eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت68 - نه خیر ،خواستم مادر و دخت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت 69 دوروز مثل برق و باد گذشت موقع وداع رسید چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم رسیدم به پنجره فولاد دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده فاطمه: ( سرشو تکون دادو گفت)چش فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش... بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم ساعت ۱۱ پرواز داشتیم نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان - خیلی ممنون فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم همه حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدم مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید چشماش برق میزد و میخندید مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم فاطمه هم دوید رفت بغل مامان منم رفتم تو آغوش پدرم خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون ولی من دلم به همین اتاقی خوشه که بوی رضا رو میده ... ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖 قسمت 69 دوروز مثل برق و باد گذشت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 📚﴿📿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾ 🔖پارت70 قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بچه های کانون شعر ایران و اجرا کنن هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچه ها تمرین میکردیم روز جشن رسید یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گل دار واسه فاطمه پوشیدم خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم که دیدم فاطمه هم چادرآورده و میخواد بزار سرش نمی تونه خندم گرفت ،هی میگفت ،اه نیسه ،اه نیسه رفتم چادر و روسرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت ،خیلی هاشون خانواده شهدا هستن چقدر چهره اشون آروم بود ، چقدر خدا صبر به اینا داده توی دستاشون قاب عکسی بود واااای خدای من ،چقدر هم جوون بودن حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی بعد از نیم ساعت ،مراسم شروع شد. مجری برنامه ،کمی صحبت کرد ، درباره شهدای جنگ،درباره انقلاب ،درباری شهدای مدافع حرم .. بعد از کلی صحبت رسید به نوبت ما از جام بلند شدم و به همراه بچه ها رفتیم بالای سکو فاطمه هم همراه من اومد بالا یه صندلی کنار خودم گذاشتم و فاطمه نشست کنارم شروع کردم که پیانو زدن بچه ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه ها ایستادن و دست میزدن من و فاطمه هم بلند شدیم و ایستادیم یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن بابایی بابایی بابایی دستشو از دستم جدا کردو رفت منم مات و مبهوت نگاهش میکردم چند باری از پله ها خورد زمین نرگس اومدجلو تر و بلند ش کرد ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کردو دوید چشم دوخته بودم به قدم های فاطمه فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم باورم نمیشد رضای من بود ، باز هم غافلگیر شدم باز هم هاج و واج مونده بودم به دیدنش منم از پله ها پایین رفتم .چقدر این راه طولانیی شده بود امروز نرگس شروع کرد به گریه کردن رفتم نزدیک رضا اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد لمسش کردم دستی نبود ، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم چشممو باز کردم توی اتاقم بودم رضا هم کنارم نشسته بود دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد اشکام جاری شد ،یاد خوابم افتادم ولی خدا رو شکر کردم ،که باز هم کنارمه و نفس میکشه - کجا بودی بیمعرفت ،ما که مردیم از دلتنگی رضا: سلام خانومم ، شرمندم خودم خواستم که چیزی بهتون نگن - داشتیم آقا رضا؟ قرار نبود هر چی اتفاق افتاده به هم بگیم ؟ رضا: نه دیگه،الان یک ،یک مساوی شدیم ،از این بعد چشم بلند شدم و رفتم وضو گرفتم سجاده هامونو پهن کردم نگاهش کردم - آقایی نمیای بندگی کنیم رضا: چشششم (با اینکه دستهایت را ،در سرزمین عشق جا گذاشتی ،باز هم خدا رو شاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانه تر ازقبل دوستت دارم مرد من). ❌ پایان ❌ ✍🏻 بانوفاطمھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 شبتون خوش دوستان با یه رمان کوتاه واقعی چطورید؟تقدیم حضورتون، به امید انجام تکلیف👌🏻🤲🏻 نوش نگاه شهدایتون 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 95 https://eitaa.com/Dastanyapand/89372 🔖 9قسمت 🪧نودو پنجمین رمان کانال 📝شهدایی ✍🏻 طاهره سادات حسینی پارت 1 الی 9 https://eitaa.com/Dastanyapand/89372 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد شبتون خوش دوستان با یه رمان کوتاه واقعی چطورید؟تقدیم حضورتون،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖 قسمت ۱ و ۲ به نام خدا محمد برای چندمین بار پهلو به پهلو شد، اما هر چه میکرد، خواب به چشمانش نمی‌آمد، گویی خواب آهویی گریز پاست و او هم شکارچی ماهریست که از آهو از کمند صیاد میگریزد. محمد دوباره اندکی چرخید و به پشت خوابید و چشمانش را به سقف سفید و یک دست که در تاریکی شب و نور چراغ خواب، کدر دیده میشد، دوخت. میترسید دوباره مثل چندین سال پیش، آن واقعه تکرار شود.. اما نمی بایست تکرار شود، این بار فرق داشت و این دیدار آخرین دیدار خواهد بود، وای آخرین دیدار!.. محمد ذهنش به چند سال پیش کشید، اون زمان هم هیجانی عجیب وجودش را فرا گرفته بود، هیجانی که مانع آن شد محمد بخوابد، شب تا صبح آنقدر این پهلو و آن پهلو شد که سپیده دم نفهمید چه موقع خوابش برده؟! نور آفتاب که از پشت پرده توری پنجره به چشمانش خورد، باعث شد، محمد بیدار بشود. مانند برق گرفته ها از جا پرید و روی تشک نشست و همانطور که به پنجره نگاه میکرد گفت: _ماماااان ساعت چنده؟ چند لحظه بعد، سر مادرش از لای درز در اتاق داخل آمد و گفت: _چیه مامان؟! چت شده؟! نزدیک اذان ظهر هست. محمد مثل اسپند روی آتش از جا بلند شد و گفت: _مامان چرا بیدارم نکردی؟ مادر همانطور که از جلوی در اتاق کنار میرفت تا محمد رد بشود، گفت: _وا! مگه امروز مدرسه ها تعطیل نیست؟ خوب تعطیل بود، تو که نمیخواستی بری مدرسه.. محمد دستی داخل موهای بهم ریخته اش کشید و گفت: _مامان من میخواستم برم خب.. مامان نیشخندی زد و گفت: _تو که نگفتی میخوای بری راهپیمایی وگرنه بیدارت میکردم مادر.. محمد داخل آشپزخانه شد و همانطور که آبی به صورتش میزد، گفت: _این بار فرق می کنه، آخه... آخه مامان جا نانی را از یخچال بیرون آورد و روی اُپن گذاشت و گفت: _آخه چی؟! محمد درِ جا نانی را باز کرد و تکه نانی کند و توی دهانش گذاشت و گفت: _آخه امروز سردار میومد، امروز حاج قاسم سخنرانی داشت و من میخواستم برم و حاج قاسم را از نزدیک ببینم، این بار در لباس سرداری، نه مثل شبهای فاطمیه در لباس خادمی عزاداران..... مامان با تعجب به قد بلند و لاغر پسرش نگاه کرد و محمد در چشم بهم زدنی لباس پوشید و مادر از پنجره اتاق، پسرش را دید که سوار بر دوچرخه اش بیرون رفت... و آن روز محمد دیر رسيد و نتوانست سردارش را از نزدیک ببیند، آرزویی که بر دلش ماند.... و امشب محمد سعی داشت بخوابد تا