eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ دستی برایش تکان میدهم که خیلی با احتیاط کنارم مینشیند. احوالپرسی مختصری میکنیم و میپرسم: _چرا رنگو روت پریده! _چیزی نیست. گفتم دیر میرسم مجبور شدم بدوم. انگار جوابش را از روی هوا قاپیده، دلیل واقعی اش را نمیپرسم و میگویم: _مش اکبر و زینب خانم دیگه؟ حاج حسن و خونوادشون خوبن؟ نتونستم باهاشون تماس بگیرم. تو عذرخواهی کن. میخندد و میگوید: _خب چیکار کنم، خوبه لوت میدادم. اونام خوبن! ناراحت نمیشن، میدونن تو چه وضعی هستی. راستی‌.. گفتی حاج حسن...حاج حسن میگفت دارم کنترل میشم اما باور نمیکردم تا اینکه امشب... حرفش را میخورد و اضطراب میپرسم: _امشب؟ چیزی شده؟ از خدا خواسته صدای اقامه را که میشنود، لب میزند: _میگم بهت. فعلا نمازه! نماز را توی هول و ولا میخوانم. بعد از نماز او را به گوشه‌ای میکشانم و میخواهم واقعیت را بگوید. _والا امشب یه مرده ای چندتا خیابون دنبالم بود. مطمئنم خودشونن، یه مرد هیکلی با موهای فر و سیبیل تاب خورده! وای نمیدونی چقدر ترسناک بود! فکر کنم تموم قرآنو خوندم تا سالم اینجا برسم. دستش را نوازش میکنم و میگویم: +خب نمیامدی. _توی راه دیدمش! اصلا روحم خبر نداشت. فکر نمیکردم پیگیر باشن. ظاهرا دوباره برگشتن وگرنه اون سری که اومدم خونت حتما باید یه کاری میکردن. +آره راست میگی. بهتره زیاد واینستی! برو تا شک نکردن. منم قیافه‌مو خوب مخفی میکنم. بلند میشوم و در آغوشش میگیرم.به طرف ضریح میروم و بعد از زیارت مختصری از امامزاده خداحافظی میکنم. موقع برگشتن خوب چهره ام را میپوشانم. قبل از اینکه از صحن خارج شوم، چشمم به جایی می افتد که اون مرد نورانی را دیدم. مرتضی به سمتم می آید که من راهم را کج میکنم. به گمانم خودش میفهمد و طرفم نمی آید. خودم را به ماشین میرسانم و مرتضی هم میرسد. از او میخواهم سریع تر در را باز کند و زوتر برویم. از نگاه آشفته ام همه چیز را میخواند و بعد از روشن کردن ماشین میپرسد: _چیزی شده؟ حمیده‌خانم چیزی گفت؟ +میگفت ساواک مامور براش گذاشتن. وایی میگوید و مشتش را به فرمان میکوبد. _وای! وای! وای! نباید میامدیم‌‌. شاید ردمونو زدن! +نه حواسم جمع بود. خیلی بعد از این که حمیده رفت من اومدم. سکوت میکند و در افکار مشوش اش دست و پا میزند.به خانه که میرسیم، کلید می اندازد و وارد میشوم.داخل میشود و آهسته صدایم میزند. سرجایم می ایستم که میگوید: _من میرم پیش سید. نگران نشی. سر تکان میدهم و به خانه میروم. دیوارهای خانه غریبانه نگاهم میکنند و انگار میخواهند درسته مرا قورت بدهند! در تنهایی خودم نوارهای مرحوم کافی را میگذارم و برای سالار شهیدان اشک میریزم. چشمانم میسوزد که نوار را قطع میکنم اما همچنان میگریم.دست و صورتم را میشویم که احساس نشاط میکنم. روضه انرژی به من تزریق کرده که نظیرش در هیچ آهنگ و نوار دیگر نیست. آخر شب مرتضی می آید. ساک کهنه ای با خود آورده.قبل از این که وارد خانه شود توی باغچه چالش میکند.بالای سرش حاضر میشوم و با تعجب میپرسم: _اینا چیه؟ انگشت را به بینی اش نزدیک میکند که یعنی ساکت شوم.روی ساک خاک میریزد و باهم به داخل میرویم.بی مقدمه خودش میگوید: _این ساکه پر از اعلامیه است باید بره شهرستان پخش بشه. همین روزا یه آقایی میاد سراغش، اگه بودم که خودم بهش میدم اما اگه احیاناً نبودم خودت بده بهش. _خب از کجا بفهمم خودشه؟ +اسمش غلامرضاست. غلامرضا عبداللهی، یه جوون سبزه با موهای صاف و خیلی مشکی. هرکی این شکلی اومد بهش ندیا! بین دوراهی میمانم و با تعجب میپرسم: _ندم؟ چرا؟ +چون یه نشانه‌ی دیگه باید داشته باشه. _چی؟ +تسبیح! ازون تسبیحی که خودتم داری. تازه یادم می افتد. سر تکان میدهم که فهمیدم. روزی دیگر آغاز میشود و دیگر از خانه ماندن خسته شده ام. چادر سرم میکنم و تصمیم میگیرم به کتابفروشی سری بزنم.وارد میشوم که صدای زنگوله‌ی در بلند میشود.جوان همیشگی در کتابفروشی نیست؛ آب دهانم را قورت میدهم و با تردید پیش میروم.خودم را با چند جلد کتاب سرگرم میکنم و دست آخر برای حساب کردن میروم. مرد مسن کتابها را برایم حساب میکند، پول را هم میدهم اما نمیتوانم همین طوری برگردم.با صدایی که آمیخته به شک است، میپرسم: _ببخشید اون آقایی که همیشه بودن، نیستند؟ مرد مسن لبخندی میزند و میگوید: _چرا میاد، من پدرش هستم. نمیدانم درست میگوید یا نه! حتما پدرش است چون بی شباهت بهم نیستند.پسر که مغازه را به امان خدا رها نمیکند، حتما آشنایی است که به او سپرده. _نمیدونین کی برمیگردن؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا ر
_رفته راسته‌ی کاغذفروشا، گمون کنم الانا باید برگرده. فکری به سرم میزند و میگویم: _باشه، من نیمساعت دیگه برمیگردم. خداحافظی میکنم و از کتابفروشی بیرون می آیم. توی چند خیابانی دور میزنم تا بلکه زمان بگذرد و عقربه‌ روی یازده بایستد. زنهای نیمه برهنه ای را میبینم که متوجه اطرافشان نیستند.چشم هرزه ای که به دنبالشان کشیده میشود و امنیتشان را می گیرد. این خیابانها پر از آدمهای علافی که برای چشم چرانی و تیکه پرانی در رفت و آمد هستند.نیمساعت کامل میشود و به کتابفروشی میروم. صدای زنگوله این بار هم بلند میشود و سلام میدهم. جوان همیشگی از توی انباری بالا می آید و میگوید: _سلام، خوش اومدین. تشکر میکنم و به دنبال آن مرد مسن، تمام مغازه را از دید میگذارنم. جلو می روم و میگویم: _اومدم امانتی مو بدین. دستش را بالا می آورد و میگوید: _باشه، چند لحظه صبر کنید. پایم را آرام به زمین میزنم و کتابها را نگاه میکنم. جوان با چند کتاب قطور برمیگردد و میگوید: _بفرما! چپ چپ نگاهش میکنم و میپرسم: _اینا چیه؟ شانه بالا می اندازد و میگوید: _والا فکر کنم ماموریت جدیده. حاج آقا گفتن یه سر پیششون برید تا توضیح بدن. فعلا اینا رو با خودتون ببرین‌. به کتابها نگاه می اندازم و روی جلدش را میخوانم کا نوشته است: "رساله‌ی آیت الله خمینی." کتابها را توی کیف بزرگی میریزد و به دستم میدهد. یک دستم کیف خودم است و روی دوشم آن کیف بزرگ. تا خانه از کت و کول می افتم. کلید را توی قفل میچرخانم که میبینم جوانی با آبجی آبجی کردن میخواهد توجه ام را جلب کند. زنهای همسایه هم دم در مشغول گپ زدن و پاک کردن سبزی هستند.بچه‌ها هم توی این کوچه‌ی تنگ در حال توپ بازی‌اند. به جوان نگاه می اندازم. چهره‌ی سبزه که به سیاهی میزند. موهایی صاف و براق، از چهره‌ی آفتاب سوخته اش مشخص است مال شهرستان است و کلی زحمت میکشد. جلویش می ایستم و میپرسم: _بله؟ این ور و آن ور را نگاه میکند و با لهجه‌ای که سعی دارد شهری صحبت کند، میگوید: _مُ غلامرضایُم. به شوما مُگُم آبجی چون همسایه هاتون فکر مُکُنن مو بِرادِر شمام. سری تکان میدهم و میگویم: _خوش اومدی داداش بیا تو. توجه چند همسایه ای به سمت ماست. یکی از زن ها بلند میشود و نزدیک مان میشود. درحالیکه جواب بچه اش را میدهد، میگوید: _عه، داداش شمان. ما فکر کردیم علافن البته دور از جونشون. اومدم عذرخواهی کنم واسه این سوتفاهم، چون خیلی معطل شدن. سری تکان میدهم و با لبخند میگویم: _بله. خب داداش بریم. زن درحالیکه سعی دارد بیشتر با ما صحبت کند، میگوید: _تازه اومدین نه؟ ما فکر کردیم این خونه رو میخوان بکوبن و نو بسازن. والا چند سالی میشه که کسی توش نَشسته. _بله قدیمی که هست. انگار ول کن ما نیست! دوباره میگوید: _شما هم شهرستان بودین؟ مال کجا هستین؟ _بله، مشهدی. _عه، آخ داداشتون که لهجش فرق داره. از فضولی اش لجم درمی‌آید و درحالیکه سعی دارم آرام باشم، میگویم: _بله، محل کارشون یه جای دیگس، برای همین به اون لهجه عادت کردن. ببخشید من باید برم، ان شاالله دفعه بعد صحبت میکنیم. +بله! حتما! ان شاالله شما رو توی مراسمای محله ببینیم. راستی آش پشت پا هم فردا میپذیم و با یه دعا برای مسافر ترنج خانم. همین همسایه سر کوچه، حتما تشریف بیارین. از من خواستن که همه رو دعوت کنم. سری تکان میدهم و با حتما و خداحافظی مکالمه‌ی مان را قطع میکنم. تا به حال همچین آدم سمجی به تورم نخورده بود! غلامرضا داخل می آید و در را میبندم. برای این که مطمئن شوم خودش است، میگویم: _از کجا بدونم شما غلامرضا هستین؟ دست میکند توی جیبش و تسبیح را نشانم میدهد. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ دستی برایش تکان میدهم که خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ تسبیح را میگیرم و بادقت نگاهش میکنم؛ از همان تسبیحی است که هم من و هم آسدرضا دارد. تسبیح را پسش میدهم و میگویم: _خب کارتون؟ _اعلا... صدایش بلند است و با دست اشاره میکنم و بعد میگویم: _هیس! یواشتر! صدایش پایین می آورد و میگوید: _اعلامیه ها رو بدین ببرم. لبم را میچینم و میگویم: _نقل و نبات نیست که بهتون بدم ولی چون سفارش شده هستین میدم بهتون. اما حالا نه! بیاین داخل یه چایی و آبی بخورین بعد برین. _آخه میخوام شب برم شهرمون. از پله ها بالا میروم و همانطور میگویم: _تا شب راه زیاده، صبر کنید شوهرم بیاد بعد برین. نچی میکند و بعد سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _مگه نمیگین سفارش شده ام؟ خو بدین برم دیه. _من که نگفتم نمیدم. صدایم را پایین می آورم و با حرص به او میفهمانم بخاطر همسایه ها صبر کند.اگر الان برود مشکوک میشوند و میگویند برادرش چرا به این زودی رفت؟ روی پله ها مینشیند و میگوید راحت است. بالا میروم و لباس میپوشم و چادر رنگی سر میکنم. چای دم میکنم و برایش میبرم. توی همین فاصله مشغول کوکو درست کردن میشوم که مرتضی هم می آید.نوای وجودش مرا از خود بی خود میکند و به حیاط میروم. مرتضی با غلامرضا احوالپرسی میکند و او را به بالا می آورد. با دیدن دستهای سیاه و روغنی اش جوری میشوم و یادآوری میکنم دستانش را بشوید. لبخند میزند و چشم گویان دستور را اجرا میکند! سفره را پهن میکنم و دو لقمه ای در کنار هم میخوریم. بعد مرتضی ساک را از توی باغچه درمی آورد و به او میدهد. میخواهد او را به ترمینال هم برساند که خودش نمیپذیرد. بعد از کلی سفارش و سلام و صلوات راهی میشود و میرود. آشپزخانه را دستمال میکشم و با یادآوری بشکه‌ی خالی نفت آن را به مرتضی میگویم. چشمی میگوید و بعد کتابها را نشانش میدهم و میگویم: _فکر کنم آسدرضا نقشه‌ی جدیدی داره! گفته برم پیشش، میای بریم؟ سرش را میخاراند و با نگاهش در چشمانم قدم میزند. _حتما! امروز پیشش بودم که گفت با تو بریم خونش. +خونه‌اش؟ _آره، دیگه. مسجد دیگه امن نیست. در همین حین صدای نفتی را میشنوم و به مرتضی میگویم تا دیر نشده برود و نفت بخرد‌‌. مرتضی با دو دبه نفت برمیگردد و با لب و لوچه‌ی آویزان میگویم: _اینا که کمه! _خدا رو شکر کن همینم هست. دولت زده به سیم آخر و نفتم دیر به دیر میاد تو بازار. کُپُنی هم که بخوای بگیری باید کلی بدوی. از بیستون کندن سخت تر شده ها! نچی نچی میکنم و میگویم: _کشوری که خودش نفت بقیه رو تامین میکنه باید لنگ نفت باشه. بی‌عرضگی تا چه حد؟ تا شب دل تو دلم نیست که بدانم آسدرضا چرا میخواهد شخصاً با من صحبت کند. شب، بعد از نماز به طرف خانه‌ی شان راه می افتیم. کوچه‌های تاریک و چاله‌هایشان مرا به وحشت وا میدارند. مرتضی جلوتر از من می رود تا توی چاله ها نیوفتم و چادر و لباسهایم خاکی نشود. درکوب شان را میزنیم که صدای آسدرضا می آید. در را با روی گشاده ای باز میکند و میگوید: _خوش اومدین! بفرمایید. مرتضی میپرسد: _بقیه هم اومدن؟ او سری تکان میدهد و من مبهوت سوالش هستم. انگار که واقعا خبری در این شب نهفته. نگاهم به ماه می افتد، انگار چشمک میزند و او هم از ماجرا بو برده. داخل دالان میشویم و از آن جا یک راست وارد یک حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش اتاق است و اتاق. زنی کوتاه قامت و مسن، با چادری رنگی به استقبالمان می آید و سیدرضا او را این گونه معرفی میکند: _ایشون هم مادرم هستند. از این که شیرزنی مثل او را زیارت کرده ام خوشحالم و باهم وارد اتاقی میشویم که به دلیل بزرگی اش فکر میکنم پذیرایی است. با دیدن افراد توی اتاق غرق عالم حیرت میشوم و مبهوت نگاهشان میکنم. دو مرد با دیدن ما بلند میشوند. یکی را نمیشناسم اما دیگری حاج حسن است! لبخندی عمیق بر روح و جانم می نشیند. زبانم توان چرخیدن ندارد. حاج حسن جلوتر از من می گوید: _به‌به دختر عزیزم. خوش آمدی بابا جان. کلمات دلنشین اش مرا نوازش میدهند. انگار که آقاجان مثل همیشه نازم را میکشد و مرا تکریم میکند. بالاخره قفل زبانم به این جملات شیرین باز میشود و لب میزنم: _سلام! ممنونم. شما خوبین؟ لبخندش از جنس لبخندهای آقاجان بود و میگوید: _خداروشکر. زندگیت رو رواله؟ من هم شکر میکنم و از او میپرسم: _خبری از پدرم ندارین؟ نامه‌ای، تماسی، چیزی؟ شرمسار میشود و از لحنش متوجه گدازه‌های غم میشوم. _تازگیا نه، ولی چند وقت پیش نامه برات داده بود. مثل پرنده ای که برای رهایی تقلا میکند به دست و پایش می افتم و میگویم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ دستی برایش تکان میدهم که خ
_نامه؟ کی؟ دارینش؟" با آرامش سرش را تکان میدهد و میگوید: _بله که دارمش. دست میکند توی جیبش و نگاه من هم همراه دستش میشود. غنچه‌ی بی.رنگ اشک توی چشمانم پدیدار میشود و با ذوق نامه را میگیرم. از خود بی خود میشوم اما وقتی چشمم به آدم های اطرافم می افتد آتش قلبم فرو میکشد. نامه را میگذارم توی کیف تا بعدا بخوانم. شکوفه‌ی اشک را از گونه ام میچینم و حواسم پی حرفهای سیدرضا میرود که میگوید: _ببخشید من در محضر حاج حسن آقا و آقامصطفی حرف میزنم، این بی ادبی منو ببخشید. حاج حسن و بقیه اختیار دارینی میگویند و او ادامه میدهد: _داشتیم درمورد این حرف میزدیم که ساواک خیلی حساس شده. زمزمه هایی شنیده میشه که میخوان حضرت آقا رو تبعیت کنن به یه جای دیگه! و این نباید اتفاق بیوفته... الان بزنگاه تاریخیه برای ما! میون کفر و ایمان باید از ایمان دفاع کنیم، چه مرد و چه زن! اتفاقا نقش خانم‌ها پر رنگ تره! اونا قراره سربازان امام رو پرورش بدن و اگه روش تربیت شون درست باشه یک کشور رو نجات میدن. برای همین من از خواهر خوبمون، خانم حسینی دعوت کردم امشب تشریف بیارن تا چند کلامی صحبت کنیم. خوب گوشهایم را تیز میکنم تا ببینم چه میگویند. _خانم حسینی چند ماهی هست چه با بنده و چه با پدرم کار میکنن و مطمئن هستند مخصوصا که معرف ایشون یعنی خانم غلامی بسیار امین و راستگو هستن. الانم حاج حسن آقای عزیز ازشون و از پدرشون گفتن و واقعا که شیرزن هستن. از تعریف هایی که توی جمع میشود لپ هایم گل می اندازد. از سید میپرسم: _من چه کاری باید انجام بدم؟ _امروز چند جلد رساله به دستتون رسید. توی این شلوغ بازار کفر که دارن آیینه دین رو از سرسفره‌ی زندگیمون برمیدارن کمترین کار اینه که احکام دینمونو بدونیم. برای این که یک جامعه رو متحول کنیم باید اول خانم ها رو متحول کنیم. شما باید خانمها رو نسبت به اتفاق دور و اطرافشون آگاه کنید و بگین چه اتفاقی قراره بیوفته و ما به دنبال چی هستیم. اگه ما اینا رو نگیم دشمن چیزی بهشون میگه که کذب محضه! بعد حاج آقا رشته‌ی کلام را به دست میگیرد و در ادامه می گوید: _حاج خانوم ما توی مجالس عزا یا مجلسهای خانمها افرادی رو شناسایی میکنن که تشنه‌ی شنیدن حقیقت هستن و باهم اطلاعات رد و بدل میکنن. هر کسی توی محله‌ی خودش این نقش رو داشته باشه همه چی تمومه. پیش خودم حرفهایشان را بالا و پایین می کنم. راست میگویند، من باید کار جدی را شروع کنم. موافقتم را اعلام میکنم و میپرسم: _من حاضرم، باید چطور شروع کنم؟ مرتضی با چشمانی نگران نگاهم میکند و از سیدرضا میپرسد: _اگه کسی جرمش این باشه که بی برو و برگرد اعدامه! دستم را روی دستان مرتضی میگذارم. از دستانش سرما می بارد و درونش پر از التهاب است. با لحنی سرشار از اعتماد و مصمم بودن، میگویم: _من انجام میدم حاج آقا! حرف شما درسته اگه بتونم یه گره ازین انقلاب رو باز کنم واقعا باعث افتخارمه. مرتضی توی حرفم میپرد و میگوید: _ولی... دوباره آرامش میکنم و با چشمانم به میگویم بعدا صحبت میکنیم. اسدرضا با متانت خاصی میگوید: _اقامرتضی راست میگن، این کار خیلی خیلی خطرناکه! شما به راحتی تصمیم نگیرید! کمی فکر کنید درموردش، رضایت هردوی شما شرطه! اما من تصمیمم را گرفتم، من باید هر کاری که درست است را بدون ذره ای تاخیر انجام بدهم. دوباره حرفم را تکرار میکنم. آقایی که کنار حاج آقا نشسته بود از اول ساکت بود اما سکوتش را میشکند و میگوید: _وقتی خودشون اصرار دارن و ما میدونیم کار درست اینه، پس جای تعلل نیست! هر ثانیه ازین روزگار نباید هدر بره. بعد سید رضا برایم از وظیفه‌ی جدیدم گفت و این که چطور احتیاط کنم. مادر سید چای برایمان می آورد و به احترامشان بلند می شوم و سینی چای را من تعارف میکنم. بعد از آن هم همگی از هم خداحافظی میکنم و از خانه‌شان میرویم. توی ماشین مینشینم و دل توی دلم نیست که بدانم داخل نامه، پدر چه سوغاتی برایم گذاشته. سوغاتی از جنس رهنمورد و گفتار شیرین. مرتضی سیلی در دریای سکوت میشود و میگوید: _آخه چرا قبول کردی؟ خطرناکه! من بجای تو هر کاری میکنم. تو کار خطرناک نکن ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ تسبیح را میگیرم و بادقت نگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ نگرانی اش را متوجه میشوم اما نمیتوانم کاری که از دستم برمی آید را انجام ندهم و میگویم: _هر کسی کار خودش! میدونم نگرانمی اما من مدیون میشم اگه این وظیفه رو به سرانجام نرسونم. ما نباید بزاریم عواطفمون پا پیجمون بشه! من نمیگم کلا مثل سازمان کنارشون بزاریم اما نباید مانع انجام مسئولیت هامون بشه. همونقدر که تو نگران منی، من هم نگران توام. الان وقتی شده که زن و مرد باید لباس رزم بپوشن و به جنگ شاه برن. نه؟ +درسته، اما میترسم... _منم میترسم اما همه چی رو بسپر به خدا. بگو راضیم به رضاش. تا خانه سکوت بینمان برقرار میشود. توی اتاق میروم و نامه را از توی کیف بیرون میکشم‌. خوب بو میکشم تا شاید عطر آقاجان رویش نشسته باشد، اما نه‌. با دستان لرزان کاغذ را از پاکت بیرون میکشم و چند لحظه ای فقط نگاه دست خط قشنگش میکنم. شیشه چشمانم به لرزه می افتند و چشمه‌ی اشکم میجوشد. از ترس اینکه نامه کثیف شود آن را از خودم دورتر میگیرم. اشکهایم را پاک میکنم و شروع میکنم به خواندن: "بسم الله الرحمن الرحیم‌.. دختر عزیز تر از جانم... حالا که جلاد فراق ما را از هم جدا کرده برایت مینویسم از درد دوری...من و مادرت به تو افتخار می کنیم چرا که تو راهی را رفته ای که سالهاست دیگران آرزویش را دارند... تو جرئت و شهامتی داری که دیگران ندارند، هم من و هم تو از عاقبت کارهایمان باخبریم و این ارزشمند است... خداوند ما را در مسیر آزمون خود قرار داده و در این زمان آزمون ما این است... ما نباید پشت ولی اش را خالی بگذاریم و باز حق بازنده‌ی میدان شود چرا که یاورانی نداشته. حاج حسن مرا در جریان کارهایتان میگذارد. راستی پیوند مقدست را هم تبریک میگویم. خیلی دلم میخواهد دامادم را ببینم اما حیف... میدانم انتخابت درست است، پس در مسیرت مصمم گام بردار...اگه فراز و فرودهای زندگی تو را ناراحت کرده اند به خدا پناه ببر چرا که کلید تمام آسانی ها و سختی ها در دست اوست... مادرت هم به تو سلام می رساند، برادر و خواهرت هم منتظر روزی هستند که تو را ببینند. اگر این آخرین نامه ام بود و جبر روزگار نگذاشت باری دیگر هم را ببینیم از تو میخواهم ما را حلال کنی... به مرتضی، پسرم هم سلام برسان! و الله یحبُ الصابرین..در پناه حق." بارها نامه را در آغوشم میفشارم و روی تک تک کلمات دست میکشم‌. تمام جملات آقاجان را به گوش جان میسپارم و از بس نامه را بارها مرور کردم حفظش کردم. اشکهایم را پاک میکنم و از اتاق بیرون می آیم. مرتضی با کتابی خودش را مشغول کرده، حضورم را احساس میکند و سرش را بالا می آورد. انگار از چشمانم همه چیز را فهمیده و برای همین حرفی نمیزند. لبخند تلخی کنج لبم مینشیند و با صدای خش داری میگویم: _آقاجون بهت سلام رسونده. سرش را بالا می آورد و کتاب را میبندد. _سلامت باشن، من که خیلی دوست دارم ایشونو ببینم. احساس میکنم دوست دارد بداند توی نامه چه چیز نوشته شده که من دقیقه ها پای آن نشسته ام. بدم نمی‌آید او را با شخصیت آقاجان آشنا کنم و برای همین میگویم: _اگه میخوای نامه رو بخون دستش را در موهایش فرو میکند و با شک میپرسد: _یعنی میتونم؟ _چرا که نه! نامه را به دستش میدهم و خودم را به آشپزخانه میرسانم. از دور نگاهش میکنم و میبینم سخت مشغول خواندن است. گلویم خشک شده و میسوزد، کتری را آب میکنم تا چایی بخوریم. با قدم هایم خودم را به مرتضی میرسانم. نگاهم همچون شبگردِ پرسه زنی به صورتش می افتد. مودبانه و روی دو زانو نشسته و با دقت نامه را از نگاه میگذراند. وقتی میبینم خیلی غرق در نامه شده، از او میپرسم: _کجایی؟ نفس عمیقی میکشد و لب میزند: _همین حوالی... شایدم توی نامه... توی تک تک کلمات و جملاتش... حس و حالش رنگی عجیب به خود گرفته اند؛ نمیدانم درکش میکنم یا نه؟ سینی چای را جلویش میگذارم و میگویم: _چایی بردار. انگار نمیفهمد چه می گویم، نگاهش پر از برق عجیبی ست و توی چهره ام مییچرخد و در عالم بهت لب میزند: _عجب قشنگ نوشتن! هم احساسات توش موج میزنه و هم راهنمایی های پدرانه. خیلی دوست دارم شخصیتشونو درک کنم! اگه دو دقیقه پیش گفتم دوست دارم ببینمشون الان از صمیم قلبم میگم. کمی مکث می کند، انگار توی دایره‌المعارف ذهنش دنبال کلمه یا جمله ای درست میگردد. نا امیدانه نجوا میکند: _حیف... حیف که نمیتونم این حسی که دارمو برات توصیف کنم! من هم توقع بروز این رفتار را نداشتم!اصلا نمیدانستم چه بگویم. لبم را تر میکنم و میگویم: _آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ تسبیح را میگیرم و بادقت نگ
