بازار برده فروش ها شدند؛ بازار برده فروش ها به صورت میدان بزرگی بود و در اطراف آن حجره ها و قسمت هایی قرار داشت که هر کسی برده هایش را در آن قسمت عرضه می کرد.
آن ها یوسف را در این بازار عرضه کردند اما بر خلاف برادران یوسف که او را به عنوان کالایی ناچیز عرضه کرده بودند
اینک کاروانیان این کودک را به عنوان کالایی بسیار گرانبها عرضه کردند. آن ها نمی خواستند که به این راحتی یوسف را بفروشند بلکه برای فروش او مزایده برگزار کردند تا او را به بالاترین قیمت به فروش برسانند.
هرچند ماجراها و وقایعی که برای یوسف اتفاق افتاده به ظاهر تلخ و دردناک بوده است اما دست قدرت الهی به دنبال آن است تا اتفاقاتی را رقم بزند که تمدن شیطانی مصر را تحت تاثیر خودش قرار دهد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_سی_هشتم🎬: کاروان مالک بن نضر به راه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_سی_نهم🎬:
در بازار برده فروش ها غوغایی بر پا بود، فروشندگان که هر کدام از سرزمینی بودند، داخل حجره ای که متعلق به آن دیار بود، برده های خود را در معرض دید عموم قرار داده بودند، اما از بین تمام غرفه ها، غرفه ای که یوسف را در معرض فروش قرار داده بود، پر از ازدحام جمعیت بود.
مالک، قیمت پایه ای را برای یوسف قرار داد، قیمتی که چندین برابر قیمت یک برده سالم و نیرومند بود را بر این کودک نهاده بود و هر کس قیمتی بالاتر پیشنهاد می کرد، یوسف از آن او می شد.
همه مردم از دیدن برده ای به زیبایی یوسف سرشار از شگفتی شده بودند، هر کس تلاش می کرد که او را از آن خود کند، هنوز ساعتی از مزایده نگذشته بود که جمعیت این حجره چنان افزون شد که راه برای دیگری نبود و صدا به صدا نمی رسید، گویا مردم به گوش دیگرانی که دربازار برده فروش ها نبودند، رسانده بودند که چه نشسته اید؟! برخیزید و بیایید در اینجا غلامی به درخشندگی خورشید و زیبایی مهتاب عرضه کرده اند، هر کس با سرمایه ای که در طول سال اندوخته بود، در آنجا حاضر شده بود تا یوسف را بخرد، در این بین پیرزنی عصا زنان در حالیکه کلاف نخی در دست داشت پیش آمد، صداها بلند بود و پیشنهادها زیاد، پیرزن با تمام تلاش فریاد زد :این برده را به من بفروشید!
صدایش در هیاهوی بقیه گم شد، اما یکی از اهل کاروان مالک این پیرزن را دید و برایش جالب بود که این پیرزن به چه قیمتی می خواهد یوسف را بخرد، پس پا پیش گذاشت، نزدیک پیرزن شد و گفت: ببینم مادر! تو قصد خرید این غلام زیبا رو را داری؟!
پیرزن به گمان اینکه، این مرد همه کاره کاروان است سری تکان داد و همانطور که لبخند می زد و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت گفت: آری فرزندم! من او را می خواهم، کمکم کن تا او را بخرم
آن مرد یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: آنوقت به چه قیمت می خواهی بخری؟!
پیرزن کلاف نخ دستش را نشان داد و گفت: همه می دانند که تنها دارایی من در این دنیا، این کلاف نخ است، می خواهم با تمام سرمایه و دارایی ام این غلام بچه که آوازه اش در کوی برزن پیچیده را بخرم.
مرد که به عمق کلام پیرزن فکر نمی کرد، قهقه بلندی سرداد و گفت: گویا تو از دنیا بی خبری! الان قیمت این برده به هزار دینار رسیده و تو با کلاف نخی می خواهی آن را بخری؟!
پیرزن آهی کشید و گفت: آری! می خواهم نامم در زمره خریداران این کودک ثبت شود و در تاریخ ماندگار شود
مرد خود را کنار کشید و پیرزن باز فریاد زد من آن کودک را می خواهم و باز صدایش به گوش کسی نرسید.
بازار خرید یوسف گرم بود، قیمتش لحظه به لحظه بالا می رفت، در این هنگام ارابه عزیز مصر به بازار برده فروش ها رسید و تا این جمعیت زیاد را دید دستور داد تا جلوتر بروند و بفهمند سبب این ازدحام چیست؟!
ارابه عزیز مصر جلو رفت و مردم با دیدن او، همانطور که سر تعظیم خم کرده بودند راهی باز کردند تا او جلو رود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_سی_نهم🎬: در بازار برده فروش ها غوغا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل🎬:
بازار برده فروش ها پر رونق تر و گرم تر از همیشه می نمود.
آن زمان به صورت سنتی انسانیت انسان ها را به صورت کالا فرض می کردند و آن ها را به مثابه یک کالایی قابل خرید و فروش در نظر می گرفتند. اما امروزه در دنیای مدرن انسان ها را به صورت زیبا و تزیین شده به کالا تبدیل می کنند، به تعبیر مک لنان امروزه انسان ها تبدیل شده اند به عددهایی که برای کارفرماهایشان نقش کالا را دارند
و به عنوان کالا به آن ها نگاه می شود.
اینک یوسف که ولی خدا بود به عنوان کالایی گرانبها در بازار برده فروشان مصر در حال خرید و فروش بود.
ضرب آهنگ آیاتی که این ماجرا را برای ما نقل می کند دارای آرامشی است که بی شک این آرامش بیانگر آرامش درونی یوسف در آن زمان است؛ یوسف بدون هیچ گونه اضطرابی و با آرامش تمام دلش را به تقدیر الهی سپرده بود.
در این هنگام بود که ناگهان عزیز مصر از همان محلی که مزایده ی خریدن یوسف برگزار شده بود عبور کرد و نگاهش به ازدحام جمعیت افتاد، کنجکاوی اش او را به جلو کشانید و چشمش به یوسف افتاد.
