eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _به فيروزخان بگو فردا صبح زود كالسكه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران . دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهك نمي رود؟ به باغ خودش كه تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تك و تنها؟ آن هم موقعي كه همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييالق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مكان مي كردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي كرد. مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده كه امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا از زير زبان مادرم بكشد خجسته مي گفت: _خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت كرده. گفته تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت . .فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر كار تو و منصور را به سامان برساند خجسته مكثي كرد و ادامه داد: _آقا جان گفته ديگر صالح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت كنند بروي. گفته دختري را كه هوايي شده . _بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالامي آورد خجسته سرخ شد: _ قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، كار مرا هم با حميد تمام كنند.... خنديد و افزود: _از ترس تو مرا هم دارند هول هولكي شوهر مي دهند . گفتم: _مبارك است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاك _دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! _منصور را كه مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام _خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد . _من خودم را مي كشم. ترياك مي خورم و خودم را مي كشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم _بيچاره منصور كه بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها . _آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم . صبح زود آقا جان با كالسكه رفت. من هنوز در رختخواب بودم كه صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض كرد و خجسته را صدا كرد: _بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات . _نه خانم جان، من ديگر كجا بيايم؟ رويم نمي شود . صداي خنده مادرم را شنيدم: _خدا روي خجالت را سياه كند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم كجا برويم؟ داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ كسي به تو كاري ندارد _چه طور شده كه مادرم باز مي خندد؟ سرحال است؟ حال شوخي دارد؟ مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشكه برايشان بگيرد تا همه با درشكه بروند. هنگامي كه قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم كرد و گفت: _محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟ مادرم تند شد : _به تو چه دخلي دارد؟ _آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم . در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت: خوب تو برو، به محبوبه خانم چه كار داري؟ من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يك نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان به اين راحتي اجازه كسب نمي كردند. آن هم زماني كه مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد. _دده خانم من من كنان نگاهي به من كرد و گفت:.... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e