_خط قرمزشون چیه؟ _دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد. درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت. ولی من اوضاع مالیمونو میدونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه! دست را به چانه اش میگیرد و فقط سر تکان میدهد. آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی میکند. یکهو یاد امروز می افتم! زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم. صبح زود بیدار میشوم و برای مرتضی صبحانه آماده میکنم. افکارم را با او درمیان میگذارم و نظرش را جویا میشوم. اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه میدارد و بعد میگوید: _خوبه، فقط مراقبی دیگه؟ کمان لبخندم پر رنگ میشود و به او اطمینان میدهم. بعد از اینکه می ود، من هم حاضر میشوم و به کوچه میروم. همه‌ی خانمها به سمت خانه‌ای میروند و من هم به دنبالشان میروم. همان همسایه‌ای که دیروز دعوتم کرد را میبینم و احوالپرسی میکنم. وارد خانه میشوم، پیرزنی با گیس‌های حنایی خوش آمد میکند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچ‌پچ‌ها و نگاه‌هایی به خودم میشوم اما اهمیت نمیدهم. روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا میگوید و همگی آه و ناله شان بلند میشود.صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود. بعد هم کاسه‌های آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت: _برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین (علیه‌السلام) هستن، صلوات! همگی با صلوات راهی خانه هایشان میشوند. توی کوچه با صدایی برمیگردم. همان همسایه سمج است! می ایستم تا نفس زنان خودش را به من میرساند و با لبخند دندان نمایی میگوید: _ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟ این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانه‌ی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است! جرئت نمیکنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم: _من هاشمی هستم! مریم هاشمی! بچه اش را توی بغلش جا به جا میکند و میخندد. _اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست. _آها، بله! _راستی شما بچه هم دارین؟ از سوال های بی موردش خسته میشوم و سعی میکنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم. در عین حال نمیتوانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب میدهم: _نه، ولی ماشاالله شما دارین. _اوه! ما که یه چندتایی دارم. همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل میدهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه میروند. به خانه‌ی شان هم که نگاه میکنم سه پسر بچه میبینم که توی کوه خاک بازی میکنند.ناخودآگاه به حرفش میخندم و لب میزنم: _خدا حفظشون کنه. _سلامت باشین، خوشحال شدم که تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایه‌ی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن. تشکر میکنم و جلوی در خانه می ایستم. قفل را باز میکنم و میگویم: _ممنون از لطف شما. بعد هم با بچه هایش خداحافظی میکنم و داخل میروم. چادرم را از سر باز میکنم و صورتم را توی آب حوض میشویم. برای ناهار دمپختک درست میکنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم میکنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ نگرانی اش را متوجه میشوم ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ کمی فکر میکنم که چطور میتوانم توی دل همسایه ها جا شوم. آخر به این نتیجه میرسم که باید مجلسی بگیرم. اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه میشود و از دماغش خون میریزد. نفسش بالا نمی‌آید و سرش را توی حوض فرو میکند و بعد بالا می‌آورد. سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد. حمام میرود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. دندان به جگر میگیرم تا از حمام بیرون بیاید. چای دم میکنم و از توی فریزر یخ درمی آورم. یخها را به دستش میدهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد. آب دهانم را قورت میدهم و با صدایی گرفته میپرسم: _چیشده؟ چرا این شکلی شدی؟ سرش را بالا میگیرد و میگوید: _چیزی نیست! دیگر نمیتوانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم: _چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست! بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال! جلوی اصرارهایم مقاومت نمیکند و درحالیکه از درد صورتش را جمع میکند، میگوید: _دعوام شد. _با کی؟ _با یه دزد ِناموس! رگش متورم میشود و خون غیرت توی صورتش میپاشد. میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و میپرسم: _چی شد؟ ناموس کجا بود؟ _یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت.توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد. برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن... منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم. اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن. به زانو ام میزنم و زیر لب میگویم که خدا مرگشان بدهد. آخر شب خیابانها نا امن میشود و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمیتوان رفت. کمی از امروز برایش میگویم و نظرش را درباره‌ی گرفتن مجلسی میپرسم. نظرش مثبت است و میگوید: _تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن. _آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه! شام را توی ایوان خانه میخوریم. یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی میپرسم: _مرتضی؟ منتظر جانم گفتنش هستم و میگوید: _جانم؟ قند در دلم آب میشود و با ذوق سوالم را میپرسم: _باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟ قاشقش را میان دمپختک ها فرو میکند و همانطور که به دهانش نزدیک میکند، لب میزند: _یه عدده! به چه دردی میخوره؟ با منجنیق، برجکِ ذوقم را میزند و به کلی کور میشود. با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟با لب و لوچه‌ی آویزان از ذوقم میگویم: _به چه دردی میخوره، نداره که! یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده! واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟ سرش را بلند میکند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا میکند.