با دیدن یوسف گویی جاذبه ای شدید او را به سمت یوسف می کشاند و ناخوداگاه خواست که یوسف از آن او باشد و به ذهنش رسید که این بهترین هدیه ای است که می تواند به همسرش اهداء کند. به همین خاطر قیمتی را که عزیز مصر برای خرید یوسف پیشنهاد داد بالاترین قیمت بود و هیچ رقیبی نداشت.
همه مردم با دهانی باز به عزیز مصر نگاه می کردند چرا که او
عالی ترین مقام مصر، بعداز فرعون است که مقام نیمه خدایی دارد و همه می دانند که پس از مرگ فرعون مقبره ی او تبدیل به معبد و
پرستشگاهی می شود که مردم او را عبادت می کنند. به همین خاطر فرعون در جایگاهی قرار دارد که به راحتی مردم به او دسترسی ندارند. اما عزیز مصر در جایگاهی قرار دارد که برنامه و بودجه ی سرزمین مصر تحت اختیار او قرار دارد و جایگاهی به مانند ریاست جمهوری در این زمان را دارد.
عزیز مصر سهل الوصول تر از فرعون است و مردم مصر در امر حکومت داری او را بیش از فرعون می بینند. به همین خاطر عزیز مصر بیش از فرعون برای مردم قابل دسترسی است.
از طرفی همسر عزیز مصر شخصی است که به عنوان حقیقی اش، الهه معبد راع و خدای خورشید بود. این شخص که «زلیخا» نام داشت دارای مقامات معنوی شیطانی، سیاست و هوش و جلوه گری بسیار بالایی بوده است.
همچنین او دارای چند معبد و صاحب نفوذ در امر سیاست و نیز مقبولیت در بدنه اجتماعی مصر بود. سیاست ورزی این زن به حدی زیاد است که می توان گفت اتفاقات درون کاخ عزیز مصر را این زن مدیریت می کند و البته عزیز مصر به شدت شیفته و دلباخته او بوده است.
و حالا عزیز مصر اراده کرده که یوسف را بخرد و آن را به عنوان هدیه به همسرش پیش کش کرد.
عزیز مصر که سالیان درازی برده های متفاوت داشته است اینک با یک نگاه برده ها را می شناسد و او قدر و منزلت یوسف را بیش از هرکسی فهمیده است به همین خاطر حاضر شده است که بالاترین قیمت را برای خرید او پیشنهاد بدهد و در جایی در گوشه های پنهان تاریخ ثبت شده که ایشان بیش از سه هزار دینار برای خرید یوسف پول داد در حالیکه در آن زمان با این پول گروهی برده قوی هیکل می شد تهیه کرد.
یوسف خریداری شد، عزیز مصر او را در ارابه درست کنار خود جای داد و این عظمتی بود که نصیب کمتر کسی میشد و اینک مردم میدیدند که این برده کنعانی از گرد راه نرسیده در کنار عزیز مصر، راست قامت ایستاده و عزیز مصر از همان لحظه اول با مهربانی یک پدر به یوسف نگاه می کرد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل🎬: بازار برده فروش ها پر رونق تر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_یک🎬:
ارابه عزیز مصر از بازار برده فروش ها بیرون رفت، گویی همراه آن ارابه قلب مالک بن نضر و قلوب کاروانیانی که دوازده منزل با او همراه بودند هم رفت.
در این هنگام هر یک از کاروانیان از کراماتی که در طول سفر از یوسف دیده بود سخن ها می گفت، مالک بن نضر در حالیکه سکوت پیشه کرده بود به حرفهای آنان گوش می کرد، همسفران گفتند و گفتند و گفتند، ناگهان مالک از جای برخاست و گفت: خاک عالم بر سر مالک بن نضر، عجب معامله ای زیان آور انجام داد.
در این هنگام یکی از کسانی که در بازار شاهد فروش اعجاب انگیز یوسف بود از جا برخاست و گفت: ای مرد! چقدر تو حریص هستی! من اطمینان دارم در تمام عمرت سودی که امروز از فروش آن غلام بچه بدست آوردی را برای تو نبوده، آخر چه کسی باور می کند که پول یک فوج برده را بگیری و فقط یک برده بفروشی، پس نگو زیان کردی.
مالک مانند انسان های مجنون به دور خود می چرخید و می گفت: من زیان کردم! بدجور هم زیان کردم و رو به همسفرانش ادامه داد: شما چرا پیش از فروش این کودک برایم از کراماتش نگفته بودید، چرا باید اینک بگویید؟!
یکی از اهل کاروان اوفی کرد و گفت: مالک آنچنان سخن می گوید که انگار او در کنار ما نبوده، تو خود بودی و با چشم خویش دیدی پس این سخنت گزاف و بیهوده است.
مالک با دو دست بر سرش زد و گفت: من بودم و دیدم اما نفهمیدم اما انگار خواب بودم و متوجه نشدم یکی از اولیا الهی را در کنارم دارم، خاک بر دهانم آنزمان که برای فروش این کودک بزرگ باز شد، و خاک بر سرم که با دستان خود بزرگی از درگاه خداوند را فروختم!
با این حرف مالک، دیگر همسفران به فکر فرو رفتند و همه حرفهای مالک را تایید می کردند، چرا که اعمال این کودک و معجزاتی که پیرامونش رخ میداد جز از اولیا الهی بر نمی آمد.
از آن طرف، ارابه عزیز مصر با سرعت به پیش می رفت، عزیز مصر که همسرش زلیخا را بسیار دوست می داشت اینک هدیه ای گرانبها برای او به ارمغان داشت و شک نداشت که زلیخا با اولین نگاه مهر یوسف را به دل می گیرد، چرا که شاهد بود در بازار برده فروش ها، کوچک و بزرگ و زن و مرد همه به دیده محبت به یوسف نگاه می کردند و از آنجایی که او و زلیخا فرزندی نداشتند، عزیز مصر می خواست یوسف را همچون فرزند خود بزرگ کند.
دروازه قصر عزیز مصر باز شد و با ورود ارابه به قصر انگار عطری عجیب و دل انگیز در فضا پیچید،بطوریکه همه برده ها و کارکنان را به حیاط ورودی قصر کشانید.
