eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
37هزار ویدیو
134 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۹ چند روز بعد مرخص شد . از تخت سلولش آوی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۰ دیوانه شده بود ؟ چرا خوابش نمیبرد ، چرا باز خیره به آن عکس های زنده است؟ این صدای سیاه چال دلش چرا رهایش نمیکند ؟ خواب حرام چشمانش شده، کاش بیشتر از این هفته ادامه پیدا نکند ! آنقدر خیره آن فیلم شد که خوابش برد . با خشکی گردنش ، چشم گشود و هادی را بالای سرش دید . _ سلام... ظهر بخیر... نمیخواد باز غر بزنی پاشو پاشو جواب آزمایشتو زودتر از موعود آوردن و یه خبر برات دارم . به سختی نشستم ، همزمان با ماساژ گردنم برگه را از دستش گرفتم که باز درد در سرش پیچید . " جمجمه ام توان اینهمه تحلیل را نداشت ، قلبم تحمل اینهمه جنایت را نداشت . سند هم خونی مان مهر تایید بود حتی بدون هیچ خاطره ای ! نگاهی به دستان آلوده ام کردم؛ دستت بشکند هاتف ، بشکند دستت که با همین دست ها چه خیانت ها که نکردی . بشکند دستت که با همین دست ها چاقو در قلب برادرت فرو کردی . بشکند دستت که چه کمک ها به دشمنت نکردی . باد به غبغب انداختی و گفتی من فلانم من بهمانم و یک درصد احتمال ندادی این پرستش بت درونی کار دستت بدهد . حالا دیدی؟ خودت هیولا شدی! سد سیل اشکم را محکم کردم ، نباید نشتی میکرد . اصلا من این جنایات را نکردم چون یادم نمی‌آید! " _... هادی... هادی میشه بهش بگی... بیاد . رو به رویم نشست: _ هاتف! _...زنگ بزن... بهش زنگ بزن . میان اشک از شوق خندید : _ دیوونه تو یادت اومد... یادت اومد همه چیو؟؟ _ اصلا... میفهمی... چی میگم؟ دارم باهات فارسی حرف میزنم... هیچی یادم نمیاد... فقط جواب سوال هامو میخوام . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت سی ام رفتم سمت در ورودی ،در
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 بریم ادامه رمان رو تقدیمتون کنم. بفرمائید نوش نگاه زیبا و مهدویتون👇🏻 📚﴿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾93 https://eitaa.com/Dastanyapand/88790 ✍🏻بانوفاطمه 🪧 نود و سومین(93)رمان کانال 🔖 70قسمت پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/88323 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/88790 پارت 31 الی 40 https://eitaa.com/Dastanyapand/88924 📣توجه،توجه،تمامی رمانهای کانال با نام نویسنده مجاز هستید ارسال و یا کپی برداری کنید.در غیر اینصورت فعل حرام انجام دادید و در پیشگاه خداوند منان باید جوابگو باشید.✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 پارت سی ام رفتم سمت در ورودی ،در
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی ویکم چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود - نمیخواین حرفی بزنین؟ آقارضا: چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،گذشته اتون برام هیچ اهمیتی نداره ، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند  من تو سپاه کار میکنم،درآمد آنچنانی ندارم،ولی شکر راضی ام  حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین! ( من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟) آقارضا: رها خانم ،رها خانم - بله آقا رضا: من منتظر حرفاتون هستم - من حرفی ندارم ،بریم  آقا رضا: یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین!! - نه  آقا رضا: باشه بفرمایید بریم ! با آقا رضا رفتیم پایین و سر جاهامون نشستیم  عزیز جون با دیدن چهره هامون رو به بابا کرد: آقای صالحی،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم محرم بشن  بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،فقط ما هیچ دعوتی نداریم... عزیز جون: باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد  بابا: باشه  شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش اتاقم  نصفه شب بود که نرگس پیام داد: زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه - چشم خواهر شوهر عزیزم  زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی،تو پیامی نداری براش، بهش بگم -یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو؟ نرگس: نه به زبون نیاورده،ولی تو دلش حتمن گفته من همه چیز میفهمم... - دیونه ،بگیر بخواب  نرگس: چشم،تو هم بخواب که زود بیدار شی - چشم  نرگس: چشمت بی بلا ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی ویکم چند دقیقه ای سکوت بی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖قسمت سی و دوم بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین  لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین  مامان تو آشپز خونه بود - سلام  مامان: سلام ،صبح بخیر - مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش... مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی.. - الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار مامان: به سلامت از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم - سلام  آقا رضا: سلام  نرگس: سلام عروس خانم ،( برگشت به سمتم ) ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای بهتره... خندم گرفت آقارضا: عع نرگس جان  نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه  بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه ... دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود... ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم  بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد  نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی... - دیونه نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو ! نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته نرگسی الان میاد ،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده - ععع،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط ( نرگس سرخ شد و چیزی نگفت) - ای شیطون ، نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟ - نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد  منو نرگس: خووووب ! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه  یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش نرگس: ( با برگه آزمایش زد تو سرش ) یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد - دستت دردنکنه نرگس جون نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا - دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقا رضا ،رو کرد سمت من: شرمندم - خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه .. آقا رضا: چشم  نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی؟ همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار... ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖قسمت سی و دوم بعد از نماز صبح دیگه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و سوم بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم... مامان: مبارکت باشه رها جان - خیلی ممنونم  هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو - اره ،بریم بالا بهت نشون بدم  بابا روبه روی تلوزیون نشسته بود ، حتی نگاهمم نکرد  رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم  هانا اومد تو اتاق  هانا: ببینم لباس عقدت و  لباس و درآوردم بهش نشون داد  یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقا رضا ساده و باحجاب گرفته بودم  هانا: ساده است ولی خیلی شیکه ،مطمئنم خیلی بهت میاد ،مبارکت باشه - قربونت برم ،مرسی  قرار شد عقد توی محضر بگیریم  صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه  نزدیکای غروب بود که آقا رضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود ،نتونستم ببینم با کت و شلوار چه شکلی میشه  البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من ،مدلش با آقا رضا بود ،انتخاب رنگش با من... فقط صداشو میشنیدم و قدمای جلوی پاهامو میدیدم  در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم  حرکت کردیم  توی راه هیچ حرفی نزدیم  رسیدیم به محضر آقا رضا درو برام باز کرد  منم مثل بچه کوچیکا یواش یواش راه میرفتم نرگس به دادم رسید و اومد بازمو گرفت و باهم از پله های محضر بالا رفتیم  مهمونای زیادی نیومده بودن ،چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون  نشستم کنار سفره عقد  حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد  باراول نرگس گفت : عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن  بار دوم گفت،عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن  از گفتن حرفاش خوشم اومده بود  دیگه بار سوم رسید  نرگس: آقا دوماد عروس خانم لفظی میخوانااا  خندم گرفت بعد آقا رضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد  آقا رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم  حاج آقا : برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم ؟ - با اجازه پدرو مادرم بله  بعضیا دست میزدن ،بعضیا صلوات میفرستادن  بعد حاج آقا از آقا رضا پرسید وکیلم: با اجازه ی آقا امام زمانم و عزیز جونم بله یه لحظه دستی دستمو لمس کرد  دست آقا رضا بود  گرمای دستاش آرومم میکرد  زیر گوشم زمزمه کرد : مبارک باشه خانومم - خندم گرفت :مبارک شما هم باشه آقا بعد از تبریک گفتن های جمع  چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته  رفتم سمتش  رو به روش نشستم - بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی ؟ من که جز شما کسی و ندارم... ( بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد ) ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و سوم بعد از خرید لباس و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و چهارم بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد ) بابا: خوشبخت بشی دخترم ( بغلش کردم و گریه میکردم ،بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون ، با بابا روبوسی کرد و رو کرد سمت من ) آقا رضا: خانومم قیافه ات و دیدی؟ - نه چی شده مگه ؟ ( رفتم سمت نرگس ) نرگس: یا خدااا این چه قیافه ایه درست کردی واسه خودت - یه آینه بده  نرگس: رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن ،حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم ،واااییی آقا رضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود ،لعنت به من  آقا رضا: اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور ،اینجوری خیلی بهتره... - چشم  آقا رضا: چشمت بی بلا خانومم صورتمو شستم درو باز کردم ،اقا رضا دم در بود نگاهی به من انداخت و لبخند زد  آقا رضا: حالا خوشگل شدی لبخندی زدم و رفتیم پیش مهمونا  مامان اومد نزدیکم: رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهر شوهرت ،که رفتی ،لباست و عوض کنی - دستتون درد نکنه  مامان: کاری نداری ،ما دیگه بریم ( بغلش کردم): بابت همه چی ممنونم  مامان: انشاءالله که خوشبخت بشین  یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن  آقا رضا اومد سمتم  آقا رضا: خانومم بریم یه جایی؟ - بریم از همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد ... آقا رضا: عزیزم چادرت و عوض کن - چشم  آقا رضا: چشمت بی بلا  روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم  راه افتادیم  توی راه آقا رضا هی نگاهم میکرد و میخندید - چی شده ،هنوزم صورتم سیاهه؟ آقا رضا: نه خانومم ،دارم از دیدنت لذت میبرم ( یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو ، منم نگاهش میکردم و لبخند میزدم ) آقا رضا: چیزی شده؟ - نه، دارم از دیدنت لذت میبرم️ هر دومون خندیدیم  آقا رضا: خیلی دوستت دارم رها جان - منم  آقا رضا: منم چی؟ - منم دوستت دارم آقا رضا: این شد ،حرف نصفه نداریم - چشم  آقا رضا: الهی قربون ،چشم گفتنت بشم - آقا رضا؟  آقا رضا: دیگه آقا رضا نیستم بانو ،رضا جانم برات - چشم ،رضا جان  رضا : جان دلم - کجا داریم میریم ؟ رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟ - نه نرفتم  رضا: الان بری عاشقش میشی - من فقط عاشق یه نفرم  رضا : این که صد البته ،ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو  تا برسیم،رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد ،که مسافت برام مثل برق گذشت  رسیدیم به گلزار ،رضا دستمو گرفت و حرکتی کرد در کنارش قدم زدن حس خوبی بود ،انگار دنیارو به من بخشیدن چه برسع به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و چهارم بابا یه نگاهی به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖قسمت سی و پنجم اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار  روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم  تا زمانی که رضا ایستاد  نشست کنار قبر شهید گمنام  شروع کرد به حرف زدن  رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم  رها جان ،این دوست شهیدمه  خیلی وقته که با هم دوستیم  اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم  تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا  ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم  هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت... نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی (رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد) رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا - چشم  رضا: چشمت بی بلا... بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖قسمت سی و پنجم اول رفتیم سر مزار ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و ششم در حیاط و باز کردیم ،یه نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم  رضا: نا سلامتی ما عروس و دوماد بودیماا ،چه استقبالی شد از ما... - خوب ،تو کلید داشتی دیگه ،کسی که خبر نداشت ما داریم میایم ،به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن رضا: چشم - چشمت بی بلا  درو باز کردیم وارد خونه شدیم  همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن  نرگس: کجا بودین تا حالا - رفته بودیم گلزار  نرگس:ععع میگفتین منم میاومدم دیگه ،خیلی لوسی - انشاءالله دفعه بعد همراه آقا مرتضی، ۴ تایی میریم نرگس: هییییسسسسس ! لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان - ععع بی ادب ،عشق ادبم ازت گرفته هااا... یه دفعه یکی از خانوما گفت: نرگس جان ،این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش  نرگس: ببخشید ،رها جان برو  رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن ،خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم  بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن  خیلی خسته بودم  عزیز جون: رها جان ،دخترم برو تو اتاق رضا ،خسته شدی - چشم  نرگس: زنداداش ،ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم - دستت درد نکنه نرگس جون  در اتاق و باز کردم ،باز همون اتاق ،باز همون آرامش  یه دفعه رضا زیر گوشم آروم گفت: دنبال کسی میگردی؟ (خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد ) نرگس: داداش ،دایی یوسف کارت داره  رضا: الان میام  رضا رفت و منم چادرمو برداشتم  لباسای راحتی و از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم  موهامو باز کردم  لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا  بعد روی تخت نشستم و این بار با دقت به اطرافم نگاه میکردم  دراتاق باز شد و رضا اومد داخل ،با چشمام براندازش میکردم اومد کنارم نشست  موهامو نوازش کرد رضا: چقدر موهای قشنگی داری... راستی لفظی سر عقدت و باز کردی ببینی چی بود؟ - نه  رضا : عع چه بی ذوق ... - وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه ،چیز دیگه ای نمیخوام... ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و ششم در حیاط و باز کردی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖قسمت سی و هفتم رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا - چشم ،الان میرم میارمش...  رفتم داخل کیفم ،جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم  بازش کردم ،خیره شده بودم بهش  باورم نمیشد  همون تسبیح فیروزه ای که دیدمش تو راه شلمچه - از کجا میدونستی من اینو میخواستم ؟ رضا: اون روز که تو اون مغازه بودیم ،دیدم چشمت بهش خیره شده بود ،همون روز نخریدمش قبل اینکه بیایم خواستگاری رفتم خریدم و برگشتم - یعنی رفتی همونجا خریدی ؟ رضا: اره - واااییی خیلی ممنونم  رضا : اینجور مواقع کاره دیگه ای هم میکنناااا - چه کاری ؟  صورتشو آورد جلو  رضا: ماچ ( داشتم از خجالت آب میشدم ) رضا: چشمامو بستم که خجالت نکشی ،بدو بدو - آروم صورتشو بوسیدم  رضا هم بغلم کرد :،خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی - من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم  با صدای در بیدار شدم  نرگس: رها خانم ،بیدار نمیشی ؟ ( چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم ،رضا نبود) - چیزی شده ؟ نرگس: خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد - وااییی نرگس تو رو خدا یه امروزه هم مرخصی باشم ،قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم ،قول قول نرگس: مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای ،اخراجی - چشم ،رییس بد اخلاق ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖قسمت سی و هفتم رضا: ولی بازش کنی ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و هشتم با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم - سلام  رضا: سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی - مدیرمون بیدارم کرد رضا:( صدای خنده اش بلند شد،چقدر دلنشین میخندی )نرگس و میگی؟ - اره  رضا: هیچی خواهر شوهر بازیش شروع شده پس - تو کجا رفتی؟ رضا: با مرتضی اومدیم سپاه بعد میریم کانون - ناهار میای؟ رضا: برای دیدن یار حتمن میام - خیلی ممنونم  رضا: خیلی دوستت دارم رهای من - منم خیلی دوستت دارم  رضا: برم که مرتضی داره صدام میزنه - باشه مواظب خوت باش  رضا: تو هم همین طور،یا علی دیگه خوابم پریده بود ،تخت و مرتب کردم  موهامو شونه زدمو گیس کردم  رفتم از اتاق بیرون  دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه  عزیز جون داشت غذا درست میکرد - سلام عزیز جون: سلام به روی ماهت ،بیا بشین برات چایی بریزم - نه نمیخواد خودم میریزم  عزیز جون: باشه ( عزیز جون سفره رو پهن کرد روی زمین ،وسایل صبحانه رو روی سفره چید ،منم یه لیوان چایی برای خودم ریختم و کنار سفره نشستم به عزیز جون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه ) بعد از خوردن صبحانه ،سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم  و به گلای کنار حوض نگاه میکردم  کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم  واقعن کسی از حکمت خدا سر در نمیاره  خدایا به خاطر همه چی شکر ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی و هشتم با رفتن نرگس گوشیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی ونهم عزیز جون: رها مادر - جونم عزیز  عزی جون: رها جان گوشیت زنگ میخوره - چشم الان میام  بدو بدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم ،مامان بود - سلام مامان جون خوبی مامان: سلام رهاجان ،خواب بودی؟ - نه ،رفته بودم تو حیاط نشسته بودم  مامان: آها ،خودت خوبی؟ آقا رضا خوبه ؟ - شکر خوبیم  مامان: رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقا رضا بیاین اینجا - بزارین ، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم،شاید تا دیر وقت سر کار باشه  مامان: باشه ،باز خبر بده بهم - چشم  مامان: فعلن ،میخوام برم بازار ،تو چیزی نمیخوای؟ - خوش بگذره نه مامان جون ،به همه سلام برسون  مامان: تو هم سلام برسون ،خدا حافظ حوصله ام سر رفته بود ،رفتم سمت قفسه کتابها،کتاب شهید مرتضی آوینی رو برداشتم  روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن  بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد  با صدای اذان گوشیم بیدار شدم  واییی خدای من چقدر خوابیدم من شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر... رفتم وضو گرفتم ،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه ای افتاد ،لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن  دو رکعت نماز شکرانه هم خوندم  بعد از خوندن نماز  رفتم سمت ساک لباسام  یه دست لباس بیرون آوردم  رفتم یه دوش گرفتم  برگشتم توی اتاقم  موهامو خشک کردمو گیس کردم  رفتم توی پذیرایی  بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود - ببخشید عزیز جون ،کمکتون نکردم  عزیز جون: این چه حرفیه دخترم  صدای زنگ در اومد  چادرمو سرم کردم رفتم دم در دروباز کردم  نرگس بود  نرگس: سلاااام ، عروس تنبل - سلام مدیر بد اخلاق وارد خونه شدیم  نرگس: به به چه بویی میاااد،عزیز جون ،عروس خانم ناهار درست کرده؟ عزیز جون: نرگس جان ،رها رو اذیت نکن  نرگس: چشم عزیز جون  منم یه لبخندی زدم براش نرگس: بخند ،بخند ،فردا تو کانون جواب این خنده اتو میدم - بد جنس ،تلافی نداشتیماااا نرگس: باشه بابا ،تو درست میگی ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت سی ونهم عزیز جون: رها مادر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت چهلم سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد  رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت  نرگس: سلام داداشی - سلام رضا: سلاااامم بر خانومهای عزیز این خونه  نرگس: داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه رضا: ععع نرگس خندم گرفت رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون  عزیز جون: دستت درد نکنه مادر  بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم  نرگس هاج و واج مونده بود نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم رضا: نمک نریز دختر ،بگیر  نرگس: دستت درد نکنه  بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم  تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد  رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه  بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم  بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق  رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش - ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم  رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم  حالا خوشت اومد ؟ - زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود - رضا جان؟ رضا: جانم - مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟ رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه - دستت درد نکنه (به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم ) ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