دلم را زیر و رو میکند و با خنده میگوید: _ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمون میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر میکنیم خرجشو چطور بدیم! برا همین دیگه کلاً ذوق نمیکنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار. برای اینکه حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش میکشم. بعد هم با پرویی لب می زنم: _عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟ تا وقتی خونه‌ی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی. بعدشم خونه‌ی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوه‌ی خود شوهره! شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین! مثل بچه ها میشین! از روی حرص تمام اینها را میگویم و دندان بهم میسایم اما مرتضی با خنده گوش میدهد و گاهی قهقهه میزند. حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش میکشد و میگوید: _الهی من فدای حرص خوردنت بشم! باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی. از قیافه اش من هم پقی میزنم زیر خنده! انگار نه انگار که چند دقیقه‌ی پیش بهش میتوپیدم. برایم جالب میشود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره میپرسم. _نگفتی چنده تاریخ تولدت. قاشق آخر را توی دهانش میگذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش میگیرد، میگوید: _۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها! کمی حساب و کتاب میکنم. تقریبا یک ماهی مانده، لبخند میزنم و میپرسم: _تو نمیخوای تولد منو بدونی؟ نگاهش به ماه است و لب میزند: _چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟ نگاهمان در ماه بهم گره میخورد. رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه. _من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ نگرانی اش را متوجه میشوم ا
سفره را جمع و جور میکند و باهم ظرف ها را میشوییم. از چشمانش میفهمم به زور خودش را بیدار نگه میدارد. تشکش را پهن میکنم تا زودتر بخوابد. خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کرده.دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه میدهم. رو به آسمان میکنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم: _خدایا! من بنده‌ی خوبی برات نیستم. اینکه توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته...خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی...خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول میکنی...یه خواسته‌ی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهلبیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه...حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم...ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعده‌ی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن...امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه. خمیازه ای میکشم و به طرف خانه میروم. پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده میشوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم. صبح با صدای اذان بیدار میشوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم میپیچد اما بلند میشوم تا نماز اول وقتم هدر نرود. نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها میخوانم و دوباره به رختخواب برمیگردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند میشود و توی جایم به اطراف نگاه میکنم. مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست! صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است. سریع دبه ای برمیدارم و به کوچه میروم، پسرک دبه را پر میکند و پولش را میدهم. داخل خانه می آیم و شیرها را گرم میکنم؛ نمیدانم با این همه شیر چه کار کنم؟ فکری به سرم میزند و چادر به سر، به خانه‌ی نرجس خاتون میروم . مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند.در خانه باز است و با این حال در میزنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید: _اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن. اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالیکه دارد کهنه ها را روی طناب پهن میکند، داد میزند: _مامان، یه خانمی هستن. بعد هم دامن اش را بالا میگیرد و از پله ها بالا میرود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالیکه سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و میگوید: _عه! شمایید مریم جون؟ لبخند میزنم و میگویم: _بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین. لبخند دندان نمایی روی لبش مینشاند و بچه را محکم در بغل میگیرد. بعد هم لب میزند: _نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام. درحالیکه مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک میریزد. نرجس خاتون که متوجه میشود، با او دعوا میکند و میگوید: _خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر! دستی به سر پسر میکشم و با مهربانی میگویم: _چیزی نشده! بازی تو بکن خاله. از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان میبارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان میدهد. بعد از کمی مکث، میگویم: _شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟ _نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره. بعد هم داد میزند: _معصومه؟ معصومه؟ دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و میگوید: _بله؟ _برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر! من هم با شرمندگی تکرار میکنم: _یه پیاله هم بسه! تا برگردد وقت را غنیمت میشمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم. _نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ کمی فکر میکنم که چطور میت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ نرجس خاتون که مشخص است وزن بچه کمرش را به درد آورده، لب میزند: _نه والا! فقط اگه کسی جایی بخواد بره، مناسبتی مثل محرم باشه. وگرنه که نه! +آخه ما محله قبلیمون دوره قرآن میگرفتن. میگم خوبه ما هم توی محل بگیریم. در کنارش از احوال هم خبردار میشیم و کمک میکنیم به هم. _فکر خوبیه، ولی نمیدونم اهالی استقبال میکنن یا نه. +من میگم امتحان کنیم. خیلی ثواب داره، ما بانی خیر بشیم. اولین جلسه هم من میگیرم! اینطوری بیشتر آشنا هم میشیم. معصومه هم از راه میرسد، پیاله را از دستش میگیرم و بعد از تشکر خداحافظی میکنم. چند قدمی که دور میشوم، میگویم: _ان شاالله بازم مزاحم میشم، یا نه...شما بعد از ظهر تشریف بیارین منزل ما تا بیشتر صحبت کنیم. سرش را تکان میدهد و میگوید: _چشم میام. لبخندی میزنم و به خانه می آیم. مشغول ماست درست کردن می شوم و بعد ناهار درست میکنم. حیاط را آب و جارویی میکنم. خورشید به بالای سرم رسیده که دست از کار میکشم. آب را می بندم و روی پله ها مینشینم تا خستگی از تنم بیرون رود.کمی بعد صدای در می‌آید و میپرسم: _کیه؟ _منم شنیدن صدای مرتضی خستگی را از تنم بیرون میکند. با خنده در را به رویش باز میکنم، دستانش را پشتش قایم کرده و هر چه سرک میکشم نمیگوید که چیست. در آخر نایلونی را جلویم میگیرد و میگوید: _تقدیم به خانم مهربون و زحمت کشم. لبخند میزنم و از دستش میگیرم. میفهمم حتما از جای گران فروشی خرید کرده که توی نایلون برایش پیچیده اند. از توی نایلون رومیزی ترمه درمی‌آورم و با بهت نگاهش میکنم. با نگاهم در چهره اش قدم برمیدارم و لب میزنم: _اینا که خیلی گرونه! چرا خریدی؟ اخم میکند و میگوید: _خب باشه! یعنی من وسعم نمیرسه یه رومیزی ترمه برات بخرم؟ یاد آن روزی می افتم که با دیدن مغازه‌ی ترمه فروشی دلم غنج رفت. آن روز من تقاضایی از مرتضی نکردم و فقط گفتم دوست دارم اما او یادش بود و برایم خرید! لبهایم را ور میچینم که گل خنده بر لبانم شکوفه میزند. واقعا این همه محبت را چگونه جواب بدهم؟ با شرمساری به او میگویم: _یعنی تو اون روزو یادته؟ من که منظورم این نبود که برام بخری! +ازون روز چند باری رفتم همون مغازه. تو که هیچوقت چیزی نمیخوای ازم ولی من دلم خواست برات بخرم! _چجوری محبتاتو جبران کنم؟ +تنها چیزی که آدم بی توقع خرجش میکنه محبته! من ناراحت میشما اینو میگی، همین که با این وضع میسازی و کنارم هستی از سرمم زیاده. لبم را گاز میگیرم و کیلو کیلو قند در دلم آب میشود. داخل میرویم و ناهار را برایش میکشم. به او میگویم که رفته ام خانه‌ی نرجس خاتون و پیشنهادی داده ام.مرتضی اعلام موافقت میکند و میگوید: _خیلی خوبه! قرآن توی این خونه بپیچه خودش خیلی خوبه. این که نیت خوب دیگه ای هم داریم که نگم برات... مرتضی بعد از ناهار و خیلی زود میرود. بعد از ظهر نرجس خاتون به خانه مان می آید. فرشی توی ایوان پهن میکنم و چای میریزم. کمی باهم گپ میزنیم و پیشنهادم را میپذیرد. قرار می شود جمعه اولین جلسه‌ی دوره‌ی قرآن را در خانه مان برگزار کنیم و اگر استقبال شد ادامه دهیم‌. برای این که آبرومند باشد من هم میگویم شله زرد بدهیم و همان روز هم قول کمکش را از نرجس خاتون میگیرم. شب با مرتضی به دنبال برنج و شکر میرویم. قیمت ها سرسام آور است، هر جا میرویم مگر زیر قیمت پیدا میشود! آخر شب شده و من هم از بس چک و چانه زده ام جانی ندارم‌. اصرار میکنم برگردیم اما مرتضی میگوید انتهای این خیابان هم یک مغازه است. به اجبار قبول میکنم و در کنار هم خیابان طولانی را طی میکنیم. تنها یک چراغ مغازه روشن است و آن هم مغازه ای که کلاً نه متر هم نمیشود! توی مغازه پیرمرد با کلاه سبز سیدی نشسته و نوار قرآن زده است.از فضای آن مغازه خوشم می آید و باهم وارد میشویم. سلام می دهیم و پیرمرد با جا به جا کردن عینک ته استکانی اش لبخند میزند و میگوید: _علیک سلام باباجون، بفرما تو. تعجب میکنم پیرمرد تنها تا این موقع شب کرکره‌ی مغازه اش را پایین نداده. مرتضی میپرسد که برنج دارد یا نه.پیرمرد با خوشرویی میگوید: _بله که دارم! برنج اعلا دارم اونم از شمال رسیده. از برنج اعلا اش تعجب نمیکنم اگر چه کلی جنس بنجول در این یک شب دیده ام. سر کیسه را با چاقو باز میکند و میگوید: _بفرما! اینم برنج مرغوب. مرتضی جلو میرود و دستی توی کیسه می برد؛ برنج را بو میکند و مرا صدا میزند. به طرفش می روم و مشتم را از برنج پر میکنم. عجب عطری... تا به حال همچین برنجی ندیده بودم! مرتضی از قیمتش میپرسد و باز متعجب میشویم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ کمی فکر میکنم که چطور میت
