🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_57
_خوب... پس ... پس ... راستي بروم؟
مادرم با بي حوصلگي گفت:
_برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي كني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار كار داريم. از ديشب غذامانده. محبوبه خانم يك قابلمه مي كشد، براي خواهرت ببر
مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي كرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي كه اين زن چه قدر فس فس مي كرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يك روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت كردم تا حاج علي يك قابلمه غذا براي خواهر او بكشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند كه لازم نباشد او طباخي كند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر كند. بايد با او كلنجار مي رفتم .
_حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بكشي؟
_آخه هر چيزي حساب و كتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود.
هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي كوبيدم:
_زود باش ديگر! قابلمه را پر مي كني يا خودم بگيرم پر كنم؟
حاج علي غرغركنان قابلمه را پر كرد :
_بفرماييد، مال بابام كه نيست. هرچه قدر كه بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بتركند .
اتاق حاج علي در بيروني و نزديك در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت كردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشك آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يك دست بر كمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت. پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد. با اين كه در آشپزخانه امكان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاك مي كرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلكه به علت وفاداري كوركورانه اي كه داشت.
مي دانستم كه از موقعيت استفاده مي كند و مي خوابد. پس چه طور شده كه مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد؟ آيا دلش به حال من سوخته؟ آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فكر مي كردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل كه
مي خواهد باشد! من مي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محكم و عضلاني، آن شاهرگي كه در امتداد آن گردن كشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده....
چادر به سر كردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. كلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يك بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در كالسكه پدرم و به همراهي ددده
خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يك قرن مي شد كه از آن كوچه و آن گذر و آن دكان كوچك دور بوده ام.
مي ديدم كه همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند.
هيچ چيز تغيير نكرده. فقط من كه پرواز مي كردم. سبك بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. كاش مي شد همچون گدايي بر در دكان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا كنم. كار كردن او را تماشا كنم. نفس كشيدن او را تماشا كنم.
به پيچ كوچه سوم نزديك شدم. يك مشت خون داغ به يك باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ كوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه كردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ كردم و درجا ايستادم. در دكان بسته بود. انگار موجي بودم كه به صخره خورده باشد. مگر ممكن است؟ اين وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ كوبيده شده بود. پس دكان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و لاحاح به چپ و راست نگاه مي كردم. كسي نبود كه به من بگويد چه شده؟ از كه بپرسم؟ كجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين كه به جسد عزيزي نگاه مي كنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود كه مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود
نبود كه گفت محبوبه. بي خود نبود كه مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم
بود. او را حبس كرده اند؟ كشته اند؟ چه شده؟ با او چه كرده اند كه هر چه كرده باشند با دل من كرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي كردند، هر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم.
ولم كنيد. به حال خودم رهايم كنيد. خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم؟ كجا پيدايش كنم؟ پرش دادند و رفت. ...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
http