eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
928 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎❣ ❣ 🍂با خیال رخ زیبای ای راحت جان😍 🌼 از دیدنِ روی دگرانیم هنوز 🍂تا که تو کی برسی زین سفر و دراز 🌼حیف و صد حیف که از هنوز😔 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎ تا حالا به گل نیلوفر دقت کردید؟ 🤔 یک گل بسیار زیبا که در یک مرداب متعفن رشد کرده و روئیده.! طبیعت برای ما درس زندگیه🌱 و میخواد بهمون بگه که نگاه نکن در چه شرایط بدی هستی ! دقیقا میتونی از دل همین رنج ها و ضعف هات بلند بشی و رشد کنی😉 مثل گل نیلوفری که از دل یک لجنزار متعفن و بدبو سر درمیاره...🌱 به این نگاه نکن که الان در کجا ایستادی ! به این نگاه کن که قراره در چه جهتی حرکت کنی و مقصدت کجاست💚❤️ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداجان!!!! چقدر خوب ، ڪه هستی ! چه خوب ڪه هوای مرا داری و چه خوب تر ڪه دوستت دارم ! همیشه باش ؛ من نیاز دارم ڪسی شبیه به را دوست داشته باشم من نیاز دارم کسی شبیه به تو دوستم داشته باشد ... جانان!!!! یادت بذر ی ست در دلم ، ڪه صبح ها ، چند شاخه اش ، با هوای عشق شڪوفه می دهند... ☘️ شکرت که هستی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداجان!!!! چقدر خوب ، ڪه هستی ! چه خوب ڪه هوای مرا داری و چه خوب تر ڪه دوستت دارم ! همیشه باش ؛ من نیاز دارم ڪسی شبیه به را دوست داشته باشم من نیاز دارم کسی شبیه به تو دوستم داشته باشد ... جانان!!!! یادت بذر ی ست در دلم ، ڪه صبح ها ، چند شاخه اش ، با هوای عشق شڪوفه می دهند... ☘️ شکرت که هستی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یابن الحسن جان دلم ❤️ با تمام وجودم می گویم .... نیم دیگر من نیستی تمام منی.. من از تو هیچ به‌ جز بودنت نمی‌خواهم یارم تویی❤️ جانم تویی❤️ قلبم تویی ❤️ زندگیم تویی❤️ نفسم تویی❤️ بودو نبودم‌تویی❤️ پمپاژ قلبم تویی ❤️ رگهای بدنم با تو جون میگیرن❤️ تکیه گاه قلب و روحم تویی همه کسم مهدی عج ❤️ لحظه ای بدون تو و بی یاد تو زندگی را نمیخواهم تمام داروندارم مهدی عج 🥺❤️ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 سلام آرام جانم امام زمانم❣✨ سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... 💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ❤️سلام امام زمانم❤️ 💚سلام مهدی جان💚 سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... 💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۵ نفس نفس میزد...معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا ای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۶ با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! -داشتن برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه.. حرفمو قطع کرد و گفت: _من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه... تو دلم گفتم تو زندگی با تو،.. من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی. بالاخره روز عقد رسید... از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن. وقتی عاقد شروع کرد حرف میزدم... گفتم.. خدایا زندگی با وحید . داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه حتی همین وحید که محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. کن پیش جدش، پیش مادرش نشم. عاقد گفت: _برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟ سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم: _بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله. همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند. احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود. واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه. به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد: _زهرا اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم: _همه دارن نگاهمون میکنن. ولی وحید خیلی عادی گفت: _خب نگاه کنن،مگه چیه؟ خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت: _زهرا،به من نگاه کن. سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم. علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود. وحید گفت: _به من نگاه کن،نه بقیه. نگاهش کردم،تو چشمهاش. گفت: _خیلی وقته منتظر این لحظه م. تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.من هم مثل اون بودم. بهش نگاه نمیکردم.هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام رفت تو هم.گفت: _چی شده؟ باتعجب گفتم: _چشمهات مشکیه؟!!! بالبخند گفت: _از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟ لبخند زدم و گفتم: _تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت. بلند خندید..طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید. بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت: _تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری. با خودم گفتم...از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده. وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود. مادروحید اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن. وحید بالبخندگفت: _چشم. همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد. وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود. پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت: _بریم مسجد؟ گفتم: _من با این لباس ها بیام؟!! -خب نمیخوای نماز بخونی؟ دیدم راست میگه.گفتم: _بریم. وقتی وارد زنانه شدم... همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.منم بالبخند تشکر میکردم. بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت: _سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛ بعد عکس گرفت. بالبخند گفت:... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۱۵ بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۱۶ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره. وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست. گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه. ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت. میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش . چند وقت بعد دوباره اومد...گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد...بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم. گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم جونمو میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد.اشکهام میریخت روی صورتم. خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام. درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا ✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم. بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۱۸ -وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۱۹ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد...محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد. من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم... وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد... بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد... مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد. وحید با شوخی بهش گفت: _قبلنا پسر خوبی بودی. بالبخند گفتم: _از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده. همه خندیدن... وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد... وحید واقعا مرد خیلی خوبیه.... هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد. اون شب هم به شوخی گذشت. دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم. چهار ماه گذشت... ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت. اینجور مواقع نگاهش معلوم بود. بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد. وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره. نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو. بالبخند گفت: _میدونی دیگه،چی بگم. گفتم: _خب.. -شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه. دلم گرفت.شش ماه؟!! به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت: _اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم. تعجب کردم.مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس‌میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه. داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم...احساس کردم وحید یه جوری شده، مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد. چشمهای وحید هم پر اشک شد.سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم... خدایا یعنی وقتش شده؟.. وقت رفتن وحید؟.. وقت دوباره تنها شدن من؟.... خدایا که هستی.پس معنی نداره.*هر چی تو بخوای* کمکم کن. اشکهامو پاک کردم... رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم: _کجایی؟ بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی! گفتم: _من چی؟..کی نوبت من میشه؟ -تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی! -تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی. با تعجب نگاهم کرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن. رفتم تو هال..روی مبل نشستم و فکر میکردم. به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. -کجایی؟ سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم، دستشو گذاشت روی پام و گفت: _نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم. با شوخی گفت: _زن حرف گوش کنی نیستی ها. بالبخند گفتم: _ولی زن باهوشی هستم. -باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی. چشمهاش پر اشک شد.گفت: _زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم. -کی مجبورت میکنه؟ -همونی که عشق تو رو بهم داده. خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم ولی ترسیدم که... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