eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۱ و ۵۲ با صدای زنگ گوشیم چشمامو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون هانیه: -برادر نیومد؟ -تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟ -پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم تک خنده ای زدم -چرا میخندی؟ -هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد -ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها یهو گفت: -عهه، برادر اومد تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرف‌ها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود -برسونیمت؟ -نه عزیزم داداشم اومد دنبالم -خیلی خب، خداحافظ -بای بای سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش. -سلام. خسته نباشی -سلام ممنون. همچنین -مرسی ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت: (ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن) حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟ باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم -صدام زدی؟ -بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟ -نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام می‌داد، اماالان خبری ازش نیست -فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه -چطور؟! -شرمنده، این دیگه محرمانه‌س، فعلا که از خطر دور شدید -یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه یه تای ابروشو داد بالاوگفت: -چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه -آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟ -بگید به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه -به من؟! -اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن -از چه نظر؟ -اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن -الان چطور به این فکر افتادی؟! -هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟ -اگه خدایی نکرده یه روز، خونواده‌هامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن -پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟ -این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی داریم خدمت کنیم. میخواد و -واسه همین میگم بهت حسودیم میشه همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد -جانم مامان؟ -.... -عمو محسن؟! -... -عجببب! -... -خیلی خب باشه، چشم فعلا تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت: -عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون -عمو محسن و خونوادش؟! سرشو تکون داد -اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟ -تعجبم از همینه -والا اختلافات چندسال پیش همه‌ش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟ -حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن -چییی؟ من الان چیکار کنم؟ -مامان گفت میریم خونه خودمون -من که نمیتونم بااین لباسام بیام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم: -آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم -وقت نداریم مائده خانم -یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت: -سریعتر لطفا -خیلی خب بابا چشم بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم: -خشن بی اعصاب از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️