عزیز مصر در حالیکه دست یوسف را در دست داشت وارد قصر شد و یک راست به سمت تالاری رفت که می دانست اینک همسر زیبایش در آنجا حضور دارد.
زلیخا با دیدن یوسف، گل از گلش شکفت و همانطور که چون پروانه به گرد او می گشت گفت: امروز مرد خانه من به آسمان ها رفته و برایم فرشته ای شکار کرده؟!
عزیز مصر لبخندی زد و گفت: بی شک این کودک دست کمی از فرشته ها ندارد و من آن را به تو که پری دربارم هستی تقدیم می کنم و مطمئنم این کودک در آینده سودهای زیادی برای ما به همراه خواهد داشت و البته منظور عزیز مصر از این حرف سود مادی نبود.
خداوند در قران می فرماید ما این چنین یوسف را برتری و مکنت عطا کردیم. برادران می خواستند یوسف را ذلیل کنند و کاروانیان می خواستند او را به عنوان برده ای بفروشند، اینک خداوند بالاترین جایگاهی را که می شد برای یک کودک ده ساله در مصر تصور کرد به یوسف عطا کرده است.
و سپس ادامه می دهد که اراده ی خداوند بر همه ی اراده ها برتری دارد. (و اهلل غالب علی امره)
کلید اصلی حل ماجرای یوسف و سوره یوسف همین آیه است که اراده ی خداوند حتمی است و تخلف ناپذیر
است. در سرتاسر ماجرای یوسف هرگاه کسی می خواهد تلاش کند تا اراده ی خودش را جریان بدهد ناگهان خداوند برنامه خودش و اراده ی خودش را ظاهر می کند و بر تمام اراده ها غلبه می دهد.
اگر همه ی ما بدانیم که خداوند در این عالم صحنه گردانی می کند در تمام حوادث آرامش مان را حفظ خواهیم کرد چرا که می دانیم اراده خداوند بر تمام اراده ها غلبه دارد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_یک🎬: ارابه عزیز مصر از بازار ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_سه🎬:
یوسف به سن بلوغ رسیده بود و زیباتر از همیشه می نمود، چهره اش همچون سیمای فرشتگان آسمان زیبا و جذاب و نورانی بود و زمانی که نورانیت ظاهر با معنویت و درخشندگی باطن در هم تنیده می شد، هیچ کس را یارای تحمل این عشق نبود.
زمانی که در سنین جوانی مجموعه ی علم و کمالات یوسف کامل شد، اشتیاق ها نسبت به یوسف هم شدت گرفت.
زلیخا نیز از این دایره خارج نبود و اشتیاق فراوانی به یوسف داشت. اما تفاوتی که زلیخا با دیگران زنان مشتاق به یوسف داشت آن بود که یوسف برده ی مستقیم زلیخا بود و زلیخا بیش از همه با یوسف تعامل و ارتباط داشت.
در تمام لحظات و کارها یوسف در کنار زلیخا بود.
هر عملی که از طرف یوسف انجام شود و برای زلیخا معنای ناز و کرشمه را داشته باشد باعث می شود که محبت و علاقه ی زلیخا به یوسف بیشتر شود. در طول این چند سالی که یوسف بزرگ شده و روز به روز بر جذابیت و کمالاتش افزوده شده، محبت زلیخا نیز نسبت به او بسیار زیاد شده است تا جایی که بذر اولیه ی محبت او نسبت به یوسف اینک تبدیل به درخت تنومندی شده است که به این راحتی از قلب زلیخا قابل قلع و ریشه کن شدن نبود.
زلیخا که سالها قد کشیدن یوسف را دیده بود، حالا عنان نفس از کف داده بود و می خواست به هر ترتیب که شده به او دست پیدا کند و عموما این دست یافتن با حس جنسی که در همه اعصار وجود داشت و اگر در مسیر درست هدایت نمیشد،تیری از جانب شیطان بود، نمود پیدا می کرد.
زلیخا چندین بار با عناوین مختلف، گاهی پوشیده و در لفافه و گاهی مستقیم و واضح به یوسف پیشنهاد شیطانی می داد، اما یوسف هر بار با ترفندی از دام زلیخا می گریخت و اجازه نمی داد که هوس شیطانی این زن، دامان او را آلوده کند و اصلا طوری برخورد می کرد که زلیخا به ندیمه هایش گفت که یوسف اصلا در دنیایی که ما سیر می کنیم نیست انگار او در این وادی غریبه و نا بلد است و دنیای او غرق در خدایش است، تا اینکه زلیخا با همفکری بعضی از ندیمه هایش که درد او را خوب می دانستند و چه بسا خود نیز عشق یوسف را به دل داشتند، نقشه ای کشیدند تا یوسف را در عمل انجام شده قرار بدهند، اولا که او را از دنیای خود بیرون کشند و دوما چنان او را در منگنه قرار دهند که نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس و به این ترتیب به نیت شوم خود برسند.
زلیخا برای اینکه به مقصود خود برسد، مکانی را برای خلوت کردن با یوسف انتخاب کرد که هفت در داشت، یعنی می خواست یوسف در حین عشق بازی، احساس امنیت کامل نماید و نترسد از اینکه ممکن است کسی سر برسد و راز آنها بر ملا شود، پس بهترین مکان، همان سالن زیبای اندرونی بود که با هفت در بزرگ و محکم از بقیه قصر جدا میشد.
زلیخا به همین کار قناعت نکرد بلکه دستور داد تا بهترین آینه کار و ماهرترین صورتگر مصر را حاضر کردند.
سپس با ظرافت و حساسیتی که مختص بانوی شاخص مصر بود، دور تا دور اتاق را آینه های قد کار گذاشتند و مابین این آینه ها، به صورتگر دستور داد تا صحنه هایی از معاشقهٔ یوسف و زلیخا را به تصویر بکشد، به این ترتیب یوسف زمانی که در این اتاق بود و مجبور بود هم صحنه های شهوانی خود و زلیخا را ببیند و هم اینکه در هر کجا نگاه کند، تصویر زلیخا را در آینه ببیند.
این نقشه، کامل و بی نقص بود و زلیخا مطمئن بود که یوسف بالاخره در دام او می افتد و به او پاسخ مثبت خواهد داد.
