🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ...
بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ...
خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ...
+خب گل دخمل چه خبرا ؟
_دخمل ؟
+آره دیگه
من به دختر میگم دخمل
_میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ...
+چرا ؟!
مگه من آدم نیستم ؟ !!
خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد :
+معلومه که آدم نیستم ...
و با بغض گفت
من فرشتم
یه دونه زدم تو بازوش و گفتم :
_داشتم سکته میکردم
هوووف ...
مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود .
خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ...
از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ...
مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ...
محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم
×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست .
این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅)
برگشتم طرفش ...
این که همون پسره اس
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
برگشتم طرفش ...
یه آقایی جلوم بود
با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ...
کفش چرمی قهوه ای سوخته...
شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ...
پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ...
دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ...
ته ریش مشکی داشت ...
بالاتر...
بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ...
چشما...
چشماش عسلی ... وای خدااا ، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم.
خب فکر کنم زیادی ذوق کردم
موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن .
وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟
من : باز این مرغ بی محل اومد
برو خونتون الان وقت ندارم .
وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟
من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ...
وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ...
با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم
ولی این که مژدس
پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !!
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مروااا
_بله؟
+دوساعته دارم صدات میکنما !
_ببخشید حواسم نبود
+چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ !
_محمودی کدوم...
+همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ...
بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه
بچه مردم از خجالت آب شده ...
ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا
وجدان : اونم از نوع رُسش .
من : تو دهنتو ببند
وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟
+بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟
_من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ...
مژده دیگه به روم نیاورد و گفت :
+بیا بریم پیش بقیه ...
الان نمازمون قضا مِرِ (میره )
با هم وارد نمازخانه شدیم...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
یه گوشه ای نشستم و به نماز خوندن خانما نگاه کردم .
مژده خواست نمازشو شروع کنه که با دیدن من دستاش رو از کنار گوشش پایین آورد و به طرفم قدم برداشت...
+مروا عزیزم چرا نشستی ؟
_پس چی کار کنم ؟!
+نمیخوای نماز بخونی؟
_راستش ...
چیزه...
یعنی...
نمیخواستم بدونه که نماز خوندن بلد نیستم ولی نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم ...
انگار خودش متوجه شد
به خاطر همین سریع گفت :
بلند شو بیابریم با هم نماز بخونیم ...
به ناچار قبول کردم
+گلم وضو داری ؟
_No
+So let's go together
_چی ؟ !
+گفتم بیا با هم بریم ...
_آها ! یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات انگلیسی صحبت نکنم ...
مژده نیمچه لبخندی زد و به راهمون ادامه دادیم ...
با کمک و راهنمایی های مژده وضو گرفتیم و نوبت به نماز رسید
تک تک حرکات و چیز هایی که باید به عربی میگفتیم رو با حوصله برام توضیح داد .
+متوجه شدی ؟
_حرکات رو آره ولی...
+ولی چی ؟
کلافه گفتم :
_کلمات عربی رو نمیتونم حفظ کنم ، میشه ول کنی ؟
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_پنجم 💖ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_ششم
💖به روایت امیرحسین💖
چی بهش میگفتم...
میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ 😐
بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده👉 پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟
چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....😞✋
بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم
و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم.
از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد.
#پناه_بردم_به_آرامش_بخش_ترین_چیزممکن_زیارت_عاشورا.
الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.😭
با خوندن زیارت عاشورا آروم شده
بودم. 😊
شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم.
در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید
پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟😵
_ یه جایی زیر سقف آسمون😊
یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟😉
_ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.😍
پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟😌
_خوب به جماااااااالت.😄
پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟😁
_ کمی تا حدودی شاید یه ذره😉
پرنیان_ پرووووو.😬امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟😢 میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟
چی باید بهش میگفتم ؟
وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.😭😫
داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم.
منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.😔
_ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟😒
پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.😢😞
سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم......
کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم.
هردومون سکوت کرده بودیم.
ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود.
میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟
(من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره.
پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله.
البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم)
صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون.
پرنیان_امیرحسین😥
_جانم؟😊
پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟😢
_ اره😊
پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟😒
_ نمیدونم خودمم کلافم.😕😣
واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟
چرا بابا نمیذاشت برم؟ 😞هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان.
البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم
ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.😢
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_بیست_و_پنجم شب روز گریه شده بود کارم یه ر
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖
👈 #قسمت_بیست_و_ششم
داداشم گفت با مدرسه چطور
گفتم بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟
گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی میخوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم میخونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم...
گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم تنها دلیلم برای موندن تو این شهر تویی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم داداش جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم داداشپشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ زشته اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده داداشم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم داداش پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بهم میگی چی شده
😢گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم.....
همسایه ها با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم به خدا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردم که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
گفتم داداش اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم داداش بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
#برای_قربه_الی_الله_صلوات
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_پنجم مرضیه سر تکان میدهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو میگیره؛
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_بیست_و_ششم
وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را میشنوم که زنگ میخورد. نمیدانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع میشود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ میخورد. پیداست که کار مهمی دارد.
مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمیکند اما چشمانش قرمز است. میگویم:
-گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه.
این را که میشنود، مثل فنر از جا میپرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی میرسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل میکند و میرود کمی آن طرفتر. حتماً نمیخواهد مکالمهاش را بشنوم.
باد شدیدی شروع به وزیدن میکند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کردهاند را شدیداً تکان میدهد. انگار میخواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداریاش دوست دارم.
ناخودآگاه نگاهم میرود به سمت مرضیه که آرام به صحبتهای کسی که پشت خط است گوش میدهد.
نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا میکنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه میدهد و آرامآرام سر میخورد و مینشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع میکند و پلک برهم میگذارد.
نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شدهام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد.
زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را میگیرد. به مرضیه اشاره میکنم. زینب میپرسد:
-این چرا حالش اینجوری شد؟
-نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت.
مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمیخواهد گریه کند. زینب میگوید:
-بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد.
با نظرش مخالفم:
-شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم.
زینب که دارد به سمت مرضیه میرود میگوید:
-اگه ربط نداشته باشه نمیگه بهمون. زور که نیست.
دنبال زینب راه میافتم. حالا که دقت میکنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه میبینم. هنوز زود است برای این خطها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکردهام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم میآید. شاید هم به قول جبههایها دارد نور بالا میزند.
زینب دستان مرضیه را میگیرد:
-چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟
مرضیه چشمانش را باز میکند و سعی میکند به زور لبخند بزند:
-آره خوبم.
خودش هم میداند که ما باور نکردهایم خوب بودنش را. میپرسم:
-مطمئنی؟
سرش را به دیوار تکیه میدهد و آه میکشد. دستم را میگذارم روی زانویش:
-ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