🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_59
عمه جان تكّه كاغذ ديگري به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد كرده بود. در كاغذ با خطّي خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم
احساس اشتياق و محبّت از لابه لاي كلمات نامه، از ميان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ يادگارها را حفظ كرده بود. در حالي كه دوباره كاغذ را مي گرفت و در جعبه در جاي خود قرار مي داد. ادامه داد
_ديگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. مي دانستم كه پدر و مادرم ديگر غم مرا ندارند. خيالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دير باز مي گشت و تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. حاج علي هم كه به حساب نمي آمد. پيرمرد بيچاره، سرش به كار خودش بود. سبكبال بازگشتم و با قدمهاي شمرده به سمت چپ كوچ راه افتادم. تا آخر ديوار باغ منزلمان رفتم. در اين قسمت بيشتر ديوار باغ هايي بود كه جا به جا به يكديگر نزديك
مي شدند. حتي عبر كالسكه كه مدتّي به دستور پدرم از آن قسمت انجام مي گرفت، به خاطر باريكي كوچه با سختي توام بود. وقتي به ته ديوار باغ رسيدم،باز به چپ پيچيدم. اين جا كوچه باغ باريكي بود كه از دو طرف آن درختان چنار از پس ديوار باغ ما و باغ همسايۀ مقابل سر برآورده و سايه بر زمين افكنده بودند.بیشتر كوچه پر خاك و خاشاك و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا ديده مي شد. آن جا قريباً متروك بود. كوچه باغ بع زمين گستردۀ متروكي منتهي مي شد كه آن جا نيز خار و خاشاك و چند تك درخت نيمه خشك ديده مي شد. هرگز به اين معبر يا زمين پشت آن نيم نگاهي نيز نيفكنده بودم. آن روز اين معبر متروك بهشت من شد اواسط كوچه ايستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرماي تابستان، احدي در آن حوالي نبود و اگر هم بود مرا در چادر كهنه اي كه به سر كرده بودم و پيچه اي كه به رو داشتم به جا نمي آورد. پشت به كوچۀ اصلي ايستاده بودم. صداي پاي او را شنيدم كه از پشت سرم داخل آن معبر باريك و تنگ شد. صداي خش خش خرد شدن خار و خاشاك را مي شنيدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل اين كه من مسئول وضعيت كثيف و آشفته و درهم و برهم آن كوچه بودم. لحظه اي بعد از كنارم گذشت و روبه رويم ايستاد. لبخند شرم آگيني به لب داشت. از زير كلاه تخم مرغي كه كمي جلو كشيده بود، حلقه هاي زلفش ديده مي شد. در پشت گردنش نيز موها از زير كلاه بيرون بود. باز هم يقۀ پيراهن شلوارش در زير قبا گشوده بود و گردن و پست تيرۀ او را به نمايش مي گذاشت. شالي به كمر بسته بود و من حيران بودم كه عمر اين لباس ها تا كي خواهد بود؟ اگر اين لباس را بر حسب جبر زمان به كنار بگذارد و كت و شلوار بپوشد چه شكل خواهد شد؟
كف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت :
_سلام
_سلام .
سايۀ برگ هاي چنار و نور آفتاب بر صورتش بازي مي كردند. پرسيد :
_اين بيست و سه روز كجا بودي؟
_زنداني بودم ؟
_ابروي چپش به نشانۀ حيرت بالا رفت
به پدرم گفتم. او هم غدقن كرد كه از خانه خارج شوم.
_ دكان تو چرا بسته؟
_همان پوزخند تمسخر آميز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگي از شيطنت به خود گرفتند:
_ نمي داني؟
_نه .
_از پدرت بپرس
پس درست حدس زده بودم. كار پدرم بود. _ولي چه طور؟
_پدرت دكان را خريده. ده روزي مي شود. يك روز صبح ك سرِ كار آمدم ديدم در دكان را بسته اند و ميخكوب كرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهميدم قضيه از كجا آب مي خورد. رفتم پيش اوستا، گفتم چرا دكان را بسته ايد؟
گفت بصيرالملك آدم فرستاد و پیغام داد كه قيمت دكان را بگو. من گفتم فروشنده نيستم. گفت بصيرالملك فقط از تو قيمت دكان را پرسيد. جواب سوالش را بده. من هم قيمتي گفتم كه گران تر از قيمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصيرالملك گفته دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن كه از فردا ديرتر نشود. من هم قبول كردم. همين
_با حيرت پيچه را از روي صورتم بالا زدم وگفتم :
_پس پدرم تو را بيكار كرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ريخت؟
_با ديدن چهرۀ من سرخ شد و گفت :
_عوضش اين ترياق شفايم را داد
دوباره تكرار كردم :
_تو را از نان خوردن انداخت؟
لابد مي دانسته كه دور از تو نان از گلويم پايين نمي رود
و خنديد. دندان هايش باز نمايان شد. سفيد و رديف. انگار يك تابلوي نقّاشي. كلاهش را از سر برداشت و آن حلقه هاي وحشي را آزاد كرد. آن موهاي وحشي كه آزاد و رها بر پيشانيش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درويي بود كه مي خواست رقص سماع در آيد. كلاه را در دست مي فشرد و مي پيچيد. چيزي مي خواست بگويد، رويش نمي شد. سر بلند كرد و به نوك درختان نگريست. صورتش جدّي بود و چشمان درشتش اندوهگين. پوزخند تلخی زد:.....
ادامه دارد....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e