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_سه🎬: یوسف به سن بلوغ رسیده بود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_چهارم🎬:
حالا مکان دلبری و عشق بازی زلیخا برای یوسف مهیا شده بود و زلیخا باید گام بعدی را بر می داشت.
صبح زود بود، ماهرترین مشاطه مصر که مشاطه دربار فرعون نیز بود به امر زلیخا به حضور او رسیده بود و با حوصله و ظرافتی زیاد مشغول آرایش زلیخا شد.
آرایش و زیبا سازی زلیخا ساعت ها طول کشید اما زمانی که مشاطه دست از کار کشید، با شوقی در کلامش گفت: بانوی من! به جرأت می توانم بگویم اینک زیباترین زن مصر نه، زیباترین زن روی کره زمین را در پیش چشم خود می بینم، به راستی که شما از روز عروسی تان هم زیباتر شده اید و خوشا به سعادت عزیز مصر که چنین فرشته ای پری رو را در کنار خود دارد.
زلیخا از شنیدن تعریف زیباییش سر ذوق آمده بود و زیر لب گفت: آیا در چشم آن دلبر گریز پای هم چنین زیبا و با عظمت جلوه می کنم؟! و سپس مشاطه را مرخص کرد و دستور داد زیباترین لباسی که در مصر بود و او اخیرا سفارش داده بود را بیاورند، لباسی از حریر سفید که در جای جای آن سنگ های الماس درخشان به چشم می خورد و آنقدر نرم و نازک بود که تمام تن و بدن زلیخا را به نمایش می گذاشت و لطافتی بیش از قبل به آن می بخشید و ناخوداگاه بیننده را وادار میکرد که به این زن ظریف و زیبا ساعت ها چشم بدوزد و لذت ببرد.
زلیخا لباسش را پوشید و به سمت حجله ای که همچون گنجینه ای گرانبها با هفت در از دیگر ساختمان جدا میشد و با زیباترین آینه ها و محرک ترین تصاویر شهوانی آراسته شده بود رفت و در اتاق بر تختی زرین و چشم نواز که دور تا دورش را پرده های حریر قرمز کشیده بودند تکیه زد و ندیمه مخصوص خودش را به دنبال یوسف فرستاد و تا به او بگویند که بانوی قصر، برده کنعانی اش را برای امری مهم به حضور پذیرفته است.
پیغام به یوسف رسید، یوسف که اینک به عنوان برده خوانده شده بود، مجبور به اطاعت از ولی نعمتش بود، پس به همراه ندیمه زلیخا به سمت اتاقی که وصفش شد، حرکت نمود.
از در اول گذشتند، ندیمه در را با چند قفل بزرگ، قفل نمود، در دوم و سوم و چهارم و...تمام درها به همان روش قفل شد و ندیمه مخصوص جوری این کار را انجام می داد که یوسف ببیند و متوجه باشد به جایی که می رود از هر لحاظ پنهان و امن است تا یوسف در حضور بانویش با خیال راحت هر عملی که از او خواسته شد را انجام دهد.
در هفتم باز شد و اینبار ندیمه داخل نشد، یوسف به تنهایی داخل شد و زلیخا که از دیدن یوسف قلبش با سرعت می تپید، سعی کرد دستپاچه نشود و با حالت آرامش ساختگی گفت: یوزارسیف! درب اتاق را پشت سرت قفل کن.
یوسف نگاهی عجیب به اتاق انداخت و سرش را پایین انداخت و از جا حرکت نکرد، او دید که حتی کف اتاق هم آیینه کاری شده است.
زلیخا این حرف نشنوی یوسف را پای دستپاچگی اش گذاشت و خود از جا بلند شد، با قدم هایی آرام و شمرده و با نازی در حرکاتش به سمت درب رفت، در هفتم نیز قفل شد.
حالا همه چی مهیا بود و زلیخا شک نداشت که یوسف به در خواستش پاسخ مثبت می دهد.
زلیخا با لبخندی ملیح دور تا دور یوسف شروع به چرخیدن نمود و بعد با ناز و عشوه ای در صدایش گفت: سرت را بالا بگیر یوزارسیف، مرا مستقیم نگاه کن، دوست ندارم تصویر مرا در آینه ببینی! نگاه کن چگونه به خاطر تو به زحمت افتادم، از صبح زیر دست بهترین مشاطه مصر بودم و این حجله هم مدتهاست که تحت نظر من مشغول تزیینش بوده اند، حالا همه چی آماده است، بیا بر این تخت بنشین تا با هم لحظاتی دلبرانه و عاشقانه رقم زنیم، من اینک تماما تحت اختیار تو هستم.
یوسف حرکتی نکرد، زلیخا که انگار یکباره چیزی به خاطرش آمده باشد گفت: صبر کن! چیزی را فراموش کرده ام و سپس شال قرمز رنگ حریری را که دور گردنش انداخته بود از گردن باز کرد، به سمت قسمتی از اتاق که مجسمه آمون بود رفت، شال را بر روی آمون انداخت و گفت: این صحنه ها را آمون نبیند بهتراست، چرا که من الهه آمون هستم و ممکن است او به تو حسادت کند و اصلا خوبیت ندارد در مقابل چشم معبود،چنین صحنه هایی نمود پیدا کند
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_چهارم🎬: حالا مکان دلبری و عشق ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_پنجم🎬:
یوسف و زلیخا هر دو دوان به سمت درب هفتم در حرکت بودند و هر کدام می خواست زودتر خود را به در برساند، زلیخا می خواست مانع باز شدن در شود و یوسف می خواست از در بگذرد و از این زندان گناه الود فرار کند و در اینجا بود که دست زلیخا به لباس یوسف رسید و ان را درید.
درست هنگامی که درب هفتم گشوده شد در حالی که یوسف و زلیخا در حال دویدن بودند عزیز مصر پشت درب قرار داشت و در جلو آن ها ظاهر شد.
عزیز مصر با تعجب به انها نگاهی انداخت و یوسف و زلیخا هر دو در موقعیتی حساس قرار گرفتند و منتظر کلامی از جانب عزیز مصر بودند.
