🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_48
_اي واي، پس چرا نمي روند؟ چقدر لفتش مي دهند. آه، جانت بالا بيايد زن، چه قدر فس فس مي كني!...
_نزهت ؛چي شده؟ چه خاكي به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟ قهر آمده اي؟ چرا منوچهر را دادي ببرند خانه تان. تو كه مرا ديوانه كردي...!
از شدّت نگراني اشك به چشم مادرم آمده بود و خواهرم او را دلداري مي داد
_دندان سر جگر بگذاريد خانم جان. والله به خدا دعوا مرافعه اي در كار نيست .
_پس چه؟ چرا مي خواهي خانه را خلوت كني؟
دده خانم و فيروز شوهرش رفتند. خواهرم از پنجره رفتن آن ها را ديد و گفت :
_خانم جان بنشينيد. محبوبه تو هم بیا بنشين. خودت هم بايد باشي
مادرم با شگفتي آهسته به سوي من چرخيد و با دهان باز به من خيره شد. آرام چهار زانو نشستم و دست ها را روي دامنم نهادم و سر به زير انداختم. قلبم باز به تپش افتاده بود و رنگ به چهره نداشتم خواهرم بازوي مادرم را گرفت :
_بنشينيد خانم جان. بنشينيد تا بگويم
مادرم بازوي خود را به تندي از چنگ او بيرون كشيد. همان طور كه ايستاده بود، با تحكّم و قدرتي كه ناگهان او را دوباره به همان مادر قادرِ مطلق العنان تبديل مي كرد گفت :
_مي گويي چه شده يا نه؟ مگر با تو نيستم نزهت؟ چرا حرف نمي زني؟ حرف بزن ببينم .
نزهت رو به روي مادرم ايستاده بود. لحظه اي به انگشتان دست خود كه در مقابلش روي چين هاي پيراهنش قرارداشتند، نگاه كرد. بعد سر بلند كرد و صاف در چشمان مادرم نگريست
_خانم جان، محبوبه نمي خواهد با منصور شوهر كند .
متوجه شدم كه صدايش مي لرزد. خانم جان بهت زده نگاهي به من و نگاهي به نزهت انداخت و با همان لحن عصبي
گفت:
_خوب، اين كه خانه خلوت كردن نداشت. مگر منصور چه عیبي دارد؟ من كه هر چه فكر مي كنم، مي بينم منصور ديگر هيچ عيب و ايرادي ندارد. نمي دانم شايد رفتار ناشايستي از او ديده؟ حرفي زده؟ چيزي شده؟ آخر چرا نمي خواهد به او شوهر كند؟
_منصور را نمي خواهد
انگار مادرم كم كم متوجّه مي شد. ولي هنوز هم نمي خواست باور كند
_منصور را نمي خواهد؟ منصور را كه نمي خواهد. پسر عطاالدوله را كه نمي خواهد. پس كه را مي خواهد؟
_خانم جان ناراحت نشويدها! راستش... راستش، محبوبه خاطرخواه شده
يك لحظه سكوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامي از خشم و ناباوري گرد شدند. يك دستش را آهسته بالا برد و به كمر زد و با رنگي پريده، به سپيدي شير، رو به سوي من كه همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند
_به !به! چشمم روشن. چه غلطا؟
خواهرم بازوي او را گرفت
_خانم جان، شما را به خدا داد و بي داد راه نيندازيد. آبروريزي نكنيدآبروريزي؟ آبروريزي كنم؟ آبروريزي شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه كدام پدر سوخته اي؟
_او هم در ذهن خود به دنبال جواني آشنا مي گشت. پسر شاهزاده اي، وزيري، وكيلي، خاني، فالن الدوله يا فالن الملكي....
اتاق ساكت شد. مادرم با صداي زير بر سر خواهرم فرياد كشيد
_مگر با تو نيستم دختر؟ گفتم بگو عاشق كدام پدر سوخته اي شده؟
چنان سر نزهت داد مي زد كه انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهكار بود
_ناراحت نشويد خانم جان. شما نميشناسيدش. من هم نمي شناسم
اين دفعه مادرم فقط پرسيد :
_كي؟
_همان پسره... همان پسره كه توي دكان... همان دكان نجاري... توي دكان نجاري سرگذر شاگرد است. مي گويد؛اسمش رحيم است. _رحيم نجار
_مادرم كه به خواهرم نگاه مي كرد، دستش از كمرش افتاد. اگر گلويش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با اين حالت وحشتناك بيرون نمي زد. ناگهان، بي هيچ حرفي، روي دو زانو افتاد. صداي برخورد زانوانش روي قالي در اتاق پيچيد. مثل شتري كه پي كرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان كرد. ضربه آن قدر شديد بود كه قدرت و اراده را از او گرفته بود. من مي لرزيدم و خواهرم كه به من چشم غره مي رفت، لب خود را مي گزيد. آهسته گفت؛
_خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟
مادرم در نهايت استيصال سر بلند كرد. انگار كه خون بدنش را كشيده بودند. لبخندي دردناك و مظلوم بر يك گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه كرد و با ملايمت پرسيد؛
_شوخي مي كردي نزهت جان؟
و چون سكوت خواهرم را ديد، دوباره صورت را در دست ها پنهان كرد و گفت
_واي ....!
دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فرياد زد
_محبوبه، بدو برو از زير زمين سركه بيار .
مادرم گفت:
_سركه؟ سركه سرم را بخورد .
به زير زمين دويدم. يك كاسه سركه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت مي كرد. به او دلداري مي داد و مي كوشيد تا او را راضي كند
_خوب خانم جان، مي خواهد زنش بشود
غلط مي كند. مگر از روي نعش من رد بشود. _واي، خاك بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ مي گويد لايق گيست با اين دختر بزرگ كردنت سركه را زير دماغش گرفتم. با پشت دست محكم پس زد. ظرف سركه وسط اتاق پخش شد. خواهرم ميانجي گري كرد.....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/216281917