eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چه بهتر كه با مردي ازدواج كني كه خودت او را انتخاب كرده اي و دوستش داري. ولي نمي خواهيم بدبختي ات را .ببينيم. به همين دليل هرگز با اين ازدواج موافقت نخواهيم كرد. سودابه روي از پنجره برگردانيد _گوش كن مامان، اين حرف ها رو بريز دور. استخوان ها رو بريز دور. من گفتم كه يك دختر تحصيلكرده امروزي هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنيا را گشته ايد. بايد بدانيد ديگر نمي شود دخترها را به زور تهديد و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهاي صد سال پيش اندروني نيستم كه سرعقد نيشگانشان مي گرفتند تا بله بگويند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعاي روشنفكري هم دارد مادر با لحني دردمند گفت: _نخير سودابه خانم، آن دوران هرگز نمي گذرد. تا وقتي كه دخترها و پسرها عاشق آدم هاي نامناسب و نامتجانس مي شوند، اين مسئله هميشه بين پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتي كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان مي بينند ولي نمي توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پايين مي پرند.. .سودابه حرف مادرش را قطع كرد _ومي خواهند به زور آن ها را به آدم هاي كج و كوله استخواندار شوهر بدهند يا دختر ترشيده فالن الدوله را به ريششان ببندند؟ آهان؟ ولي نه مامان، من يكي زير بار حرف زور نمي روم. آخر چرا نمي فهميد، اين زندگي من است. مي خواهم به ميل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نيست؟ برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود تازه در عهد شاه وزوزك هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد كه مي خواست؟ هان؟ نشد؟ چشمان مادر يك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش تركيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب ميدانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخالقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است . مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ماليم بود. مستاصل بود. به ماليمت پرسيد ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e