در این لحظه انتظار می رود اولین کسی که سخن بگوید عزیز مصر باشد که با حالت خشم و غضب نسبت به
زلیخا غیرت به خرج بدهد و سربازان را فرابخواند تا یوسف را بازداشت کنند اما با کمال تعجب می بینیم که در این صحنه هیچ برخورد خشنی از عزیز مصر صادر نشده است.
همچنین انتظار می رود که زلیخا هیچ سخنی نگوید چرا که در وضعیت روحی و جسمی مناسبی نیست اما برعکس می بینیم اولین نفری که لب به سخن باز می کند زلیخا است، او تازه به خود آمده و می خواهد کاری کند که عزیز مصر متوجه خیانت او نشود و از طرفی یوسف را هم به نوعی از خشم عزیز که شاید با مرگ او همراه باشد حفظ کند اما مهم ترین کار اینک حفظ آبروی خودش است.
هنگامی که زلیخا عزیز مصر را پشت درب هفتم دید فورا تمام عقلانیت از دست رفته خودش را برگرداند و در یک لحظه به خود آمد و موقعیت خود را باز یافت رو به عزیز مصر گفت: به نظرت سزای کسی که قصد سوئی نسبت به اهل تو داشته باشد چیست؟
شروع کردن زلیخا به صحبت در این صحنه خبر از اعتماد به نفس بالای او و سیاست سرشار او می دهد که می خواهد ماجرا را مدیریت کند.
زلیخا که الهه معبد است شخصیتی سیاست مدار و قدرتمند دارد و احتمال می رود که چنان بر قصر عزیز
مسلط باشد که نفوذ و تاثیر گذاری شدیدی بر شخص عزیز داشته باشد.
تحلیل کلام زلیخا بدین صورت است که به عزیز مصر گفت: اولا یوسف قصد بدی داشته است اما عمل بدی
را انجام نداده است (اراد بأهلک سوء) دلیل اینکه زلیخا می گوید یوسف فعل بدی را مرتکب نشده است آن است که زلیخا به عنوان یک عاشق شیدا نمی خواهد یوسف را از دست بدهد و هنوز برای رسیدن به یوسف امیدوار است و شاید نقشه ها داشته باشد و برای همین اگر بگوید یوسف کار بدی را انجام داده است احتمال این که عزیز مصر یوسف را از بین ببرد و فرمان قتل او را بدهد بسیار زیاد است.
زلیخا که زنی بسیار زیرک است، می خواهد به گونه ای صحنه را مدیریت کند که از شدت جنایت کاسته شود و خودش را نیز پاک و معصوم نشان دهد.
ثانیا زلیخا به عزیز می گوید من اهل و خانواده تو هستم. ثالثا می گوید باید یوسف زندانی شود یا عذابی دردناک بچشد اما او را نکش! زلیخا با این جمله می خواهد پیشنهادی درباره مجازات یوسف بدهد که کشته شدن در آن نباشد تا موضوع عشقش به یوسف از بین نرود.
این نحوه از مدیریت عجیب زلیخا در اوج تنش احساسی و بحران ناموسی نشان از زیرکی بسیار بالای این زن عاشق و مرموز دارد.
عزیز مصر که گویا عمق وجودش به بی گناهی یوسف شهادت می دهد اما اینک نمی داند به حرف همسرش گوش کند یا به عمق حرف دلش...
در این هنگام یوسف که کاملا بی گناه بود و آرامشی عجیب داشت رو به عزیز مصر فرمود: زلیخا دروغ می گوید، من نیت سوئی نداشتم بلکه او مرا به خود خواند.
در این هنگام رنگ از رخ زلیخا می پرد اما با این حال میدان را خالی نمی کند و با اطمینانی در کلامش می گوید: یوسف حقیقت را نمی گوید ، شما بدون شاهد نباید حرف او را بپذیرید و مرا متهم سازید
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_پنجم🎬: یوسف و زلیخا هر دو دوان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_ششم🎬:
حضرت یوسف در این ماجرا کاملا آرام بود و هیچ اضطرابی نداشت چرا که تمام عالم بر مدار صدق و راستگویی بنا شده است و بر این مدار می چرخد به همین خاطر انسانی که راستگو باشد هیچ ترس و اضطرابی ندارد. در مقابل انسان دروغگو دائما در اضطراب و نگرانی و ترس به سر می برد چرا که باید تمام تلاش خودش را صرف کند تا بتواند بر خلاف جریان حاکم بر عالم حرکت کند؛ همچنین باید تمام تلاش خودش را انجام دهد تا به گونه ای سخن بگوید که هیچ کدام از سخنانش با یکدیگر تناقض نداشته باشند تا دروغش آشکار نشود.
حضرت یوسف در صحنه ای که اتفاق افتاد با آرامش تمام رو به عزیز مصر نمود و فرمود: بدان که زلیخا قصد داشت تا مرا به سوی خودش دعوت کند.
حضرت یوسف به گفتن همین یک جمله بسنده کرد و هیچ نیازی به دفاع دیگری از خودش ندارد چرا که طبیعت عالم با انسان راستگو همراه است و زمین و زمان برای او شهادت میدهند.
و بی شک خداوند در این صحنه درحال مقدمه چینی برای امت برگزیده است و می خواهد به آن ها بفهماند تمدن باید بر اساس صدق چیده شود و بر مدار صدق حرکت کند و تمدنی که بر خلاف جریان صدق عالم چیده شود اصلا حرکت نمی کند و دچار سختی و ضلالت و در آخر انحطاط و هلاکت می شود.
پس از آن که یوسف سخنش را بر زبان جاری کرد زلیخا اعتراض کرد و شاهد خواست.
عزیز مصر رو به یوسف گفت: آیا شاهدی برای سخنت داری؟!
در این هنگام به یوسف الهام شد و به اذن خدا یکی از اقوام و نزدیکان زلیخا که در همانجا درست پشت در حضور داشت، به نفع یوسف شهادت می دهد. هیچ چیز در عالم اتفاقی نیست و نباید بگوییم این که یکی از بستگان زلیخا در آن صحنه حاضر بوده و شهادت داده است اتفاقی بوده است بلکه مسیر رودخانه عالم بر مدار صدق است و این اتفاقات را رقم می زند.
