eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
988 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶ استرسی شدید سراسر وجود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸ سحر از ساختمان بیرون آمد، کفشهای اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: "خداحافظ مامان، خداحافظ خونه‌ی قشنگ بچگی‌هام" در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد. گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد و‌ گفت: _ا...ا...الو سلام.. صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: _سلام خانم کریمی، کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیمساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین... سحر نفسش را آروم بیرون داد و‌ گفت: _من معذرت میخوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام... و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سر خیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند. پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدمهایی بلند شروع به راه رفتن کرد.. از کوچه که خارج شد، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت. آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد. سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او میخواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود. ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف میکرد گفت: 🔥_چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر تو‌ چشم هستیم ... سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود.. قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن... سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود، چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود... دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی،اونم کجا؟ انگلیس!! جایی که به مخیله ی هیچکدام از اطرافیانش نمیگنجید... لبخند کمرنگی رو لب های این نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت. ماشین در تاریکی شب در جاده‌ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که برمی‌آمد به نزدیکیهای مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند، فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد. در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد .... هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در غرق میشد و آینده‌ای را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می‌آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه میکرد.. اما اینک در این تاریکی شب، در این روستای مرزی دور افتاده، باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.کمی جلوتر، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می‌آمد درختی تنومند است، ماشین از حرکت ایستاد... راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس، صدای آقای حبیبی بلند شد: 🔥_کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟! کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم... و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوشهایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمیداشت، رو به سحر گفت: 🔥_اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده‌روی، شما را به اکیپتون میرسونم. سحر زیر لب گفت: _اکیپ؟! و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: 🔥_با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.