🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_54
صداي پاي حاج علي را شنيدم كه لنگ لنگان با نور چراغ بادي دوباره از پله هاي آب انبار بالا مي آمد. خسته از جا بلند شدم تمام تنم درد مي كرد. مردم و زنده شدم
انگار كتك خورده بودم. حاج علي مرا ديد. مرا ديد و نگاهي مشكوك و متعجب به سويم
.افكند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه كرد و شلان شلان وارد مطبخ شد
نوك پا نوك پا به ساختمان اصلي برگشتم. انگار به كشتارگاه مي روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبي تهي كرده بودم.
خوشبختانه ظاهرا همه خوابيده بودند يا با تظاهر به خواب، براي فرو خواباندن آتش خشم خويش و اجتناب از كشتن
.اين دختر عاصي و سركش دليلي مي يافتند
آهسته در اتاقي را كه مي دانستم نزهت در آن خوابيده، گشودم و بي صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم.
بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشياء رنگين و قيمتي آن بازي مي كرد.
_با تني خسته كنار او دراز كشيدم
با همان چادر كه به دور خود پيچيده بودم او هم طاقباز دراز كشيد و به طاق خيره شد. سرم را تا كنار گوشش بردم. دست راستم را زير سرم قائم كردم
_چي شد؟
_دست خود را روي پيشاني افكنده و ملافه را تا گلو بالا كشيده بود به طوري كه من فقط آستين او و دو چشم درشتش را مي ديدم.
_چه مي خواستي بشود؟ مي بيني چه شري به پا كردي؟ آقا جان قدغن كرده كه از خانه بيرون بروي. اگر هم لازم شد، با درشكه آن هم با خانم جان يا با دده خانم و به اجازه خانم جان
_بي اراده گفتم:
_آه ....
_آقا جان گفت به عمو پيغام مي دهد كه تا چند روز ديگر به باغ شميران عمو جان مي رويد. مي برندت تا قرار و مدار عروسي ات را با منصور بگذارند
باز گفتم:
_واي !
و كنار خواهرم روي قالي ولو شدم و من هم طاقباز خوابيدم. غرق فكر بودم. هيچ كس و هيچ چيز را كنار خود نمي ديدم، دور و برم را نمي ديدم. فقط از خدا مرگم را مي خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگين بودم و احساس كينه مي كردم كه نگو
خواهرم ادامه داد:
تازه قدغن كرده كه هيچ كس از اهل اين خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد كند. _همه بايد راهتان را دور كنيد. از سمت چپ برويد و سه چهار تا خانه را دور بزنيد. بايد از آن طرف برويد
من ساكت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف هاي او را مي ديدم پرچين و حلقه _حلقه بر روي پيشاني. و منصور را مي ديدم زلف هاي روغن زده چسبيده به سر. شق و رق و جدي. بي هيچ احساسي. نمي خواستم، زور كه نبود.
منصور را نمي خواستم حالا خواهرم دست چپ را زير سر نهاده و بالاي سر من خيمه زده بود:
_بيا و دست بردار محبوبه. يك كمي فكر كن. ببين چه به روز همه آورده اي؟ تو با اين همه دنگ و فنگ، با اين زندگي، اين بريز و بپاش، مگر مي تواني زن يك شاگرد نجار بشوي؟ مي تواني با يك آدم لات و آسمان جل زندگي كني؟ آخر اين پسره مگر چه دارد؟ به جز بوي گند چوب؟....
حرف او را قطع كردم و پشت به او كردم:
_ولم كن. بگير بخواب
خواهرم پرسيد:
_آخر بگو چه خيالي داري محبوبه؟
_خيال او را
آرزوي بوي چوب داشتم درها به رويم بسته شد. گربه اي بودم كه در دام افتاده باشد، خشمگين، لجباز، وحشي جرئت نمي كردم با پدرم روبه رو شوم. دايه كه بعد از دو روز برگشته بود و نگاه هاي مشكوكي به من مي كرد و حرفي نمي زد، ناهار و شامم را برايم مي آورد. مادرم حتي المقدور از ديدن من اجتناب مي كرد. هرگاه كه به ضرورت از اتاق خارج مي شدم و با او روبه رو مي شدم، سر به زير شرمگين، با حجب سلام مي كردم. جوابي نمي شنيدم. خجسته واسطه بين من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسي مي كرد و شير نمي خورد.
كم مي خوابيد. روزها هروقت صداي گريه او بلند مي شد و بي تابي مي كرد، مادرم هم پا به پاي او صداي خود را بلند مي كرد.
_الهي بميرم. اين بچه از وقتي شير قهره خورده از اين رو به اون رو شده. از بس اين دختر تن مرا لرزاند. خدا مرامرگ بدهد و راحتم كند. عجب ماري زاييده ام....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e