eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _يك تكّه پارچۀ سفيد خون آلود به طرفم دراز كرد و گفت : _بگير، پيشت باشد يادگاري. خون ما هم به خاطرت ريخت. با كي نيست . _از ديدن خون او حالم منقلب شد. گفتم : _آخ . انگار شلاق به بدن من خورده بود عمه جان تكّه پارچه را كه اثر خون بر آن همچون خطّي سياه باقي مانده بود بيرون آورد و نگاهي از سرِ حسرت برآن افكند و ادامه داد : ازمن پرسيد : _حالا مي گويي چه كنم ؟ مي خواهم بيايم خواستگاري .سرم هم برود دست بردار نيستم. _صبركن خبرت ميكنم . _چه طوري؟ _نشاني خانه ات را بده . با نگراني گفت : _نشاني خانه چه فايده دارد ؟ اجاره اي است .اگرپدرت بو ببرد ان جا را هم ميخرد. فكري به خاطرم رسيد. _خوب ،ازتوي حياط خانه مان مي ايم آخرباغ وبرايت كاغذ مي اندازم ،همينجا كاغذ را ميپيچم دورسنگ و از سر ديوار برايت پرت ميكنم .گاهي بيا اين جا سرو گوشي اب بده !! _گاهي بيايم ؟ من هرروز اين دورو برها پرسه ميزنم.چه كنم ؟ پدرت كارم را گرفته تو افکارم را مي دانستم كه بايد زنش بشوم . هرطورشده زنش ميشوم .يك تارموي اين شاگرد نجار را نميدهم ،صدتا خان وشازده وفلان الدوله بگيرم گفتم : _ديگربايد بروم . گفت : _من اين همه يادگاري به تو داده ام .زلفم را... خون تنم را... تو به من چه يادگاري مي دهي؟ گفتم: _ اول كه من به تو يادگاري دادم تعجب كرد ؛ _چه يادگاري ؟ _ دلم را . وافتان وخيزان دويدم . ازميان پستي بلندي هاي پرخار وخاشاك كه به چادرم ميگرفت ، كه خاك الودم ميكرد ، دست وپايم را خراش مي داد ، مي دويدم وآرزو ميكردم اي كاش پاهايم خشك مي شدند وتا پايان دنيا همانجا مي ايستادم. يك شب گذشت وخبري از آمدن پدرم نشد . روز دوم نزديكي هاي ظهر كالسكه ي پدرم به خانه برگشت ولي پدرم در آن نبود . فيروزخان با عجله به حياط اندرون آمد و مادرم را خواست . مادرم چادرنماز به سر افكند وبه حياط رفت فيروز دست به سينه جلويش ايستاد . دايه جان بچه به بغل پشت سرمادرم ايستاده بود فيروز خان گفت: _آقا امر كردند كالسكه را بياورم خدمتتان وفرمودند خدمت خانم عرض كنم داداش شمارا دعوت كرده اند . همين فردا صبح با آقازاده ودايه خانم و خانم كوچيك همگي تشريف بياورند باغ شميران هفت هشت روزي استراحت كنند . باهوش تر از آن بودم كه نفهمم موضوع به من ومنصور مربوط ميشود. بلافاصله جنب و جوش شروع شد.خجسته به شوق بازي با دخترعموها ،مادربه شوق شوهردادن من وپايان غائله ودايه خانم به شوق استراحت در هواي خنك شميران . هركس به فكر خويش بود صبح زود سوار شديم وبه قصد باغ شميران راه افتاديم .كالسكه از طرف راست كوچه ميرفت.قرق شكسته بود . سركوچه سوم باز نگاهم به دربسته ي دكان نجاري افتاد . انگار نه انگار.مادرم كه از زيرچشم مرا مي پاييد،وقتي ديد همانطور خونسرد وبي خيال نشسته ام، خيالش راحت شد .شايد از صرافت افتاده باشم . ولي اين طور نبود.تازه مصمم ترشده بودم . ديشب تاصبح فكرهايم را كرده بودم ونقشه كشيده بودم ورود مابه باغ با فريادو هلهله ي شادي دخترعموها وپسرعموي كوچكترم استقبال شد. هواي خنك شميران ، باغ با صفا وپرآب ودرخت وبزرگ عموجان كه نه سرداشت ونه ته،مرا هم به وجد آورد منوچهر هم با وجود آن كه باهمه غريبي ميكرد ،آن روز خوش اخلاق شده بود . از ذوق بچه ها جيغ ميزد وبه خاطرآنكه به آغوش آن ها برود ،خودرا از بغل دايه به جلو پرتاب ميكرد ودست وپا مي زد.نزديك ظهربود.پدرم با عموجان ومنصور به شكار كبك رفته بودند.زن عمو كه در نيش زبان زدن و غيبت كردن و غزل خواندن دست كمي از عمه جان نداشت و زبانزد فاميل بود ،اين بار با آغوش باز جلو آمد.مرا در آغوش گرفت و بوسيد و مرتب مرا دخترم و عروس خوشگلم خطاب ميكرد.مادرم از ته دل مي خنديد و دو دختر عمويم كه بيش از دو ،سه سال با من اختلاف سن نداشتند واز بچگي با هم بزرگ شده و به سرو كول يكديگر زده بوديم درآن روز به محض ورود من ساكت شدند و با حرمت و احترام جايشان را به من دادند.انگار من جسمي شكستني بودم كه تازه آن را براي نخستين بار مي ديدند.درحضور من صداي خود را پايين مي آوردند.با احترام صحبت ميكردند وآماده خوش خدمتي بودند دم ظهر درباغ وساختمان قديمي وكهنه ي آن جنب و جوش و برو بيايي بود .ناهار آماده بود و سفره را پهن كرده بودند.از اين سوي اتاق بزرگ تا آن سر سفره گستردند وخدمه ي عمو جان مشغول دوندگي بودند وآخر اين مهماني پيش درآمدي بود براي ازدواج پسر اربابشان . سبزي خوردن آوردند ،دوغ و شربت ،خيار تازه ،انگور و گلابي كه محصول باغ عموجان بود.سفره با ماست و نان دهاتي آرايش شده بود .يكي پشت ساختمان كباب باد ميزد وديگري ديسهاي باقلا پلو با گوشت بره را روي سفره ميگذاشت.... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e