#همسرانھ🫀
گاهی اوقات سادهترین چیزها هستند
که بیشترین تاثیر را در روابط دارند.
شاید یک پیام ساده "دوستت دارم" یا
یک نگاه محبتآمیز در وسط یک روز
شلوغ، تفاوت بزرگی در احساسات و
وضعیت روحی همسرتان ایجاد کند.
نگذارید در روزمرگیها، محبتها و تو
جهات شما به همسرتان کم شود. عشق
در جزئیات است. در هر لحظه، با کو
چکترین اعمال محبتآمیز، رابطهتان
را تقویت کنید. 💕✨
─── · · · ☽︎ · · · ───
#شازده_کوچلو_میگه
همهی ما باید کسی را داشته باشیم که وقتی یک روز، روزِ ما نبود؛ بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از سیر تا پیازِ تمامِ بد بیاری هایمان را برایش تعریف کنیم و او هم لبخند به لب گوش کند و پایانِ هر جمله مان بگوید «حق داشتی پس اینقد عصبی بشی، حالا ولش کن مهم نیست، فدایِ سرت».
میدانید آدم هرچقدر هم قوی باشد، باید کسی را داشته باشد که حالِ بدش را بفهمد. که نگذارد به حالِ خودش بماند.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام و صد سلام به علاقمندان رمان
رمان جدید نوش نگاه زیباتون👇🏻
📚﴿ طیران ﴾94
✍🏻 ماحدا
🔖 93 قسمت
🪧ژانر: مذهبی
🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88829
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖
بسماللّٰهالرحمنالرحیم
أَلَمۡ يَرَوۡاْ إِلَى ٱلطَّيۡرِ مُسَخَّرَٰتࣲ فِي جَوِّ ٱلسَّمَآءِ مَا يُمۡسِكُهُنَّ إِلَّا ٱللَّهُۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَأٓيَٰتࣲ لِّقَوۡمࣲ يُؤۡمِنُونَ
آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آسمانها نگه داشته شده، نظر نيفكندند؟ هيچ كس جز خدا آنها را نگاه نمى دارد؛ در اين امر، نشانه هايى (از عظمت و قدرت خدا) است براى كسانى كه ايمان مى آورند!
آیه۷۹.سورهنحل
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
قسمت۱
<من>
صدای کوبیده شدن چیزی، جام بیداری به صورتم پاشید و چشمانم را باز کرد.
کلافه دستی به موهای آشفته مشکی ام کشیدم، لیوان خنک آب را سمتم گرفت:
_اینو بخورو پاشو برو خونه... بسه هرچی بودی چشات کاسه خون شده... دیشب تا حالا پلک روی هم نزاشتی.
بی رحمانه با دستم پسش زدم و خودم را مشغول کار جلوه دادم.
الیاس حرصی گفت:
_باشه اصلا انقدر بمون که با کاردک جمعت کنن .
صدرا باب شوخی را باز کرد:
_ الیاس جون حرص نخور بیا شکلات بخور مگه نه ابوالسجاد؟
سجاد همراهیش کرد:
_شاعر میفرماید که دلبر عبوس
حق ما نیست اینگونه آزار دهی مارا .
سید گردن کج کرد:
_میشه بگی دقیقا کدوم شاعر در کدوم دیوانش و در کدوم باب؟
سجاد لبخند پهنی تحویلش داد و خودش را صاحب دیوان خواند.
سری به تأسف تکان دادم و نگاهی به پرونده ها کردم.
تیغ در چشم هایم را بیرون کشیدم و چشم از مانیتور گرفتم، سمت پرونده ها رفتم و خواستم از روی میز با خود ببرم که سید زیرکانه دست روی آن گذاشت.
از پشت قاب عینک نگاه نافذی به سرتاپایم انداخت:
_کار، کار هادیه .
_محمد امین اذیتم نکن .
گرمای دستی روی شانه ام نشست، برگشتم که هادی را دیدم ، زیر گوشم زمزمه کرد:
_وقتی نخوابی کابوس هات توی واقعیت جلو روت ظاهر میشن .
_حوصله نصیحت ندارم... تو رو که میبینم که دیگه هیچی .