دوباره آن داستان تکرار نشود. محمد آه کوتاهی کشید و چشمانش را بست و سعی کرد که بخوابد. نمیدانست که چقدرخوابیده ولی با صدای روح بخش اذان صبح بیدار شد، نگاهی به پنجره تاریک کرد، آرام آرام از جا بلند شد از اتاق بیرون رفت همه جا سکوت بود و تاریکی، به طرف دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند و وضو بگیرد. درحالیکه آب از سر و صورتش میچکید، آهسته به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد، از روی میز مطالعه گوشه اتاق، سجاده را برداشت و روی زمین پهن کرد و مشغول نماز شد، نمازش را که خواند، هوس کرد دعای عهد را با نوای یکی از مداحان گوش کند. سجاده را روی میز گذاشت بطرف گوشی اش که تازه چند ماه پیش، خریده بود، رفت. گوشی را از بالای متکا، روی زمین برداشت. طبق عادت همیشه روی کمینه ی پنجره نشست، همانطور که پرده را کنار میزد، از پشت شیشه پنجره آسمان تاریک و پرستاره را نگاه کرد. حسی خاص داشت حسی که تا به حال به او دست نداده بود، نگاهش به پر نورترین ستاره آسمان کشید و زیر لب گفت: "خوشا به حالت که در آسمان هستی و همدم آسمانیانی..." و بعد همانطور که داخل گوشی دنبال دعای عهد بود به یاد سال پیش افتاد، ایام فاطمیه بود و محمد خودش را به بیت‌الزهرا رسانده بود و داشت استکان های چای را پر میکرد که بانی مجلس داخل آشپزخانه شد و با همان نگاه مهربان همیشگی اش، نگاهی به محمد انداخت و گفت: _خسته نباشی دلاور، اجرت با مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علیها محمد لبخندی زد و حاجی دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: _فکر میکنم با یکی از شهدای آینده طرفم، شک نکن که تو شهید میشی... محمد از این حرف حاجی ذوقی در دلش افتاد، دستش لرزید و استکان چای را به فنا داد حاجی لبخندش پررنگ تر شد و با لحن شوخی گفت: _شهید که دست و دلش نمیلرزد.. و محمد به یاد آن خاطره، لبخندی روی لبش نشست و شروع به خواندن کرد: "اللهم رب نور العظیم... " دعا تمام شد و صورت محمد خیس اشک بود، از جا بلند شد و برای آخرین بار نگاهی به آسمان که نوید رسیدن سپیده ای دیگر را میداد انداخت و زیر لب گفت: "مکن ای صبح طلوع...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد شبتون خوش دوستان با یه رمان کوتاه واقعی چطورید؟تقدیم حضورتون،
که دیگر چشمان سردار دلم را نمیبینی..." پرده را انداخت به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفت، پیراهن مشکی اش را برداشت و همانطور که با گوشه ی پیراهن اشک چشمانش را میگرفت، زمزمه کرد: " میدانم حرفت حق است حاجی، اما من دیگر این دنیا را نمیخواهم، دنیایی که خون مردترین مردان را ناجوانمردانه میریزد، پشیزی نمی ارزد، کی میرسد آن وعده ای که دادی؟! " ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖 قسمت ۱ و ۲ به نام خدا محمد برای چندمین
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۳ و ۴ محمد احساس میکرد طرز حرف زدنش هم عوض شده، او اینک خود را نه یک نوجوان هفده ساله، بلکه مردی جاافتاده میدید... سریع لباسهایش را پوشید، به آرامی در را باز کرد، میخواست آهسته از ساختمان بیرون رود که با صدای مادرش میخکوب شد: _این وقت صبح کجا میری عزیزم؟! محمد برگشت طرف مادرش و چند قدم به آشپزخانه نزدیک شد و گفت: _سلام مامان، با بچه ها قرار گذاشتیم، باید زودتر بریم موکب، باید اولین استقبال کنندگان از سردار باشیم... و با این حرف بغض مادرش ترکید. همانطور که با سینی که گوشه اش چای و نان گرم شده و مقداری پنیر بود جلو می آمد، اشکش جاری شد و گفت: _باشه برو، اما بدون ناشتایی نرو مادر.. محمد