eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.2هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_9  غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خـــ💖ـــدا -فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا -با اون پدری ک من دیدم یه بلایی سرش میاره - به ما چه دخترشو به پسر دسته گل من انداخته دیگه چی میخواد ازکجامعلوم  باهاش هم دست نباشه -نمیدونم واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا - حالا  فردا برو دنبالش ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه -یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن باید چیکار کنم -امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه پوفی کشید و داخل اتاقش رفت با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید متعجب سمت آنجا قدم برداشت با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟ -پدرم میخواد منو بکشه منو نجات بده منو نجات بده کمیل منصور با چهره ی شبیه شیطان  سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی   تو یه ادم گناهکاری تو تو اتاق بودی فریاد زد:دست از سرم بردارید صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید دستگیرشون کنید ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد دانه های عرق از سر و رویش میبارید سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد با شنیدن صدای اذان صبح دستش را روی چشمانش گذاشت و از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد                              *** با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد :اتفاقی افتاده؟  با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد  لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت -پس بهتره از اینجا بری -نمیخوام  بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم من همینجا میمونم به روح مادرم من بیگناهم .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e