کاش میتوانستم بگویم لنگه اوی من هستی .
سید با لحنی آرام گفت:
_بازم یادش افتادی؟
با سوالش بغض مانند بچه گربه ای وحشی به دیواره گلویم پنجه کشید.
سید لب گشود:
_برو خونه امیریل قول میدم تمامش رو برات نگه دارم .
_ممنون اما...
هادی مانع ادامه دادن حرفم شد:
_بچه ها امیریل نره چی میشه؟
صدرا دندان هایش را به نمایش گذاشت:
_میندازیمش بیرون
_عا باریکلا... میخوای سجادو بفرستم همراهت؟
سردی قلبم را در چشمانم ریختم:
_نخیر ممنون خودم میرم... یادتون نره که من فرماندم و میتونم تک تک تونو توبیخ کنم .
خداحافظی کردمو از سایت بیرون زدم.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖 بسماللّٰهالرحمنالرحیم أَلَمۡ يَرَوۡاْ إِلَ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲
ذهن مشوشم مرا بی هدف چون تکه ستاره ای در کهکشان غوطه ور و چون قایقی که خودش را بی مقصد به دست موج دریا یافته بود، خواه نخواه باز با شدت به طرف جاذبه اش کشیده شدم.
بازهم بهشت زهرا؟ بازهم واقعیت های کابوس گین؟
گره بغض هرلحظه بر گلویم تنگ تر راه نفس را با ساتور قطع میکرد.
او میخواست بی رحمانه نفسم را چون رشتهی امیدم قطع کند.
بطری آب را برداشتم و سلانه سلانه سمت جایگاه ابدی اش رفتم.
سالهاست قلب مراهم در این گورستان خاک کرده اند.
کاش تو فرصت جبران و من فرصت دیدن این کارت را داشتم .
آیا من سبب شدم دیگر به آرزویش نرسد؟ یا به آرزویش رسید؟
دلم خنده های از ته دلمان را میخواست، کودکی مثل رایحه شیرینی مشاممان را گرسنه کرد و رفت.
دلم قدری آرامش میخواست، جای دنج همیشگی، عطر مست کننده ای دمنوش های گل بانو، کنارهم تشک می انداختیم و میخوابیدیم.
حالا او خوابیده، آرامتر از همیشه اما بدون من...
چرا انقدر قبرش را بزرگ کنده اند؟ مشتی خاکستر سوخته که اینکار ها را ندارد، گفتم مشتی خاکستر؛ اشک هایم فقط برای او میچکد.
آنقدر تمیز بود که نیازی به شستن من نداشته باشد، انگار که تازه سنگ را روی سینه قبرش گذاشته اند.
بی اهمیت سنگ قبر را با آب و حرکات دستم هایم سیقل دادم.
خون های جگرم، دل بارانی ام قطره شدو گونه هایم را نمناک کرد.
[اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما]
عزیز خفته ام راحت بخواب...
اینبار من در آتش میسوزم؛ آتش حسرتت به اندازه ثانیه های رفنتت مرا مشتی خاکستر کرده.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲ ذهن مشوشم مرا بی هدف چون تکه ستاره ای در
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۳
همه میگویند اسکان، مَسکن، مُسَکِن!
من میگویم سردخانه ای بیش نیست؛
هربار که خسته برمیگردم کسی نیست که با لبخند گرمش به من خوش آمد بگوید و قند لحظات تلخم باشد.
بگوید چرا انقدر دیر آمدی نگرانت شدم، شام خوردی؟ خوابیدی؟ چشمانت چرا پف کرده؟
حتی دلم میخواهد صدای دعوا و شلوغ کاری های کودکانه در خانه بپیچید اما سکوت هرگز نباشد.
کاش کرم در پیله پروانگی باشم، نه کرم گیر افتاده در تار عنکبوت که محکوم شده به مرگ.
وقتی به خودم آمدم که تابلوی بزرگ شرکت رادفر، دست کشید روی دفتر سیاه خاطرات خاک گرفته ام.
از پشت رُل ماشین پیاده شدم و دهن باز ماشین را با بهم کوبیدن درش بستم، قدم های استوار اما شکاکم را منتهی به میز منشی کردم.