قیمتش زیر تمام قیمت های برنج هایی بود که همه میگفتند. البته برنجش با آنها قابل مقایسه نبود! همانطور که بهت زده بودم گفتم شاید پیرمرد نمیداند در بازار چه خبر است. برای همین بد نیست به او بگویم و فکر نکند سرش را کلاه گذاشته ایم! لب میزنم: _حاج‌آقا این برنج شما باید قیمتش خیلی بیشتر باشه. ما برنجای بنجول دیدیم که قیمتش دو برابر برنج شما بود! بر لبهای پیرمرد که تا آن موقع ذکر میچرخید، تبسمی مینشیند و میگوید: _میدونم بابا! ولی قیمت من همینه! اونا قیمت واقعی شونو نمیگن ولی من قیمت واقعیمو میگم. این برنج با دستای خودم و زن و بچم چیده شده و این شکلی شده. من هر موقع پاش نشستم شکر خدا و ذکرشو میگفتم درست نیست برای سود بیشتر قیمتشو بکشم بالا. خدا به پول حلال برکت میده. چراغی از نورانیت توی چشمانش روشن است و فروغش ما را مبهوت خود کرده. شکر و برنج را به قیمت خوبی میخریم و از آن روز با هم قصد میکنیم از آنجا خرید کنیم. نه برای این که صرفا قیمت اجناسش مناسب است! برای این که اجناس آن مغازه حلال و پاکیزه حاصل میشود. کیسه ها را گوشه‌ی آشپزخانه میچینم تا فردا از نرجس خاتون کمک بخواهم و باهم پاکشان کنیم. مرتضی هم که خستگی امانش نداد بعد از اتمام کارها خوابید. بلند میشود و چند رکعت نماز میخوانم. توی نماز خوب اشک میریزم و دلم را سبک میکنم. بعد هم میخوابم، آنقدر خوب خوابم میبرد که نمیفهمم کجا هستم. در عالم رویا زنی را میبینم که نور او را احاطه کرده است. چند بچه‌ی قد و نیم قد دورش را گرفته اند. بچه ها چشم شان به من که می افتد به طرفم می آید اما طولی نمیکشد که از خواب می پرم. دستی به صورتم میکشم و به خواب عجیبیم فکر میکنم. مثل همیشه مرتضی ای نیست! دستی به سر و روی خانه میکشم و به دنبال نرجس خاتون میروم. او هم چند همسایه را صدا میزند و باهم به خانه‌ی ما می آیند. همسایه ها نگاه هایشان را به خانه میدوزند و یکی از آن میگوید: _خونه‌ی قدیمیه اما بدک نیست. دیگری ماشاالله ای میگوید. فرش پهن میکنم و کیسه های برنج را یا علی کنان با حیاط میبریم‌. دیروز نرجس خاتون همه را به دوره‌ی قرآن دعوت کرده. همگی از هر دری حرف میزنند؛ خیلی جاها غیبت میکنند و حالم گرفته میشود. یک بار هم که نمی توانم تحمل کنم می گویم: _ای بابا اگه بنا به عیب گفتنه بیاین عیبای همو بی رودربایستی بگیم. اینجوری هم کار بدی نمیشه و هم خودمونو اصلاح میکنیم. ولی از حرفم خوششان نمی آید و ترجیح میدهند غیبت را کنار بگذارند. از بس نشسته ام کمرم خشک شده. میروم و پشتی برمیدارم تا همسایه ها تکیه بدهند اما خودم کناری مینشینم. ظهر کار تمام میشود و هر کس دنبال کار خودش میرود. نرجس خاتون میگوید چون فردا صبح میخواهیم شله زردها را بدهیم از شب به پخت آن شروع کنیم. من هم قبول میکنم و عصر چند ساعتی میخوابم تا جان داشته باشم.بعد از نماز مغرب و عشا مرتضی قابلمه‌ی نرجس خاتون را می آورد و دیگ را رو به راه می کنیم. برنج ها قل قل میکنند و دانه هایشان باز می شود . ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۵۰ - مرتضی کهف الشهدا چه شکلیه؟ + ساداتم.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 بریم ادامه رمان زیبا و جذابمون 👇🏻👇🏻👇🏻 📚﴿علمدارعشق﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/80719 🔖88قسمت ✍🏻پـــریســـا_ش 📕رمان جذاب و شهدایی 🪧74رمان کانال 🔖پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/80719 🔖پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/81120 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/81519 پارت 51 الی 88 https://eitaa.com/Dastanyapand/82060 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۵۰ - مرتضی کهف الشهدا چه شکلیه؟ + ساداتم.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🔖قسمت 51 مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن عاقدهم اومدن بالا مرتضی تو اتاق بود منو که با چفیه دید گفت : چه خوشگل شدی ساداتم - میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه عقدموقتمون تموم میشه بهت نامحرم میشیم + ساداتم چه شیطون شده بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی مجری اومدگفت : بچه ها بیاید بشین بعد پرده ها جمع کنیم رفتیم بالا به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود پرده ها که جمع شد همه حاضرین تو سالن جیغ ،دست،سوت زدن مجری : اینم برنامه ویژه مون به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید ساعت نشون مرتضی دادم - ۳ دقیقه تموم شد +۲ دقیقه یعنی مونده عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم نرگس سادات موسوی آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی یک دست آینه و شمعدان و یک سفر کربلای معلی عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟ - با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله عاقد : به میمنت و مبارکی آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله تا بله گفتم دخترا هلهله کردن پسرا سوت میزدن مبارکتون باشه + هول بار اول بله گفتی 😂😂 - خودتی گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد خب آقای داماد مبارک باشه الان با عروس خانم کجا میرید + مزارشهدای گمنام دانشگاه باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد دوهفته از شروع ترم میگذره تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم میرفتیم خونشون گوشیم زنگ خورد فاطمه صالحی بود بچه تهران بود اما دانشجوی دانشگاه ما از بچه های بسیج گوشی جواب دادم - الو سلام فاطمه جان خوبی؟ - مبارکت باشه ان شاالله به پای هم پیر بشید - واقعا چه جای قشنگی من تا حالا نرفتم خوش به سعادتون رفتی دعا کن منم یه بار برم حسرت به دل نمونم - بزرگیت میرسونم - یاعلی خداحافظ ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