کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ با بلند شدن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
صبح زود بود که کاروان چهار نفرهٔ قصهٔ ما سوار بر ماشین کادیلاک قهوه ای رنگی بودند که سالها پیش نقش اسبی راهور برای محمد آقا، پدر رقیه را داشت.
قبل از حرکت، حسن پسر مهربانو به خانه آنها آمد و بعد از تعارفات معمول کیف سامسونتی که مملو از دلار بود را پیش روی رقیه قرار داد وگفت:
_زن عمو، این پول تقریبا معادل یکسال اجاره مغازههای عمو محمد خدا بیامرز هست که قرار بود به دست شما برسونم، یه مقدار دیگه هم بابت محصول نخلستان خرما بود که اگر یادتون باشه نصفش را براتون فرستادم، اگر اجازه بدین اونا به عنوان قرض دست من بمونه و انشاالله خیلی زود براتون ارسال میکنم آخه میدونید...
رقیه لبخندی زد و وسط حرف او دوید و گفت:
_این حرفا چیه؟! شما حسابت پاکه، اگر احتیاج داری همین دلارها هم ببر، قابل نداره..
حسن سرش را پایین انداخت و گفت:
_ممنون زن عمو، خدا رحمت کنه عمو محمد را، از عمو به ما خیلی رسیده، من سعی میکنم امانت دار خوبی برای شما باشم.
و به این ترتیب، رقیه با دستی پر به سمت مقصد حرکت کرد. داخل ماشین، رقیه راهنمایی میکرد و عباس رانندگی،
ننه مرضیه که انگار ایران برایش جالب بود، از شیشه بیرون را نگاه میکرد و مدام سوال های مختلف میپرسید.
محیا هم انگار خیالش بابت همه چیز راحت شده بود، عقب ماشین در کنار مادرش رقیه، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست؛ در خیالش خود را مشهد میدید درحالیکه مهدی هم در کنارش بود.
ماهها از آخرین دیدارشان که درست چند روز قبل از حرکتشان به سمت عراق بود، میگذشت. آن زمان ایران تحت حکومت شاهنشاهی بود و الان انقلاب شده بود و مردی روحانی که همهٔ مردم او را دوست داشتند، نه پادشاهی بلکه رهبری آنها را بر عهده گرفته بود.
محیا به یاد میآورد...
که مهدی چقدر از این "سیدروحاللهخمینی" تعریف میکرد و همیشه با حسرت میگفت:
_کاش زمانی برسد که بتوانیم در کشوری که امثال خمینی راهبری میکنند نفس بکشیم.
مهدی جوانی انقلابی بود که برخلاف اعتقاد مادرش که از متمولان مشهد بود و کمی افکار شاهانه داشت، او جوانی متواضع و با ایمان و البته انقلابی و فعال بود.
پدر مهدی مانند پدر محیا از دنیا رفته بود و سه فرزند داشت، دو دختر و یک پسر که مهدی فرزند سوم بود و دو خواهرش ازدواج کرده بودند
او سعی میکرد مادرش اقدس خانم از کارهای او سر درنیاورد تا مبادا مانع کارش شود اما اعتقاداتش برای محیا رو بود و البته گذشته از تربیت مذهبی رقیه نسبت به محیا، همین اعتقادات مهدی باعث شده بود...که او هم همیشه دعا کند که سلطنت شاهانه نابود شود و جوانان غیور ایران در سایه #اسلام_واقعی پیروز شوند و حالا که این آرزو محقق شده بود،
کمی هم هراس داشت نکند گذشت زمان و فاصله ای که ناخوداگاه بین آنها بوجود آمده بود، باعث شده باشد که مهدی از او دلسرد شود و اقدس خانم هم که مدام دختر خواهرش را به دل مهدی میبست دست به کار شده باشد و در نبود آنان مهدی را زن داده باشد...
محیا به اینجای افکارش که رسید، زیر لب آهسته گفت:
_یا امام رضای غریب، حاجتم را بده...
رقیه لبخندی زد و گفت:
_خوب بگو ببینم این حاجتت چیست؟!
محیا ناباورانه مادرش را نگاه کرد و گفت:
_شنیدی چه گفتم؟!
رقیه با لبخند سری تکان داد و محیا هم جوابش را داد و گفت:
_پس نشنیده بگیر
و با زدن این حرف مادر و دختر خنده سردادند و ننه مرضیه که جلو کنار عباس نشسته بود از خنده آنها به خنده افتاد و عباس هم بی آنکه بداند چه شده، لبخندی زد.
اتومبیل آقا محمد مرحوم با سرعت در جاده به پیش میرفت هر از گاهی محیا از شیشه عقب،بیرون جاده را نگاهی میانداخت تا متوجه شود کسی آنها را تعقیب میکند یا خیر؟ اما انگار همه چی امن و امان بود، دیگر از تعقیب و گریز خبری نبود.
رقیه در طول مسیر سخت در فکر بود باید راه چاره ای میجست؛ حالا که نزدیک مقصد بودند، میبایست نتایج تمام افکارش را بروز دهد، نگاهی به محیا که انگار در خواب بود انداخت و بعد هم به ننه مرضیه و عباس که هر دو بیدار بودند، نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که از پنجره خیره به بیرون بود، گفت:
_من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم، که صلاح ما در این نیست که اطراف خانه خودمان آفتابی شویم؛ یعنی تا خیالم آسوده نشده، نمیخواهم ریسک کنم.
عباس با تعجب یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ننه مرضیه با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت:
_پس الان برای چی به مشهد میرید و قراره کجا بمونید؟!
محیا هم که انگار خود را به خواب زده بود، چشمانش را باز کرد و گفت: