کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ میخندم و میگویم: _خوب منو ب
از دایی سراغ قندان را میگیرم و در کابینت پیدایش میکنم.سینی را برمیدارم و جلویشان میگذارم.آقاجان میگوید:
_کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت میکنیم.
+این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم.
_برمیگردیم انشاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم.منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه!
لبخند از لبان دایی رخت میببند و میگوید:
_آره، اوضاع بدی شده سید.
آقاجان آهی از اعماق جانش میکشد.
_هی!
+تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت میجنگن و دم از احیای اسلام میزنن.
دایی بلند میشود و جعبه بیسکویت را جلویمان میگذارد و با شرمساری میگوید:
_ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا.
من سکوت را میشکنم و میگویم :
_نه خیلی هم خوبه.
بعد از کمی نشستن، بلند میشویم. تمام مدارکم را چک میکنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب میکنم.دایی لبخند تلخی می زند و می گوید:
_با چادر ثبت نامت نمیکنن.
بغضم میگیرد و نگاهم در آیینه گیر میکند.آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، میگوید:
_آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش میکنن.
+حجاب چی آقاجون؟
_نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن.
+پس من نمیام!
_بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همینطوری قبولت کردن.
دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید میکند.تاکسی میگیریم و به دانشگاه میرویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا میخواند و می گوید:
_با چادر نمیشه رفت.
نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمیگوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم.
چادرم را توی کیف میگذارم و تا می توانم روسری ام را جلو میکشم.مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه میدهد.
جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم:
_برای ثبت نام اومدم.
خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت:
_ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم.
کمی نگاهم را میچرخانم و میگویم:
_از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟
نیم نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_کجاست؟
از توی کیف درمیآورم و روی میز میگذارم. زن، مدارکم را بررسی میکند و میگوید:
_رتبه تون چند شده؟
+هشت و پنج
_دو رقمی؟
+بله
نگاهم متعجبش روی من میماند و به پته پته می افتد.
_من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم.
+باشه. منتظر میمونم.
برمیگردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها مینشینم.
_چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم.
+اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه.فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته میکنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه میخورن.
+چون به زن بودنشون نگاه میکنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟
_کاملا درسته!
خانم پذیرش صدایم میزند و میگوید:
_آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن.
+کجا هستن؟
_اتاق آخر سمت راست.
تشکر میکنم و با آقاجان به سمت آن اتاق میرویم.تقی به در میزنم که اجازه حضور میدهد. وارد میشویم و سلام میکنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن میکند و سفارش چای میدهد.بعد هم میرود سر اصل مطلب:
_مدارکتون رو میشه ببینم؟
مدارک را روی میزش میگذارم و می نشینم.کمی بررسی می کند و می گوید:
_خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدلهاتون اما یک #مشکل دارین که اون هم #حجابتون هست.
+من حجابم رو از دست نمیدم آقا!
_ما هم نگفتیم حجابتون رو کنار بگذارید.
+این یعنی چی؟
_خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت میکنن.اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر میکنیم.
+چه شرط هایی؟
_
۱.لیبرالیسم به معنای آزادی خواهی ست. در لیبرالیسم هر چیز که انسان بخواهد قابل تعریف است و قوانین الهی در این عقیده جای ندارد.(تعریف کلی است و جای تحقیق برای افراد مشتاق دارد )
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