چقدر شرکت تغییر کرده بود، میشد حدس زد کار طراح داخلی آوا باشد.
فضای مشکی را سفید کرده بود در دامان بکر طلایی .
خانم پارسا به احترامم ایستاد:
_ سلام آقای رادفر ، خوش اومدید با آقای مدیر عامل کار داشتید؟
ابروی بالا انداختم:
_وقت دارن؟
خانم پارسا همینطور که نگاهی به لیست انداخت گفت:
_جلسه مهم دارن میخواید زنگ بزنم ازشون بپرسم؟
_نه مزاحم جلسه شون نمیشم... یه چرخی میزنم برمیگردم... راستی خانم پارسا میخوام یه سری به دوربین های شرکت بزنم، ممکنه؟
_اختیار دارید جناب رادفر
_تشکر
توسط آسانسور به طبقه مورد نظر منتقل شدم.
با کلید در اتاق مانیتورینگ را باز کردم، صندلی چرخ دار را عقب کشیدم و مشغول شدم.
با دیدن روزهای که اینجا نفس میکشید، گردباد بغض در وجودم پیچید و نگذاشت ادامه بدهم.
سرم را بالا گرفتم تا قطره ای اشک سمج روی گونه ام نچکد.
تند و تیز فایل ها را روی فلش ریختم و از اتاق بیرون زدم.
سوار آسانسور شدم، کمی با فلش بازی کردم و بعد توی جیبم جا خوش کرد. عذاب وجدان روحم را خلع سلاح و دست بسته، تیر باران میکرد.
ناگهان تن کابین به خود لرزید و با صدای مهیب توقف کرد با خاموش شدن چراغ آسانسور به خودم آمدم.
زیر لب زمزمه کردم:
_هزار بار بهت گفتم اهورا هر ماه حداقل یکی رو بیار چک کنه این آسانسورو .
گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره خانم پارسا را گرفتم:
_الو... سلام .
_ سلام آقای رادفر مشکلی پیش اومده؟
_راستش آسانسور خراب شده .
_وایی دوباره!!! این بار پنجمه تو این ماه .
_نگران نباشید من خوبم... فقط زودتر یکی رو بفرستید که..
همیشه خانم پارسا زودتر از پایان جمله ات جوابت را میداد:
_چشم چشم الان زنگ میزنم .
_ممنون خداحافظ .
_خدانگهدار .
تکیه زدم به دیواره ای کابین و شروع کردم از حفظ دعای معراج را از بر کردن که این پرونده بسته شود تا بیشتر از این زجر نکشم.
بعد از گذشت ۱۰ دقیقه از آسانسور پیاده شدم، پیاده شدن همانا و آغوش برادر همانا.
تیله های قهوه ای ، موهای خرمایی روشن ، کوتاه و کوچکتر از من .
برادر کوچکم؛ حسابداری خوانده بود و مدتی داخل شرکت پدر حسابدار بود، حداقل تا وقتی من بودم.
دلم برای دیوانه بازی هایش تنگ شده بود، برای سر به سر گذاشتن هایش، حتی برای بی فکری ها و شیطنت هایش ولی این چهره متین و مغموم؟ اهورا نبود، بود؟
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۳ همه میگویند اسکان، مَسکن، مُسَکِن! من م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۴
موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود .
چشم های دریایی که رگه های سبز، فیروزه ای جلوه اش میداد.
در واو به واو ، عین به عین کلمات در اجزای این صورت کاویدم در هیچ کجایش نبضی از حیات کشف نشد.
این قاب غبارآلود بیست و پنج سال داشت؟
زلالی آب را بر صورتم پاشیدم.
امروز جوری چیده شده بود که به دژ یخی ام برنگردم ، از این وضعیت راضی بودم.
حس میکردم فاصله ام تا مرگ فقط کالبد یخ زده بود، نکند بمیرم و کسی نداشته باشم تا مرا رهسپار کلبه ای دنجم بکند؟
سری تکان دادم و مه افکار آشفته ام را کنار زدم، اینهمه جزئی نگری را از او یاد گرفته ام؟ کاش کمی خوش بینی اش در این واقع گرایی را از او مشق میکردم.
