eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت دوم هوا تاریک شده بود که صد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت سوم بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد یه عالم ماشین داخل باغ بود صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم قلبم به تپش افتاد نوید: پیاده شو عزیزم از ماشین پیاده شدیم رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید داری چیکار میکنی؟؟ نوید:کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین (میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم ) - راحتم همینجوری بریم اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت نوید:حالا بریم عزیزم بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن پاهام سست شد،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش نوید: سلام شاهرخ جان خوبی! درگیر کاریم دیگه.... شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمتم شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی چه خوشگله... دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت نوید: داداش نامزدمه شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ... نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین نفسم داشت بند میاومد خیلی ترسیده بودم پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم نوید: همینجا باش الان میام از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت بعد از مدتی برقا روشن شد وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن دلم به حال اون دخترایی جوان که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا بودن میسوخت یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد کسی حتی سمتش نرفت خودم بلند شدم رفتم نشستم کنارش خوبی ،خانم فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت زیر بغلشو گرفتم رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم بعد چند ثانیه بالا آورد - تو که اینقدر اوضاعت خرابه... چرا این مزخرفاتو میخوری... نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود مشخصه که بار اولته اومدی اینجا... چند سالته؟ مگه سن مهمه ... - چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟ وقتی جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی... ( لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه ) ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت سوم بعد از دوساعت رسیدیم به ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت چهارم اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه همه جا رو گشتم پیداش نکردم از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین نزدیک اتاق شدم درو باز کردم خشکم زده بود نوید ایستاده بود و داشت لباسشو میپوشید نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم اشک تو چشمام جمع شده بود: تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی ! منو میخوای چیکار نوید: چون تو با همه فرق داری ... نزدیکم شد ... از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط در قفل شده بود ... میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم - درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا خانم چیکار میکنین،؟ ( همونجور که هق هق میزدم) بیا درو باز کن شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده - همه تون برین گم شین ،درو باز کن نوید : بیا سوار شو میبرمت؟ - من با تو هیچ گورستونی نمیام نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره سوار ماشین شدو اومد سمت در منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم... توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد. حالم داشت به هم میخورد. بزن کنار....بزن کنار... نوید: اینجا جای وایستادن نیست ! - حالم بده ،بزن کنار لعنتی ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم... نوید یه بطری آب آورد برام ... دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم ... تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم نزدیکای ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم رفتم سمت در... نوید پیاده شد: رها برگشتم نگاهش کردم نوید: کیف تو جا گذاشتی کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم، نویدم رفت... وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنون.. ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت چهارم اعصابم به هم ریخته بود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت پنجم صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود بله نگار: سلام ،خوابی رها؟ - چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست! نگار: ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم ... - میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن - چیه بابا نگار : مگه امروز کلاس نداری؟ نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا - به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه... نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟ - ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت... - باشه ببینم چی میشه... نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام - باشه ،فعلن بای بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم... مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه طبق معمول از صبحانه خبری نبود از خونه زدم بیرون تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود ... نوید: بیا بالا برسونمت - تو اینجا چیکار میکنی؟ نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه - چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم الانم بزن به چاک... راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم.... نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو... - ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو .... از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم نویدم: باشه ،آدمت میکنم دختر... چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم... ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت پنجم صبح با صدای زنگ گوشیم بی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت ششم یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد صداش زدم ،اومد سمتم نگار: کی اومدی... یه ساعتی میشه نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس استاد صادقی حذفت کرده... - مهم نیست نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟ - نگار من دارم دیونه میشم چیکار کنم که از دستش خلاص شم نگار:نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن،باز چه کاری میخوای انجام بدی - نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم نگار:دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطراینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده... - تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم... نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه - خدا کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار؟؟؟ ( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن ) بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی - کمتر از یک ماه نگار:میخوای بریم بکشیمش؟ -اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره... -اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه از صد بار مردنم بدتره ... نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش - باید فرار کنم نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه... - دیگه راهی به ذهنم نمیرسه نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه خداحافظی کردم و رفتم خونه از اون شب کارم شده بود کلنجار رفتن با پدرو مادرم هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم ۵ روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون منم کل روز و تو اتاقم بودم حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم ... ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت ششم یه ساعت بعد نگار وارد کاف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت هفتم در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست؟! - مامان جون حالم اصلا خوب نیست... زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت... - باشه زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه (یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم ) به نوید هم اصلا نگاهی نکردم زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟ -خیلی ممنون زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن ... زن عمو:نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار(با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم) - ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم نوید :میخوای ببرمت دکتر( همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست چقدر تو ...) زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته... زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم - با اجازه از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا درو باز کردم هانا داشت درس میخوند هانا: کاری داشتی خواهر جون - نه عزیزم درست و بخون در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم ... خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن داشتم دیونه میشدم در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد یه هو از جا بلند شدمو نشستم... - تو اینجا چه غلطی میکنی... نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه... -خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم اون موقع بیا ،الان گم شو بیرون... اومد نزدیک تر کنار تخت نشست نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه - پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم نوید: ( صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون... دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم.. نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت حرف از دهنت بیرون نیاد... داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در... ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت هفتم در اتاق باز شد ،زیبا وار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت هشتم شروع کردم به گریه کردن... - چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته ... زن میخوای چیکار عوضی... نوید: اینش به خودم مربوطه ،فردا صبحم میام دنبالت بریم واسه لباس عروس... بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن در اتاق باز شد هانا اومد داخل ... هانا: چی شده رها ؟ اتفاقی افتاده؟ - نه ،برو بیرون تنهام بزار هانا... هانا رفت و من گریه ام شدت گرفت بعد مدتی آروم شدم از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد... -تو فقط خدای کسایی هستی که نماز میخونن؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم؟ من که تنها عیبم ،نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست به اون حرومزاده نگاه نمیکنی؟ داره تو کثافت ،خوش میگذرونه! نگار گفت به تو توکل کنم خدایا به تو توکل میکنم،کمکم کن ،تو تنها امیدم هستی... بعد مدتی خوابم برد صبح زود از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد،رفتم تو گالری گوشیم ،به عکسا نگاه میکردم،همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه ،ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود ملیحه دختر خیلی آرومی بود ،جنوب زندگی میکرد رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم یاد نقشه ام افتادم بی توجه به اینکه ساعت چنده شمارشو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت - سلام ملیحه: به رها خانم خوبی؟ -مرسی ،تو خوبی ملیحه جان؟ ملیحه: شکر ،تو چه خبر ،چه کارا میکنی؟ چه عجب یاد ما افتادی! - هیچی،ما هم یه نفسی میکشیم ملیحه: خوب همینم جای شکر داره عزیزم - ملیحه جان ،مهمان نمیخوای؟ ملیحه: داری شوخی میکنی؟ تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که -مزاح کردم بابا،الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم... ملیحه: خیلی خوشحالم میشم گلم ،قدمت رو تخم چشام... - فدات بشم ،فقط آدرس دقیقت و میفرستی؟ ملیحه: چشم حتمن، حالا کی میای؟ - نمیدونم ،احتمالن چند روز دیگه ،باز بهت خبر میدم ملیحه: باشه ,با خانواده میای دیگه؟ - نه عزیز خودم میام ملیحه: باشه ،پس منتظرت هستم... -فدات شم ،میبوسمت ،به خانواده سلام برسون ملیحه: همچنین تو گلم اینم از این،حالا باید چه جوری فرار کنم.. صدای پیامک اومد ،نگاه کردم ،ملیحه آدرسو فرستاده بود.... بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم گوشیم زنگ خورد نوید بود ،جوابشو ندادم رفتم بیرون دست و صورتمو شستم رفتم تو اشپز خونه ،یه چیزی خوردم زیبا: سلام عزیزم ،سحر خیز شدی... - سلام صدای زنگ آیفون اومد ،مامان رفت درو باز کرد - زیبا جون کی بود؟ زیبا: نویده ،اومده دنبالت برین بازار... لباس مناسب نداشتم ،سریع از پله ها رفتم بالا ،رفتم تو اتاقم... ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت هشتم شروع کردم به گریه کردن.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت نهم درو قفل کردم که باز این دیونه نیاد تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین زیبا: نوید جان سفارش نکنماااا،یه لباس خیلی خوشگل براش بگیر نوید: چشم زیبا:نزاری لباسای بنجول و با حجابی انتخاب کنه هااا.... نوید: چشم حتمن.... -زیبا جان اجازه میدین بریم زیبا: اره برین سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اصلا با هم حرف نزدیم رفتیم ،یه مزون لباس عروس خیلی بزرگ لباسای خیلی شیکی داشت... چقدر حیف که حتی هیچ حسی به لباس عروس نداشتم یه خانم که کارمند مزون بود اومد سمتمون.... سلام خوش اومدین،درخدمتم نوید: سلام خانم ،یه لباس شیک میخواستم ،جدید باشه... بفرمایید همراه من تشریف بیارین همراه خانومه رفتیم ،چند تا لباس نشونمون داد نوید: رها جان کدومو انتخاب میکنی ؟ -نگاهش کردم: هر کدومو خودت دوست داری کمتر خانمی پیدا میشه ،از شوهرش بخواد که انتخاب کنه ،بهتون تبریک میگم ... نوید: خیلی ممنونم ،پس لطفن اینو بدین بپوشه ببینه خوشش میاد یا نه -نمیخواد ،خوشم اومده ازش عزیزم نمیخوای یه بار بپوشی ،شاید تنگ یا گشاد باشه ،براتون درستش کنیم... مجبور شدم برم لباسو بپوشم.. در اتاق پرو قفل کردم ،لباسمو درآوردم و پوشیدم، هر چند خوشم نیومد از مدلش ولی مجبورم سکوت کنم ،لباسو درآوردم و لباسای خودمو پوشیدم... درو باز کردم. رفتم بیرون.. خانمی اندازه اس چرا نزاشتین آقاتون ببینه... ( نمیدونستم چی بگم): نمیخواستم تکراری بشم با این لباس... همون روز عروس ببینه بهتره... نویدم خندش گرفت... - ببخشید یه شنل هم میخواستم چشم پول و پرداخت کردیم و رفتیم نوید:خوب بریم واسه حلقه ازدواج - بریم یعنی اون روز هرجایی که نوید گفت من همراش رفتم... نزدیکای غروب بود که منو رسوند خونه - خداحافظ نوید: خداحافظ عزیزم رفتم تو خونه و وسیله ها رو پرت کردم روی مبل و خودم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو دراز کشیدم زیبا اومد تو اتاقم زیبا: چرا لباساتو پایین انداختی - خسته بودم دیگه جون بالا اوردنشونو نداشتم،بزارین یه گوشه زیبا: من از دست تو دیونه نشم خوبه ولا بعد رفتن مامان،گوشیم زنگ خورد نگار بود - سلام نگار جان نگار: سلام بر عروس خانم -عع نگار تو هم اذیتم میکنی؟ نگار: ببخش خواستم بخندیم -آی که چقدر هم خندیدم... نگار:رها الان جدی جدی میخوای زنش بشی(نمیتونستم ،فعلن از نقشه ام به نگار بگم): مگه کاره دیگه ای هم میتونم بکنم نگار: رها ،یه چاقویی چیزی همرات داشته باش که اگه یه موقع خواست کاری انجام بده ،از خودت دفاع کنی) ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت نهم درو قفل کردم که باز این د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت دهم باشه ،چشم نگار:راستی ،امروز دسته جمعی ساز زدیم ،جات خیلی خالی بود - چه خوب،راستی عروسیم بیایااا نگار:وایی رها من از نوید میترسم... -واا مگه میخواد بخوره تو رو،عروسی دوستت داری میای نگار:باشه ،ببینم چی میشه ،قول نمیدم - باشه ،آدرس تالارو برات میفرستم ،چون خودم بیرون نمیتونم بیام نگار :باشه ،عزیزم -فعلن بخوابم ،خیلی خستم... نگار: بخواب گلم ،شبت خوش صبح روز عروسی رسید به زور با صدای زیبا بیدار شدم زیبا: رها پاشو نوید پایین زیر پاش علف زده ( باشنیدن این کلمه ،از مثل موشک از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم تو اتاق هانا،هانا خواب بود ،بوسیدمش و رفتم پایین زیبا جعبه لباس عروس و داد دست نوید رفتم نزدیک زیبا شدم -زیبا جون یه کم پول میخوام واسه شاباش دادن؟ نوید: نمیخواد ،من بهت میدم زیبا:نه بابا شما چرا ،صبر کن عزیز الان میام زیبا هم رفت و با چند تا تراول برگشت -دستتون درد نکنه(بغلش کردم و خداحافظی کردم) سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه نوید گوشیشو برداشت و شماره گرفت نوید:الو ساناز کجایی پس ما الان نزدیکای آرایشگاهیم باشه هر چه زودتر بیا -ساناز میخواد بیاد؟ نوید: اره گفتم بیاد تنها نباشی ( اینو دیگه کجای دلم بزارم) رسیدیم آرایشگاه ،از ماشین پیاده شدم درو بستم نوید: رها؟ -بله نوید: اینقدر هولی زنم بشی که لباس عروست یادت رفته؟ - اره ،خیلی لباسو گرفتم ازش - خوب حالا برو دیگه نوید: منتظرم تا ساناز بیاد ،تو برو داخل رفتم وارد آرایشگاه شدم ده دقیقه بعد ساناز خواهر نوید اومد - سلام ساناز: سلام عزیزم ،مبارکت باشه رو کرد به آرایشگر ژیلا جون ،سفارشیاااا ژیلا: چشم گلم نزدیکای غروب آماده شدم ،لباسو پوشیدم ،شنل و سرم گذاشتم ساناز : ای جااانم ،دوماد ببینه پس میافته ،رها جان شنلت و بنداز ،قشنگی لباست همه رفت زیر شنل - باشه تالار رسیدم در میارم ساناز : الهی قربونت برم ( ساناز واسه نوید زنگ زد ) ساناز: الو نوید ، بیا که عروسمون آماده شده نوید نمیدونی چه عروسکی شده باشه خداحافظ - کی میاد ساناز جون ساناز: گفت نیم ساعت دیگه اینجاست - باشه حالا نوبت ساناز بود که باید آرایش و شینیون میشد یه ربع گذشته بود و من نمیدونستم چیکار کنم یه دفعه یه فکری یه ذهنم رسید به نگار پیام دادم برام زنگ بزنه نگار زنگ زد - الو سلام نوید جان ،کجایی؟ نگار : چی میگی رها - آها باشه عزیزم الان میام پایین نگار: حالت خوبه رها ؟ - فدات شم میبوسمت ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_نهم🎬: فرعون رو به کاهن با حالت تمسخر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_دهم 🎬: در آن سالها که اوج کشت و کشتار کودکان بنی اسرائیلی به خاطر ظهور منجی بود، هر روز موسی بن عمران نامی از منطقه ای ظهور می کرد و همه ی موسی ها ادعای منجی بودن و پیامبری می کردند اما توسط مأموران فرعون دستگیر می شدند و چون معجزه ای در چنته نداشتند به زودی دروغشان رو می شد و زندان های مصر پر شده بود از موسی بن عمران هایی که پیامبر نبودند اما ادعای پیامبری می کردند، درست مثل زمان حال ما که از هر طرف مدعی مهدویت بر می خیزد و ادعای منجی بودن می کند و چقدر این روزهای ما شبیه آن زمان بنی اسرائیل است. بنی اسرائیل به خاطر اینکه غرق در گناه و تباهی شده بودند، ظهور منجیشان به تعویق افتاده بود و این تعویق چهارصد سال طول کشید و هنوز قرار بود که سالها چشم انتظار باشند اما وقتی قوم بنی اسراییل به خود آمدند و مستاصل شدند و به درگاه خداوند رو کردند و همه ی آنها دسته جمعی از اعماق قلب و با نیت خالص، منجیشان را از خداوند طلب کردند، رحمت خداوند شامل حالشان شد و تمام سالهایی که مقدر شده بود در انتظار منجی باشند بر آنها بخشیده شد و از گرد راه رسید آنکه باید می رسید. هارون به مرحله ی راه افتادن رسیده بود که دوباره یوکابد احساس کرد باردار است و این درست در سالی بود که می بایست نوزادان پسر در بنی اسرائیل کشته شوند. پس زمانی که قابله های قبطی از طرف حکومت فرعون بر در خانه ی عمران آمدند، آثار بارداری را در چهره ی یوکابد دیدند و قابله ای مأمور شد تا یوکابد را زیر نظر بگیرد و هر چه که بارداری پیشرفت می کرد، به قابله و همچنین یوکابد مشهود تر می شد که فرزند داخل شکمش پسر است. عمران و یوکابد که امیدی به زنده ماندن فرزندشان نداشتند، نام او را موسی نهادند که اگر کشته شد، او هم شهیدی در راه منجی بنی اسرائیل باشد که هم نام منجی است. روزها مثل برق و باد می گذشت و حالا ماه نهم بارداری یوکابد بود و مامای مصری همچون سایه در پی این زن بود بطوریکه شبها هم در کنار او می خوابید و دو سرباز هم جلوی در خانه نگهبانی می دادند که به محض متولد شدن کودک، اگر او پسر بود، در دم سر از تنش جدا کنند. یوکابد از صبح تا شب بر نوزادی که قرار بود شهید شود گریه می کرد، قابله ی مصری که در این مدت جز محبت از یوکابد چیزی ندیده بود، مهر او را به دل گرفته بود و با حرفهای محبت آمیز سعی می کرد غم دل او را تسکین دهد. بالاخره نصف های شبی بهاری دردی جانکاه بر جان یوکابد افتاد و آثار تولد نوزاد در جسمش عیان شد. یوکابد که مأیوس از زنده ماندن طفل، هیچ لباس و ملزوماتی برای زایمان آماده نکرده بود، همانطور که از درد به خود می پیچید بر نوزاد مظلومش گریه می کرد که قابله در گوشش زمزمه کرد... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_دهم 🎬: در آن سالها که اوج کشت و کشتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_یازدهم 🎬: قابله که مهر یوکابد را به دل گرفته بود و بی شک این هم از الطاف خداوند بود، سرش را نزدیک گوش یوکابد برد و گفت: نترس دخترم، با آرامش و آسودگی خیال فرزندت را به دنیا بیاور که اگر فرزندت پسر هم شود من کاری می کنم که جان سالم به درببرد. این کلام آرامشی عجیب برای یوکابد به همراه داشت، بطوریکه دردهایش اندکی آرام تر شد و با آسودگی بیشتری درد را تحمل می کرد. بالاخره دم دم های صبح، پسری بسیار زیبا و نورانی که پدر و مادرش نامش را موسی نهاده بودند به دنیا آمد. یوکابد که امیدی به زنده ماندن موسی نداشت، هیچ لباسی برای او فراهم نکرده بود و تنها لباس موجود، همان پارچه ای بود که قابله آورده بود تا طفل را در آن بگذارد و برای کشتن ببرد قابله موسی را در حالیکه در پارچه پیچیده بود به آغوش کشید و زمانی که چشمش به چهره ی نورانی موسی افتاد، انگار تمام مهربانی عالم را در جانش ریخته باشند، مهر موسی را به دل گرفت و ناخوداگاه همانطور که بوسه ای از گونه ی نرم و لطیف کودک می گرفت او را به یوکابد داد و گفت: دخترم، طفل را شیر بده تا صدای گریه اش بلند نشود و نگذار اصلا گریه کند، من نمی گذارم سربازها از وجود این طفل با خبر شوند و با زدن این حرف طفل را در آغوش یوکابد گذاشت و خودش بیرون رفت. سربازها با سرعت جلو آمدند و رو به قابله قبطی گفتند: چه شد؟! بالاخره نوزاد به دنیا آمد؟! دختر بود یا پسر؟! قابله نیشخندی زد و گفت: زن بیچاره نُه ماه بی آنکه بداند چه در شکم دارد با امید و آرزو زجر کشید و امروز فهمید که تمام زحماتش هیچ و پوچ بوده! یکی از سربازها ابروهایش را در هم کشید و گفت: بچه پسر است یا مرده به دنیا آمده؟! قابله همانطور که اشاره می کرد سربازها به دنبالش راه بیافتند گفت: چه بگویم؟! نه پسر بود و نه دختر! اصلا بچه ای در کار نبود، وقتی که آن زن نگون بخت فارغ شد به جای بچه لخته ای خون بسته و بدبو از او خارج شد، اصلا آدمیزادی در کار نبود. سربازها با شنیدن این حرف قهقه ی بلندی زدند و گفتند: پس تو هم ماه ها قابله ی یک لخته ی خون بودی! ماما سری تکان داد و گفت: برویم....از اینجا برویم تا بیش از این مورد تمسخر سبطیان و بنی اسرائیل قرار نگرفتیم و با زدن این حرف هر سه از محله ی بنی اسرائیل خارج شدند، چرا که دیگر مأموریتشان تمام شده بود. این قابله که خداوند مهر موسی را در دلش انداخته بود یکی از زنان بزرگی بود که در مرحله ی اول تولد موسی باعث نجات جان نبی خدا شد اما چند روزی از تولد موسی گذشته بود، صدای گریه ی نوزاد به همسایگان فهماند که طفلی در این خانه است و این خبر با خبر بیرون آمدن لخته خون از یوکابد در تعارض بود پس.... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_یازدهم 🎬: قابله که مهر یوکابد را به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_دوازدهم 🎬: نفوذی های مصری در همه ی محله های بنی اسرائیلی حضور داشتند و از طرفی جایزه کلانی برای هر کس که نوزاد پسری را زنده پیدا و معرفی کند تعیین شده بود و بودند کسانی از بنی اسرائیل که برای کیسه ای زر، خانه ی یوکابد را نشان می دادند چرا که بعضی روزها و شبها صدای گریه ی کودکی از آن خانه می آمد، در صورتیکه قابله ی مصری به همه گفته بود یوکابد فقط لخته ی خون به دنیا آورده است. خبر وجود نوزادی در خانه ی عمران و یوکابد به دربار فرعون رسید، فرعون دستور داد فوجی از سربازها به خانه ی عمران حمله کنند و اگر نوزادی در آنجا یافتند، او را در دم سر از تنش جدا سازند. سربازان به سمت خانه ی عمران در حرکت بودند و در این لحظات، یوکابد بی خبر از واقعه ای که در شرف وقوع بود، تشتی خمیر کرده بود و تنور خانه را با هیزم های شعله ور از آتش داغ کرده بود و می خواست نان به تنور بزند که ناگهان درب خانه را محکم زدند. همزمان با زدن در، صدای مأموران حکومتی به گوش یوکابد رسید: در را باز کنید وگرنه آن را می شکنیم. هارون که پسری کوچک بود با شنیدن صدای مأموران از ترس به سمت مادر رفت و به دامان او آویخت و دل یوکابد در پی موسی بود که کنار تشت خمیر او را خوابانده بود. یوکابد با سرعت خود را به موسی رساند و او را در آغوش گرفت که ناگهان صدای خوردن جسمی سنگین به درب خانه در فضا پیچید و پشت سرش صدای شکسته شدن درب به گوش رسید یوکابد دستپاچه شده بود، او می بایست نوزادش را در جایی پنهان کند،اما کجا؟! این خانه جای مخفی نداشت که اگر هم داشت، سربازان جز به جز خانه را می گشتند. صدای پای گروهی از سربازان که داخل خانه شده بودند بلند شد و یوکابد بدون اینکه فکر کند و به یادآورد که تنور پر از آتش است، موسی را درون تنور گذاشت و خود و هارون کنار تشت خمیر نشستند. سربازها تک تک اتاق ها را گشتند و سپس به سمت مطبخ آمدند و حالا یوکابد را می دیدند در حالیکه دستانش داخل تشت خمیر بود و بوی آتش و چوب سوخته در همه جا پیچیده بود. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