eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
910 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.4هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ _یا فاطم
سلام دوستان گل و گلاب ادامه رمان نوش نگاه زیبا بینتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/75666 پارت 71 الی 94 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 📚﴿عاکف2﴾ 🔖234قسمت 🪧53رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/76008 پارت1الی30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/76376 پارت 71 الی 150 https://eitaa.com/Dastanyapand/76608 پارت 151 الی 234 https://eitaa.com/Dastanyapand/77124 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 بریم ادامه رمان 📗رمان شماره : 53 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) ✍🏻طاهره سادات حسینی 🔖تعداد قسمت : 90 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75228 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/75694 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/76024 پارت 61 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/76358 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/77199 ❌پایان❌ 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
محیا با شتابی در حرکاتش به بیرون رفت و به سرعت میخواست خودش را به پله هایی برساند که از داخل حیاط مدرسه به در ساختمان اقامتگاه خودش میرسید، برود، او فعلا از مهلکه گریخته بود و حدس میزد با آمدن فرمانده جدید و آن مقام بلند پایه بعثی، این موضوع کمرنگ شود،یعنی فرمانده عزت برای اینکه ابهت خودش را حفظ کند، سعی میکرد این موضوع را به نحوی فیصله دهد. فرمان عزت یک دور دور سرباز چرخید و همانطور که با باتوم دستش به بازوی او میزد گفت: _به من بگو شما دیروز چه چیزی خورده اید و یا شاید داروی خاصی مصرف کرده اید؟ زود به من بگو! مگر میشود یکی از سربازان من بمیرد، اسیران زندانی در دست من فرار کنند و تو هم راحت بخوابی و من ته توی قضیه را در نیاورم؟! این آخرین روز خدمت من در خرمشهر است، باید تکلیف این موضوع مشخص شود وگرنه تو را خواهم کشت. سرباز که با دیدن محیا انگار چیزی در ذهنش قلقلک میخورد گفت: _نمیدانم ما هم از همان خوراکی هایی که به دیگر سربازان دادید استفاده کردیم و از طرفی هیچ داروی خاصی هم مصرف نکردیم، ولی برای خودم هم عجیب است. فرمانده فریاد بلندی کشید و گفت: _یا مشخص میکنی چه اتفاقی افتاده یا همین جا با دست های خودم خفه‌ات میکنم. سرباز که میدانست فرمانده قلبی سنگی در سینه دارد با لکنت گفت: _ص..صب.. صبر کنید اجازه دهید کمی افکارم را متمرکز کنم کمی فکر کنم. فرمانده دستهایش را پشت سرش زد و با قدمهای محکم عرض اتاق را می پیمود گویا ذهنش سخت درگیر شده بود در همین حین صدایی از بیرون به گوشش رسید: _ق...قربان، میهمانان آمدند...دیده بان اعلام کرده که ماشین حامل میهمانان نزدیک میشوند. فرمانده به با شتاب راه خروج را در پیش گرفت و همانطور که به سرباز اشاره میکرد تا لباس مناسب بپوشد گفت: _من منتظرم، هر چی به مغز پوکت خطور کرد به من بگو، حتی اگر در جلسه هم بودم، اجازه داری بیایی و بگویی وگرنه میکشمت و شوخی هم ندارم. ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ هنوز پرده
و ابو معروف سری تکان داد و گفت: 🔥_نمیدانم چرا اینجایی و نمیخواهم که بدانم اینجا چه میکنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی میفهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم میخواهد تو در کنار عاشق دلشکسته‌ات باشی، بخدا هیچکس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچکس نمیتواند مانند من تو را خوشبخت کند. ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: 🔥_با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم میکشی اما من تو را میبخشم و حاضرم از خطایت چشم‌پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد میکنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی. محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: _خجالت بکش از خودت!! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید!! و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را میکشم اما نمیگذارم دست کثیف تو به من بخورد.!!! ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: 🔥_هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می‌آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرامتر زمزمه کرد: _من قول میدهم که تو را خوشبخت کنم و قول میدهم که تو از آن من بشوی،اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد: 🔥_فرمانده عزت! زود بیا داخل.. محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری میخواند... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عز
🔥_آیا من با تو شوخی دارم؟!خیلی چیزها از مردم بیچاره خرمشهر دزدیده ای که میتوانم برایت لیستشان کنم، اما در حدی نیستی که وقت بگذارم و بعد با تحکمی در صدایش ادامه داد: 🔥_آن گردنبد، گردنبند خورشید و ماه، من فقط همان را میخواهم فهمیدی؟! فرمانده عزت که میدانست گریختن از چنگ ابومعروف محال است گفت: _اما قربان! ابو معروف به میان حرف فرمانده عزت دوید و گفت: 🔥_خوب میدانی که در مقابل ابومعروف اگر و اما نداری...راحت میتوانم همینجا کلکت را بکنم و با جستجوی وسایلت، به آن چیزی که میخواهم برسم، خودت انتخاب کن. فرمانده عزت آه کوتاهی کشید و گفت: _آخر ان گردنبند قدمت تاریخی دارد، بسیار با ارزش است در مقابلش هر چقدر پول هم بدهی کم است. ابومعروف با مشت به سینه فرمانده عزت زد و گفت: 🔥_از من پول میخواهی مردک؟! من جانت را به تو بخشیدم و کلی وعده داده ام که خوب میدانی قادرم همه را عملی کنم، حالا هم مشکلی نیست، همین الان صورتجلسه میکنم که به دلیل فراری دادن اسیرهای ایرانی و اسیر گرفتن این زن، همینجا تو را خواهم کشت البته در یک صحنه سازی که به نظر برسد تو قصد فرار داشتی، کشته خواهی شد و بعد با صدای بلند فریاد زد: 🔥_فرمانده صیداوی... هنوز حرف در دهان ابومعروف بود که فرمانده عزت با لکنت گفت: _ص...