بیرون آمدم و سمت میز سید قدم برداشتم.
سرش را بدون بالا آوردن تکان داد:
_صدرا اینیکی مال خودمه قرارم نیست بهت بدم بابا مرد حسابی امیریل گفت کمک نه تصاحب .
لبخند بی جانی تحویلش دادم:
_سلام .
سید نگاهی کرد:
_ععع تو کی اومدی؟
_الان...
صورتش رنگ نگرانی گرفتو از پشت سیستم به کنارم آمد:
_امیریل چیشده نرفتی بخوابی نه؟
_راستش...
سید کلافه نگاهم کرد :
_ فرمانده پیگیر باز رفتی دنبال کار؟
_دروغ چرا آره زحمت دارم برات .
نگاهی به بی حالیم کرد:
_غذام نخوردی؟
_سید کار...
سید حرفم را قطع کرد:
_همراهم میایی بی چون و چرام غذاتو تا ته میخوری مفهوم؟
_محمدامین حالا یه مدت آقا نیست رئیس بازی...
دستم را پشت سرش کشید و برد آشپزخانه، ظرف غذا را رو به رویم گذاشت:
_میخوری یا دهنت کنم؟
_چشم... میشه همراه خوردن بهت بگم؟
در کنارم نشست:
_ ناسلامتی فرمانده ای ها زحمت چیه .
_یه سری فایل از شرکت برداشتم...
به من چه ربطی دارد خاصی در نگاهش بود:
_خب؟ چه کاری از دست من برمیاد؟
_تمام مشخصات اینایی که رفت و آمد داشتن تو اون بازه زمانی رو میخوام .
سید خواست تحلیل کند:
_نمیخوای به...
دست گذاشتم روی شانه اش:
_اطلاعاتشو دربیار تحویلم بده بعد بررسی خودم به آقای حسینی کاملا شرحش میدم .
سید مستاصل گفت:
_چیکار کنم نمیتونم رو حرفت نه بیارم فرمانده .
_دمت گرم .
صدرا دست هایش را بهم مالید :
_ جمع تون جمعه استوره تون کمه .
بعد هم روی شانه سید زد:
_اوم.. حالا این مدت به تو گفتیم سید بد شد که .
محمد امین نگاهی به صدرا و دستش کرد:
_چطور؟ مگه نیستم ؟
صدرا حق به جانب پاسخگو شد:
_به تو گفتیم سید به آقا چی بگیم؟ آخه آقام سیدن دیگه .
《بگو همون آقا کفایت میکنه.》
با صدای آقای حسینی هر سه بلند شدیم و احترام نظامی گذاشتیم.
دست دادیم و احوالپرسی کردیم.
_آقا خوب وقتی رسیدید داشتیم نهار میخوردیم .
آقا نگاهی به ساعت مچی اش کرد:
_الان؟ امیریل الان از وقت عصرونه هم گذشته پسر .
صدرا راپورت داد:
_البته ایشون الان داشت میخورد، ما خوردیم آقا خیالتون تخت تخت .
آقای حسینی همیشه جدی شوخی میکرد :
_معلومه... دیگه چیزی تو آشپزخونه نمونده .
هرسه خندیدیم، کاش این خندهای مصنوعی ام یک روزی به واقعیت مبدل شود.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۴ موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۵
انگار دوده به دیوار سردخانه ام پاشیده بودند ، از سیاهی های فضا افسرده بودم.
چطور رنگ سیاه را عاشقانه میپرستید؟
کف پوش چوبی چقدر تو سری خور شده بود.
کسی قرار نبود پشت آن صندلی خالی بنشیند و هم وعده ام شود؟ یعنی تنها برای دکور بود؟
یعنی من بودم و کشوی سردخانه کاناپه مانند ، دو اتاق و یک آشپزخونه تک نفره؟
بی عطر غذای کدبانوی هنرمند؟
دیر وقت تن کوفته ام را رساندم، تا باز جنازه خسته ام روی کاناپه کلافه بیندازم و ساعت ها با همان لباس های بیرونی غرق گذشته شوم.
یا بیهوش شوم یا میل قهوه به سرم بزند، آری میل قهوه به سرم زد.