جلوی مادرش ایستاد و همانطور که چایی داغ را برمیداشت و هورت کوچکی کشید، گفت: _انگار یه وزنه چند کیلویی راه گلوم را بسته، نه میل و نه توان خوردن دارم. مادر بینی اش را بالا کشید و گفت: _حق داری، اما سردار هم راضی به سختی کشیدن شما نیست. محمد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: _تو موکب همه چی هست نگران نباش.. مامان سرش را تکانی داد و محمد آخرین نگاه را به مادرش انداخت و ناخوداگاه گفت: _از طرف من از بابا و بچه ها خداحافظی کن، برام دعا کن عاقبت به خیر بشم... و با زدن این حرف از خانه بیرون آمد. از محله محمد تا میدان آزادی که شروع مراسم تشییع پیکر سردار بود، پیاده بیش از نیمساعت نمیشد، اما محمد آنچنان کوچه ها را تند تند و دوتا یکی میرفت که متوجه نشد چقدر طول کشید تا به میدان آزادی رسید.. و وقتی رسید که اشعه های آفتاب بر همه جا می‌تابید. گوشه و کنار افردای بودند که مثل محمد از فرط التهاب درونی و غصه ی دلشان به معیادگاه دیدار با سردار آسمانی شتافته بودند. محمد به طرف موکب کنار خیابان رفت، همانجایی که او و دوستانش قرار بود پذیرای میهمانان سردار باشند. وارد موکب شد، بلند سلام داد، پنج شش نفری از بچه ها آمده بودند و آقای محمودی هم داشت سماور بزرگ را آب میکرد تا چای تازه دم درست کند با صدای سلام محمد، سرها به طرف او چرخید و بچه ها با لحنی محزون جواب سلامش را دادند. هرکسی مشغول کاری بود که آقای یوسفی با پلاستیکی در دست از راه رسید، پلاستیک بزرگ سبز رنگ را روی میز وسط گذاشت و رو به محمد و چند نفر دیگه، گفت: _بچه ها دست بجنبونین، هر کدومتون یه چی بردارین.. یکی بسته سربند و یکی چفیه و یکی هم پیکسل های عکس سردار را و وقتی جمعیت خوب جمع شدند، اینا را بین مردم پخش کنید. محمد دسته ای سربند برداشت، از بین آنها سربند سرخی که رویش نوشته بود «من قاسم سلیمانی ام» را بیرون کشید و بر پیشانی اش بست. کم کم مردم جمع شدند و میدان بزرگ آزادی کرمان جای سوزن انداختن نبود، که ناگاه رایحه ای خوش در فضا پیچید، انگار عطر سیب بود و بوی بهشت می آمد، بوی شهید و شهادت... ماشین حامل پیکرهای مطهر شهدا وارد میدان شد، محمد همانطور که سربندها را بین مردم پخش میکرد، تا چشمش به ماشین افتاد، دست راست را روی سینه گذاشت و با دست چپ احترام نظامی داد و با فریاد گفت: _سلام حاجی.... سلام سردار.... سلام آقا... سلام شهید... منم ببین سردار، یه نظر هم به ما بیانداز جانا... و دیگر گریه امانش را برید. جمعیت که مشخص بود از ملیت های مختلف هستند، با ورود پیکر سردار ملتهب شدند و هر کس با زبان خودش ادای احترام می کرد و در این میدان، مرواریدهای اشک بود که رقصان بر گونه های مرد و زن، هنرنمایی میکردند. مجری جلسه با سخنانش، سعی در آرام کردن جمعیت داشت و در آخر با نوای جانبخش قرآن، سکوت بر جمع بی قرار پیش رو حکمفرما شد. پس از تلاوت قرآن، نوبت به سخنرانی سردار سلامی، یار دیرین حاج قاسم رسید. محمد از این فرصت استفاده کرد و سربندهای دستش را بین مردم پخش می کرد، او می خواست کارش را به سرعت انجام دهد و خودش را به پیکر سردار دلش برساند. آخرین سربند را که پخش کرد، ماشین حامل پیکر شهدا حرکت نمود تا مراسم تشییع با حضور میلیونی مردمی عاشق پیشه و محزون، شروع شود. محمد می خواست به طرف ماشین برود که انگار کسی او را صدا زد: _آقا پسر... آقا پسر منم یه سربند میخوام... محمد سرش را به عقب برگرداند و پسر نوجوانی را دید که از او سربند میخواست.. محمد که تمام فکرش پیش سردار بود، دست خالی اش را تکان داد و گفت: _میبینی تمام شد دیگه... اما آن پسر انگار دست بردار نبود و بار دیگه گفت: _من کرمانی نیستم هااا، از شیراز اومدم، مهمونتونم، لااقل سربند خودت را به من بده...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖 قسمت ۱ و ۲ به نام خدا محمد برای چندمین
