کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۷ نفسم بالا نمیامد ، تحمل هوای خفه با طع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۲۸
بی جان چشمان تارش را باز کرد؛ کاش نور چشمانش را به او میدادند .
با دیدن پدرش خونش از جریان ایستاد:
_ که نیاد آره؟
_ب... بابا!..
نگاهی به رنگ پریدگی اش انداخت:
_ اشکال نداره... اما بعد از عید باید بیاد خونه... بودنش مهمه... دیدن یا ندیدنش مهم نیست... همین که نفس میکشه برامون کافیه.
چشم هایش را بست تا قطره ای از دریای قلبش نچکد .
اسید پاشیده بودند به صورت اویش ، به آن صورتی که جای بوسه هایش بود .
دلش بی تاب چشم های خاص خاکستری اویی که حالا نمیدید .
"هاتف مرا ببخش؛ به من نگو خودخواه ، من خانواده ام را ترجیح میدهم .
صبور باش برادرم ، شرمنده فعلا باید میان گردباد تنهایی رهایت کنم .
دلم تنگ شده برای حرف زدن هایمان؛ گاهی تا صبح باهم حرف میزدیم.
آنقدر که مادر کلافه میگفت از هم خسته نمیشوید؟ جواب من و تو چیزی جز خنده های از ته دل نبود.
دلم برای خندیدن هایت تنگ شده، صوت دیوانه کننده قرآنت که از حفظ میخواندی هنوز تمنای گوش هایم هست .
از آن هوش که نه اما از تلاش سرشارت که دوماهه کل قرآن را از بر کردی .
از کارهای عجیب و غریبت که از آن هنوز که هنوز است سر درنیاورده ام!
نگفتن ها و نشان دادن هایت؛ مثلا نمیگفتی دوستت دارم اما تک تک حرکاتت لبریز از جانم راهم برایت میدهم بود .
لا تحزن ان الله معنا گفتن هایت که گاهی رو مخم رژه میرفت .
آن آرامش میان طوفانت که رایحه ای از عظم را جزم میکرد .
هاتف جرم تو فقط فراموشی بود؛ کاش من هم فراموش کنم.
غم ، ترس ، خشم ، دوری را..."
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۸ بی جان چشمان تارش را باز کرد؛ کاش نور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۹
_ چرا نمیخوری؟
کیفش را گرفت تا برود:
_ میترسم بابام بفهمه الیاد .
قهقه ای به دلهره آوا زد:
_ بشین بشین... کار بدی که نمیکنیم ، فقط با عشقم اومدم کافه یه لاته بخوریم همین .
نشست و انگشتانش را روی گردن بند کیف فشورد:
_ باز میترسم... الیاد من هیچ وقت با یه نامحرم یه جا ننشسته بودم... اونم تنها .
_ تنها؟ اینهمه آدم چی ان میشه دقیقا بگی؟
جرعه ای از جان فنجانش گرفت:
_ آوا
کمی دلش یکجوری شد؛ مثل انگشت زدن روی دل صاف آب:
_ تو فقط طراحی داخلی بلد نیستی... طراحی دل منم بلدی دختر.
گونه های شمعدانی اش قرمز شد .
با صدای فرهاد به خودش آمد:
_ من به تو چی بگم آوا ها؟
_ ببخشید بابایی.
فرهاد خواست داد بزند اما خودش را کنترل کرد:
_ مگه من هزار بار نگفتم هنوز نامزدین؟؟ هنوز محرم نیستید... هوم؟ هزار بار گفتم صیغه محرمیت بخونید گفتی نه بابا صبر میکنیم... ایننن صبرهه؟؟؟
_ حالا بابا کاری نکردیم .
فرهاد برزخی سمتش برگشت:
_ نه میخواستید بکنید!
اسما با نگاهش آوا را به گوشه رینگ کشاند .
.....
با آرنج درست کوبید به آنجایی که نباید .
نمیدانست چرا؛ فقط از حرص زد .
زد از حرص کله شقی هایش .