تا دستگاه قهوه ساز کارش، کارساز شود به پیشنهاد اهورا فکر کردم.
آیا باید دعوتش را قبول میکردم؟ آنهم فردا در تلخ ترین روز زندگیمان؟ قهوه ترک کم میاورد... مزه زهر میداد، همانقدر کشنده همنشین مرگ بود.
قهوه ام در پهنای ماگ جا خوش کرد، درست مثل چشم های قهوه ای او...
< دانای کل >
اهورا ، اسما را صدا زد:
_مامان خودم
_جانم؟
اهورا ناخونکی به غذایش زد:
_دخترا بهت گفتن؟
اسما از این کار اهورا هیچ وقت خوشش نمی آمد و ظرف حاوی غذا رو از جلویش برداشت :
_آرزو بهم گفت...
_به بابا گفتین؟
مادر دلتنگ بود، نگران بود، خسته بود از دوری اما باز استوار گفت:
_میدونه اما جواب نمیده ترجیح میده بحثو عوض کنه... ولی قرار نیست به این زودی ها...
آهی از چاه دلش برآمد، اهورا لبخند تلخی زد :
_درست میشه مامان... البته به شرطی که بزاری من یکم دیگه ناخونک بزنم .
مادر چشم غره ای به جان پسرش رفت:
_نخیر اگه به تو باشه تا امیریل بیاد دیگه هیچی باقی نمونده از غذاها!
آرزو با تمام ذوق غرق خیال بود، میشد از صورتش فهمید؛ برق تیله های میشی اش داد میزد به امیریل فکر میکند ، تره ای از موهای حنایی اش را به بازی گرفته بود.
_پِخخخ .
آرزو به یک آن از جا پرید و با فاصله کم اهورا از خود ترسید:
_آخ... قلبم خدا لعنتت نکنه اهورا چرا اینجوری میکنی!!
آلا وارد صحنه شد:
_سلام چخبره؟
_علیک سلام آبجی خانم... هیچی یکمی همچین دلم خواست اذیتش کنم .
آرزو هول کرده قبل از زمخت و زغال شدن کیک از فر بیرونش آورد، نفس عمیقی کشید و جواب سلام آلا را داد.
مادر نگاهی به مسابقه ای عقربه های در دل ساعت کرد:
_بچه ها سفره رو بچینید .
آرزو مظلوم لب زد:
_میشه من کیکمو تزیین کنم بعد بیام؟
صدای مقتدرانه پدر آمد:
_اهورا بابا برو گل بانو رو صدا کن با مش اسماعیل بیان .
اهورا هم حالت سربازی بعد از فرمان گرفت و بعد از احترام نظامی گفت:
_چشم فرمانده اَسائه .
" گل بانو با همسرش مش اسماعیل بیشتر از سریدار برایمان بودن؛ مثل مادر بزرگ و پدر بزرگ نداشته مان.
چند تقه با ضرب آهنگ روی در خانه نقلی شان انتهای حیاط زدم. "
گل بانو با آن صورت گردش با آن چادر گلگلی دم درآمد :
_سلام مادر... خوبی؟ شام خوردی؟
_سلام گل بانو خبر دسته دوم ناب دارم...(بوسه ای به انگشتان جمع شده ای خودش زد) ماه .
گل بانو هم نمکین خندید:
_خبر دسته دومم مگه ناب بودن داره؟
_ از قدیم الایام گفتن ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس .
گل بانو کنجکاو نگاهش کرد:
_بگو ببینم چخبره؟
اهورا تکیه زد به دیوار:
_آقا داداش شاخ شمشادم قراره بیاد... راستی بابام گفته با مش اسماعیل واسه شام بیاین .
_راست میگی مادر؟؟؟ قراره امیریل بیاد؟
اهورا جدی تکیه از دیوار گرفت :
_مگه من شوخی دارم باهاتون گل بانو؟؟؟
_بعله... قربونت تو برم که اصلا هم که تو اهل شوخی نیستی .
صدای مش اسماعیل آمد:
_خانم کیه باز داری قربون صدقش میری؟
اهورا صدایش را زمخت کرد:
_دلداده قدیمی .