محمد لبخندی زد و در یک حرکت سربند را بیرون کشید و همانطور که حلقه سربند را به طرف پسر پرت میکرد گفت: _بیا داداش، ما کرمانیا میهمان نوازیم و دیگه به پشت سرش نگاه نکرد و در موج جمعیت به جلو رفت..محمد سردار را میخواست و انگار سردار هم دلش در پی این یار نوجوانش بود. محمد دستش را به سمت ماشین دراز کرد و فریاد زد: _منم محمد مهدی، همان که وعده شهادتش دادی.... سخنت حق است و نفست حق تر... این کلام که از دهانش خارج شد، انگار آسمان شکافته شد و نور بود که میبارید، آری درست میدید، وسط آن دایره پر از نور.... حاج قاسم ایستاده بود، به محمد مهدی لبخند میزد و دستش را به سمت او دراز کرده بود، محمد به راحتی دست سردار را گرفت، احساس سبکی خاصی داشت، احساس آرامشی عمیق و ابدی.. ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۳ و ۴ محمد احساس میکرد طرز حرف زدنش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۵ و ۶ درحالیکه سربند گره زده را در دستش میفشرد، دست پدر را چسپید و گفت: _بابا، اینو ببند به پیشونیم... پدر که خیره بود، به ماشینی مملو از گل که بوی بهشت را میداد و اشک صورتش را پوشانیده بود، گفت: _محمدرضا بزار بعدش، تشییع شروع شده و در همین حین فشار جمعیت شدید شد. اما محمدرضا دست بردار نبود: _بابا تو رو خدا، یه لحظه میشه خب... پدر که نمیخواست دل فرزندش را بشکند، دست محمدرضا را محکم گرفت و گفت: _اینجا که نمیشه، ببین اینقدر شلوغه جای نفس کشیدن نیست، باید بریم عقب.. و با زدن این حرف سعی کرد راهی پیدا کند تا خود را به پیاده رو برساند. در یک لحظه فشار جمعیت زیاد شد و محمد رضا همانطور که دستش در دست پدرش قفل بود خود را چسپیده به دیوار مغازه ای داخل پیاده رو دید، قفسه سینه اش درد گرفته بود و فریاد میزد: _بابا، دارم خفه میشم.. پدرش هم که حسی چون حس محمد رضا داشت، از پشت سر شانه های نحیف محمدرضا را چسپید و سعی کرد، خود و پسرش را به داخل کوچه ای که به خیابان منتهی میشد، بکشاند و سرانجام بعد از دقایقی تلاش، داخل کوچه شدند. توی کوچه هم جمعیت زیادی بود اما فشار جمعیت نبود، محمدرضا درحالیکه حس میکرد توانی برایش باقی نمانده، بغل دیوار زانو زد، پدرش هم کنار او نشست و همانطور که شانه های او را ماساژ میداد گفت: _خوبی پسرم؟! محمدرضا که کمی نفسش جا آمده بود سری تکان داد و گفت: _داشتم خفه میشدم هاا پدر نگاهی به خیابان و موج جمعیت انداخت و گفت: _خدا رحم کنه با این جمعیت، خوب شد لج کردی سربندت را ببندم وگرنه با فشار این جمعیتی که من دیدم، یه بلایی سرمون میومد، حالا کو سربندت؟ محمدرضا درحالیکه لبخند کمرنگی روی لبانش نشسته بود، دست چپش را بالا آورد و انگشتان قفل شده اش را باز کرد و سربند را به طرف پدر داد. پدر سربند را برداشت و می خواست گره اش را باز کند که متوجه شد اتفاقات ناخوشایندی در حال وقوع است.. صدای آژیر آمبولانس ها از اطراف به گوش میرسید... و آمبولانسی هم از انتهای کوچه به آنها نزدیک میشد و از طرف خیابان، پیکر افرادی که انگار بیهوش بودند به داخل کوچه سرازیر شده بود. پدر محمدرضا که اوضاع را چنین دید، سربند را توی دستان محمدرضا گذاشت و گفت: _بابا، همین جا بشین، از جات تکون نخور، من برم اینجا کمک و بدون اینکه به محمد رضا اجازه پاسخی بدهد از جا بلند شد و به ابتدای کوچه که به خیابان شریعتی میخورد، رفت و کمک میکرد تا افرادی را که از