رویش را از رویش گرفت:
_ منو نگاه کن... آدم قحط بود که تو؟؟؟ باشه کلیه آدمی که گروه خونی اُ منفی داره کمه... تو چرا پریدی وسط؟ کی بردت هوم؟ با توام... آهای منو نگاه کن .
صورتش را برگرداند که توی بغلش افتاد .
پوستش مرطوب و بی رنگ بود:
_ هاتف... هاتففف... چشماتو باز کن... غلط کردم هاتف!!!
نگرانی اش دستش را به گونه او زد که دستانش رنگ سرخ به خود گرفت .
دست پاچه به بیمارستان رساندش .
مدام به چشمه گوشه لب هاتف نگاه میکرد و خونی که از لباسش چکه میکرد .
دکترش که بیرون آمد به چشمشش آشنا نشست:
_ چ... چیشد؟؟
_ من باید از تو بپرسم که چرا با این حال آوردیش .
حالا باید چه میگفت؟ بی فکرانه درست به جای بخیه اش کوبیدم؟
_ فقط... فقط بگو الان حالش چطوره؟
_ اگه زودتر نیاورده بودیش معلوم نبود دیگه نفس بکشه...
با کمی مکث ادامه داد:
_ جواب سوالمو بده .
نفس راحتی کشید:
_ هیچی... یعنی... آلا هاتف کلیه اشو داده به محمد مهدی .
_ چییی؟؟؟... هاتف... هاتف که... وای خدا!!
دستی به ریشش کشید:
_ من نمیدونم دکترش کی بوده که با این شرایط هاتف کلیه پیوند زده... آلا من اصن فکر نمیکردم انقدر حالش بد بشه .
_ امیدوارم حداقل برای محمد مهدی مشکلی پیش نیاد!... هادی... هاتف خونریزی داخلی کرده ، حداقل باید تا شب اینجا بمونه اما فکر نکنم با این لجبازیاش... فقط هرچی تونستی نگهش دار فعلا با آرام بخش بیهوشه .
هادی تشکر آرامی از آلا کرد ، بعد از لجباز گفتن آلا خندید:
_ هاتف فقط لجبازه؟
_ چطور؟
برای رنگ آمدن به صورتش شکلاتی خورد:
_ دختر خاله تو خودت حامله ای اما هنوز سرکار!
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۹ _ چرا نمیخوری؟ کیفش را گرفت تا برود: _
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۳۰
سه ساعتی بیهوش بود .
چشمانش را باز نکرده بلند شد:
_ ه... هادی...
_ آروم باش من اینجام دراز بکش رو بخیه هات فشار نیار .
هاتف با دلهره ای که سعی در کتمانش داشت پافشاری کرد:
_ منو... میبری... یا خودم برم؟
_ شما حداقل سه روز اینجا میمونی... هاتف خونریزی داخلی کردی میفهمی یعنی چی؟؟
کلافه تسلیم شد:
_ لباسای خودم تنمه؟... آوردیم بیمارستان؟
_ الان لباس برات میارم عوض کنی... خاله اسما پیش پای اینکه چشاتو باز کنی اومد .
ماتش برد:
_ مگه... امیر... نگفت کسی... نفهمه من زنده ام؟
_ امیریل که مثل تو نیست یچیزی بگه بعد حتی به غلط تا آخرش پاش وایسه!
حالت تهوع و درد موجب میشد نتواند دیگر جواب هادی را بدهد .
سه روز را تا خود صبح چشم بر هم نزد بجز آن مسکن های مسخره؛ منتظر بود، منتظر برادرش .
چسبیده بود به هادی تا کارش با صندوق تمام شود و فقط کشان کشان از آن بیمارستان که هرآن ممکن بود؛ مقتلش شود، بیرون زد .