صبر کنید قربان و با زدن این حرف به سمت میز پشت سر ابومعروف رفت.میزی ساده که به نظر میرسید کشو ندارد. او جلو رفت و پیچ ریزی را باز کرد و ناگهان کشوی کم عرضی باز شد. فرمانده عزت پارچه ای آبی رنگ را بیرون کشید و با ملایمت گره های آن را باز کرد و گردنبد ماه و خورشید که از زمان قبل از ناصرالدین شاه به یادگار مانده بود نمایان شد و برقی در چشم ابومعروف با دیدن آن، درخشید از پشت سر صدای فرمانده صیداوی بلند شد: _قربان! با من امری داشتید؟! ابو معروف پارچه را بهم آورد و همانطور که پشتش به فرمانده صیداوی بود گفت: _ماشین مرا آماده کنید، آن زن هم با خودم میبرم، سریع مقدمات خروج مرا فراهم کنید... فرمانده صیداوی چشمی گفت و بیرون رفت.ابو معروف دستی به گونه فرمانده عزت کشید و گفت: 🔥_آفرین پسر خوب... تو امروز مرا به دو آرزوی دیرینه ام رساندی، من تمام تلاشم را میکنم که به زودی تبدیل به یکی از مقامات بلند مرتبه ارتش بعثی شوی... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف با
_کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم میخوان پایگاهمون را بگیرن... کمک کنید.. فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره میکرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: _به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: _امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیراندازی بلند شد و باد لاستیکهای ماشین خوابید و ماشین متوقف شد. عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: _فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست.. سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: _تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمیگردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمیروم. عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: _دخیل دخیل... عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم میخواند: _بله من عراقی هستم اما در جبهه حق میجنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیراندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمیرسانیم. فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود. عباس و سعادت جلو‌آمدند و رو به فرمانده گفتند: _خانم دکتر کجاست؟!اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی! فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: _عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند... عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: _شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم. کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: _به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق 🔥قوم برگزيده🔥 هست و لاغیر... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای
محیا به میان حرف ابومعروف پرید و گفت: _اما آن طلاق یک طلاق اجباری... ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: 🔥_نمیخواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابومعروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد.. محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _من چگونه میتوانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟! ابومعروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: 🔥_عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: 🔥_این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر میخواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: 🔥_اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین‌جا عقدت میکنم و زندگی رؤیایی برایت میسازم و هرگز پای تو نه به عراق و نه به ایران میرسد همه فکر میکنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود میکنم، چنان میکنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه میکنی؟! محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: _بچه ام را بده! ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: 🔥_بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: _از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم. ابومعروف که کبکش خروس میخواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: 🔥_چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام میدهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. گریه نوزاد بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: _«کیسان» کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود. ❌پایان فصل اول❌ ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بعد از جمع آوری مهر، پرچم‌ها و مفاتیح از حرم‌های حضرت زینب و رقیه حالا تحرکات مشکوک تکفیری‌ها برای جریحه‌دار کردن شیعیان به میدان آمده‌اند، اینبار اشعار در وصف عمر بن خطاب در حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)! 🚀🔥 🚀🔥 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
💖 💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان ✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود 💞تا ما نـمرده‌ایـم، تو پا در رڪاب ڪن ✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود 🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