و جالب است بدانید این شاهد طفلی شیرخوار بود که هنوز قدرت تکلم پیدا نکرده بود و زلیخا تا این را شنید با تمسخر گفت: وقتی مجرم هستی و می خواهی خود را بی گناه نشان دهی بلید از طفل شیر خواره شهادت طلبی و در این هنگام شاهدی که ظاهرا خواهرزاده زلیخا بود، به اذن خداوند به سخن درآمد و زمانی یوسف از او پرسید: ای طفل بگو چه کسی گنهکار است و در میان بهت و حیرت زلیخا و عزیز مصر، طفل لب به سخن گشود و گفت: به پیراهن یوسف نگاه کنید که اگر از جلو پاره شده باشد ، یوسف قصد سوء داشته و زلیخا راست می گوید و اگر پیراهن از پشت پاره شده باشد یوسف راست می گوید و زلیخا گناه کار است.
هنگامی که عزیز مصر پیراهن یوسف را دید که از پشت پاره شده است، آهی کشید و گفت: این ماجرا
دسیسه ای از جانب شما زن ها بوده است و شما عجب دسیسه گرهایی هستید.
عزیز مصر پس از شهادت آن طفل رو به یوسف کرد و گفت: ای یوسف از این ماجرا در گذر و آن را فراموش کن و سپس به زلیخا نیز خطاب کرد و گفت: بدان که تو خطا کردی و مرتکب اشتباه شدی.
عکس العملی که از عزیز مصر پس از سخنان زلیخا صادر شده است یک برخورد بسیار نرم و متین است؛ این مساله سه دلیل می تواند داشته باشد.
دلیل اول آن است که احتمال می رود عزیز مصر به شدت عاشق زلیخا بوده باشد و اصلا نمی تواند قبول کند
که زلیخا گناهی به این بزرگی را مرتکب شده چرا که کسی که دیگری را دوست داشته باشد در مقابل خطاها و اشتباهات وی کور و کر می شود. دلیل دومی که احتمال می رود آن است که زلیخا به شدت در قصر عزیز نفوذ دارد و در واقع او کارگردان اصلی ماجراهای قصر است و عزیز مصر در واقع عامل درجه دوم است و اصلا چنین شخصی امکان برخورد سخت و خشن با زلیخا را ندارد و به همین خاطر عزیز مصر تلاش می کند تا این قضیه در همین حد باقی بماند و به فراموشی سپرده شود. دلیل سومی که احتمال می رود آن است که عزیز مصر نمی خواهد این ماجرا از قصر به بیرون درز پیدا کند و مایه ننگ او شود چرا که جاسوس های احتمالی درون قصر و حرف و حدیث هایی که بعد از این واقعه حادث می شود امکان انتشار این قضیه را بالا می برند و به همین خاطر عزیز تلاش می کند تا این ماجرا در همین صحنه متوقف شود و ادامه پیدا نکند و هیچ کس بجز افراد حاضر در صحنه از آن با خبر نشوند.
برخورد عزیز مصر در همین حد بود و او که دلش از دست زلیخا گرفته بود همانطور که پشت به او می کرد تا به اتاقش برود و در تنهایی خود غرق شود، بلند گفت: هیچ کس حق ندارد از این واقعه جایی سخن بگوید، این واقعه در همینجا باید دفن شود.
عزیز مصر این حرف را زد و به سمت اتاقش رفت.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_هفتم🎬:
عزیز مصر توقع داشت که این راز دردناک در همان جلوی تالار هفت درب، دفن شود و به بیرون درز پیدا نکند اما این رسم روزگار است جایی که پای عشق در بین باشد، راز میشود سازی که گوش ها را می نوازد، خصوصا اگر یک طرف این راز عشق، بزرگترین بانوی مصر و الهه معبد آمون باشد، زنی زیبا که مورد رشک تمام زنان مصر است و هر زن مصری آرزو دارد تا زلیخا را از مقامش پایین بکشد و خود مقام او را تصاحب کند و بر جایگاه زلیخا تکیه زند.
در این ماجرا چون زلیخا قلبش مالامال عشق یوسف بود و هر چه می گذشت این عشق بیشتر و افزون تر میشد و طبیعی بود که این عشق در رفتار زلیخا بروز پیدا می کرد، رازش بر زنانی که همیشه سخت زلیخا را زیر نظر داشتند، به زودی عیان شد.
حالا خبری بسیار شگفت انگیز دهان به دهان در مصر می چرخید که « آهای مردم! بدانید که زلیخا! بانوی قصر عزیز مصر و الهه معبد خدایان، عاشق برده ی کنعانی اش شده»
خیلی زود این خبر در همه جا پیچید و زلیخایی که یک زمانی یوسف را از همه پنهان می کرد، اینک با عشق آتشینش، یوسف را مشهور خاص و عام نموده بود.
و حالا بعد از فاش شدن این ماجرا سعایت ها و بدگویی ها درباره زلیخا زیاد شده بود و این ماجرا تبدیل به نقل محافل مصری می شود.
در اینجا قرآ ن کریم می فرماید: زنان مصری در پایتخت می گفتند: همسر عزیز مصر عاشق برده اش شده و او را به خود دعوت کرده است.
و طبق معول تمام جوامع ، یک کلاغ چهل کلاغ هم داغ شده بود و فضای اتهاماتی که به سوی اغراق نیز پیش می رفت کاملا علیه یوسف بود و این کار را برای یوسف که نبی خدا بود سخت می کرد چرا که بعدها یوسف برای ادامه مسیر نبوتش باید خودش را این اتهامات سنگین مبرا کند و گرنه هیچ کس به سخنان او گوش نمی دهد.
عشق یوسف تمام وجود زلیخا را پر کرده بود تا جایی که درباره او می گفتند: قلب زلیخا نسب به عشق یوسف کاملا پر شده است و به مرحله «شغف» رسیده است؛ قطعا زلیخا در گمراهی آشکار است.
علت آن که زنان مصری نسبت گمراهی به زلیخا می دادند آن بود که زلیخا عاشق یک برده کنعانی شده بود و از لحاظ مقام و منزلت اجتماعی از خودش بسیار پایین تر بود.
