کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۵۱ و ۵۲
وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایاننامهام تحقیق کنم.
کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم.
در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد.
مینو و سوگل بودند که رو به من
میخندیدند.
مینو گفت:
- رها توووووویی!!!! چه تیپی زدی؟
سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خندهی بلند به مسخره گفت:
_لباسهای مادر بزرگت را پوشیدی؟...
صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم .
و جدی گفتم :
_ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست!
خودم بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم:
_بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم.
جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند.
مینو گفت:
- مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟
سوگل هم گفت:
_اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ...
سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. میدانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی #اهمیتی_نداشت.
از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم.
همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت:
- فاطمه هستم.
+خوشبختم، رها علوی.
- قدم بزنیم!؟
شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم:
+خیلی هم عالی قدم بزنیم.
نیمساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود.
دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود.
با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم.
شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود .
شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود.
بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلفترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم.
اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد.
در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم.
- سلام نرگس خانم گل
+سلام بر بانوی بی معرفت
- شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام.تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟
آرام پیش خودم گفتم:
مگر امشب چه خبر است!
- نرگس با خنده گفت:
رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شما هم بیا خوشحال میشویم دور هم باشیم.
با خنده گفتم:
- ممنون حتما خدمت میرسم...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