eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 ✍قسمت ۲۰ و ۲۱ مثل همیشه چشم بن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ رابرت، محیا را به سمت اتاقی که به نظر میرسید اتاق کنفرانس هست راهنمایی کرد. محیا روی صندلی که انتهای اتاق و جدا از بقیه بود نشست رابرت در را بست و همانطور که دایره وار دور محیا میچرخید گفت: _ببین خانم میچل، شما را برای کار و کمک به ما به اینجا منتقل کردند، کارهایی که از پس شما برمی‌آید و در تخصص شماست، شما در هر صورت مجبورید با ما همکاری کنید و تنها تخفیفی که میتوانم به تو بدهم این است که نوع فعالیتت را خودت امتحان کنی... محیا سرش را بالا گرفت و همانطور که خیره در چشمان رابرت شده بود گفت: _منو تهدید نکنید آقا!! شما نمیتونید منو مجبور به هیچ کاری نکنید، مگه میخوایید چکار کنید؟! بالاتر از سیاهی رنگی نیست، من حاضرم بمیرم اما در جنایات شما خوناشام های دوران شریک نشم، پیشنهاد میدهم انرژی خودتون را هدر ندید و همین اول راه، کار آخر را بکنید و منو بکشید و تمام... رابرت نیشخندی زد و گفت: _شاید بخواهیم بکشیمت، اما الان وقت خوبی نیست برای این کار، شما باید به ما خدمت کنید و میکنید، شک ندارم خودتون کاندید کمک میشید.. محیا تلخندی زد و گفت: _خواب دیدین خیر باشه، من هیچ‌ همکاری با شما نمیکنم.!! رابرت سرش را نزدیک گوش محیا آورد و گفت: _حتی اگر جان فرزند عزیزت معروف یا نه ببخشید کیسان محرابی در بین باشد.. محیا آب دهنش را قورت داد و گفت: _اما..اما شما به من گفتید اگر توی اون قضیه تولید انسان نماها کمکتون کنم اونو آزاد میکنید، کیسان...کیسان باید الان ایران باشه....تو دروغ میگی..!! رابرت دوباره شروع به چرخیدن دور صندلی کرد و گفت: _ایران هست، ما دروغ نگفتیم، اما همون ایران هم مأموران ما دوره اش کرده اند و فقط کافیه ما اشاره کنیم تا کلکش را بکنند.. محیا که واقعا شوکه شده بود و خوب میدانست هر جنایتی ازاین وحشی ها بر میاد گفت: _از...از من چی میخوایید؟! اصلا من چرا باید به شما اعتماد کنم؟! رابرت روبه روی محیا ایستاد و گفت: _تو مجبوری به ما اعتماد کنی و اگر خدمت بی غل و غشی داشته باشی ما هم هوای خودت و پسرت را خواهیم داشت. محیا که رعشه به دستانش افتاده بود، دست راستش را مشت کرد و گفت: _از من چی میخوایید؟! رابرت سری تکان داد و گفت: _این شد حرف حساب..همانطور که دیدی توی این بیمارستان کار زیادی سر ما ریخته، شما میتونید در جمع آوری نمونه پوست های مختلف و جدا سازی اعضای قربانیان قوم یهود به جراحان ما کمک کنید محیا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _نه...نه...نه ...هرگز این کار از من برنمیاد رابرت جلوی صندلی محیا خم شد و گفت: _پس یه کار دیگه کن، ما توی آزمایشگاه همین بیمارستان یک ویروس ساختیم، البته بگم ویروس کشنده ای نیست یه چیزی توی مایه های سرماخوردگی که فقط ممکنه تبلیغات و هیاهوی رسانه ها ویروس را قوی و بدن انسان را ضعیف و این ویروس کوچولو را کشنده کنه، ما در نظر داریم این ویروس را ارتقا بدیم، یعنی برای هر ژنتیکی یک ویروس خاص از خانواده همین ویروس نوظهور درست کنیم و تو باید در تفکیک و تولید ویروس برای هر ژنتیک به کمک کنی، طبق تعریف هایی که از تخصص و نبوغ شما شنیدیم این کار، کار شاقی نیست.. محیا آشکارا یکه ای خورد و گفت: _اگر ویروسی در حد سرماخوردگی هست چرا شما میخوایید منتشرش کنید؟! رابرت شانه ای بالا انداخت و گفت: _این به شما مربوط نیست فقط همین را بدان ما میخواییم ملت ها را با این ویروس کنیم تا خودمون به اهدافمان برسیم... محیا گیج و منگ بود و سکوت اختیار کرد...اما باید راه چاره ای میجست، پس گفت: _کمی به من فرصت بدین تا فکرهام را بکنم... . . . رضا همانطور که نگاهی به چهره مادرش رقیه که حالا حالت شکرگزاری به خودش گرفته بود میکرد، شماره مهدی را گرفت. مهدی با اولین بوق گوشی را برداشت و با لحنی غم انگیز جواب داد: _سلام عزیزم، اینجا خبری نیست فعلا یک جوری جو خونه را آروم کن به محض اینکه خبری شد بهت میگم.. رضا با لحنی سرشار از هیجان گفت: _سلام جناب سرهنگ، صادق...صادق الان به من زنگ زد، انگار دکتر کیسان محرابی واقعا پسر شما و آبجی محیاست، نمیدونم چی شده اما صادق با یه شماره غریبه بهم زنگ زد، باید کیسان را رد یابی کنم، صادق گفت..به زودی خودش میاد اما سفارش کرد شما را در جریان بگذارم و با همکاری شما کیسان را... لرزشی بر اندام مهدی افتاد و مهدی همانطور که بغض چندین ساله گلوش را فرو میداد گفت: 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸: