کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ اخرین نفر که جلویم است تلفنش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
روی سبزههای دانشگاه مینشینم و با لبخند به او میگویم:
_ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر #خدامو دوست دارم از اون بیشتر #اعتقاداتمو دوست دارم که از #بچگی بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن!
+آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه.
خودش را در بغلم پرت میکند، اول شوکه میشوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه میکنم و در گوشش میگویم:
_دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری!
ژاله سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با خنده میگوید:
_دیوونه خودمونیم! آخ جون!
اشکهایمان را پاک میکنیم و مثل دیوانه ها بهم میخندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد میشود. گروهی با آرایش زیاد و لباسهای نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال میشود که چه خبر است!
_چخبره ژاله؟
با تعجب نگاهم میکند و میگوید:
_مگه تو نمیدونی؟
شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
_چیو؟
_۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن.
بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره میکند و ادامه میدهد:
_اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن.
+رقصو آواز؟
_آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن.
بدنم مور مور میشود و خشمیگن میگویم:
_بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش!
+کیو میگی؟
_همین شاه!
ژاله به پشت دستش میزند و میگوید:
_باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک!
+خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر من که اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم.
ژاله دستم را میگیرد و میگوید:
_پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب!
_کجا؟
چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن میبارد، میگوید:
_حالا بیا بریم.
دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف میکند.نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار میرویم که تاکسی ران به حرف می آید و میگوید:
_خانم شما بدین.
به من اشاره میکند و پول را به دستش میدهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده.ژاله رستوران بزرگی را نشانم میدهد و میگوید:
_اینم جای خوب!
مبهوت وار نگاهش میکنم و میگویم:
_ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه!
ژاله میخندد و میگوید:
_مهمونِ من!
اخم میکنم و میگویم:
_نخیر! تو همش منو مهمون میکنی.
ژاله هم به ظاهر اخم میکند و میگوید:
_کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی.
دستم را میکشد و به زور وارد رستوران میبرد.به قول ژاله رستورانی لاکچری است!
میز و پرده ها ست هم هستند. کاشیهای و سرامیک های رستوران از تمیزی برق میزنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است.
ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم.منو را به دستم میدهد و می گوید:
_تو انتخاب کن.
توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم میکند و میگوید:
_نخیر، خودم انتخاب میکنم!
بعد به گارسون میگوید:
_دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ!
چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله میگویم یکی هم بس است اما او کار خودش را میکند.به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است.ژاله با لبخند می گوید:
_ریحانه!
لبخند روی لبم را پررنگ تر میکنم و میگویم:
_جانم؟
+هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟
با خودم میگویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده میگویم:
_نمیدونم!
+راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی!
لب هایم را آویزان میکنم و میگویم:
_نه بابا منم مثل بقیه ام.
+نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی میکنی. تو هیچوقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچوقت تو چشمات ندیدم.
_شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم.
ژاله دستش را زیر چانهاش میگذارد و میپرسد:
_چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟
مردمک چشمم را میچرخانم و میگویم:
_چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره!