🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_16
_من رحيم نجّار هستم ها !!
چه اسم قشنگي. به دلم نشست
_مي دانم
_شما كي هستيد؟
_دختر بصيرالملك .
آهسته رنده را زمين گذاشت و موٌدب ايساد
_سلام خانم. ببخشيد نشناختم. لابد پيغام براي پسر انيس خان است
_بله. زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد. نگران نشوند
_به روي چشم
_يادتان كه نمي رود؟
_اگر زنده باشم نه .
زبانم لال شود كه گفتم:
_خدا كند هميشه زنده باشيد
يك لحظه مات ايستاد و نگاهم كرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:
_فقط براي اينكه پيغام شما را برسانم؟
به سرعت گفتم:
_خداحافظ
ديگر زيادي پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دايه لخ لخ كنان از كنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگين شدم. زن احمق، تنبل. جان مي كند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگين شدم. اي دخترۀ بي عقل. زير روبنده با غضب اداي خودم را در آوردم: » خدا كند هميشه زنده باشيد « اي احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگين
شدم. شاگرد نجّار بي سر و پا. تا به اين آشغال ها رو بدهي پر رو مي شوند. الت آسمان جُل دوباره صداي رنده بلند شد و دلم فرو ريخت. يعني چه؟
همه چيز آماده بود. شيريني مي پختند. من كه عاشق باقلوا بودم عقم مي گرفت. از نان نخود چي حالم به هم ميخورد. از گُل بدم مي آمد. دلم مي خواست لباس هاي نوي خود را تكّه پاره كنم. چه دردم بود؟ نمي دانستم. فقط دلم مي خواست بميرم. يا بميرم يا كه؟ ... يا ... كه؟ نمي دانستم
در عرض يك هفته دوباره با كالسكه از برابر دكّان نجّاري رد شدم. رنده و رنده و رنده. مردك پر رو كالسكۀ ما را شناخته بود. يك هفته است آدم جرئت نمي كند از خانه اش بيرون بيايد. بايد به دايه بگويم. نه، به فيروز خان مي گويم. نه بابا، ول كن. مي زند مي كشدش. خون سگ مي افتد به گردنم. به پدرم مي گويم. نه ديگر بدتر. پس به مادرم ... اصلاً چه بگويم؟ بگويم هر وقت كالسكه از دكان نجّاري رد مي شود او به كالسكه نگاه مي كند؟ مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه مي كنم!من بايد محّل نگذارم. شايد قبلاً هم همين طور بوده. شايد قصّاب و نانوا و كلّه پز هم نگاه مي كنند. از روي كنجكاوي.
آخر ما در اين محلّه آدم هاي سرشناس و معتبري هستيم. فقط فرقش اين است كه من به آن ها توجّهي ندارم. اهميتي ندارد. آن قدر نگاه كند تا جانش در آيد. ولي كرم از خود درخت بود!. نمي دانستم چرا دلم مي خواست كروك كالسكه را عقب بزنم تا نگاه او از روي چادر مرا نظاره كند
پيغام رسيد كه شوهر خواهرم مي خواهد براي سركشي به ده خودشان برود. »محبوبه خانم دو شب تشريف بياورند
منزل خواهرشان كه ايشان تنها نباشد.« تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آينده ام
تعريف مي كرد. اين اشي بود كه شوهر او برايم پخته بود. با داماد دوست و همبازي بودند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفي كرده بود....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e