همینطور که دراز کشیده و چشمانش را برای بهتر شدن حالش بسته بود هادی از سر گرفت:
_ یعنی تو همه مارو ایسگا کرده بودی؟
_ عع... تو از کی انقدر... بی ادب شدی؟... باید نو برام بخریا... بعدم آلا که نفهمید؟
هادی مکثی زد:
_ نه... نفهمید... هاتف... انقدر مرموزی که گاهی شک میکنم اصلا اسمت این باشه... یا اصلن زن داشته باشی یا حتی پسر خالم باشی .
_ عالیه...
هادی چشم غره ای نثارش کرد:
_ پسره غیر قابل تحملِ کله شقِ لجوجِ با مخ .
هاتف دیگر غرهای هادی را نمیشنید؛ تنش میلرزید از وحشتی به پهنای واقعیت .
کاش بهایش را دل نازک المیرا ندهد .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت چهلم سفره رو پهن کرده بودیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
بریم ادامه رمان رو تقدیمتون کنم.
بفرمائید نوش نگاه زیبا و مهدویتون👇🏻
📚﴿تسبیحفیروزهای﴾93
https://eitaa.com/Dastanyapand/88790
✍🏻بانوفاطمه
🪧 نود و سومین(93)رمان کانال
🔖 70قسمت
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88323
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/88790
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/88924
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/89162
📣توجه،توجه،تمامی رمانهای کانال با نام نویسنده مجاز هستید ارسال و یا کپی برداری کنید.در غیر اینصورت فعل حرام انجام دادید و در پیشگاه خداوند منان باید جوابگو باشید.✋🏻
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت چهلم سفره رو پهن کرده بودیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 قسمت 41
ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما
رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم
در باز شد
رضا: حیاطتون چقدر قشنگه - مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟
رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم
- چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟
رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ،انگار مثل من بودی
- جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت
مامان: نمیخواین بیان داخل
رضا: سلام - سلام مامان جون ،چشم الان میایم
مامان: سلام
وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم
بابا هنوز نیومده بود
لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا
هانا تا منو دید جیغ کشید
- دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی
هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟
- سه چهار روزی میشه
هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود - منم همینطور
هانا: آقا رضا هم اومده ؟
- اره
هانا: امشب میری همراش؟
- اره
هانا: نمیشه نری؟
- نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره
هانا(زد به بازوم):
آها همین دو روزی فهمیدی نه
- اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ،مثل ویتامین میمونه
هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست
- دیونه
رفتم پایین کنار رضا نشستم
رضا هم با نگاهش براندازم میکرد
مامان: رها جان ،یه لحظه بیا - چشم( لبخندی به رضا زدمو بلند شدم)
همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه
رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون
بابا: سلام بابا ،خوبی؟
- مرسی
بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه - جانم مامان
مامان: بیا این چایی رو ببر - چشم
سینی چایی رو برداشتم
داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟
(تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ، بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه
بابا: چی شده ؟
رضا: رها جان خوبی؟
حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات ( من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم)
مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم
رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره
مامان: چشم شما برین
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت 41 ساعت ۷ بود که رضا اومد د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت 42
مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت میز ناهار خوری ،صندلی رو کشید بیرون نشستم روی صندلی
مامان: چت شده تو یه دفعه ،بهوش اومده که اومده ( اشک از چشمام جاری شد):
مامان اگه بیاد سراغمون چی؟
اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم
مامان: ای بابا ،نمیزاری آدم حرفشو بزنه ،بهوش اومده ولی فلج شده...
- یعنی چی؟
مامان: دیروز رفته بودم بیمارستان،زن عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده ،واسه همین فلج شده...
اگه عموت شناختی رو تو نداشت حتما شکایت میکرد هنوز باورشون نمیشه نوید این رفتار با تو داشته...
برای اینکه آبرو ریزی تو فامیل در نیاد حرفی نزدن...
بابات به خاطر ماجرا تموم بشه رضایت به ازدواجت داد وگرنه کی بابات راضی میتونست کنه...
بابات میگفت دخترت جوگیر شد که این رفتار نشون میده وگرنه که طی چند روز اینقدر تغییر میکنه...
- یعنی مامان خوب نمیشه
مامان: دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره ،مگه اینکه معجزه ای بشه
( یه نفس عمیقی کشیدم )
مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،میدونم آقا رضا دل تو دلش نیست الان ببینتت
- بزار کمکت کنم بعد میرم
مامان: نمیخواد ،خودم تمیز میکنم
بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی،رضا با بابا داشت صحبت میکرد
رفتم روی یه مبل نشستم
از نگاه رضا دلشوره اشو میتونستم بخونم ،لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه
بابا: خوبی رها؟ چی شد یهو؟
- هیچی سینی از دستم سر خورد
رضا: خودت که چیزیت نشد؟
- نه خوبم
رضا: خدا رو شکر
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم
بابا: رها چرا چیزی نمیخوری؟
مامان: آشپز خونه چند تا شیرینی خورده حتمن سیره
رها،دانشگاه نمیخوای بری؟
- نه میخوام برم ،همون کانونی که قبلن در موردش باهاتون صحبت کردم
مامان: آها ،موفق باشی - مرسی
بعد خوردن شام ،زود بلند شدیم و خداحفظی کردیم و رفتیم
توی راه،رضا هیچی نگفت
رسیدیم خونه ،برقا خاموش بود
آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت 42 مامان اومد سمتم دمپایی رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت 43
چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم
رفتم دراز کشیدم
رضا اومد کنارم نشست
رضا: اتفاقی افتاده خانومم
- نه
رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چی شده - چیز خاصی نیست
رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟
(اشکام جاری شد)
رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی
- میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟
رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم
بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم
تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا
رضا شروع کرد به خوندن دعا
بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان
- نوید به هوش اومده
رضا: خوب خدا رو شکر
- مامان میگه الان فلج شده
رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟
- خوب؟
میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه...
رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه
- میشه عروسی کنیم؟
رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟
- اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم
رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه
- اره راست میگی
صبح با صدای رضا بیدار شدم
رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا
( چشمام به زور باز میشد)
- خوابم میاد رضا
رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم
رضا: چشمت بی بلا
بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم
رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن
-سلام
عزیز جون: سلام دخترم!
بشین کنار رضا - چشم
رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید
- چی شده؟
رضا: میسوزه چشمات ؟
- از کجا فهمیدی ؟
رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات
عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز
- نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم
رضا جان پاشو بریم
رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم
تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم
- تمام شد بریم ،یا علی
رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن
رضا: یا علی
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت 43 چادرمو و لباسامو درآوردم و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت 44
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟
رضا: درباره چی؟
- درباره عروسی؟
رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه
( رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم)
رضا: تبم نداری آخه !
- عع جدی امااااا
رضا: خوب خانواده ات چی ؟ قبول میکنن؟
تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا،خانواده ام با من
دوما،نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه ،میریم ماه عسل مشهد ،تا حالا نرفتم
سومأ،شما زن میخواستین یا لوازم خانگی
رضا: شوخی کردم بابا ،چشم با خانواده ات صحبت کن ،هر چی گفتن من قبول میکنم - عاشقتم چشم ،پس دوهفته دیگه میریم مشهد؟
رضا: دوهفته دیگه؟ چرا ؟
- تولد امام رضاست بریم و برگردیم زندگیمونو شروع کنیم
رضا: واییی از دست تو، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی ، که من متوجه نشدم
- ما اینیم دیگه ..
رضا منو رسوند کانون ،بعد خودش رفت سپاه
وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم - سلام آقا مرتضی!
مرتضی: سلام زنداداش ( زنداداش )
- میخواستم راجبه یه موضوعی باشما صحبت کنم
مرتضی: بفرمایید در خدمتم
- من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم ،به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا ( آقا مرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود )
مرتضی: خوب،من نمیدونم نرگس خانوم....
- بله نرگسم به شما فکر میکنه ،البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه
مرتضی: شما مطمئنین؟
- بله، لطفن به مادرتون بگین با عزیز جون صحبت کنه
مرتضی: چشم حتمن، دستتون درد نکنه که کمکم کردین
- خواهش میکنم،من دیگه برم فعلن
مرتضی: یا علی
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت 44 سوار ماشین شدیم و حرکت ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت 45
وارد سالن شدم ،زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم
زهرا خانم: سلام رها جان تبریک میگم ،انشاءالله به پای هم پیر شین
- سلام، خیلی ممنونم
زهرا خانم:نرگس جان نیومد ؟
- چرا میان ،تو راه هستن ،فعلن من برم تو اتاقم
زهرا خانم : منم برم پیش بچه ها
وارد اتاقم شدم ،پشت میز نشستم - خوب من باید چیکار کنم؟
حوصله ام سر رفته بود
رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو ،
- من اینجام که آهنگ بزنم ،نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق
شروع کردم به پیانو زدن کم کم بچه ها از در وارد شدن و دویدن سمتم
دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم
واقعن خوشحال بودم ،در کنار این بچه هایی که عشق و دوست داشتن و به راحتی آدم هدیه میدن
مریم خانم: بچه ها ،رها جون و اذیت نکنین - سلام مریم خانوم
مریم خانم: سلام گلم ،تبریک میگم،
بچه ها خیلی بهونه اتو گرفته بودن ،هی میگفتن رها جون کی میاد - الهیی عزیزم ،از این به بعد هر روز میام
بچه ها مرتب ایستادن
مریم خانم: رها جون بچه ها میخوان یه چیزی بهت بگن - خوب میشنوم
مریم جون:۱،۲،۳
بچه ها: رها جون تبریک میگیم ( بعد همه شروع کردن به دست زدن )
گریه ام گرفته بود ،بهترین تبریک زندگیم بود - خوب بچه ها،منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام ،موافقین ؟
بچه ها: ببببببببللللللله
شروع کردم به پیانو زدن ،بچه ها هم شعر ایران و میخوندن
بعد از تمام شدن ،صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم
برگشتم نگاه کردم ،نرگس بود
نرگس: به ،رها خانم صبحت بخیر
- سلام خانم مدیر ،صبح شما هم بخیر
مریم خانم: خوب بچه ها بریم به ادامه درسامون برسیم
نرگس اومد سمتم: کاره خوبی کردی اومدی اینجا،واسه روحیه بچه ها عالی بود - پس جبران غیبتام شده
نرگس: بله
- راستی یه خبر داغ بدم بهت؟
نرگس: عع تازه از تنور دراومده پس
- صد در صد
نرگس: خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه
-ما دوهفته دیگه میخوایم بریم مشهد
نرگس: خوب به سلامتی،الان این داغ بود؟
- نه خیر ، خبر بعدیم اینه که،ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون
نرگس: نه بابا
- داغ ترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم
نرگس: این تصمیم تو بود یا رضا؟
- من
نرگس: میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط بر میاد
- دیونه خودتی،که از آقا مرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونه تر اون آقا مرتضی است که اونم تو رو دوست داره ولی چیزی نمیگه نرگس: هیییبیسسسس، زشته دختر میشنون بچه ها ،میخوای این یه کم آبروی ما بره
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت 45 وارد سالن شدم ،زهرا خانم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت46
آبرو چرا؟
آخر هفته که اومدن ،دیگه میشه مایه افتخار
نرگس: باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر
- هیچی
نرگس: من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم
- برو بابا،راستی واسه آخر هفته چی بپوشم خوبه ؟ نرگس: رهاااااااا
کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم درو باز کردم خشکم زده بود
نگار بود - وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟
نگار: سلام به دوست بی معرفت ،منو باش فکر کردم گم و گور شدی رفتی
( بغلش کردم)
وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
( دستمو نیشگون گرفت): آییی چته دیونه؟
نگار: تو الان باید زیر مشت و لگدم له بشی ،این که چیزی نبود
یعنی نباید میگفتی،برگشتی،
واااییی از اون بدتر ،زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟ ( خندم گرفته بود از حرفا یه نفس داشت میگفت)
:شرمندتم نگار جون
نگار : کوفت و شرمندم ، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو
- چشم
(همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم)
نگار: خوب احیانا یه برادر شوهر نداری بیاد مارو بگیره
- شرمنده ،یه خواهر شوهر دارم ،اونم واسه یه نفر دیگه است..
