🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_49
_اين كارها چيست، خانم جان؟ مگر بچه شده ايد! حالا شما با آقا جان صحبت كنيد. اصلا خودم مي مانم.
_امشب خودم با آقا جان صحبت مي كنم
مادرم با يك دست به پشت دست ديگر زد
خدا مرگم بدهد الهي نزهت. خجالت نمي كشي؟ حيا نمي كني؟ تو هم عقلت را داده اي دست اين ذليل شده؟
و رو به من كرد:
_بلایي به سرت بياورم كه دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا براي من عاشق مي شوي؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر! اي خاك بر آن سر بي لياقتت بكنند دختر بصيرالملك. اي خاك بر سرم با اين دختر بار آوردنم
صداي گريه مادرم بلند شد
خواهرم گفت :
_نكنيد خانم جان، اين طور نكنيد. شيرتان خشك مي شودها .
_دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسيد
_همان بهتر كه خشك بشود. بچه ام اين شير قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نكند دختر. خوب بلايي به سرمان آوردي... من به پدرت چه بگويم؟ بگويم دخترت ليلي شده؟ عاشق نجار بي سروپايي محل شده؟ بگويم تو بايد پدر زن شاگرد نجار زيرگذر نجار يك لا قباي گشنه گدا؟
صدايش كم كم از خشم اوج مي گرفت. نمي دانم ناگهان چه گونه در من جوشيد و چه طور جرئت كردم كه من هم صدايم را بلند كنم. شايد خلوت بودن خانه يا نبودن پدرم اين جرئت را به من بخشيد. گفتم
_خوب، گشنه است باشد. مگر همه بايد پولشان از پارو بالا برود؟ كار مي كند.دزدي كه نمي كند! نزهت نگفت:
_خودم مي گويم. مي خواهد برود توي نظام. صاحب منصب مي شود
نفسي تازه كردم و ادامه دادم
_كار كه عيب نيست! خود آقا جان هر شب كتاب ليلي و مجنون مي خواند. آن وقت شما مي گوييد...
مادرم خود را با تمام هيكل به طرف من انداخت
_ان چشم هاي وقيحت را پايين بينداز، دختره بي آبرو. حيا نمي كني؟ خجالت نمي كشي؟
گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش كشيدم و فرار كردم. صدايش را مي شنيدم كه فرياد ميزد
_مگر آقا جانت امشب نيايد. وگرنه نعشت را از اين خانه بيرون مي برند
در كنار در ايستادم و گريه كنان گفتم
_چه بهتر، راحت مي شوم .
_تف به آن روي بي حيايت .
نزهت سرم فرياد كشيد
_بس كن ديگر محبوبه خفه شو. برو بيرون
از اتاق بيرون دويدم و گوشه ايوان چمباتمه نشستم. خواهر بيچاره ام تا شب بين من و مادرم رفت و آمد مي كرد.
_گاهي سعي مي كرد مرا قانع كند تا از خر شيطان پياده شوم و گاه به مادرم نصيحت مي كرد
_خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است كه عاشق شده؟ خوب، خيلي ها خاطرخواه مي شوند، زن و شوهر مي شوند و به خير و خوشي عاقبت به خير مي شوند .
_بله، خاطرخواه مي شوند، ولي نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روي نعش من رد بشود .
خواهر كوچكم، خجسته، در اين ميان مات و مبهوت نظاره گر بود
مادرم فرياد مي زد:
_فكر آبروي پدرش را نكرد؟ فكر آبروي مادر و خواهرش را نكرد؟ فكر آبروي اين طفل معصوم را نكرد؟
و با دست خجسته را نشان داد
نزهت گفت :
_خانم جان، محبوبه راست مي گويد. چهار صباح ديگر مي رود توي نظام و سري توي سرها درمي آورد .
مادرم فرياد زد :
_به گور پدرش مي خندد. محبوبه غلط مي كند با تو. مرتيكه بي همه چيز مي رود توي نظام؟ پس فردا شوهر تو هم يا توي سرت مي زند و بيرونت مي كند، يا سرت هوو مي آورد. تا بيايي حرف بزني، سركوفت خواهرت را به تو مي زند. اين دختر، اين خجسته از همه جا بي خبر، ديگر كه به سراغش مي آيد، مردم نمي گويند اين همه لنگه خواهرش است؟
_لایق گيس مادرش است؟ خيال مي كني ديگر كسي به سراغ ما مي آيند؟ در خانه ما را مي زند؟
_مردم حتي اجازه نمي دهند دخترهايشان با خجسته راه بروند. هم كلام بشوند. نميگذارند بچه هايشان با ما حشر و نشر كنند، چه رسد به اين كه او را براي پسرشان خواستگاري كنند. حق هم دارند.
_من هم بودم اجازه نمي دادم دخترم با همچين دختر بي حياي وقيحي رفت و آمد كند. اي خدا، اين چه خاكي بود به سرم شد؟
كم كم مادرم خسته شد. چادري به خود پيچيد و كنار ديوار اتاق چمباتمه زد و ساكت نشست. نمي دانم منتظر فرارسيدن شب و آمدن پدرم بود يا از حال رفته بود و جان نداشت كه از جايش بلند شود
_حالا خجسته هم كه خبرها را برايم مي آورد، پهلوي من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم كنار مادرم بود
شب فرا مي رسيد و آمدن پدرم نزديك مي شد. حالم چنان بود كه انگار دل از حلقم بيرون پريد. دهانم خشك شده بود. خجسته آب برايم مي آورد، بي فايده بود. تمام بدنم مي لرزيد. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به كمك يكديگر چراغ هاي گردسوز را روشن كردند. به فرمان خجسته حاج علي از مطبخ بيرون آمد و حياط را آب و جارو كرد .
صداي مادرم را مي شنيدم كه با ناله و قهر به خجسته مي گويد ؛
_مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده
خجسته با ترس و احتياط به ماليمت مي گفت؛
_توي چله تابستان خانم جان؟ هوا كه خيلي گرم است .
_گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نيست .....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eita