eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا فقط زدن جیب مردم نیست!! حق الناس فقط کلاهبرداری و اختلاس نیست!! حق الناس یعنی با بی حجابی تو دل کسی زلزله ۱۰ ریشتری به پا کنی ولی آوار برداریش بیفته گردن همسر بی‌گناهش! 💢گرفتن آرامش روان، از بین بردن پاکی چشم و قلب مردان، گرفتن آرامش خاطر زنان، نابودی تعهد و عشق بین همسران، سرد شدن گرمای خانه ها، تنوع طلب کردن مردان، افزایش نرخ طلاق و... همه حق الناس هایی است که به واسطه بی حجابی و دلبری های خیابانی بر گردنِ خانم های و است!! ❗️فراموش نکنیم! خداوند هرگز را نمی بخشد! ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 💠🍃شخصی از حضرت آیت الله العظمی بهجت درخواست فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند: ✍تا می‌توانید ؛ سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند. ⭕️بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن است !»؛ باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند. 🔰و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن است کنید در همین آن را کنید و برای نگذارید که آن جا است!» 📚برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص٢١٨ ‎‎ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده میدهد. _اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم. حمیده لب میگزد و همانطور ایستاده باهم حرف میزنند. طولی نمیکشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی میگویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره میکند . میگوید خانه نمیرود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت می‌افتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات میپذیرد و مرتضی میرود تا او را برساند. وقتی که میروند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و... بعد نچ نچی میکنم و میگویم مرتضی هر چه باشد اینقدرها هم بد نیست. برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص درمی‌آورم. اسفند کوله بارش را بسته و تنها چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود... بـه قاصدک گوش بسـپار که آرام نجوا میکند: با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن تلاش و پشتکار اضافه کن و به دست مرغ آمین بسپار... مطمئن باش به تک‌تکشان خواهی رسید در کنار رود زلال بنشین و هرچه هست و نیست به دستِ آب روان بسپار... با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو. نمیدانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت میکنم. حالم که بهتر میشود چهارپایه را برمیدارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم. از چهارپایه بالا میروم که در به صدا در می آید.مرتضی با دیدن من به طرفم می‌آید و اصرار دارم پایین بیایم. من هم لجم میگیرد و به حرفش گوش نمیدهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش میکنم تا در می آید. بعد هم تمام پرده را جدا میکنم و از چهارپایه پایین می آیم. صدایم میزند که بی اختیار می ایستم و میگوید: _میزاشتی من انجام بدم خب! دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری میگویم: _لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی! با خونسردی تمام نگاهم میکند و درحالیکه شرمنده است میگوید: _اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم. _بهتره بگی بهونه دارم. _نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام. صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر میکشید، زل میزنم و میگویم: _پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟ +من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود. _تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟ +چی گفتن؟ _گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟ +مردم خیلی چیزا میگن. بیخیالش میشوم و پرده را توی تشک حمام میگذارم و شیر آب را داخلش باز میکنم. فاب برمیدارم و داخلش میریزم. دم در حمام می ایستد و میگوید: _اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. محلش نمیگذارم، تا کی به این حرفها دل خوش کنم درحالیکه فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟ من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید میکردم که نکردم؟ حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش ندهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! شوخی نیست! من دلم نمیخواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم. در حمام را میبندم و بعد پرده ها را خوب میشویم و میچلانم. توی بالکن پرده را پهن میکنم و وارد خانه میشوم. مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف میزند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه میکند! محلش نمیگذارم و به اتاق میروم. میخواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله میکنم. دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم.دلم میخواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل... من باید خودم یک فکری کنم تا زندگی‌ام از هم نپاشد. جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش و دیگری بود اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم. همیشه به ما میگفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و میخواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید. امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد. من این بت را خواهم شکست! از آن روز با خودم عهد میبندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرفهایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد! ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