نگار: ولی خدا خیلی بهت رحم کرد،حقش بود اون نوید عوضی
- بیخیال ،از خودت بگو ،چیکارا میکنی ؟
نگار: هیچی از وقتی تو غیب شدی ،منم زیاد دانشگاه نمیرفتم ،البته بیشتر از ترس نوید بود ،احتمالن همه درسارو ترم بعد با هم برمیداریم
- من دیگه نمیخوام ادامه بدم
نگار:چرا؟
- دلم میخواد اینجا باشم،پیش بچه ها،اینقدر شیرینن که نگو
نگار: دیونه ای به خدا - خواهر شوهرمم میگه
نگار: حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه ؟
- عروسی نمیخوام بگیرم ،ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتمن خبرت میکنم
نگار: چقدر این شاه دوماد تغییرت داده، مهره مار داره حتمن
- اره خیلییییی
نگار: باشه ،من دیگه برم ،دیدمت خیالم راحت شد - قربونت برم،بازم شرمندم که خبر ندادم
نگار: باشه ،تلافی میکنم این کارتو
- بازم بیا اینجا ببینمت
نگار: شعور نداری دیگه،یه دعوت نمیکنی بیام خونت ،میگی بیا اینجا..
- وای از دست تو
نگار: فعلن خداحافظ
- به سلامت
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت46 آبرو چرا؟ آخر هفته که اوم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت 47
نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد ،رضا بود - جانم
رضا: جانت سلامت بانو ؟ خوبی؟
- با شنیدن صدای شما عالی
رضا: باش ،خودم میام دنبالت بریم خونه - رضا جان میخوام برم خونه ،با مامان و بابا صحبت کنم واسه عروسیمون
رضا: رها جان ،جدی جدی بود حرفای صبح؟ - نه گلوم خشک شده بود ،گفتم یه کم حرف بزنم خوب بشه
رضا: آخه تو اینقدر خوابت میاومد گفتم حتمن ،داری ادامه خوابت و تعریف میکنی برام
- ععع یعنی تا اینقدر خل و چلم
رضا: دور از جونت خانوم،باشه بمون خودم میرسونمت خونتون - باشه منتظرت میمونم
رضا: فعلن ،یا علی - علی یارت
وسیله هامو جمع کردم رفتم سمت دفتر نرگس درو باز کردم
نرگس: بابا مثلا ما مدیریماااا ،یه در بزن بیا تو
-چشم خواهر شوهر عزیز
نرگس: خوب کاری داشتی؟
-میخواستم بگم ،رضا داره میاد دنبالم ،میتونم زودتر برم
نرگس: صبر کن با هم بریم خونه دیگه - من میخوام برم خونه مامانم
نرگس: آها باشه،رفتی زود بیا
- ببینم چی میشه
نرگس: لوووس ،برو
رفتم تو حیاط منتظر رضا شدم
دیدم بچه ها یه گوشه از حیاط دارن بازی میکنن
رفتم نزدیکشون - بچه ها منم بازی؟ !
بچه ها: ببببلله
زهرا خانم: خوب بچه ها دستای دوستاتونو بگیرین - آفرین بچه ها
زهرا خانم: حالا بچرخیم ،میخوایم عمو زنجیر بافت بازی کنیم - عمو زنجیر بافت
بچها: بهههله
- زنجیر منو بافتی
بچه ها: بهههله ( یه دفعه رضا اومد دست یکی از بچه ها رو گرفت)
رضا: پشت کوه انداختی؟
بچه ها و من : بههههله
رضا: بابا اومده
بچه ها: چی چی آورده ؟
رضا: نخود ،لوبیا
بچه ها: بخور و بیا
بعد یه کم بازی کردن رفتیم
رضا منو رسوند خونمون
رضا: رها جان غروب بیام دنبالت - تو دوست داری بیام ؟
رضا: از من بپرسی که میگم همینجا میمونم تا تو بری صحبتاتو بکنی بیای بریم خونه
- الهی فدات شم ،غروب بیا دنبالم
رضا: چشم - چشمت بی بلا
رضا: فعلن ،یاعلی
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت 47 نزدیکای ظهر بود که گوشیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت 48
وارد خونه شدم
- ماماااان؟
مامان: تو اتاقم رها
از پله ها رفتم بالا
در اتاق و باز کردم - سلام ،دارین چیکار میکنین؟
مامان: دارم یه کم تمیز کاری میکنم
- جدی،معصومه خانم و چرا نگفتی بیاد
مامان: معصومه خانم ، دخترش تصادف کرده رفته پیشش بیمارستان - آخییی ،خدا انشاءالله شفا بده
مامان: الهی آمین ،چیزی شده این موقع اومدی اینجا؟
- بابا میاد ناهار؟
مامان: اره گفت ساعت دو میام - باشه،من میرم تو اتاقم
مامان: نگفتی چی شده - بابا اومد میگم بهتون
مامان: از دست تو ،باز معلوم نیست چی در انتظارمونه
بابا اومد و نشستیم دور میز
همین لحظه هانا هم وارد خونه شد
هانا: سلام
مامان: سلام دخترم
بابا: سلام بابا
- سلام ،بچه درس خون
هانا: مشکوک میزنی رهااا ،اینجا چیکار میکنی - وااا یعنی اینقدر تابلو ام که همه فهمیدین مشکوک میزنم اینجام
( همه با هم خندیدن )
مامان: هانا برو لباست و عوض کن بیا
هانا: باشه
مامان: خوب رها خانم، بابات هم اومده ،بگو چی شده؟
- اوممممم،من نمیخوام عروسی بگیرم ، میخوایم دوهفته دیگه بریم مشهد، ماه عسلمون بشه
مامان: وااا ،این خل بازیااا چیه، آقا رضا این پیشنهاد و داده؟
- نه ،من خواستم!
مامان: اصلا حرفشو نزن،دختر بزرگ نکردم ،همینجوری بفرستمش بره ،مگه بی کسی تو
- عع مامان چه ربطی داره،من دلم نمیخواد هزینه الکی کنم
بابا: با این شرایطی که الان نوید داره ،و زبون زد کل فامیل شدیم ،به نظر منم کار درستیه
مامان: نمیدونم چی بگم ،هر چی بگم باز تو کاره خودتو میکنی - خیلی ممنونم
مامان: خوب تو این دوهفته ای ،خونه پیدا کردین؟
- نه دلم میخواد با عزیز جون زندگی کنم
مامان: وااییی رها ،تو رو خدا ،میرم سرمو میکوبم به دیوارااااااا
بابا: نمیخواد من خودم یه آپارتمان براتون میخرم - نه بابا جون، رضا خودش هم میخواست یه خونه بگیریم ولی من نزاشتم ،کلن دوست دارم همونجا باشم
مامان: پس جهازت و کجا میخوای بزاری ؟
- چیز مهمی نمیخوام ،یه کم وسیله های جزئی میخوام
بابا: پولشو بهتون میدیم ،بعد هر موقع اگه خواستین ،مستقل بشین ،بری بخری واسه خودت
- قبول
مامان: واییی خدای من،مردم چی میگن - مردم ،همون مردم قدیمن مامان، حرفاشون هیچ وقت تموم شدنی نیست ،الهی قربونتون بشم ،مهم خوشبختی منه که خوشبخت میشم در کنار رضا
مامان: انشاءالله
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