مش اسماعیل دستی به شانه اش زد:
_دل خانم ما دست خودمونه .
گل بانو صورتش را حالت خاصی کرد:
_سریع باش اسماعیل الانه امیریل بیاد... خانمم دست تنهاست دخترا دست و دلشون به کار نمیره .
بعد از دقایقی هرسه باهم وارد خانه شدند و پشت میز جا خوش کردند.
آرزو آرام زمزمه کرد:
_نیومد؟
اهورا نمک ریخت :
_چرا اتفاقا تو جیبمه... امیریل امیریل کوشی گوگولی داداش؟؟؟
آرزو مشت آرامی هواله بازوهای پهنش کرد:
_خیلی لوسی .
صلابت پدر باز آتش بچه بازی هایشان را خاموش کرد:
_شام تونو بخورید... گل بانو شما چرا غذا نمیخورید؟
گل بانو هیچ موقعه خلاف دلش حرف نمیزد:
_دست و دلم به غذا نمیره آقا شما بخورید نوش جان .
اهورا لبخند به لبم در فکر فرو رفت .
" خنده ام گرفته بود از این چهار خواهرکم:
آرزو که نامحسوس برمیگشت سمت آیفون، آوا که اصلا سر سفره شام نیامدو ترجیح داد در اتاقش شام میل کند، آلا هم که غرق فکر با غذایش بازی میکرد.
فقط من بودم که کمی مثل قبل شوخ و شنگی میکردم، اما ته دلم نگرانش شده بودم. گوشی اش خاموش بود و صدای نازک آن زن خدشه به اعصابم میکشید. "
در کسری از ثانیه با صدای آیفون هردو از جا پریدند .
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۴ موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵ انگار دوده به دیوار سردخانه ام پاشیده ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۶
هوش و حواسشان پریده بود و یادشان رفته بود این خانه عریض چیزی به اسم آیفون دارد.
اهورا و آرزو مسابقه دادند که به یک آن اهورا دم در ایستاد:
_وایسا ببینم اگه امیریل نباشه با این قیافه میخوای درو باز کنی؟؟؟
اهورا نگاهی به سر تا پای خواهرش انداخت؛ لباس خرگوشی صورتی و شلوار ستش با شال قرمز!
عصبی گفت :
_همینجا وایسا ببینم کیه .
خدا خدا میکرد امیریل باشد، در را که باز کرد .
موها و ته ریش های مشکی اما مرتب ، چشم های فیروزه ای خجول سلام کردند .
_سلام .
اهورا پاسخش را با آغوش باز داد .
<من>
از آغوش اهورا بیرون آمدم.
خواستم قدم به جلو بردارم و جواب گل بانو را بدهم که حرف توی دهانم ماند.
دست های ظریف دخترانه اش، قد من زیادی بلند بود یا او زیادی کوتاه؟
روی موهایش بوسه زدم، شراره های موهایش را زیر شال فرو بردم. بغض کرده گفت:
_سلام داداشی... خوش اومدی... قول بده دیگه نری.
با موجی از قربان صدقه جمله بافتم که آمده ام بمانم و گذشته را مثلا فراموش کنم .
اما او کوچک شده بود حتی کوچک تر از وقتی که رفته بودم!
گل بانو شبنم هایش را با گوشه روسری پاک کرد که به همان گوشه بوسه زدم.
مادر سرسختانه استقامت میکرد که اشک نریزد؛ بی مهبا خود را در آغوش مادرانه اش انداختم. دستان نوازشگرش روی کمرم نشست:
_بزرگ... شدی امیریل مامان .
قطره اشک سمجم را در نطفه دستانم خفه کردم.
آری این غریبه پدرم بود و من هم پسر ناخلفش، سرمای نگاهش به زیر پوستم نفوذ کرد و سرم را پایین انداختم.
با صدای مهربانش، چشم های فندقی براقش، سعی در مخفی کردن احساساتش داشت:
_بریم تو هوا سرده .
اهورا معترضانه شورید:
_ععع... آلا زد حال نشو وسط فیلم هندیمون.
آری او زمستان به دنیا آمده بود، اما وجودش گرم تر از هر چای دبشی بود!
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