کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_43 -قراره کجا بریم؟؟ درحالی ک نگاش به جلو ب
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#با_من_بمان_44
از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه.
رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال:
_محمد چی بهت میگفت؟؟
-در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید!
-اها.
در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت.
به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه.
بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین.
------
تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
_باهات حرف زد؟؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم.
_بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم.
اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده!
عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود
چطور میتونستم بیتفاوت باشم.
دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_نگران چیزی نباش،خدا بزرگه.
بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم.
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ممنونم.
ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم
دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت.
نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود.
محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه
صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد
دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت.
صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم.
محمد خندید و گفت:
_چیزی نیست بابا، برقا رفته!
صدای نرگس اومد:
_خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم!
-خواهش میکنم!
نجمه گفت:
وای من میترسم،شمعی چیزی نیست.
نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت:
_تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره!
_راس میگی ها،اصلاحواسم نبود!
کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت:
_از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی!
خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد.
همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند...
#ادامه_دارد....
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e