💠 حاجاسماعیل دولابی:
🔹 به تربت #امام_حسین علیهالسلام زیاد سجدهکردن، #اخلاق را عوض میکند.
📖 مصباحالهدی، صفحه ۲۷۳
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
♨️🍇 مویز در روایات اهل بیت(ع)
🌷امام علی(ع) میفرمایند:
#مویز، قلب را استحکام میبخشد، بیماری را میبرد، حرارت را خاموش میسازد و دل را خوشی میدهد. [خوردن] بیست و یک عدد مویز سرخ هر صبح در حالت ناشتا، همه بیماری ها را دور میکند، مگر بیماری مرگ را.
🌷پیامبر اکرم(ص): مویز، چه نیکو خوراکى است، بیمارى را از میان مى برد، خشم را فرو مى نشاند، پروردگار را خشنود مىسازد، بوى دهان را خوش مىسازد و رنگ را صفا مىدهد.
🌷رسول الله صلی الله علیه و آله:
مویز، صفرا و سودا را برطرف می کند، بلغم را از بین می برد، أعصاب را قوی، خستگی را دور و #اخلاق را خوب می کند و به روح #آرامش میبخشد و غم را 👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۸۵ پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
📚رمان سرباز
✍قسمت ۸۶
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد.
_پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی #اخلاق شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن.
حاج محمود گفت:
_خاستگاری پویان،افشین هم بود؟
-نه،فقط من و پویان بودیم.
-بعدش چی؟
-برای بله برون،افشین بود که من نرفتم.
-عقد چی؟
-اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط.
-امشب چی؟
-امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود.
حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.
امیررضا بالبخند گفت:
_کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!!
فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت:
-شب بخیر.
به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن.
روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت.
افشین بیشتر از روزهای قبل...
✍🏻 بانو «مهدی یارمنتظرقائم»
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🦋🍃