eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
900 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به مادرم گفتم : +رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیمساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو.. ¤¤یک ساعت بعد بیمارستان... وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم : +من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم.. یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار ودکتر بوده باشه و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود. من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت. تیرو از توی بازوم درآوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خونریزی زیاد بود. جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد. به بچه ها گفتم : +تختم و ببرن اتاق فاطمه. من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود.... وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ،به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین.. ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد.. مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن. به فیروزفر گفتم : +تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم.. من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت.. به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم: +آقای محمدی.. درو باز کرد و اومد داخل.. _جانم بفرمایید حاج آقا.. +یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق.. _چشم تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون.. زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالی‌رتبه‌ی کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه: 🎙_راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت ، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضدراهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است.(قطعه پی ان دی رو میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به ۸ کشور جهان پیوسته است...این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز ۱۵ بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاه‌های زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود.... خبر و که گوش کردم ، تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو_سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد...در زد و وارد شد.. وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم: +خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچه‌های مخابرات هم میخوام تقدیر بشه. فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت باشه و جواب بده.. رفت بیرون ... و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی: +حاج کاظم سلام _سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم...رابط....