6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک نفر داد زد چرا غزه؟
نان ما واجب است یا غزه ؟
#طوفان_الاقصی
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ سپس با هر دو دستش بازوانم
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرتانگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل!
تعداد موشکهای شلیک شده، میزان نفوذ در شهرکهای صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفتآور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم.
احساس میکردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلیها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلیها میتوانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سالها میخندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود.
بلافاصله پس از #طوفان_الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، همآغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش میزد. رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران میکرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی میدیدم، دلم زیر و رو میشد.
سالها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشکهای من برای غزه میخندید. ماهها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمیداد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود.
اجازه نمیداد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم میکرد
و چند بار نیمهشب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم میکند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. تحت تأثیر تبلیغات شبکههای صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی میکرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینههای تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص میداد اما خبر نداشتم داستان دیوانگیاش در همین نقطه تمام نمیشود که یک نیمهشب از صدای خندهاش بیدار شدم.
کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت میکند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی میکند که میان راهرو خشکم زد.
هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچپچ میکرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. چند قدمی نزدیکتر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛
دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن میخواستند از شوهرم دلبری کنند. از بیاعتناییاش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذرهای علاقه در قلبم پیدا نمیشد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم.
از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکسالعملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم:
_صحبتتون خیلی طول میکشه؟ آخه صدای خندههات نمیذاره بخوابم!
ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چارهاش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد:
_به تو چه ربطی داره؟
برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم:
_برای من مهم نیس! با هر کی میخوای رابطه داشته باش!
از اینهمه بیخیالیام حیرت کرده و نمیخواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد:
_این دختر از عربهای ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.
میفهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم میبافد، رابطهای است که بین آنها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذرهای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم:
_بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!!
شاید در این سالها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سالها پیش دیده و نشانههای عاشق شدنش را میشناختم که بیپرده پرسیدم:
_میخوای باهاش ازدواج کنی؟
هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمیکرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم:
_من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!...
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