جمعیت بیرون کشیده میشدند، داخل کوچه بخواباند. محمدرضا خیره به حرکات پدر و دیگر امدادگران بود، طولی نکشید که کوچه با پیکر مصدومان پوشیده شد و انگار فرشی از انسان های عاشق بر کف کوچه گسترانده بودند. محمدرضا با ترس صحنه را نگاه میکرد، ناگهان متوجه پدرش شد که پسری نوجوان را روی شانه قرار داده و به سمتی میرود. محمدرضا خیره به او ناگهان از جا بلند شد و به سمت پدرش رفت. پدر داشت آن نوجوان را که انگار بیهوش شده بود، روی زمین میخواباند که متوجه پسرش شد و گفت: _مگه نگفتم که از جات تکون نخور؟! محمدرضا نگاهی به پسری که پیش چشمش بر زمین سرد خوابیده بود، کرد و گفت: _بابا، این... این... این پسر همونی بود که سربند پخش میکرد و سربند خودش هم به من داد.. بابا تو رو خدا یه کاری کن چشمهاش را باز کنه.. پدر محمد رضا نگاهی به پسرک پیش رویش که کسی جز محمدمهدی نبود انداخت و با سرعت شروع به باز کردن دکمه های پیراهن مشکی محمد مهدی کرد، میخواست به او تنفس مصنوعی دهد، اما رنگ کبود چهره ی محمد مهدی، خبر از چیز دیگری میداد. محمدرضا کنار جسم بیهوش محمد مهدی زانو زد و همانطور که دست به پیشانی او میکشید گفت: _رفیق، چشمات را باز کن... چقدر راحت خوابیدی... پاشو سردار را دارن میبرن... و با زدن این حرف، بغضش ترکید و شروع به گریه کردن، نمود. پدر، سر محمدرضا را به سینه چسپاند و با دست دیگرش مشت گره کرده او را باز کرد، سربند را از بین انگشتان محمدرضا بیرون کشید و مشغول بستن سربند شد و در همین حین تعداد زیادی آمبولانس رسید و مشغول مداوای اولیه مصدومان شدند، دیگر جای ماندن نبود، ماشین حامل پیکر سردار داشت فاصله میگرفت، پدر از جا برخواست و گفت: _خوشا به سعادت آنهایی که آسمانی شدند، پاشو بریم مراسم... محمدرضا، آخرین نگاه را به چهره‌ی رفیقی که اصلا او را نمیشناخت و حتی نامش را هم نمیدانست انداخت و احساس کرد، نوری عجیب چهره رفیقش را پوشانده است، دستی تکان داد و زیرلب گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۳ و ۴ محمد احساس میکرد طرز حرف زدنش
_سلام منم به حاج قاسم برسون، بهش بگو گرچه خیلی شیطونم، اما حاج قاسم را خیلی دوست دارم و کاش منم فدایی حاج قاسم میشدم... حاج قاسم تا ابد فرمانده ام می‌ماند. ... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۵ و ۶ #محمدرضا درحالیکه سربند گره ز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۷ و ۸ نیمه های شب بود که اتوبوس آرام آرام از کرمان خارج شد و راه شیراز را در پیش گرفته بود، سکوت عجیبی بر فضا حاکم شده بود، محمدرضا همانطور که سرش را به شیشه تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد، در ذهنش آن لحظه ای را که سربند را از پسر کرمانی گرفته بود به یاد آورد و بعد هم تصویر صورت کبود و در عین حال نورانی آن پسر حک شده بود، در همین حین صدای رادیو اتوبوس بلند شد: 🔉«هم اکنون در دیار کریمان، شهر قهرمان پرور کرمان و گلزار شهدای این شهر، شاهد مراسم تدفین مردی آسمانی هستیم، سرداری که سر داد و دلهای عاشقان را به خود جذب نمود و...» با این کلام انگار بغض فرو خورده جمع، شکست و صدای هق هق از هر طرف به گوش میرسید و این هق هق تبدیل به ضجه و سپس فریاد شد و مردی از روی صندلی بلند شد و همانطور که بر سر و سینه میزد شروع به نوحه خوانی کرد: " ای اهل وطن میر و علمدار نیامد... سردار دلم آن یل و سالار نیامد...." و جمعیت همه با هم فریاد میزدند؛ " «علمدار نیامد»" محمدرضا که شاهد قضایا بود، از جا برخواست و همانطور که از چهارگوشه ی چشمانش مرواریدهای غلتان اشک جاری بود، هم نوا با دیگران فریاد میزد: "علمدار نیامد..." اتوبوس شیراز، تبدیل به حسینیه ای شده بود که در عروج حاج قاسم، صدایش تا ملکوت اعلا میرفت و بی شک ملائک آسمان هم با اینها بر سرو سینه میزدند، چرا که مردی پر کشیده بود که مرد خدا بود و برای خلق ستم دیده، امیدی بزرگ در این دنیای کوچک بود. یک هفته از سفرشان به کرمان میگذشت، یک هفته ای که انگار بر محمدرضا یکسال گذشت.... و نه تصویر پیکر ملکوتی حاج قاسم.. و نه آن سربند سرخ رنگ.. و نه پسر کرمانی.. از ذهن محمدرضا پاک نمیشد و محمدرضا به هرکدام از دوستانش که میرسید، خاطرات سفر به کرمان را با شور و شوقی وصف ناپذیر تعریف میکرد و در آخر کار هم سربند سرخ رنگ را که به یادگار از آن مراسم و آن رفیق ناآشنایش داشت نشان دوستانش میداد و میگفت: _من قاسم سلیمانی ام و دوست دارم مانند حاج قاسم به همه خدمت کنم و آخرش هم شهید شوم دوستان محمد رضا که از سابقه شیطنت های او خبر داشتند با شنیدن رجز خوانی او نیشخندی میزدند و میگفتند: _خدا کند، سرباز ملت شوی نه سربار ملت.. و دقیقا همان شد که دوستان محمدرضا میگفتند و چند روز بعد دوباره روز از نو و روزی از نو... دوباره گاری دستی مش حسن که روی آن، پر از میوه بود و مش حسن، با فروش میوه ها گذران زندگی میکرد، خود به خود حرکت میکرد و تا پیرمرد بخواهد به خود بیاید، گاری دستی سر از انتهای خیابان درمی‌آورد و میوه ها هم هر کدام گوشه ای ولو میشدند و مش حسن زیر لب میگفت: _استغفرالله، دوباره اجنه دورم را گرفتند.. و پسرهای محل خوب میدانستند که آن اجنه، کسی جز محمدرضا نمیتواند باشد. یا کفترهای رضا کفترباز یکهو غیبشان میزد و آخرش سر از توری مرغهای ننه صغری درمیاوردند... و جالبتر این بود که پرهای پروازشان به ظرافتی تمام چیده شده بود، درست است کفر رضا کفترباز درمیامد، اما لبخند ننه صغری که با دیدن تخم کبوتر توی بساطش، چهره اش را میپوشاند، دیدنی بود.. و کمتر کسی میدانست که این کار هم از هنرهای محمدرضاست. اما محمد رضا با تمام شیطنت هایش روی ناموس و زنان اطرافش حساس بود و با اینکه سن زیادی نداشت، اما اگر کوچکترین بی احترامی به زنان اطرافش میشد، رگ گردنش باد میکرد و هر کاری میکرد تا کسی که به زنها متلک می انداخت را سرجایش، بنشاند. چرخ روزگار میچرخید و میچرخید و اینبار سخت تر از همیشه میچرخید. بیماری‌ وحشی و ناشناخته ای به جان مردم دنیا افتاده بود و شیراز هم از آن مستثنی نبود... بیماری کرونا غوغا میکرد و مردم خود را در خانه هایشان حبس کرده بودند. دیگر نه مدرسه ای به راه بود، نه دانشگاه و نه پارک و نه گردش و تفریحی، حتی از دید و بازدید عید هم خبری نبود. این زندگی برای همه سخت بود، اما برای محمدرضا که پسری فعال بود و از دیوار راست بالا میرفت، بسیار سخت تر و طاقت فرساتر میگذشت. محمد رضا گاهی اوقات با خود فکر میکرد، نکنه از بس که او گناه کرده و مردم آزاری نموده، خدا همچی دردی را به جان آنها انداخته و همه از جمله محمدرضا را خانه نشین کرده است... محمد رضا گاهی اوقات با خود زمزمه میکرد: _"خدایا غلط کردم، یه کاری کن این کرونا بره، منم دور شیطنت و مردم آزاری را خط میکشم.." و گاهی زندگی اینقدر براش تنگ و عذاب آور میشد که با خودش میگفت: _"خوشا به حال همان پسرک کرمانی که همراه حاج قاسم آسمانی شد و این روزها را ندید... کاش و ای کاش من هم همراه همان پسر شهید میشدم، لااقل الان در بهشت زیبا و در جوار سردار دلها، روزگار میگذراندم...."
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 🔖قسمت ۵ و ۶ #محمدرضا درحالیکه سربند گره ز
... ✍🏻 طاهره سادات حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