کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۱ و ۵۲ با صدای زنگ گوشیم چشمامو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۵۳ و ۵۴
کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون
هانیه: -برادر نیومد؟
-تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟
-پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم
تک خنده ای زدم
-چرا میخندی؟
-هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد
-ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها
یهو گفت:
-عهه، برادر اومد
تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرفها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود
-برسونیمت؟
-نه عزیزم داداشم اومد دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-بای بای
سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش.
-سلام. خسته نباشی
-سلام ممنون. همچنین
-مرسی
ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت:
(ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن)
حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟
باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم
-صدام زدی؟
-بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟
-نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام میداد، اماالان خبری ازش نیست
-فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه
-چطور؟!
-شرمنده، این دیگه محرمانهس، فعلا که از خطر دور شدید
-یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه
یه تای ابروشو داد بالاوگفت:
-چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه
-آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟
-بگید
به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه
-به من؟!
-اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن
-از چه نظر؟
-اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن
-الان چطور به این فکر افتادی؟!
-هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟
-اگه خدایی نکرده یه روز، خونوادههامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن
-پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟
-این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما #خودمون خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی #دوست داریم خدمت کنیم. #این_شغل #عشق میخواد و #جرات
-واسه همین میگم بهت حسودیم میشه
همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد
-جانم مامان؟
-....
-عمو محسن؟!
-...
-عجببب!
-...
-خیلی خب باشه، چشم فعلا
تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت:
-عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون
-عمو محسن و خونوادش؟!
سرشو تکون داد
-اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟
-تعجبم از همینه
-والا اختلافات چندسال پیش همهش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟
-حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن
-چییی؟ من الان چیکار کنم؟
-مامان گفت میریم خونه خودمون
-من که نمیتونم بااین لباسام بیام
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
-آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم
-وقت نداریم مائده خانم
-یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام
سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت:
-سریعتر لطفا
-خیلی خب بابا چشم
بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم:
-خشن بی اعصاب
از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️