زلیخا که تا آن روز تلاش می کرد وجود یوسف را از تمام افراد مخفی نگه دارد حالا دیگر نه تنها نام یوسف و ماجرای آن دو ورد زبان ها شده بود بلکه آبروی زلیخا نیز در بین زن ها رفته بود و برای او ننگی به شمار می آمد. اگر این اتفاق برای یک زن عادی پیش می آمد، اعتماد به نفس خودش را از دست می داد و دیگر در مجالس بانوان حاضر نمی شد اما زلیخا یک زن عادی نیست و بسیار زیرک است، او زنی ست که در سخت ترین شرایط خودش را نمی بازد و چنان عمل می کند که کسی توان جسارت به او را نداشته باشد پس هنگامی که متوجه شد زنان مصر بدگویی او را می کنند، نقشه ای کشید و تدبیری اندیشید تا آب رفته را به جو بازگرداند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_هفتم🎬: عزیز مصر توقع داشت که ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_هشتم🎬:
حالا ماجرای عشق زلیخا زن عزیز مصر به برده کنعانی اش یوسف در کل مصر پیچیده بود، تمام زنان بزرگ مصر و همسران بزرگزادگان زلیخا را نیشخند می کردند و پشت سر او الفاظی حقیرانه را به کار میبردند، از نظر آنان عاشق شدن زلیخا یک گناه بود اما اینکه عاشق برده خود شده بود هزاران گناه، آخر مرتبه زلیخا آنچنان بالا بود که اگر می خواست عاشق هم بشود می بایست عاشق فرعون میشد نه یک برده...
تمام این حرفها و بیش از اینها به گوش زلیخا رسید، این زن باهوش و سیاستمدار باید کاری می کرد که تمام حرفها نقش بر آب شود او پیش از این نشان داده بود زنی ست که در میدان های سخت خودش را نمی بازد و گاهی ماجرا را آنچنان وارونه جلو می دهد که از نقش یک مجرم به شکل یک مدعی در می آید.
پس نقشه ای کشید و در یک روز چندین قاصد به خانه بزرگان مصر روان کرد و همسران تمام دست اندرکاران حکومتی و اشخاص متشخص مصر را به قصر عزیز مصر دعوت کرد.
زنان مصر از این دعوت متعجب شده بودند و همه متفق القول بر این حرف بودند که زلیخا آبرویش در بین مردم رفته و می خواهد با این جشنی که در قصرش برگزار می کند ما را مدیون خود کند و از ما بخواهد که زین پس حرف او را نزنیم، شاید به هر کدام از ما تحفه ای هم بدهد تا دهانمان را ببندیم.
این زمان نقل میان مجلس، ماجرای جشن زلیخا شده بود، از آن طرف زلیخا بزرگترین تالار قصر را انواع و اقسام تابلوهای زیبا و تصویرهای جذاب تزیین نمود، کرسی هایی برای میهمانان قرار داد که هرکس از مکانی که نشسته است بر کل مجلس احاطه داشته باشد.
کرسی ها چیده شد و در جلوی آن میزهایی چوبی و کنده کاری شده قرار گرفت، روی میز انواع خوردنی ها به چشم می خورد و کم کم سرو کله میهمانان پیدا شد و پس از ساعتی کل میهمانان آمدند.
زلیخا به یوسف دستور داده بود که بهترین لباس خود را بپوشد و هر وقت که او را صدا زدند، با سینی از نوشیدنی وارد مجلس شود، سینی را در صدر مجلس بگذارد و سپس برگردد.
یوسف برده بود و زلیخا صاحبش و می بایست همانگونه که صاحبش می خواهد عمل کند و مجبور بود به اطاعت از زلیخا
جمع همه که جمع شد، زلیخا با وقاری همچون همیشه و تاجی طلایی و بسیار گرانبها برسر گذاشته بود وارد مجلس شد.
پس از نگاهی که به زنان کرد، قبل از اینکه آنها لب به سخن بگشایند به خدمه امر کرد تا ظرفهایی که پر شده بود از میوه ترنج که پوستی بسیار نازک داشت را جلوی زنان بگیرند و به زنان امر کرد که کارد جلویشان که بی نهایت تیز بود را در یک دست بگیرند و ترنج هم در دست دیگر و وقتی زلیخا اشاره کرد، ترنج ها را پوست گیرند.
زنان مصر از این امر زلیخا تعجب کرده بودند اما کاری را که او می خواست انجام دادند.
همه نگاه ها به زلیخا بود که زلیخا سر در گوش ندیمه اش گذاشت و به او گفت تا به یوسف بگوید وارد مجلس شود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_هشتم🎬: حالا ماجرای عشق زلیخا زن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_نهم🎬:
یوسف با سینی که در آن جام هایی از نوشیدنی بود وارد تالار شد و قبل از آن به امر زلیخا همه ی زنان جمع شده در آنجا کارد و ترنج را برداشتند تا پوست کنند.
زنها مشغول پوست گرفتن ترنج بودند که یوسف با سیمایی ملکوتی وارد مجلس شد.
چشمان زنان خیره به مردی شد که تا به حال نظیرش را ندیده بودند، با هر قدمی که یوسف بر میداشت، قلب زنان آن تالار بیشتر به تپش می افتاد، هوی نفسانی بر زنان چیره شده بود و دل از کف داده بودند، آنها بی آنکه بدانند، دستهای خود را به جای پوست ترنج بریدند و این بریدگی نه یک بار بلکه چند بار طول کشید، آنها اینقدر محو یوسف بودند که نه درد و سوزش بریدگی و نه گرمی خونی که بر دامانشان میریخت را حس کردند.
یوسف فقط میبایست سینی را در صدر مجلس، درست روی میزی که روبه روی زلیخا بود بگذارد، او بدون اینکه نگاهی به اطراف کند همانطور که نگاهش خیره بر زمین بود، سینی را در جایگاهش گذاشت و راه رفته را برگشت و از تالار خارج شد.
