🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_58
به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند
مثل اين كه به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمين مي كشيدم. دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي كشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشك و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير كرد. چرا نور خورشيد تيره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد. تلخ شد.
چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند. چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف كشيده بودند. آب حوض آرام بود و تموجي نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روي پشتي انداختم. اشكي هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله
گري مادرم كه غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا كه اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر
حاج علي يا الله گويان نزديك ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر كردم. شايد حالا به سر كارش
آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته كوب كردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قيافۀ او را در پشت در مجسم كنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو كوچه را طي كردم و به سر پيچ كوچۀ سوم رسيدم. در به همان صورتي بود كه از صبح
ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشكل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم كجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ كنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نكردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم .
راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم.
بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم .
_اي خانم، محض رضاي خدا به من كمك كنيد. يتيم هستم .
همين را كم داشتم. پسر بچۀ گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يقۀ باز و قباي كهنه و آلوده به دنبالم مي دويد.
اگر دكان باز بود و من سرحال بودم، بدون شك به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي
_حالا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان كينه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت
_يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من كمك كن .
_چادرم كثيف مي شد. با خشم او را هل دادم:
_گمشو.
كمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان كه مي رفتم، بدون آن كه به پشت سرم نگاه كنم گفتم :
_گفتم برو گمشو .
صدايش را پايين آورد و گفت :
_اون برات كاغذ داده .
درجا ميخكوب شدم. پسرك به سرعت جلو آمد و دست خود را باز كرد.
_اون كيه؟
_گفت بگويم همان نجّاره .
به بهانۀ دادن پول به سرعت كاغذ را از كف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه كاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود كه ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e