با رفتن یوسف، همهمه ای برپا شد، زنان رو به زلیخا هر کسی حرفی میزد، یکی میگفت: این چه کسی بود، براستی آیا او بشر بود؟! و آن دیگری میگفت: او محال است انسان باشد، او فرشته ای به غایت زیباست که از آسمان فرو افتاده و ان یکی، یوسف را از الهه های معبد میدانست که در آسمان سکنی دارد و اینک به زمین آمده.
هر کس حرفی میزد، زلیخا نیشخندی زد و با اشاره به خونی که از دستان زنها بر لباس های زیبایشان جاری شده بود گفت: آیا هنوز متوجه نشدید که یوسف چگونه شما را مدهوش خود کرد که انگشتان خود را بریدید و تازه زنها متوجه وضعیت خود شدند.
در این هنگام یکی از زن ها که بر دیگران برتری داشت از جا بلند شد و گفت: براستی که تو حق داشتی زلیخا، تو حق داشتی هر کاری بکنی! آخر ما چند لحظه ای یوسف را دیدیم اینچنین از خود بی خود شدیم، تویی که سالها شاهد رشد و بالندگی او بودی و هر لحظه در کنارت بود، چه صبر و تحملی داشتی که هیچ کار نکردی...
زلیخا لبخندی زد، او با این ترفند بازی باخته را به نفع خود تمام کرد، حالا چنان شده بود که او نه جایگاه مجرم را داشت بلکه تمام زنها او را زنی بسیار قدرتمند می دانستند که مستحق هر کاری بود، زلیخا سری تکان داد و گفت: حالا فهمیدید که من حق داشتم هر کاری کنم و من در این وادی یک ذره گنهکار هم نیستم، بلکه عملم عمل بدی نبود و من سزاوار چیزی بیشتر از همنشینی با یوسف بودم.
همه ی زنها حرفهای او را تایید کردند، زلیخا با این کارش قبح عمل زشتی را که انجام داده بود شکست و یک کار زشت را تبلیغ می کرد بطوریکه تمام زنهای آن جمع که با دیدن یوسف دل از کف داده بودند بر آن شدند تا به نوعی جلب توجه یوسف را کنند و او را به خود بخوانند و اینگونه بود که این گناه شد به منزله مسابقه ای که بین زنان بوجود آمده بود، مسابقه ای که هر کدام از زنها می خواست گوی سبقت را از دیگری برباید.
بازی زشت و کثیفی که باعث شد یوسف از آزادی خود و خدمتش در قصر به خداوند شکایت کند و راضی به افتادن در زندانی تاریک و نمور شود تا از چنگ این زنان رها شود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_نهم🎬: یوسف با سینی که در آن جام
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_پنجاه🎬:
در ادبیات دینی و البته عرف جامعه اشاعه فحشا خیلی بدتر از انجام آن عمل است زیرا باعث شکستن قبح گناه و تبدیل هرکدام از گناه کاران به مبلغ گناه می شود.
قبح شکنی گناهی ست بزرگتر از انجام گناه در خفا زیرا قبح شکنی باعث جرأت و جسارت گناه در جامعه می شود.
فشار های اجتماعی که روی زلیخا بود او را به سمت قبح شکنی از گناه سوق داد. زلیخا در سخنرانی خود نه تنها گناهش را پذیرفت بلکه اعلام کرد که اگر یوسف در خواست مرا نپذیرد، او را تحقیر کرده و به زندان میاندازم.
پس زلیخا به عنوان یکی از الگوهای
جامعه به رسانه آشکار دعوت کننده به گناه تبدیل شد و موج سنگینی از برداشتن ترمز های اجتماعی گناه به راه افتاد.
از این به بعد جامعه زنان مصر، دعوت یوسف به خود را گناه نمیشماردند بلکه خودشان مشتاق بودند تا با یوسف رابطه ای نزدیک برقرار کنند و آنچه را که زلیخا به آن نرسید، خود به آن برسند و همه ی آن ها درصدد جذب یوسف برآمدند و رقابت سنگینی برای جلب نظر یوسف در میان زنان شکل گرفته بود.
همین باعث افزایش فشار اجتماعی گناه بر یوسف شد.
در این هنگام، یوسف که جوانی پاکدامن و نبی از انبیاء الهی بود در مخمصه و منگنه ای شدید قرار گرفته بود.
شرایط برای یوسف بسیار سخت شده بود و او برای رهایی از این موقعیت با خدا به نیایش پرداخت و گفت: ای خدا! زندان برای من محبوب تر از این آزادی است زیرا با ادامه این وضعیت ممکن است از من کار کودکانه ای از روی جهالت سر بزند. پس خداوند دعای او را اجابت کرد.
و از طرفی تا قبل از این تصمیم عزیز مصر سرپوش گذاشتن بر ماجرای یوسف و زلیخا بود اما با تسلیم
نشدن زلیخا و اصرار بر خواسته خود، جایگاه او نیز به خطر افتاد پس تصمیم خود را عوض کرد و با به زندان انداختن یوسف موافقت کرد، یعنی حوادث روزگار بر مداری قرار گرفت که خود یوسف از خدا می خواست و دعای او اینچنین به اجابت رسید.
صبح زود بود که جارچیان در کوی برزن جار زدند، آنها یوسف را انسان گنهکاری معرفی کردند که پا را از گلیم خود بیرون گذاشته و بر ولی نعمت خود خیانت کرده و برای همین او را به زندانی منتقل می کردند در سخت ترین زندان در کل مصر بود، زندانی که در آن محبوسین در اعماق زمین در جایی بسیار کثیف و نمور و به دور از نور آفتاب به سر نی بردند، نه خبری از خورد و خوراک و پوشاک خوب بود و نه حتی امکانات اولیه ی بهداشتی را داشتند و در طول روز هم با انواع شکنجه ها، آزار می دیدند
هر چند حالا تقریبا کل شهر می دانستند که گناه یوسف بی توجهی به زیبا رویان مصر بوده و این دانی بود که زنان هوسران مصر برای یوسف پهن کرده بودند اما زلیخا یوسف را تحقیر اجتماعی کرد، او را با غل و زنجیر در شهر چرخاندند و اعلام کردند که او به جرم گناه به زندان می رود.
یوسف به زندانی رفت که هم خدا و هم یوسف و هم عزیز مصر راضی بودند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